
انقلاب، در تاریخ اندیشهی سیاسی و اجتماعی، همواره دو چهره داشته است: یکی نویدبخش آزادی، دیگری ویرانگر نهادهای تاریخی و فرهنگی. این نوشتار با نگاهی تحلیلی و انتقادی، به مسئلهی «گسست از سنت» در بستر تجربهی ایرانی میپردازد و نشان میدهد که چگونه فقدان درک تاریخی و روانی از ریشههای فرهنگی، جامعه را از مسیر توسعهی متوازن دور میکند. با بهرهگیری از آرای ادموند برک، آیزایا برلین، داریوش شایگان، کارل گوستاو یونگ و هانسگئورگ گادامر، کوشش میشود نشان داده شود که انقلاب، هنگامی که فاقد درک هرمنوتیکی از سنت است، در حقیقت شورشی است علیه ناخودآگاه تاریخی ملت.
انقلاب بهمثابه گسست از سنت
در هر جنبش انقلابی، عنصر «نفی» بر عنصر «تأویل» میچربد. انقلاب، به تعبیر ادموند برک، هنگامی آغاز میشود که نسل زنده پیمان نانوشتهاش را با مردگان و آیندگان میگسلد (Burke, 1790). جامعه، در نگاه برک، موجودی تاریخی و زنده است که نمیتوان آن را به نام آزادی از ریشه برید. از این رو، انقلابها اغلب به «ویرانسازیِ پیکرهی زندهی تاریخ» میانجامند.
آیزایا برلین (۱۹۹۰) نیز هشدار میداد که در لحظهی انقلاب، وسوسهی «تمامیتخواهی در خیر» پدید میآید: همان تصور که میتوان با حذف گذشته، نظمی کامل و بینقص ساخت. اما تجربهی قرن بیستم نشان داد که انقلابها اغلب به جزمیت تازهای میانجامند که از استبداد پیشین خطرناکتر است.
تجربهی ایرانی: حذف نهادها و بحران تداوم
انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، بیش از آنکه پروژهای روشنفکرانه باشد، واکنشی تاریخی به انباشت نابسامانیها بود. مردم، نهاد سلطنت را عامل اصلی عقبماندگی دانستند و آن را برانداختند، بیآنکه درک کنند که سلطنت، فارغ از عملکرد سیاسی، یکی از ستونهای تداوم تاریخی ایران بود؛ نهادی که از دورهی هخامنشی تا قاجار، پیوستگی دولت و ملت را تضمین میکرد (طباطبایی، ۱۳۹۵).
حذف چنین نهادی، در واقع، نوعی گسست از حافظهی جمعی بود. نتیجه، همان شد که داریوش شایگان آن را «آگاهی دوپاره» نامید: جامعهای که از یکسو شیفتهی تجدد است، و از سوی دیگر، با گذشتهی خود در ستیز (شایگان، ۱۳۷۶).

از انکار ادبیات تا بیریشگی عرفانی
در فضای انقلابی دههی پنجاه و شصت، بسیاری از جریانهای چپ و مارکسیستی، ادبیات کلاسیک فارسی را به چشم ابزاری در خدمت طبقات فئودال مینگریستند. فردوسی، حافظ و مولوی در نگاه آنان «مرتجع» یا «غیراجتماعی» معرفی میشدند. این نگرش، در حقیقت، تکرار همان ذهنیت انقلابی بود که تاریخ را نه به مثابه «رشد ارگانیک»، بلکه به عنوان «میدان نبرد ایدئولوژیک» میدید.
در سالهای اخیر نیز گونهای از این بیریشگی فرهنگی بازتولید شده است: نقدهای تند به حافظ و مولوی، بدون شناخت ریشههای روانی و تاریخی عرفان ایرانی. در حالیکه ملتهای پیشرفته، نسبت خود را با میراثشان به گونهای دیگر تعریف میکنند. هیچ آلمانی گوته را مسئول عقبماندگی خود نمیداند؛ هیچ انگلیسی شکسپیر را مانع توسعه نمیخواند؛ و هیچ ژاپنی ذن و شینتو را حذف نمیکند تا مدرن شود.
ریشههای روانشناختی دین و عرفان
کارل گوستاو یونگ، روانکاو سوئیسی، در آثار خود از جمله Psychology and Religion (1938) و Man and His Symbols (1964)، نشان داد که دین و اسطوره بیانهایی از ناخودآگاه جمعیاند. به باور او، نمادهای دینی نه ابزار سلطهاند و نه پندارهای کودکانه؛ بلکه زبان روان در مواجهه با راز هستیاند. هر جامعهای که این نمادها را انکار کند، در واقع بخش مهمی از روان خود را سرکوب کرده است.
اگر سخن یونگ را بپذیریم، انقلابهایی که علیه دین و سنت برخاستهاند، به نوعی دست به خودسانسوری روانی زدهاند. از این منظر، طرد دین در جوامع پساانقلابی نه صرفاً پدیدهای اجتماعی، بلکه نوعی اختلال در پیوستگی روان جمعی است.
عرفان ایرانی نیز، برخلاف تصور رایج، نه ابزار فرار از واقعیت که تلاشی برای همآوایی عقل و دل بوده است؛ گونهای تعادل درونی میان روح و ماده، که در شعر مولانا و حافظ بهزیباترین شکل جلوهگر شده است. حذف چنین ریشههایی، در حکم خشکاندن منبع تخیل خلاق ملت است.
تصاحب میراث و بیخانمانی فرهنگی
در حالیکه بخشهایی از جامعهی ایرانی به حذف میراث عرفانی خود مشغولاند، کشورهایی چون ترکیه میکوشند مولوی را بهعنوان شاعر ملی خود معرفی کنند. این امر یادآور مفهوم بیخانمانی فرهنگی نزد ادوارد سعید (۱۹۷۸) است: وقتی ملتی نتواند معنای میراث خود را درک کند، دیگران آن را تصاحب خواهند کرد.
تمدن ایرانی، اگر بخواهد در جهان معاصر سهمی داشته باشد، باید نخست از این بیخانمانی نجات یابد؛ یعنی بازگشت به ریشه، نه برای بازسازی گذشته، بلکه برای تفسیر و بهروزرسانی آن در پرتو نیازهای امروز.
نتیجهگیری: از انقلاب به تأویل
انقلاب، در غیاب آگاهی تاریخی و روانی، به گسستی ویرانگر بدل میشود. راه برونرفت از چرخهی نفی و خودویرانی، نه در انکار سنت، بلکه در بازخوانی هرمنوتیکی و انتقادی آن است.
ملتِ زنده، نه آن است که گذشتهاش را میسوزاند، بلکه آنکه میتواند آن را بفهمد و دگرگون کند.
در این معنا، مدرنیسم پدیدهای وارداتی یا تقلیدی نیست؛ بلکه حاصل استحالهی درونی سنتهاست. همانگونه که هانسگئورگ گادامر در حقیقت و روش (Gadamer, 1960) میگوید، «فهم حقیقی تنها از دل تاریخ خود ما ممکن است». تجدد اصیل، زادهی فهم تازهای از میراث خویش است، نه انکار آن.
از این منظر، غرب نیز نه از طریق طرد قرون وسطی، بلکه از راه بازتفسیر آن به رنسانس و روشنگری رسید. در ایران نیز تنها زمانی به توسعهای پایدار دست خواهیم یافت که سنتهای فرهنگی و عرفانیمان را از درون دگرگون کنیم، نه آنکه در پی نابودی آنها باشیم.
شاید به تعبیر هگل، «جغد مینروا در شامگاه پرواز کند»؛ یعنی تنها در لحظهی تأمل تاریخی است که میتوان به سوی آیندهای اصیل پر گشود.
منابع
Berlin, I. (1990). The Crooked Timber of Humanity: Chapters in the History of Ideas. Princeton University Press.
Burke, E. (1790). Reflections on the Revolution in France. London.
Gadamer, H.-G. (1960). Wahrheit und Methode [Truth and Method]. Tübingen: Mohr Siebeck.
Jung, C. G. (1938). Psychology and Religion. Yale University Press.
Jung, C. G. (1964). Man and His Symbols. Dell.
Said, E. (1978). Orientalism. Pantheon Books.
شایگان، داریوش. (۱۳۷۶). آسیا در برابر غرب. تهران: امیرکبیر.
طباطبایی، سید جواد. (۱۳۹۵). تأملی درباره ایران: زوال اندیشه سیاسی در ایران. تهران: مینوی خرد.







