بررسی کتاب با نسیم خلیلی: «قصه‌هایی به تناوری گل‌های آفتابگردان»- نگاهی به مجموعه‌داستان «من پدرم هستم» هدیه کازرونی

برخی کتاب‌ها هستند که در عرق‌ریزان روحی نوشته می‌شوند تا در میان آنها روایتی، شاهکاروَش، مثل گل آفتابگردان سرافرازی، سر برکِشَد و خورشید کوچکی بشود تابیده بر دشتِ ادبیات داستانی. از این گل‌های آفتابگردان در مجموعه داستان «من پدرم هستم» ِ هدیه کازرونی هم چندتایی هست، روییده در میان گل‌های باوقار دیگری که هرکدام قصه‌ای خلاقانه و روایتی خوش‌خوان و اثرگذارند، گل‌هایی که همیشه‌بهارند و هروقت که سراغشان بروی، بِشکُفته و تازه و خواندنی‌اند شاید از این رو که قهرمانان‌شان را انگار دیده‌ای، می‌شناسی‌شان، حسشان می‌کنی و فضاها، فضاها هم ملموس و آشنا و زنده‌اند و روایت نشسته است بر نثر و ادبیات نویسنده.

«قصر دشت» یکی از همین داستان‌هاست با بومی‌نویسی خواستنی و دلکشی که دارد و توصیفات زنده‌اش از فضاها و آدم‌ها و درونیات‌شان آن هم در هم‌نشستی با بحرانهای اجتماعی، جنگ و همزیستی با اقلیت‌ها و اخلاق و غیرُهُم: «سر کوچه خوابگاه آبادانی‌ها بود که از زمان جنگ عراق به کوچه‌ی ما پناه آورده بودند. زن‌ها عبا می‌پوشیدند، مردها دشداشه. عینک آفتابی می‌زدند و لهجه‌شان تند بود و تیز؛ مثل فلافل‌های محمدآقا. محمدآقا هرجا می‌رفت، آشپزخانه‌اش را به دنبالش می‌کشید و می‌برد. پشت وانتش کارتن‌های پر از یخ و نوشابه بود. زنجیر دو لبه‌ی وانت را باز می‌کرد، پیکنیکش را روشن می‌کرد و همان سر کوچه بساطش را راه می‌انداخت.» بعدتر که جلوی کار محمدآقا سنگ می‌اندازند و از او مجوز می‌خواهند، آدم یک آن خیال می‌کند آن آشپزخانه‌ی عطرآگین پشت وانت، که نویسنده با جزئیات و خیلی زیبا و اثرگذار وصفش کرده است، می‌تواند نمادی از وطن باشد که از بعضی از آدم‌ها انگار دریغش کرده‌اند، وطن که حتی وقتی که جنگ می‌شود هم هنوز مزه‌ی خوب کوکاکولای تگری می‌دهد در تشِ گرما و شرجی جنوب مثلا. همین بومی‌نویسی شیرین به حزن‌آکنده را در داستان نخستین این مجموعه، که نام کتاب را هم بر تارک خودش دارد – «من پدرم هستم» – می‌توان بازیافت، آن هم با چنان نثر پاکیزه‌ی غزل‌خوانی که دل و جان با خودش می‌بَرَد به دوردستها، به جنوب، به جغرافیای فرهنگی جنوب، به فولکلور و فهم تاریخ:

«از آن روزی که همه گفتند این لنج نفرینی است و دیگر هیچ‌کس سوارش نشد، سیزده سال است که می‌گذرد. لنج بُوا که زیر سایه‌ی درخت انجیر وسط گِل‌ها لمیده، جاشوان زیادی را در دریا غرق کرده. امروز هوا دم کرده، نم دارد. باد می‌وزد، ولی تکان نمی‌خورد. موی سرخ مادرانم از زیر مینارها پشت طارمی پیداست. صدایشان روی هم افتاده که انگار از یک حنجره می‌خوانند: کُل زار وَفو و اَنا ما وَفونی. شیخ شنگر رَضو و اَنا ما رضونی، وصفنا، وصف‌العیشنا، دَواعی انت دواعی. هر دو یک جا منتظر نشسته‌اند. یکی می‌خواهد شویش از دریا برگردد، دیگری از زندان قصرِ تهران. میان ما و آن‌ها ردیف نخل‌های ایستاده بود و بعد از نخل‌ها جز من و او هیچ‌کس نبود. لیلا گفت: «بریم دریا؟» گفتم: «اراده کن، این دریا، این لنج، من هم که ناخدام.»

در روایت «سینما مایاک» اما، هم خلاقیت و چینش نوآورانه‌ی روایت را لمس خواهی کرد و هم یک تاریخ‌گرایی به ظرافت پیوندخورده به اکنون، که چنان خوش‌خوان است که ادراکش را، وَ تجمسش را برای مخاطب آسان و شیرین کرده است: «چانه، دست، ابروی وسمه‌کشیده، دامن یاقوتی‌رنگ، سنجاق زیر گلو، حتی رد نگاهش که با شازده در گوشه‌ی پنجره گره خورده، تکه‌تکه در آینه‌کاری عمارت افتاده؛ اما هنوز هیچ‌کدام از تماشاچی‌ها نمی‌دانند این تکه‌های تکثیرشده‌ی خانم «پ» است… خانم «پ» با زوزه‌ی باد در ایوان پیچید. لنگه‌ی در و پنجره‌های چوبی، به هم کوبیده شدند. لاله‌ی واژگون چلچراغ‌ها لرزیدند و صدای شیپوری از دور شنیده شد. آینه‌های مشبک، تصویر تکه‌تکه‌ی خانم «پ» را به دنبال هم می‌کشاندند. انگار با ترکه‌ی انار دنبالش کرده بودند. با یک دست لبه‌ی دامنش را گرفته بود و با دست دیگر روسری ترمه را.»

اما آن شاهکار اصلی آخرین داستانی‌ست که بر طاقچه‌ی ترمه‌افشان این کتاب نشسته است، داستان «پیربَنا» که یکی از بهترین و خوش‌خوان‌ترین داستان‌هایی‌ست که به قلم یکی از نویسندگان جوان نسل امروز می‌شود خواندش، به قلم هدیه کازرونی که سال هزار و سیصد و شصت و نه به دنیا آمده و با همین داستان نشان می‌دهد که علیرغم جوانی، چه قلم پیر و پخته‌ و آموخته‌ای دارد. روایتی از زندگی ساده و ملموس آدم‌هایی که صدایشان را شاید از پسِ پرده‌های ورم‌کرده در بادِ یک خانه‌ی آجربهمنی، ته یک کوچه‌ی پردار و درختی شنیده باشی یک روز. صدای رنج‌ها، بگومگوها، و فرسودگی زندگی جوانکی که در کودکی خودش جا مانده است و دیوانه شده و از همه می‌ترسد که مبادا ناغافل او را ببرند و به دیوانه‌خانه‌ای بسپارند. مادر و تیمورخان در چالشی مدام برای نگهداشت این جوانک به اندوه و فرسودگی رسیده‌اند و در آن میان قربانی اصلی تو گویی دختر خانواده ا‌ست که شخصیتی طغیانگر و در عین حال درخودفرورفته دارد که عروسک می‌بافد و حباب زندگی خودش را دارد وسط همزیستی غمبارش با برادری دیوانه و مادری دلداده‌ی برادر و مادربزرگی – مامان‌جون – گرفتار آلزایمر، و تیمورخان طماع و خاطره‌ی پدر و هرچیز دیگر یک زندگی اندوه‌افزا که او را در میان همه‌ی وازدگی‌ها و پارگی‌هایش، وصله‌ی ناجور هم می‌بیند:

«مامان‌جون خوابیده روی تخت، النگوها را می‌شمارد. هر میل النگویش، اسم یک دخترش است و النگویی که از همه پهن‌تر، اسم تنها پسرش. النگوها در لرزش مداوم دستانش، جیرینگ‌جیرینگ صدا می‌دهند. می‌شمارد: «آقاتیمورخان، طلعت، گوهر، تاجی…» به اسم مامان که می‌رسد، مردد نگاهش می‌کند و می‌گوید: «شما کی هستین؟ طلعت‌خانم؟ گوهرخانم؟» وقتی مامان می‌گوید: «منم مامان، طوبی، دخترت.» مامان‌جون جواب می‌دهد: «هاااا… شمایین، طوبی‌خانم. خوبی؟ بچه هم داری؟» «دارم، ولی رفتن پی زندگی‌شون. فقط یه پسر برام مونده و این.» با دست به من اشاره می‌کند که روی مبل نشسته‌ام. مامان‌جون می‌گوید: «این کیه؟ دختره یا پسره؟» «دختر» «دختر؟ استغفرالله… پس چرا این شکلیه؟» و گوشت میانِ انگشت شست و اشاره‌اش را دوبار محکم به دندان می‌گیرد. «والا چی بگم، این هم ادای جدیدشه. رفته کله‌اش رو از ته تراشیده و آبیش کرده. شده شکل این عروسک‌هایی که می‌بافه. آدم وحشت می‌کنه نگاش کنه.» می‌گویم: «دوباره شروع نکن‌ها! یه دقیقه اومدم بیرون از اتاق.» و دانه‌ی روی میل راست بافتنی را به میل چپ برمی‌گردانم و با دانه‌ی بعدی یکی می‌کنم. «برگرد تو همون اتاقت اونقدر بباف تا بمیری. صدای میل‌هات رو مخم رژه می‌ره، هی تلق تلق تلق تلق. کاش چیزی هم از توش درمی‌اومد.» «باز من که صدقه‌ی سرِ همین‌ها یه پولی درمی‌آرم. پسرهات که عرضه‌ی همین رو هم ندارن.» «همچی می‌گه پول درمی‌آرم، هرکی ندونه فکر می‌کنه چه خبره! کی می‌خره ازت، غیر چهار تا آدم علاف مثل خودت تو جمعه‌بازار؟» میل آهنی را به سمت شقیقه‌ام نشانه می‌گیرم و می‌گویم: «خوب نگام کن. من همینم. یه علاف آس و پاس. این هم کَلَه‌مه. هر کار دلم بخواد باهاش می‌کنم، فهمیدی؟ تو هم بهتره از این به بعد به قیافه‌ام عادت کنی.»

و هموست که در نهایت قهرمان اصلی این روایت خواهد شد در یک پایان‌بندی غیرمنتظره و درخشان که باز هم گواهی بر توانایی نویسنده است که روایت کشاکش‌های فرساینده‌ی آدم‌های روایتش را، بر سر مال و منال و مواجهه با بیماری و درد و امید به بهبود و آینده، تردستانه می‌رساند به یک پایان‌بندی غم‌انگیزی که قهرمان‌بودگی دختر عروسک‌باف به خوبی بر آن می‌نشیند، دختری که در نهایت به تنهایی و طغیان خواهد رسید. روایتی که به روشن‌ترین و خلاقانه‌ترین شکل ممکن زیست روزمره‌ی مالیخولیاوار یک روان‌پریش را با داده‌هایی ملموس قلمی کرده است و استیصال و عجز مادری افتاده در چنبر بیماری فرزند و مادر را هم که انگار نمادی از ویرانی یک نسل است در تاریخ و این تمایل به نماد دیدنها هم همه، از پختگی و شکوه روایت‌گری هدیه کازرونی برمی‌خیزد.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی