
ناصر تقوایی از آندست نامهاست که در تاریخ معاصر ایران، چون افسانه که نه، بلکه، چون زخم باقی میمانند. زخمهایی که شرافت دارند، زیرا از واقعیت سخن میگویند. او از آبادان برخاست؛ از دل آفتاب و کار و بوی نفت، از میان مردمانی که روزگارشان در صدای سوت پالایشگاه و غبارِ گرما میگذشت. همین خاک بود که نگاهش را پروراند: نگاهی انسانی، زمینی و صادق.
تقوایی از همان نخستین داستانهای کوتاه خود – دربارهی کارگران و زندگی فرودستان – نشان داد که اهل تماشای سطح نیست؛ اهل دیدنِ ریشههاست، همانجایی که رنج، آغازِ معناست ،انگیزهای برای دگرگونی و فهم تازه از زندگی. در روزگاری که بسیاری از فیلمسازان در پی شکوه، درام یا قهرمان بودند، او در جستوجوی سکوت بود. سکوتِ میان انسان و زمین.
تقوایی از جنوب سخن میگفت، اما جنوب او استعارهای از ایران بود: سرزمینی در حاشیه، پر از آدمهایی که دیده نمیشوند، اما روحِ تاریخ را بر دوش دارند. در فیلمهایش باد میوزد، خاک میغلتد، و چشمها چیزی را جستوجو میکنند که سالهاست گم شده: شأن انسان.
او در «آرامش در حضور دیگران» چهرهی فروپاشیدهی خانوادهی نظامی را در آینهی جامعهای بیمار نشان داد؛ در «ناخدا خورشید»، قهرمانش را از دل دریا بیرون کشید تا نشان دهد که آزادی، گاه تنها در تبعید و طغیان معنا پیدا میکند. و در «کاغذ بیخط»، از زنی گفت که میخواهد نوشتن بیاموزد تا از حصار روزمرگی رها شود – استعارهای از میل جمعی به گفتن، در سرزمینی که همیشه باید سکوت کرد.
او با هر فیلم، مرز تازهای در سینمای ایران گشود؛ مرزی میان تصویر و ادبیات، میان واقعیت و شعر. سینمای تقوایی از نوعی نظم شاعرانهی بومی برخوردار بود. او از جنوب تنها مکان نساخت، بلکه ریتم آفرید. ریتمی از باد و بادبان، از نمک و پوستِ سوختهی ماهیگیران. جهان او، جهانی بیفریب بود، به همان اندازه که تلخ. شاید به همین سبب در میان نسل موج نو، او از همه کمکارتر و در عین حال ماندگارتر ماند.

او کارگردان سکوتها بود؛ هرچند سکوتش در سینمای ایران همواره به معنای اعتراض بود. ناصر تقوایی نه به مدیحهی قدرت تن داد، نه به تحقیر مردمش. همیشه بیرون ماند، و در همین بیرونبودن، معنا یافت.
او سالهای پایانی عمرش را در سکوت گذراند. از پشت شیشههای خاموش، نظارهگر جهانی بود که هر روز از تصویر تهیتر میشد. بسیاری فراموش کردند که او نویسنده بود؛ که پیش از آنکه دوربین به دست گیرد، قلم در دست داشت و رنج انسان ایرانی را بر کاغذ مینوشت.
داستانهایش دربارهی کارگران و مردمان جنوب، نخستین تمرینهای بصریاش بودند؛ همان جهان را بعدها در فیلمها با نوری تلخ و نجیب بازآفرید. در روزگار مرگِ رؤیا و سانسورِ نگاه، تقوایی هنوز به شعرِ تصویر ایمان داشت. او میدانست که سینما اگر صادق باشد، فلسفهای از زیستن است. و شاید از همین رو، کم گفت و کمتر ساخت. چون نمیخواست دروغ بگوید. او از نسل صادقانِ خاموش بود؛ از آنان که میدانند هر تصویری مسئولیت دارد. تقوایی در واقع با هر فیلم، قطعهای از وجدان هنری یک ملت را ثبت کرد — ملتی که میان دریا و کویر، میان رؤیا و شکست، همواره در جستوجوی افق بوده است.
امروز که او رفته، آنچه میماند فقط نامش نیست، بلکه نحوهی دیدنش است. در چشمهای او ایران را میتوان دید: در چهرهی آدمهای ساده، در شرم، در خستگی، در امیدی بیصدا. ناصر تقوایی به ما آموخت که واقعیت را باید با احترام دید؛ که رنج، دشمن زیبایی نیست، بلکه سرچشمهی آن است.
سینمایش بهظاهر آرام بود، اما در عمقش توفانی از تفکر جریان داشت – تفکری که از زندگی روزمره، فلسفه میساخت. اگر بخواهیم از او تنها یک جمله به یادگار بماند، شاید این باشد: او دروغ نگفت. در روزگاری که تصویر، ابزار فریب شده، ناصر تقوایی تصویر را به پناهگاه صداقت بدل کرد. اکنون در نبود او، سینمای ایران فقیرتر است. اما تصویرش، همچنان در باد و دریا و در نگاه مردمان جنوب زنده است. در یاد کسانی که میدانند هر هنرمند راستین، پیش از آنکه فیلمساز یا نویسنده باشد، شاهدی بر حقیقت انسان است. و ناصر تقوایی، شاهدی بزرگ بود.