ناصر تقوایی: سفر

داستان «سفر» نوشته ناصر تقوایی (نشریه بازار، ۲۰ شهریور ۱۳۴۴) با به‌کارگیری روایت اول شخص و از زاویه دید یک نوجوان جهان درونی شخصیت و احساس بیگانگی او را در آستانه گذار از کودکی به بزرگ‌سالی را آشکار می‌کند. زمان‌بندی روایت به شیوه کشش و فشردگی زمانی (مانند کند شدن زمان در ساحل و شتاب گرفتن آن با پریدن به لنج) و نیز صحنه‌پردازی‌های نمادین (مانند کوچک شدن ساحل و عزیزان، که نماد فاصله گرفتن از امنیت و ساده‌انگاریِ کودکی است)، در خدمت برجسته‌ کردن درونمایه اصلی داستان، یعنی «گذار» و «جدایی» است. علاوه بر این، گفت‌وگوهای مختصر و مبتنی بر زیرمتن، که بار عاطفی روایت را بدون شعار مستقیم حمل می‌کنند، و نیز تضاد بین نگاه نوستالژیک و احساسی راوی با نگاه عملگرا و عادی بزرگ‌ترها (مانند دیالوگ پدر و آشپز)، بر پیچیدگی روان‌شناختی راوی دلالت دارد.
«گذار از نوجوانی» یک تم محوری در ادبیات آمریکا (به ویژه در آثار نویسندگانی مانند شرود اندرسن، مارک تواین، جی. دی. سلینجر و بسیاری دیگر) است. اما این تم، یک ابزار جهانی روایت هم هست. نبوغ تقوایی در این است که این کهن‌الگوی جهانی را در قالب بومی جامعه جنوب ایران ریخته است. او نشان می‌دهد که چگونه یک تجربه جهانی (بلوغ) در یک فرهنگ خاص (فرهنگ ساحل‌نشینی و دریانوردی بوشهر) و با آیین‌های خاص خودش (سفر دریایی، آوازهای کار جمعی، نقش‌های جنسیتی مشخص) معنا و شکل می‌گیرد. به بیان دیگر، تقوایی از یک «قالب جهانی» (روایت گذار) برای به تصویر کشیدن محتوا و زیست‌جهان بومی خود استفاده می‌کند و همین، هم به اثرش وجهی جهانی می‌بخشد و هم اصالت بومی آن را تقویت می‌کند.

تو *پُسته **جَلبوت آماده بود. پاروکش‌ها منتظر بودند. پوستشان از عرق چرب بود. خورشید روی شانه‌های آفتاب‌سوخته‌شان برق‌می‌زد.

آن یکی که چشم‌هایش را بسته‌بود، خسته‌ام می‌کرد. نمی‌شد نگاهش نکنی. مجبور می‌شدی. در ساحل هنوز زن‌ها دعاهاشان را تمام نکرده‌بودند. بچه‌ها پیچیده‌بودند به پای پدرهایشان. باز به پاروکش‌ها نگاه کردم، و بعد به دریا. لنج دور از ساحل، آن‌جا که آب سبزتر بود، لنگر انداخته بود. خسته پابه‌پا می‌شد.

هنگام جزر، آب در کناره کم‌عمق بود و کم‌رنگ، و صبح لنج را با مد از پُسته بیرون برده‌بودند. آن چهار تا که قبلاً رفته بودند، منتظر بودند. همه چیز منتظر بود. خسته‌ام می‌کرد.

بقیه که آمدند پریدم توی جَلبوت. پدرم پیشاپیش همه می‌آمد. رفت پشت سکان نشست. پیشش ایستادم. آن دو نفر دیگر هم سوار شدند. یکی‌شان دیوار را هل داد. دیوار سنگی از جَلبوت جداشد. پاروها در آب صدا کرد. از پُسته که درآمدیم به‌دریا، به‌سوی لنج، پاروکش‌ها شروع کردند به خواندن. آوازشان گرم بود و غم‌انگیز، و گرمی آفتاب یادم رفته‌بود.

من هم بلد بودم. از وقتی که یادم است، بلدبودم. کسی یادم نداده بود. پدرم می‌گفت، خودش هم همین‌جوری یاد گرفته. اصلاً همه می‌گفت، میراث پدرهامونه. بیشترش را پدرها سوغات آورده‌اند از سفرهای دورودرازِ زنگبار.

برگشتم از روی شانه‌ی پدرم به ساحل نگاه‌کردم. دست تکان می‌دادند. بچه‌ها می‌دویدند. قاطی می‌شدند. نمی‌شد بشناسمشان. زن‌ها هفت‌تا بودند، و ما هشت‌تا.

پاروکش‌ها با جَلبوت برمی‌گشتند. زن‌هاشان نیامده بودند. چهارنفری که اول رفته بودند، زن داشتند. غواص زن نداشت و به قیافه‌اش هم نمی‌آمد که داشته‌باشد. خیلی جوان بود‌. پدرم هم زن داشت. آن‌که آخرِ همه ایستاده‌بود، زن‌پدرم بود. پیراهن سرخش از همه بهتر پیدابود.

خودم زن نداشتم. دلم هم نمی‌خواست داشته‌باشم. قیافه‌ی آشپز که خوشحال بود، ناراحتم می‌کرد. آن دو تایِ دیگر، زن‌های او بودند.

در ساحل همه‌چیزها کوچک می‌شدند. خانه‌ها ، بادگیرهای بلند. زن‌ها به‌قدرِ بچه‌ها می‌شدند. بچه‌ها باز کوچک‌تر می‌شدند. دنبال بادگیر خانه‌ی خودمان می‌گشتم.

پدرم گفت: “چته؟”

گفتم: “هیچی.”

 گمانم دروغ می‌گفتم. یک‌چیزیم بود.

پدرم گفت: “گریه می‌کنی؟”

_”نه از آفتابه!”

_ “به چی نگاه می‌کنی؟”

_”به زنا و بچه‌ها که دارن کوچیک می‌شن!”

پدرم گفت: “دفعه‌ی اولشه.”

به آشپز گفت. آشپز چشمش به‌ما بود.

گفت:”برگشتن بازم بزرگ می‌شن‌.”

بعد نگاه کرد به ساحل:

“قدِ دو تا غول می‌شن!”

غواص گفت: “مجبور نبودی دو تا زن بگیری.”

آشپز گفت: “آدم دریا که می‌ره، یادش می‌ره زن داره.”

 زن تازه‌ش اهل کیش بود. پارسال آورده‌بودش پیشِ زنِ اولی. پیرارسال که برای صید رفته‌بودند، همان‌جا _کیش_ با او عروسی کرده‌بود.

پدرم گفت: “دو سه هفته‌ای فراموششان می‌کنی.”

 آشپز گفت: “برگشتن قدِ دو تا غول می‌شن.”

غواص گفت: “این دفعه سه‌تا.”

همه خندیدند. پاروکش‌ها هم خندیدند. دیگر آواز نمی‌خواندند. پاروها را کشیده‌بودند بالا‌. جَلبوت خورد به بدنه‌ی لنج. دو نفر از بالا دست‌هایم را گرفتند. زودتر از همه پریدم توی لنج.

شهر دور بود و کوچک. بادگیرها شده‌بودند قدِ قوطی کبریت. کنار ساحل، زن‌ها رفته‌بودند. آن چند‌تایی که مثل مورچه می‌لولیدند، گمانم بچه‌ها بودند.

پانویس:

*پُسته: ( به ضَم اول) قسمتی از دریا، محصور با دیواره‌ای سنگی که پناهگاهی است برای قایق‌ها و لنج‌ها به‌هنگام طوفان.

 **جَلبوت: (به فَتح اول و سکون ثانی) نوعی قایق پهن که پشتش صاف است.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی