
افسردگی زن
از مشهورترین رمانهایی که بهوسیله نویسندگان مرد نوشته شده ولی یک زن با تمام احساسات، آرزوها، رویاهایش در مرکز آن قرار گرفته است، “آنا کارنینا”ی تولستوی و “مادام بواری” فلوبر هستند. دیگری رمان “افی بریست” اثر تئودور فونتانه، نویسنده آلمانی است. در رمانهای نامبرده، زن، شکست عاطفی زن و افسردگی ناشی از این شکست، نقش مهمی بازی میکند. به مجموعه اینها میتوان “زن سیساله” اثرِ بالزاک، نویسنده فرانسوی را نیز افزود که نشانههای قوی و آشکاری از فمینیسم را در آن میتوان یافت. رمانی که در سال ۱۸۴۲ منتشر شد و محبوبیت بالزاک با آن رقم خورد. رمان “زن سیساله” داستان زندگی زنی به نام ژولی دُوَندنِس است که در آغاز جوانی، در فضای پرشور دوران ناپلئون، عاشق افسر جوانی به نام شارل میشود و بیدرنگ با او ازدواج میکند. اما اندکی پس از ازدواج درمییابد که عشقش بیشتر زادهی خیال و احساسات رمانتیک بوده تا شناخت واقعی. شوهرش مردی سطحی، خودخواه و بیدرک از روح زنانه است و زندگی زناشویی ژولی به تدریج به منبع رنج، سکوت و دلمردگی تبدیل میشود. در طول سالها، ژولی در نقش همسر، مادر و زنی مؤمن، میان وظیفه و میل، میان اخلاق و شور، میان خواست جامعه و ندای درونی خود سرگردان است. او عشقی راستین را در وجود مردی دیگر تجربه میکند، اما جامعه، قانون، باورهای دینی، سنتی و خانوادگیاش او را از خوشبختی بازمیدارند.
احساس زنانه و نهفتۀ فردی از یک سو، قوانین و مقرراتِ سیاست، قدرت و سنت از سویی دیگر. زنی که ناچار است به احساسات و عواطف خود پشت پا بزند و قربانی شود و مردی که دست در دست قدرت و ساختارهای درونی و بیرونی آن، خواسته و ناخواسته، زن و زندگی را به قربانگاه میبرد.
قابل توجه اینکه ژولی، بعد از سرخوردگی از رابطه زناشویی، عاشق افسری انگلیسی و بیگانه میشود که به گونهای تحت نظارت قانون فرانسه است. عشق به او، از بسیاری جهات، نه تنها غیر اخلاقی بلکه غیرمعمول هم هست و به زندگی او ، با توجه به این موضوع ، سویههای دیگری میدهد. عشق ژولی، در ابتدا، چیزی جز حدس و گمان و یک وسوسه و حتی یک وسوسه ناخواسته نیست. ولی همین وسوسه نیز او را میترساند، چرا که میداند در درون از خط و خطوط قانون عدول کرده است. ترس او تا آنجاست که حتی وقتی جدیت افسر انگلیسی را میبیند بیمیل نیست که شوهرش او را از این وسوسه، از این خطر برهاند.
یکی از راههای زن در جامعه مبتی بر مردسالاری این است که همراهی کند، و حتی همانطور که در مورد ژولی میبینیم ـ که بسی هوشیارتر و پیشرفتهتر از همسرش است ـ پشتیبان همسر باشد، راهنماییاش کند، راه و چاه را نشانش دهد و خود و احساسات خود را کنار بگذارد. این عملا همان چیزی است که جامعه پدرسالار از زن میخواهد. وظیفه زن در چنین محیطی، در حقیقت، اجرای بیکم و کاست خواست مردان است. او میبایست همراه با احساسات و جذابیتهایش ادغام شود و خود را تطبیق دهد. بالزاک مینویسد: ” زنی جوان که باید مانند یک مرد بیندیشد و عمل کند، نه مرد است و نه زن؛ او از همه جاذبهها ــ و در نتیجه از بدبختیهای جنس خود ــ چشم میپوشد، بیآنکه در عوض، حتی یکی از امتیازهایی را بهدست آورد که قوانین ما برای جنس نیرومندتر قائل شدهاند.”(ص۶۱)
ژولی از یک بیماری رنج میبرد که، به گفتۀ بالزاک، “زبان ما برای آن هنوز نامی پیدا نکرده است.”(ص۶۴). بالزاک شاید اولین نویسندهای باشد که به افسردگی زن در چارچوب تنگ زناشویی میپردازد. در حقیقت، آنچه بالزاک انجام میدهد جستجو در شکلها و علامتهای مختلف این افسردگی است. این نه تنها برای ادبیات آن زمان، جدید و مدرن است، بلکه، از آنجایی که این نویسنده فرانسوی، در عمل، چهار داستان مجزا را در قالب یک رمان ریخته و چندین اپیزود را به هم دوخته است، نشان میدهد که با این کار، نه تنها در جستجوی علائم افسردگی و نتایج آن در حول و حوش زنی سیساله است، بلکه آن را در زمانهای مختلف زندگی او و در حالتهای گوناگونِ یک زن به طور کلی میجوید: “با آنکه زندگیاش در انزوایی کامل میگذشت، علت رنجش برای هیچکس پنهان نبود. با وجود ازدواج، هنوز چنان حس دخترانهای داشت که کوچکترین توجهی او را از شرم سرخ میکرد. برای آنکه سرخ نشود، همواره خندان و شاد ظاهر میشد؛ شادیای ساختگی را به نمایش میگذاشت، همیشه میگفت حالش خوب است، یا با دروغهایی ماهرانه از پاسخ به پرسشهایی دربارهٔ سلامتیاش طفره میرفت.”(ص۶۴). پزشکها مجبورش کرده اند تمام روز را روی تخت بماند و “مانند گلهایی که او را احاطه کردهاند، پژمرده شود و تحلیل برود.”(ص۶۳) کار نویسنده فرانسوی در این رمان، در حقیقت، این است که چیزی را که بدون نام مانده است، در اشکال و جوانب مختلف آن به ما بنماید، و آنچه را از قلم افتاده، به نوشتن آورد. کار بالزاک در اینجا، به نوشته آوردنِ چیزی است که بینام مانده است. عبور از نیمهزبانی به زبانِ نامگذار. و این ـ به تعبیر ژولیا کریستوا ـ جایی است که احساسات زنانه، افسردگی و رنجی که در سیستم پدرسالار هنوز «نامی ندارد»، در قالب داستان و استعاره ظاهر میشود. نوعی “تاریخ پنهانِ زن” در مقابل تاریخ رسمی. رمان “زن سیساله” مثل همه رمانهای جدی، مکانی است که در آن زبانهای قدرت، دین، قانون، اخلاق، و زبانِ احساسات زنانه و سرکوبشده همزمان و یکجا درگیر میشوند. رنج ژولی در این رمان، از همین دوگانگی برمیخیزد: از یکسو در نظام پدرسالارانۀ ازدواج گرفتار است، و از سوی دیگر، بدن و دلِ او با زبانی دیگر سخن میگویند، زبانی که جامعه نمیشنود. افسردگی او نه صرفاً بیماری روانی، بلکه نوعی شورش خاموشِ بدن علیه زبانی است که احساس را به وظیفه و شور را به قانون بدل کرده است.
بدینسان، زن سیساله را میتوان نخستین صحنهی ظهور آن چیزی دانست که کریستوا از آن بهعنوان «گفتار مادری در دلِ زبان پدرانه» یاد میکند: صدای زنانهای که نه در واژه، بلکه در سکوت، ناتوانی و اشکِ بینام خود، معنا را جابهجا میکند.
عشق و قانون
جالب این است که بالزاک، در بیشتر موارد، تاریخ و سال وقایع را مینویسد تا مرز داستان و تاریخ، خیال و واقعیت را درنوردد. انگار که میخواهد با ترسیم چهره یک زن، حاشیهای بر تاریخ بنویسد، یا اینکه حتی نشان دهد که تاریخ واقعی جامعه فرانسه در دهۀ آغازین قرن نوزده چیزی جز حاشیهای بر این رمان نیست. از هر زاویه که نگاه کنیم، میبینیم که بالزاک، با استناد به تاریخ واقعی، تاریخ دیگری در کنار و به موازات آن، و نیز از اعماق و سایههای تاریک آن مینویسد. تاریخ زنی به عنوان یک نمونه از زنان بیشماری که چهرهشان در پسوپشت روایتهای رسمی پنهان مانده، تاریخی که در حقیقت همان لبخندهای دروغین را میخواهد، همان رضایت و لبخند ساختگی را، تا زندگی اجتماعی بر همان پایههای همیشگی، و به همان شکل شناخته شده و معمولِ آن، پیش برود. بالزاک با استناد و اشارههای صرفا کوتاه به وقایع آن سالها، در حقیقت آن چهره پنهان را به همراه لایههای تاریک آن، در هیئت زنی غمگین و شکستخورده به نمایش در میآورد.
پرسش این است: چرا این ازدواج برای ژولی درست از کار در نیامده است؟ با کمی توجه میبینیم مسئله اصلی، دستکم در ارتباط با ژولی، همسر و رفتار همسر نیست، بلکه سازوکاری است که جامعه پدرسالار برای زنان تدارک دیده است. نوع و شکل زندگی زن در این محدوده و با توجه به ساختارها و چارچوب قوانین پدرسالاری صورت میگیرد.
بالزاک از زبان ژولی دو دلیل برای شکست او میآورد و میگوید که ازدواج با شارل، ضد احساس او و ضد قوانین طبیعی است. (ص۸۱) و به این ترتیب، با نشاندادن عمق مسئله، آن را از حالت فردی خارج کرده و به آن سمت و سوی عمومی میدهد.
آنچه در اینجا سرکوب میشود ندا و خواستۀ قلب است. ولی آیا قلب، با این سرکوب، خواستههایش را فراموش میکند؟ “قلب حافظهی خاصِ خودش را دارد. زنی که نمیتواند مهمترین رویدادها را به خاطر بسپارد، در تمام زندگیاش تجربههایی را به یاد خواهد آورد که برای زندگیِ عاطفیاش اهمیت داشتهاند.”(ص۹۴). این شاید، از دید شاعرانه آنا اخماتووا، شاعر روس، همان چیزی است که “بدل به سنگی میشود تا اندوه را جاودانه سازد.”
و با وجود این، زندگی برای ژولی، نیرویی است که گویا آشکار و نهان، از درون طغیان میکند، و تقدیر چنین است که این زندگی گاهی در خفا، گاهی آشکار پابهپای قوانین و مقررات پیش برود، پیاپی آنها را دور بزند، همچون گیاهی از میان صخرهها سربر آورد، یا همچون باریکه آبی، وقت و بیوقت، از لابهلای سنگها آشکار شود. آبی آرام، که گاهی پیدا و گاهی زیر سنگها یا در پسوپشت آنها نهان است.
قلب سرکوب شده، در حقیقت، زخمی پنهان است و رو به درون. هرقدر که دیگران این زخم را کمتر ببنند، صاحب قلب آن را بیشتر میبیند. آنکه قلبش زخمی شده است، هر قدر هم پنهانکاری کند، هرگاه به درون خودش بنگرد، شاهد این زخم است. و او به درون خود بسیار مینگرد. و با هر نگاه شاید تماماً فقط همین زخم را ببیند، تا جایی که هیچ دلخوشی دیگری برای او نماند. تمام زندگی او زیر سایۀ این زخم میماند، ممکن است او تمام مدت از دریچه همین زخم به زندگی و به پیرامون بنگرد و هیچ نقطۀ روشنی نبیند. ژولی را در همین وضعیت میبینیم. وضعیتی که او را به بیماری روانی و خودکشی ناموفق سوق میدهد. ژولی میگوید: ” ازدواج همهی امیدهایم را یکییکی بر باد داد. اکنون هم آن خوشبختیای را که قانون مجاز میداند و هم آن را که گناه شمرده میشود، از دست دادهام، بیآنکه هرگز طعم خوشبختی را چشیده باشم. هیچ چیز برایم نمانده است. اگرچه نمیدانستم چگونه باید بمیرم، اما دستکم باید به خاطراتم وفادار بمانم.”(ص۱۵۸)
ژولی یک بار در صحبتی با کشیشی که برای التیام دردهایش امده، نگاه عمیق خود را به زندگی بهخوبی آشکار میسازد. از درد و رنج انسان میگوید، از طبیعتی که درد میآورد، از جامعهای که از درد نمیکاهد، از ساختوسازهایی که همه اینها و بدتر از اینها را به ساختار خانواده منتقل میکند.(ص۱۲۷) ژولی بهروشنی اعلام میکند که: “نهادِ ازدواج، که جامعهی امروز بر آن استوار است، تنها ما را وامیدارد سنگینی آن را احساس کنیم؛ برای مرد آزادی است، برای زن انجام وظیفه.”(ص۱۲۷)
عشق و ازدواج
میتوان دلایل فراوانی برای شکست ازدواجها در جوامعی آورد که برپایه نابرابری و بیعدالتی ساخته شده است. در مورد خاص ژولی و همسرش باید بر دو مورد تأکید کرد: یکم اینکه، به عنوان مثال، ژولی بهدرستی انتخاب نکرده و به راه اشتباه رفته است (و میشود پرسید که در چنین جامعهای آیا قدرت و دایره انتخاب زنان تا چه اندازه است.) مورد دوم این است: هرچند ژولی نسبتاً بیتجربه عاشق میشود و ازدواج میکند، میتوان پرسید که اگر این عشق به ازدواج و زناشویی نمیانجامید، چه اتفاقی میافتاد؟ آیا ممکن نیست که عشقِ محک نخورده و به تجربه درنیامده، به نوعی، به اصطلاح، به عشقی ازلی تبدیل شود و در نتیجه، یکی از دو طرف رابطه و یا هر دوی آنها، چه بسا به خاطر شکستِ آن عشق شوریدهسر، دست به خودکشی بزنند؟ زمانی که جامعه عشق را به ازدواج تبدیل میکند، عملاً در پی آن است که ناشناختگی را به شناخت، توهم را به واقعیت، امکان را به حقیقت و رؤیا را به روزمرگی مبدل کند. در این پروسۀ اجتماعی شدن، طبیعی است که عشق اولیه به همه چیز تبدیل شود الا به آن چیزی که فرد در ابتدا در درون خود، مدنظر داشته است. پس آنچه در اینجا اتفاق میافتد نه تجربۀ واقعی عشق، بلکه تجربۀ کاربرد چیزی به نام عشق در صحنۀ روزمرگی و در قفس تنگ سنتهای اجتماعی و قوانین مربوط به آن است.
آنچه که ژولی از سر میگذراند، زندگی، عشق و احساساتی است که هر چند عمومی، ولی خاص خود اوست، به مفهوم همان جملۀ اول در رمان آنا کارنینا: “همهی خانوادههای خوشبخت به یکدیگر شباهت دارند، اما هر خانوادهی بدبخت به شیوهی خاصِ خود بدبخت است.” شبیه این عبارت را ما در “زن سیساله”، نیز، هر چند با واژگان دیگری میخوانیم: ” خوشبختی همگون است؛ و مگر دوزخِ همان رنجهای بیپایان ما نیست که از آنها آثار شاعرانه میافرینیم چرا که ناهمگوناند؟”(ص۱۶۸)
باید گفت که همان عشق اول نیز میتواند “موفق” از کار دربیاید ولی انتظارات، تعهدات و وظایفی که جامعه پیش پای دو نفر میگذارد، و نیز انتظارات و تعهداتی که این دو نفر به دلیل همان قیدوبندهای اجتماعی از خود و دیگری میطلبند، کار را به عرصههایی جنبی میکشاند که دیگر ارتباطی با خود عشق ندارد. چه بسا بتوان گفت که عشق کامل، در حقیقت همان عشق ناکام است. و عشق ابدی نیز همان عشق ناکام است. عشقِ نیازموده، به عنوان قلهای از کمال در خاطره میماند. عشقهایی که نه تنها در دل و حافظه عاشقان، بلکه در ادبیات و حافظه جمعی میمانند و نمونههای آنها فراوان است. بالزاک از قول یکی از عاشقان ژولی مینویسد: ” مبارزه دشوار است، وقتی حریف، مردهایست که دیگر وجود ندارد، که دیگر نمیتواند حماقتی مرتکب شود، هرگز نمیتواند ناخوشایند باشد و از او تنها خصلتهای نیک در یاد میماند. آیا کشتنِ افسونِ خاطرات و امیدهایی که پس از عاشق زنده میمانند ــ درست چون او تنها آرزوها را برانگیخته است، زیباترین و فریبندهترین چیزی که عشق در خود دارد ــ بهمعنای فرو نشاندنِ کمال نیست؟”(ص۱۶۰)
ازدواج پیروزی منطق بر احساس است، و در بهترین حالت تلاشی است که احساس را بر منطق انطباق دهد و آن را به انقیاد منطق دربیاورد.
در اینجا باید بین دو نوع “عشق اول” تفاوت قائل شد. عشق اولی که به واقعیت میپیوندد و عشق اولی که به سرانجام نمیرسد و ناکام میماند. در مورد اولی، همانطور که در مثال ژولی میبینیم، میگوییم که بیتجربگی باعث و عامل آن شده است؛ و آن همان عشقی است که به ازدواج رسیده و به نارضایتی و شکست انجامیده است. در مورد دومی، از آن جایی که هیچ تجربه نشده و به شکل یک رؤیای برنیامده باقی مانده، همه چیز خوب و عالی و رؤیایی میماند و میگوییم هیچ چیز جای عشق اول را نمیگیرد.
آنچه که در اینجا اتفاق میافتد دوجانبه است. از یک طرف دنبال کسی هستیم که روابط و قوانین اجتماعی ما را به آن فرامیخواند، از طرف دیگر وقتی ، با یا بدون توجه به آن، ازدواجی صورت میگیرد، سعی بر آن است که درچارچوب همان مقررات بماند.
ولی حتی وقتی عشق اول بهخوبی پییش میرود و هر دو احساس خوشبختی میکنند، طبیعی است که بعدها کم کم، یا گاهی به شکلی ناگهانی، سایههایی از رؤیایی دیگر، نشانههایی از یک آرزو، رگهها و سایههایی دور و نزدیک، آنها را به سوی افراد دیگر و عشقهای دیگری بکشاند، بدون آنکه جامۀ عمل بپوشند. و این نمایانگر آن است که جامعه و قوانین آن و سنتها و آدابش به هیچ وجه محیطی کافی برای احساس و آرزوهای ما نیست و خوشبختی کامل برای انسان هرگز وجود ندارد. ادبیات، به نوعی مجموعهای از زندگیهای تجربه نشده، احساسات عقب نشسته، رؤیاهای برآورده نشده و آرزوهای سرکوب شده، از اینجاها چشمه میگیرد.

مرگ و رهایی
مقایسه وضع زندگی ژولی با زنان رمانهای آنا کارنینا، مادام بواری، افی بریست نشان میدهد که زنان نه تنها موضوع اصلی این کتابها هستند، بلکه مهر خود را بر جلد آنها نیز زدهاند. نه تنها شکل زندگیشان، افسردگی و دلنگرانیها و دردهایشان به هم شبیه است، بلکه شیوه مرگشان نیز شباهتهایی با هم دارد: در هر چهار رمانِ آنا کارنینا، مادام بوواری، اِفی بریست و زن سیساله، مرگِ زن در ادامۀ شکل زندگیشان بهمنزلهی نقطۀ تلاقی میان فردیت و نظم اجتماعی بازنمایی میشود. هر چهار شخصیت زن در تعارض میان میل شخصی و قانون اجتماعی گرفتارند؛ جستجوی عشق، آزادی، معنا و بیمعنایی زندگی، آنان را به مرزِ طرد و نابودی میکشاند. در آنا کارنینا، مرگ در قالب خودکشی، پیامدِ گسست از وجدان و سیستم اخلاقی است. در مادام بوواری، مرگ بر اثر سمّ آرسنیک حاصل فروپاشی رؤیاهای رمانتیک در برابر واقعیت سخت بورژوایی است؛ فلوبر با نگاهی سرد و عینی، مرگ را نتیجهی تضاد میان خیال و واقعیت نشان میدهد. اِفی بریست در سکوت و بیماری میمیرد؛ مرگی که نه از گناه، بلکه از طرد و تنهایی زاده شده است و در آن فونتانه اخلاق خشکِ پروسی را به نقد میکشد. در زن سیساله، مرگِ ژولی استعاری است: مرگِ شور و ایمان در ازدواجی تهی شده از عشق. بالزاک مرگ را فرایند تدریجی استحالهی روح در نظام خانوادگیِ بورژوازی میداند. در مجموع، مرگ در این چهار اثر، نه فقط پایان حیات، بلکه کنشِ نهاییِ مقاومت در برابر جهانی مردسالار است؛ حرکتی از جنس شکست، و در عین حال آکنده از حسِ رهایی. مرگ نیز نتیجه مقاومت است.
در این میان، مرگ ژولی را میتوان نه تنها پایان یک زندگی فردی، بلکه لحظهای دانست که در آن زن، از درون نظامی که او را شکل داده و همزمان از درون تهی کرده، سر باز میزند. مرگ، برای او، گذر از قلمرو قانون به قلمرو احساس است؛ نوعی رهایی منفی، اما راستین، از نظمی که عشق را به وظیفه و بدن را به سکوت بدل کرده است. در سکوت نهایی ژولی، صدایی نهفته است که از مرز واژهها فراتر میرود: صدای زنان بیشمارِ خاموشی که تاریخ رسمی هرگز مجال گفتن به آنان نداده است. صدایی در قالب ادبیات.
بدینگونه، مرگ ژولی نه شکست، بلکه شکل دیگری از گفتار است؛ گفتار بدن و رنج، گفتاری که تنها در لحظهی خاموشی، به تمامی شنیده میشود. شاید بتوان گفت که در پایان “زن سیساله”، همانگونه که در تراژدیهای کهن، رنج به آگاهی بدل میشود و مرگ به رهایی، ژولی نیز با ناپدید شدن از صحنهۀ زندگی، از مرزِ نقشهای اجتماعی عبور میکند و به بخشی از زبان نانوشتهی زنان بدل میشود ــ زبانی که بالزاک نخستین پژواکهایش را به گوش ما میرساند.
پینوشت: از “زن سیساله” چند ترجمه به زبان فارسی در دسترس است. من آنرا به آلمانی خواندهام و نقلقولهای از منبع زیر گرفته شده است:
Balzac: Die Frau von dreißig Jahren, Diogenes 1981







