
تا همان لحظهی زهرآلود که زنم لباسهای زیرش را جمع کرد و در چمدان کوچکش ریخت فکر میکردم اولین ترجمهی کتاب موسا و یکتا پرستی زیگموند فروید سال ۱۳۳۹ چاپ شده. بیاهمیت ترین اطلاعات دربارهی پیرمرد و آثارش! البته من هیچ علاقهای به روانکاوی یا تابو یا دلیل رقابت پسرها با پدرانشان ندارم. هر چقدر عاشق بورخس بودم از فروید بدم میآمد. دلیلش هم همین “موسا و یکتا پرستی” بود. هیچ نمیفهمیدم آدمی با آن هوش و نبوغ چرا یک دفعه فیلش یاد هندوستان خداپرستی میکند. اما داستان اینجاست که آن روز من وسط داد و فریاد زنم مشغول نشخوار کردن خوابی بودم که شب قبلش دیده بودم. کابوسی که فروید نقش اولش بود. زیر یک سقف پر از مقرنس کاری وسط تاریکی پشت بورخس را کیسه میکشیدم. منتظر بودم در ازای این خوشخدمتی رمز و راز یکی از داستانهایش را که نفمیده بودم برایم بگوید. بعد فروید هم به جمعمان اضافه شد. نگاهش مثل پیرمردهای هیز بود. من را نگاه میکرد و با بورخس به اسپانیایی حرف میزد. یک مرتبه از لای مقرنسها کبوتری پر زد آمد نشست روی شانهام. بورخس گفت: «این هم رازی که دنبالش بودی!» فروید گفت: «کاش بهش نمیگفتی! این جانور از کتابهای من بیزاره. مخصوصا موسی و یکتاپرستی!» میخواستم چیزی بگویم که کبوتر روی شانهام جابهجا شد. آن وقت محکم نوکش را فرو کرد توی دو چشمم. من بیشتر از اینکه بترسم خجالت کشیدم. خون چشمم بدون رودربایستی چکید روی پشت بورخس. از خواب پریدم. آنقدر عرق کرده بودم که از بالای ابرویم سرازیر شدهبود روی چشمم. فکر کردم چشمم پر خون شده و از وحشتاش تا یک ساعت بعد خوابم نبرد.
صبحش شد از آن صبحهای نحس. روی تخت ناراحتمان زنم پشت به من از بی محلیهایم گلایه میکرد. آنقدر حواسم پیش بورخس و فروید بود که نمیدانم چه شد بلند گفتم: «نوازشهای پدرم را از دستمالیهای تقلبی و از سر شهوت سرکار خانم خیلی بیشتر دوست دارم.» بعد وسط تهدیدهایش -که این دفعه دیگرحتما قید زندگی با من را میزند- از خانه بیرون آمدم. برای علاج دیابت موذی و بدذاتم رفتم مطب دکتر. تاجر دندان گردی که از ترس ادارهی مالیات فقط پول نقد قبول میکرد. تا بگردم و اسکناس فراهم کنم نوبتم از دست رفت. دست از پا درازتر به برگشتم سمت خانه. وقتی اولین خانههای کوچهی مان پیدا شد، رسیدم به همان لحظهی مسموم که زندگیام ورق خورد. پیرمردی سر و ریش چرک و چربش پوشیده از پر کبوتر راهم را بست. دستهایش عجیب شبیه پدرم بود. از جیبش یک کتاب پالتویی نازک بیرون آورد گرفت جلوی صورتم. کتابی از زور کهنگی ورق ورق شده. همان موسی و یکتا پرستی نخواستنی! دستش را خواستم برگردانم. بپرسم جایش کتابی از بورخس ندارد؟ اما نگاه هیزِ پیرمرد طوری داشت که مو سیخ کرد به تنم. کتاب را گرفتم. بنا کردم به رفتن. با نگاهش نگهم داشت. حالا که این چیزها را مینویسم مطمئنم نفسش بوی کافور میداد. پول کتاب را میخواست. گفتم: «نقد ندارم» یک حالت همه چیزدان طوری غرّید: «داری.» و یادم آمد دارم. اسکناسها را گرفتم طرفش. همه را برداشت. داخل خانه لباس از تن بیرون آورده و نیاورده دیدم زنم تهدیدش را عملی کرده. وسط سالن خالی از اثاثمان واقعا مشغول چمدان بستن شده.
من اما حواسم به این چیزها نبود. سریع کتاب ورق ورق شده را باز کردم. چاپش با همهی کتابهایی که دیده بودم فرق میکرد. به عنوان یک کتابخوان حرفهای همان اول اسم مترجم سنجاق شد به چشمم. «حسین کاظم زادهی ایرانشهر». مطمئن بودم کتابی از فروید ترجمه نکرده. از آن عجیب تر منبع ترجمهاش بود. هر کسی کمی کاظم زادهی ایرانشهر را بشناسد میداند آن اندازه به آلمانی مسلط بود که خوابهایش را هم به زبان آلمانی میدید. اینکه کتاب را از زبان عربی به فارسی ترجمه کرده باشد باورکردنی به نظر نمیرسید. اسم مترجم عربی کتاب از آلمانی حتی از آن عجیب تر بود: «ابوعلی منصور الحاکم بامرالله!» ششمین خلیفهی فاطمی مصر. این اسم را هیچ وقت نمیتوانم از یادم ببرم. جانوری که برای بستن پای زنها از کوچه و خیابان ساختن کفش زنانه را ممنوع کند حتما یک نبوغ وحشیانه دارد. آن وقت آدمی مثل او -که میتوانست بی حرف و سخن پدر معنوی تمام سادیستهای مذهبی عالم باشد- شده بود مترجم کتاب فروید. با همهی حواسم سرگرم دست و پنجه نرم کردن با این معماها بودم. صدای نالهی جویده جویدهی زنم هیچ آزارم نمیداد. برای جوانی حرام شدهاش پای یک دانشجوی اخراجی تن لش مثل من غصه میخورد و نفرینم میکرد. کتاب از صفحهی پنج شروع میشد. ورقهای اول که با مقدمه باید بیست صفحهای میشد نبودند. پیش خودم فکر کردم بروم یقهی مرد از قبر برگشته را بگیرم. بابت کم فروشیش دعوا راه بیندازم. اما اولین اشعههای نفرین کتاب همان لحظه طلوع کرد. نمیدانم چه حسی بود که من را هل داد سمت خواندنش. زیر نور به سختی عبور کرده از پردههای اتاق چیزی از ورقهای چرکمرد کتاب تنوره میکشید. فرو میرفت به چشمم. اولین نشانههای کم سو شدنشان همان لحظه ظاهر شد. مثل روانکاو شعبده بازی ذهنم را هیپنوتیزم کرد. متوجه نشدم کی زنم از خانه رفت. چشم باز کردم دیدم رسیدهام صفحهی سی. همانجایی که «اخن آتون» فرعون معروف مصر یک دفعه پرستش بتها را ممنوع میکند. به همه دستور میدهد یک خدا را بپرستند. مترجم بالای اسم اخناتون ستاره زده بود. در پاورقی نوشته بود: «البته همانطور که بر خوانندهی فاضل مسلم است منظور و مراد فروید از چنگ انداختن به نام فرعون مرموز چیز دیگری است که در دیباچهی کتاب مبسوط و مفصل توضیح دادهام.» کاسهی صبرم لبریز شد. خواندن یک متن بدون سر درآوردن از ایدهی اصلی نویسنده کار من یکی نبود.
افتادم دنبال پیرمرد پرکبوتری. اما هیچکجاپیدایش نبود. بعد یاد «معراج» افتادم. تنها آدمی که میتوانست گره این معما را باز کند. استاد زبان عربی بود. روی صندلی چرخدار مینشست. با همهی کم سن و سالیش با هم یک رفاقت درست وحسابی به هم زده بودیم. یک جورهایی به چشم پسر نداشتهام نگاهش میکردم. علاوه بر این دستی هم بر نوشتن داشت. یک داستان کوتاه موفق نوشته بود. داستان پدر ظالمی هر روز به تن پسر افلیجش لباس عروس میپوشاند. تا جایی که در توان دارد به پسر تجاوز میکند. این داستان را هم متواضعانه تقدیم کرده بود به روح پرفتوح فروید. به خانهاش که رسیدم پیرزنی بدترکیب با حالت قهر از خانه بیرون میرفت. معراج تکیه داده به دیوار ماهوتی پشت سرش یک بالش زرد فرو کرده بود لای پایش. صورتش از زور قرمزی به سیاهی میزد. از علت پرسیدم. نفسش بالا نمیآمد. تعریف کرد مادرش دیگر توان حمام بردنش نداشته پرستار استخدام کردهاند. لحظهی حمام وقتی پرستار لباسش را بیرون میآورده مردانگیاش متورم شده. پیرزن فهمیده و به رویش آورده. حالا از خجالت نای نفس کشیدن ندارد. گفتم: «خوب چرا سرنا رو از سر گشادش میزنی جوون! یکی رو پیدا کن خودتو خالی کن» سرخ وسفید شد. گفت: «نمیتونم. قلبم مادر زاد مشکل داره. اگه سکس کنم سکته میکنم میمیرم.» خندیدم وگفتم: «چه بهتر! از بغل یه حوری زمینی میری بغل یه حوری بهشتی»
اجازه ندادم در جوابم لب ور بچیند. از بدجنسی همیشگیام شکایت کند. یکراست رفتم سر مطلبی که من را کشانده بود آنجا. او هم مثل من درگیر شد. این که در تمام عمرش چیزی از این کتاب و مترجمش نشنیده به کنار. چیزی که بیشتر توجه او را جلب کرد کاظم زاده بود. این جا و آنجا شنیده بود ایرانشهر بعد از مرگش هم دیده شده. گزارشهایی دردست بود که از حضورش در حوالی اصفهان، عرق فروشیهای مسکو و مخصوصا بیابانهای اطراف قاهره خبر میداد. معراج یک چیز دیگر هم گفت. اینکه کاظم زاده اواخر عمر به طور ناگهانی متمایل به عرفان اسماعیلیه شده. احتمالا با نشر این کتاب خواسته یاد و نام الحاکم بامر الله اسماعیلی مذهب را زنده نگه دارد. یک جور ادای دین با نیتهای معنوی. دقیقا مثل انگیزهی پیرمرد روانکاو وقت نوشتن کتاب آخرش.
از لحظهای که کتاب را باز کرده بودم چشمم معیوب شده بود. با ته ماندهی قوهی بیناییام نگاهش کردم. گفتم: «شده عین داستانهای بورخس! موسا و فروید واخناتون و الحاکم بامرالله و اسماعیلیها همه یک جا رسیدن به هم. فقط امضای بورخس رو کم داره. یه هزار تو!» موقع رفتن خیلی اصرارم کرد تا کتاب را پیشش بگذارم. اما دست رد به سینهاش زدم. تمام تلاشهایش برای پیدا کردن نسخهی عربی کتاب هم بی نتیجه ماند.
بعد از انس با بورخس تنها چیزی که نبودن زنم را قابل تحمل میکرد موسا و یکتا پرستی بود. با این که نبودن مقدمهی کتاب دیوانهام میکرد. سطر به سطرش با زبان بی زبانی میگفت یک سری درون خودش پنهان کرده. هرچه بیشتر از فهمیدن رمز و رازش ناامیدتر میشدم اشتیاقم به خواندنش بیشتر میشد. قصد کردم آنقدر با سماجت بخوانمش تا نرم شود و مشت باز کند. خودم را شبیه موسا میدیدم. مردی برگزیده که موفق شد صدای خدایش را بشنود. اما او را نمیدید. من هم برای خواندن کتاب انتخاب شده بودم. اما بعد از مدت کمی مشخص شد نمیتوانم بدون آن مقدمهی گم شده مقصود اصلی نویسنده را بفهمم. شب و روز زل زدم به کتاب. جوری که حس کردم کامل در حال کور شدن هستم. سایهی نابینایی روی زندگیم هر لحظه سنگین تر میشد. با اینکه تمام پردهها را کنار میزدم و چراغها را روشن میکردم باز همه چیز را تیره و تار میدیدم. موقع بچگی داستان زندگی لویی بریل را خوانده بودم. از آن موقع فهمیدم کور شدن چه عذاب عظمایی است. بزرگترین ترس زندگیم بود. کنار این ترس صحنههای خوابی که دیدهبودم مدام یادم میآمد. کتاب را پاک از یاد بردم. افتادم دنبال معالجه. علاج واقعه قبل از وقوع! با جیب پر از اسکناس رفتم سراغ دکتر. اما جناب بازرگان آب پاکی را ریخت روی دستم. گفت دست آب زیر کاه دیابت عروق شبکیهی چشمم را نابود کرده. تا کور شدن کامل راه زیادی باقی ندارم.
افسرده از تعبیر بزرگترین کابوسزندگیم رسیدم سر کوچه که دوباره پیرمرد دستفروش ظاهر شد. رنگ از قیافهاش رفته بود. آنقدر که هرکس میدیدش مطمئن میشد مدتهاست نور به صورتش نتابیده. راهم را سد کرد. دوسه تا پر کبوتر که توی دهانش رفته بود تف کرد. پرسید: «خانمتان به خانه مراجعت نفرمودند؟» هر کاری میکردم دهانم به صحبت نمیچرخید. حس میکردم اگر جوابش را بدهم نکبتش دامنم را میگیرد. با خندهای دل بهم زن ادامه داد:«شما اطلاع داشتید لب زنهایی که از خونهی شوهر فرار میکنن طعم شراب میده؟» به عمرم آدمی ندیده بودم در آن واحد آن همه جلف و ترسناک باشد. با نگاه تیزش خیره شد به چشمم. ادامه داد: «نازک نارنجی نباشید آقا. کوری برای همه هست. باطن زندگی همینه آقا جان. بورخس هم نابینا بود. توی این دنیای فانی یک تعادل ناپیدایی از مصیبت همیشه پابرجاست. شما کور میشید اما درعوض از من خلعت میگیرید.» دست برد به جیب بغل کتش. چند ورق کاغذ پاره بیرون کشید و داد دستم. من دوباره دیدم چقدر دستهایش شبیه دستهای باباست. آب دهانم را قورت دادم. آرزو کردم کاش دست نوازشی به سر و گوشم میکشید.
کاغذها را نگاه کردم. همان مقدمهی گم شده بود. موسای وجودم داشت به ملاقات خدایش مفتخر میشد.
یک راست رفتم خانهی معراج. با وضعیت چشمم مقدمهی گم شده را باید با هم میخواندیم. تا چشمش افتاد به من از روی صندلی چرخدار بلند شد. چیزی نمانده بود بیفتد. با دست چروکیده و از شکل و ریخت افتادهاش ورقها را از من گرفت. همانطور نیمه ایستاده شروع کرد به خواندن.

«اکنون که پا به خزان عمر گذاشتهام بر آن شدم تا اثر جاویدان عالم نامدار جناب زیگموند فروید را با زبان شیرین فارسی به زیور طبع آراسته گردانم. این آخرین میراث تحلیل گر نفوس انسانها البته داستانی پر از عجایب شگفت انگیز دارد که اینجا مایلم آنرا با خوانندهگان ارجمند در میان بگذارم. پیش از آن اما شایسته است ذکری از نحوهی معارفت وآشنایی خود با آن مولف گرانقدر به میان بیاورم. تا آنجا که بر من مکشوف گردیده من تنها فرد از دیارعجم هستم که سعادت مجامعت ومعاشرت با ایشان نصیبم گردیده و این حسن افتخار را البته مدیون استاد گرانقدرم مستشرق حاذق و جامع الاطراف جناب مستطاب” ادوارد براون” هستم. هنگام سکونتم در مملکت آلمان آن نیکمرد مدقق و عظیم الشان به دعوت انجمن فخیمهی شرق شناسی برلین به دیار ژرمن تشریف فرما شدند و به یمن قدم ایشان از این حقیر نیز برای شرکت در آن سرمونی مجلل دعوت به عمل آمد. اکابر علمای دیار و اجلهی دانشمندان نیز درآن جلسه حاضر شده و بلاشک گل سرسبد آنان جناب پروفسور” فروید” بودند. همانگونه که مستحضرید جناب” ادوارد براون” همواره به لحاظ علاقهی فراوان در هر مجلسی من را جوار خویش جای میدادند. در آن جلسه افتخار جلوس در دست راست ایشان نصیب من گردید و حضرت جلالت مآب” فروید” جانب چپ ایشان نشستند. بنا بر خلق و خوی دیرین ملت آلمان ساقیان نوجوان و پریچهر گلچینی از شراب ناب عمل آمده از بهترین تاکستانهای ایالت «بایرن» به سیمین دست گرفته و تعارف حضار کردند. وقتی نوبت من شد تا جام از آن شراب ناب لبریز کنم استادم فرمودند: کاظم زاده ایرانی مسلمان است. شراب نمیخورد. من البته به حسب سکونت طولانی مدت در فرنگستان به کلی مستفرنگ شده بودم و ابایی از شرب خمر نداشتم. اما به حرمت کلام استاد از آن اجتناب کردم. این لحظه البته از نظر نافذ پروفسور فروید پوشیده نماند چنانکه پس از اتمام گردهمایی به من نزدیک شدند و از ملیت و زادگاه و محل سکونتم پرس وجو به عمل آورده وعده دادند به سبب امر مهمی قدم بر چشم من گذاشته کلبهی محقرم را منور خواهند کرد. بنا به بخت نامساعد بعد از سنین متکاثر و عبور بی شمار لیل و نهار توفیق پذیرایی ودرک حضور ایشان میسر نگردید. لکن ظهری در خانه نشسته بودم و فارغ از قیل و مقال روزگار سر در جیب تفکر فرو برده بودم که دق الباب کردند و نامه رسان بستهای تحویل داد. به دست گرفته از شوق سوادِ آن به دیده سودم. پروفسور عظیم الشان ترجمهعربی همین کتاب را به معیت مکتوبی به دستخط شریفشان نزد من ارسال فرموده بودند که من به جهت پرهیز از تطویل خلاصهای نقل خواهم نمود.
به اینجا که رسید طاقت معراج تمام شد. دستی کشید به پیشانی پرجوشش و پرسید: «واقعا تمام این مدت یه همچین متن پر تکلف و حال به هم زنی رو میخوندی؟» آن وقت به تنهایی مشغول خواندن شد. آنطور که تعریف کرد فروید سفری به مصر میرود. آنجا یکی از اهالی محلی که مذهب دروزی داشته نزدیکش میشود. میگوید کتابی از پوست آهو دارد که به زبان عبری نوشته شده که اثر الحاکم بامر الله است. اگر کسی آن را بخواند به بزرگترین حقیقت تاریخ پی میبرد. فروید از روی تفریح آن را میخرد. متوجه میشود کتاب بسیار عجیبی است. آن طور که ایرانشهر نقل میکند الحاکم بامرالله هرسال از مردم کناره میگرفته. میرفته به کوههای اطراف قاهره برای چله نشینی و تهذیب نفس. درنیمهی شعبان سال چهارصد و ده قمری شبی احساس عجیبی به او دست میدهد. موسا و اخناتون بر او ظاهر میشوند. متن کتاب را به او تلقین میکنند.
نکتهی عجیب اینکه الحاکم هیچ آشنایی به زبان عبری نداشته. اما متن کتاب عبری و شبیه به نثر عهد عتیق است. آن طور که از متن کتاب بر میآید موسا و اخناتون با هم به حقیقت بزرگی دست پیدا کرده بودهاند که سرنوشت دنیا را تغییر میداده. اما اطرافیان اخناتون از ترس اثرات آن فرعون جوان را میکشند. موسا و قبیلهاش را به بیابانهای فلسطین تبعید میکنند. دقیقا در سالگرد ظاهر شدن موسا و اخناتون خلیفهی فاطمی مصر یکباره ناپدید میشود. یکی از یاران نزدیکش به نام «محمد ابن اسماعیل درزی» ایرانی بوده. آدمی که بعدها فرقهی دروزی را پایهگذاری میکند. اصل کتاب را نزد خودش نگه میدارد. ملحقاتش را – یک جور دستورالعمل و طلسمهای خاص برای عملی کردن مضمون کتاب و برپایی آن حقیقت مرموز – به یکی از هموطنانش میسپارد. او هم فیالفور هجرت میکند به اصفهان. اصلی ترین پایگاههای اسماعیلیان. آن قسمت کتاب را به امید آشکار شدن دوبارهاش دوران ظهور الحاکم در آخرالزمان پنهان میکند میان دالانهای تودر تو. دالانهای کبوترخانهای متروک در یکی از دهات نزدیک اصفهان. فروید دائما آرزوی انتشار کتاب را داشته. اما از ترس تمسخر محافل علمی اروپا یک رونوشت رقیق و کم اثر از کتاب را به همین نام موسی و یکتا پرستی تالیف میکند. میسپارد یک سال بعد از مرگش منتشر کنند. اینجا ایرانشهر اشاره به یکی از بزرگترین جلوههای نبوغ پیرمرد روانکاو میکند: اینکه مثل آدمها کتابها هم خواب میبینند. میتوانند رویای یکدیگر باشند. رویاها صورت تغییر شکل یافتهی احساسات سرکوب شده در ناخودآگاه انسان هستند. پس میشود گفت موسا و… هم رویایی کم جان از اصل کتاب الحاکم است. با این حال پیرمرد باز تسلیم نشده. در آرزوی کشف راز کتاب اصلی آن را به دست مترجمانی مجهول به عربی ترجمه میکند. (انقدر دربارهی ایران کم اطلاع بوده که فکر میکرده ایرانیها عرب زبانند.) با اطلاع از ایرانی بودن کاظم زاده در جشن انجمن شرق شناسی آن نسخهی عربی را به او میدهد. تقاضا میکند به ایران برود. ملحقات پنهان شده در کبوترخانه و حقیقت مرموز را بالاخره کشف کند. کاظم زاده اما از ترس شرایط ناامنی ایران هنگام جنگ جهانی دوم از رفتن به ایران صرف نظر میکند. با این حال کتاب را به همراه نقشهی دقیق کبوترخانه به فارسی ترجمه میکند. متعهد میشود اگر کسی واقعا دنبال حقیقت کتاب باشد زنده یا مردهاش به یاری او بیاید.
صدای معراج از شدت هیجان میلرزید. من از شوق کشف معما تب کردم. بدون فوت وقت برای سفر به اصفهان قرار گذاشتیم. کشف راز کتاب یک طرف، اینکه میتوانستیم کبوترخانه را از نزدیک ببینم حس خوشی داشت. هنوز از خانهی معراج بیرون نیامده تلفنم زنگ خورد. زنم بود. میخواست همدیگر را ببینیم. کورمال کورمال به خانهیشان که آخر کوچهای لخت و بن بست بود رفتم. روی قالیهای گرد و ابریشمی اتاقش نشستیم. گفت وقتی از خانه رفته مدت زیادی برای فکر کردن داشته و به نتایج مهمی رسیده. اینکه از اولش هم یک تختهام کم بوده. یادش آمده حتی لحظهی آشنایی هم من مشغول خواندن کتاب بودهام. حالا که درست فکر میکند میبیند حرفم کاملا درست است. نوازشهای پدرم معرکه و محشر است. هر آدمی را رام میکند. تازه اگر با انصاف باشد باید از اینکه مثل همهی پسرها پا توی کفش پدرم نمیکنم خوشحال هم باشد. برای همین از رفتن پشیمان شده. میخواهد وصل مجددمان را جشن بگیرد. با اینکه مشتاق و مهربان نشان میداد برق کینه را در چشمش دیدم. شیرینی پنجرهای که از همه چیز بیشتر دوست داشتم پخته بود. ظرف خوش آب و رنگ شیرینی را گذاشت جلویم. میدانستم برای من دیابتی چیزی جز سم نیست. اما هر چه کردم نتوانستم با خودم مبارزه کنم. تمامش را با اشتها خوردم. میخواست همراهم به خانه برگردد. گفتم قدری کار عقب افتاده دارم. قرار شد آخر هفته دنبالش بروم. سر اشرافیاش را بغل گرفتم و بوسیدم. در تاریکی حس کردم روی سر او هم پر از پر کبوتر شده. اعتنا نکردم و از خانه بیرون رفتم.
صبح که بلند شدم همه جا تاریک شده بود. شیرینی روز قبل دخلم را آورده بود. جز سایهای از اجسام چیزی نمیدیدم. با بدبختی رفتم خانهی معراج. هنوز باورم نمیشد بعد از آن همه مشقت معما را حل کرده باشم. برای همین از پسر علیل خواستم مقدمهی گم شده را دوباره نشانم بدهد. اما به محض نگاه کردن به ورق پارهها چشمم جرقهای زد. باقیماندهی بیناییام هم از دست رفت. دست به صندلی چرخدارش گرفتم. از خانه بیرون آمدیم. به شوخی گفتم: «همراهی موفق بورخس و استفن هاوکینگ!». وقتی از جایی میگذشتیم اول همه ساکت میشدند. بعد صدای مسخره کردن بلند میشد. رسیدیم ترمینال اصفهان. به صدای رانندههایی که مدام دربست دربست میگفتند گوش کردم. یکیشان صدای آرام تری داشت. ماشین همان را سوار شدیم. کمی که گذشت با تکان خوردنهای پشت سر هم ماشین فهمیدم رسیدهایم جاده خاکی. یک مرتبه چنان ترمز کرد که مهرههای کمرم از هم جدا شد. راننده طوری تند تند نفس میکشید انگار جن دیده باشد. به محض پیاده شدنمان گازش را گرفت و رفت. از نفس افتاده رسیدیم در کبوترخانه. معراج لحظه به لحظه سنگینتر میشد. داخل که شدیم سرم گیج رفت. افتادم روی زمین. صدای شاد معراج زیر سقف بلند کبوترخانه میپیچید. خبر میداد جای پنهان شدن الحاقیهی کتاب را پیدا کرده است. آن لحظه تنها موقعی بود که به خاطر نابینایی از ته دل حسرت خوردم. روی زمیم میخزیدم و به در و دیوار دست میکشیدم. همان لحظه ترس برم داشت. وقتی به دیوار کبوترخانه دست زدم انگار تمام ذات و وجودم عوض شد. آنجا را شبیه کندوی عسلی مقرنس کاری شده میدیدم که سلولهایش را آینه کاری کرده باشند. بعد همه جا ساکت شد. حس کردم کسی آتش درست کرده است. هرم گرماش به صورتم میخورد.. بوی دود عجیبی بلند شد. بعد زمزمهی مسمومی رسوخ کرد به گوشم. اول فکر کردم صدای بال کبوترهاست. اما صدا اوج گرفت. نجواهایی به زبانهای مختلف شنیدم. عربی وعبری و روسی و زبانهایی باستانی و منقرض شده. تمام ارواح تاریخ آنجا جمع شده بودند. هیچ متوجه گذشتن زمان نمیشدم. ثانیهها قدرت جلو رفتنشان را از دست داده بودند. یک لحظه حس کردم قطرههای آب بر سرم میبارد. اما باران نبود. لزج بودنش نشان میداد شاید آب دهان حیوانی ناشناخته باشد. جانوری که به امید دریدنم جلو میآید. در همین لحظه صدای فریاد معراج که شبیه ماغ کشیدن گاوی ته چاه افتاده بود بلند شد. مثل آدمی که صرع گرفته باشد چنان شروع کرد به لرزیدن که زمین زیر پایم تکان خورد. آن وقت لحظهی نهایی سر رسید. صدای خزیدنش به سمتم را شنیدم. با ضرباهنگی نفس میکشید که قابل توصیف نیست. با قدرتی که از او بعید بود من را برگرداند و دمرو کرد. دست به کمربندم برد. سرمای دستهایش لمسم کرد. همان وقت فهمیدم چه قصدی دارد. شلوارم را پایین کشید. شروع کرد به نوازش گردنم. دست سردش به نرمی پر کبوتر بود. یک مرتبه بنا گذاشت به تقلا کردن. در تمام زندگی فکر نمیکردم روزی یک افلیج این بلا را سرم بیاورد. اما فارغ از مصیبت کی داشت بر سرم میآمد در آن لحظه تنها چیزی که میخواستم این بود بفهمم چه دیده. معراج خیرندیده اما جای حرف زدن بغ بغو میکرد. من درد میکشیدم و دندانهایم را بههم فشار میدادم. یک لحظه از تقلا کردن دست کشید. فکر کردم قرار است جوابم را بدهد. اما در همان لحظه کارش تمام شد. نفس بلندی کشید و جان داد. مدتها در همان حال ماندم. وقتی تمام استخوانهای تنم از شدت درد به لرزیدن افتاد صدای پایی شنیدم. نرم نرمک آمد جلو. جنازه را از روی تنم انداخت کنار. شلوارم را بالا کشید و سر و وضعم را مرتب کرد. آن وقت با دست هایی که خیلی آشنا بودند شروع کرد به نوازش پشت سرم. بوی کافور میداد. آن لحظه آرامشی را حس کردم که در زندگیام تجربه نکرده بودم. اشکم در آمد. با گریه پرسیدم: «بابا بالاخره اومدی؟» جوابی نشنیدم. سکوتی که بیشتر علامت مخالفت بود. فقط صدای آشنایی گفت: «دوتا کور توی هزار تو گیر کردیم. امان از سرنوشت! انگار واقعا من و هزار تو با هم به وحدت وجود رسیدیم.» دستم را گرفت. به راه افتادیم. لحظهی آخرحس کردم زنم با لبهایی که مزه شراب میدهد رفتنم را نگاه میکند.







