محمدرفیع محمودیان: ناصر تقوایی، سلامت را ما پاسخ می‌گوییم

انسان پدیده‌ای جهانی است. در جهان زندگی می‌کند و همچون پروانه‌ی مشهور «اثر پروانه‌ای» یا کوچکترین حرکت خود جهانی را متأثر از وجود خویش می‌سازد. در این میان آفریننده‌ی اثر هنری بیش از هر انسان دیگری جهان را متأثر از وجود و کنشهای خویش می‌سازد. کارهای هنرمند در تمامی پهنه‌ی جهان در گستره‌ی ادارک و فهم جهانیان قرار می‌گیرد و آنها را متأثر می‌سازد. دایره‌ی تأثیر او جهانی است ولی هر کس به جنبه‌ای، جزئی از آثار او حساسیت نشان می‌دهد و از آن تأثیر می‌پذیرد. نقاش ایتالیایی کاراواجو مشهور به نقاشی‌های پر از شور و حس، پر از بازی نور و تاریکی است. مضمون کارهای او جنبه‌ی تیره‌ی زیست است. شهرت او جهانی است و کارهای او ژرفای زیست انسانی را می‌کاوند ولی بسیاری او را همچون یک جانی‌ می‌بینند- که در عامل واقع بود – و رد جنایت را در کارهای او، در ضربات چاقو بر تن، می‌جویند. برای آنها گوشتِ تن نه بسان خاستگاه و ایستگاه شهوت که در لخمی‌اش در مقابل ضربه‌ی چاقو جالب توجه است.

            ناصر تقوایی هنرمندی چند وجهی است. آثار گوناگونی ساخته است. از فیلم تخیلی تا فیلم مستند. از سریال تلویزیونی تا داستان. شهرت او سرزمینی است و شاید نیز جهانی. اما هر کسی به بخشی از آثار او توجه نشان داده است. بسیاری از ایرانیان اجزائی از سریال تلویزیونی دائی جان ناپلئون او را اگر نه روزانه که هر چند گاه یکبار در ذهن خود مرور می‌کنند. ما مردمان بندرلنگه او را شهسوار حوزه‌ی زیست خود دانسته، فیلم مستندش باد جن[۱] را بیش از یک مستند درباره‌ی یک پدیده ‌و یک شهر، مستندی درباره‌ی وضعیت عمومی جهان و شهری به گستردگی جهان دیده‌ایم. این نوشتهْ شرح درود و بدرود ما با ناصر تقوایی است از چشم‌انداز یا که دقیقتر بگوییم بارانداز فیلم باد جن.

تقوای ناصری

بندرلنگه‌ی تاریخی، بندرلنگه‌ی باد جن، شهر خرابه‌ها است. شهر بنگله‌های ویران، عمارتهای متروک، دکانهایی با سقف فروریخته و قفلهایی زنگ زده. در این خرابه اما، درست آنگونه که افسانه‌ها به ما می‌گویند، گنج یافت می‌شود.گنجش انسان است، گونه‌ای ویژه از انسان، شهسواران. بندرلنگه شهر شهسواران جنگ نیست چرا که بندر است و همه را از سلطه جو تا گدای دریوزه می‌پذیرد. بندرلنگه بندر رخدادها است و از آنرو شهرشهسواران قصه گو، شهسواران کلام و تصویر، شهسوارانی پرتاب شده در آن ولی خود را بازیافته در آن. از این شهسواران یکی ناصری است، سازنده‌ی باد جن، ناصر تقوایی. دو دیگر یکی شیفته‌ی شناخت جان معذب آدمیان است، غلامحسین ساعدی نویسنده‌ی اهل هوا و دیگری احمد محمود، که در پی شناخت حسی که آدمیان را انسان می‌سازد، حس تلخ شکست، کتاب داستان یک شهر را نوشته است.

ناصری کسی است که نه فقط زندگی که مرگ را در تار و پود هستی‌اش می‌شناسد.[۲] باری گران، سنگین‌تر از بار تاریخی امانت، به سنگینی همه‌ی فسردگی‌های ما، کشیده است و می کشد. تازیانه خورده است. درد کشیده است. و شتاب دارد. از راه دور آمده است. از آغاز تاریخ. ولی او نمی‌خواهد به آغاز، به مبداء بازگردد. او به ارض موعود، به فردوش عدن تعلق خاطری ندارد. می‌خواهد گوشه گوشه‌ی این سرزمین را درنوردد و هر دردی که در جهان هست را باز آزماید. پدرش به این دلیل او را به میان آدمیان فرستاده و به بندرلنگه آورده است. در شیفتگی به همبودگی، هستی او سه گانه است – به تجلی تثلیث. نه فقط دهشت از درد و مرگ که صدا، صدای روح‌القدس همواره با او است. این روح‌القدس است، احمد شاملو، که در باد جن وحی را به صدایی به هیبت موجهای دریا به گوش هوش ما می‌رساند.

            ناصری به شفقت آمده است. می‌خواهد باد جن را بسازد. درد را بجوید، بیماری را بفهمد، وجد را به تصویر کشد. می‌خواهد عشق‌اش به بندرلنگه را حکایت کند. خود هیچ نمی‌خواهد. سرنوشت‌اش را بر صلیب پیشاپیش می‌داند. می‌داند تاج خار بر سرش خواهند نهاد، سنگش خواهند زد، پدرش را از او باز خواهند گرفت و دروغین‌اش خواهند خواند. تقوایش او را به این راه کشانده است. بندرلنگه اما دیار مهربانان نیست. اینجا در داستان شهرش برادری خواهرش را می‌کشد. پس دوربین خویش را در منجلاب واقع بینی غسل تعمید می‌دهد. از درد و تحمل ناپذیری آن، از خرابی‌های شهر و خاکستانهای آن می‌گوید. مراسم زار را نه همچون گشایشی به مِهر، گشایشی به رستگاری، که تجربه وجدی ناکام در فراروی از خود باز می‌نماید. باد جن برای ناصری همان رفتن به سوی صلیب است. بازگشت به سوی پدری که او را از خویش رانده است.

            ناصری فقط باد جن را به مهار چرخش دوربین خود در نمی‌آورد، ژرفترین لایه هستی را با دوربین وامی‌کاود. از دور دست آمده است و به دور دست می‌رود، هر چند به باد و دریا و بندرلنگه باز می‌گردد. می رود تا یکجا آرامش در حضور دیگران و جایی دیگر نفرین را در شهوت عشق بجوید. همه گاه شیفته آن عنصر گاه پنهان و گاه آشکار ولی پر رمز و راز هستی انسان است، زندگی در تنش رابطه با دیگری. سپس در تهران با دوربین‌اش در دائی جان ناپلئون روح ملی را احضار می‌کند. با دوربین اینک نه باد، نه آرامش، نه عشق و نه شیوه‌های زیست روحی که خود روح را به تماشاچی می‌نمایاند. فیلم را همچون آینه پیش ‌روی تماشاچی می‌گذارد تا درشیدایی به شیدایی خویش بنگرد. دیگر او ناصری نیست. سِحری باطل شده است. تاج خار را از سرش باز گرفته‌اند. تازیانه‌اش نمی‌زنند. به سوی صلیب نمی‌رانندش. دیونیسوسی شادکام است، بدون تقوا. خداوندگاری که عیش را نه به ذره و جرعه که به وفور و قرابه عرضه می‌کند. ولی اکنون تاریخ شتاب دارد. فقط دو سال بعد ادیپ از راه می‌رسد، پدر را می‌کشد و با مادر همبسترمی‌شود. انقلاب از راه می‌رسد و پرده از تباهی بر می‌گیرد. ناخدا خورشید با لنج از راه می‌رسد. پدر اینک خود او است و مادر آن دوربینی که آن همه محصول آفریده است. ناصری در نهایت ناصری می‌ماند. او تقوایش را رها نمی‌کند با تاجی خار بر سر و صلیبی بر دوش.

زار

بندرلنگه شهر باد است. بادهای گوناگون، بادهایی که از همه سوی می‌وزند. بادهای برون و درون، جغرافیایی و وجودی. باد شمال، باد کوش و باد سهیلی از برون جغرافیایی می‌وزند. می‌وزند و طراوت بامدادی را به ارمغان می‌آورند. می‌وزند به گاه پشین تابستان و گرد و خاک را بر چهره و تن می‌نشانند. می‌وزند و شامگاهان بوی دریا، رایحه دختران کالیکوت و عطر پسران زنگبار می‌پراکنند. باد جن، درست همانگونه که ناصر تقوایی بما نشان می‌دهد باد زاری است که در درون می‌وزد. ولی نه از درون که از برون. از آنسوی وجود. از دور دستِ حیرت و حسرت. حیرت از زاده شدن در دریای هستی‌ای که نهنگش هر گاه که سر بر ‌آورد طوفان به پای می‌کند. حیرت از پابرجایی زندگی در اوج طوفان و پس از طوفان، نه به طوفان مسیر بندرلنگه-کیش که دریایش بسا گاه خواهر است بلکه به طوفان مسیر بلوغ، تنهایی و مرگ. و حسرت از شادی‌های رفته از دست، شادی‌های ناممکن تصور شده ولی شکوفا نشده. شادی‌های رقص کودکی بر کرانه بلوغ. شادی‌های بوسه بر لبانی ملتهب از مزه انبه، لوز، لَمبو.

در وزش در درون، زار بیماری است، نه بیماری تن بلکه آنگونه که ساعدی گزارش می‌دهد بیماری خیال[۳]. خیال میل است، برخاسته از میل، میلی سرکوب شده. زار بیماری میل است، بیماری احساس فقدان. میل را همگان دارند. اشتها است، اشتیاق است، خواست است، آرزو است. بدون میل نمی‌توان زیست. فراوان از آن باید داشت تا بتوان زیست. زار اما بیماری میلِ دیگرگونه‌ای است، میل به تجربه بودن و نه خودِ بودن. زار فراروی از ابتذال بودن در روزمرگی و دستیابی به تجربه آن در ژرفای پر خطرش است. غوص در اعماق، در پی هستی پر از درد و تابی که در مروارید تبلور می‌یابد. زار میل به وجد است، به شور هستیمندی. میلی که باید سرکوب شود ولی در لرزش دست و دل خود را می‌نمایاند. درست همچون هیستری که به گفته روانکاوان شور شهوی سرکوب شده است. در وجد، در جنبش و رقص به ضرب‌آهنگ تند دهل و تنبور، میل برآورده شده همچون باد تن را رها کرده به سوی دریاها، دور دست حیرت و حسرت رهسپار می‌شود.

            زار تابو است. میلی است که نباید بروز یابد. میلی که نباید در بیماری و به دردی، که با آن می‌توان همدلی ورزید، چهره نماید. روی شفقت نباید بدان نشان داد. تیمارش نباید کرد. به ضرورت شاید بتوان آنرا به صورت یک درد، یک بیماری، پذیرفت و در درمانگاهی به توان دانش درمان کرد، به دارویی که از سر خِرَدورزی با پول خریداری شده است. ولی به صورت میل آنرا باید طرد کرد. از همه جا راندش. راندش به پشت خاکستانها. به کوچه‌های تنگ، به خانه‌هایی با دیوارهای مخوف بلند. به خانه زمزم ادریس. تا شور کار، توان تعقل و نیروی ساماندهی نزد کسی کاستی نیابد. آنگاه که میل شکل شور وجد می‌یابد دیگر کار از کار گذشته است. آنرا باید سرکوب کرد. نه با اسلحه، زندان و شلاق که با نفرین نقد. نفرین خرد بر نابخردی، نفرین هنجار بر نابهنجاری، نفرین دوگانگی و چندگانگی بر یگانگی، نفرین بهمپیوستگی بر درهم آمیختگی.

            نفرین همواره سلاح تهیدستان بوده است. تهیدستان کینه را نفرین کرده‌اند و با آن خشم خویش را به میدان آورده‌اند. در میدان و میدانها، به فریاد نفرین، پیرامون پرچم مبارزه گرد آمده‌اند و ستیزیده‌اند. ولی نه در بندرلنگه. نه در گستره‌ی زار. بندرلنگه در میانه‌ی جغرافیای وارونگی واقع است. اینجا بورژوازی که همیشه تجاری بوده و بیگانه با صنعت و تولید از سرمایه خویش اقتدار به خرج نمی‌دهد. دشمنانش را منکوب نمی‌کند، نفرین می‌کند. پرولتاریایش نیز به جای آنکه پرچم مبارزه بر‌افرازد دل شیفته‌ی حسرت و حیرت بنیادین بشری است. زار بیماری تهیدستان است، میل تهیدستان به دارایی، به امکانات، به سرفرازی، به دوست داشتن و دوست داشته شدن. میلی که همواره بوده و هیچگاه سیراب نشده. میل را تهیدستانِ بندرلنگه نه در شهر، نه در میدان و خیابان که در حوزه خصوصی زندگی در چهاردیواری خانه، در همراهی با اهل هوا،برآورده می‌سازند. به درون می‌خزند، خانه را همراه با خانواده می‌جویند تا آنجا، و نه در کار و مبارزه و زیست شهری، وجد را تجربه کنند.

            زار بیش از هر چیز رقص بردگان است. بندرلنگه بندر تجارتی بوده است، بندر تجارت هر گونه کالایی. مروارید، شکر، سکه و برده. با هر کالایی، الصاق به آن، فرهنگی و تمدنی وارد شهر می‌شده. برده را از آفریقا می‌آوردند. از خانه و سرزمین خود بر می‌کندند، همچون هر کالایی بار لنج و بوم می‌کردند و می‌آوردند تا در خانه، و باغ و دریا کار کند. برده کالای بی جانِ صامت نیست. نه فقط هوش و حواس دارد که آگاه به هستیمندی خویش است و میل به وجد از آن هستیمندی دارد. برده بیمار می‌شود، گاه در حسرت خانه پدری و زبان مادری، گاه به حیرت از سرزمین خشک و مردمان ترش رویِ گوشت تلخ مکان نو. ولی بیشتر – بیمار می‌شود – به درد تجربه هستی در ژرفایش. آنگاه که می‌خواهند برده را به کالا فروکاهند و از او بیگاری کشند او زنده‌ترین زندگان شده هستی را با تمامی تنش و داغی‌اش احساس می‌کند. آکنده از میل، می‌خواهد که هستیمندی را در وجد، به ساز و دهل، تجربه کند. و این آغاز مراسم زار است.

بندرلنگه

بندرلنگه فقط شهر خرابه‌ها نیست. شهر اسطوره‌ایِ خرابات نیز هست. میکده‌ای، عشرتکده‌ای اینجا و آنجای شهر هست تا در آن گیلان[۴] میگساری کند و با نوادگان شریفه آن کار دیگر. ولی خرابات در بندرلنگه تجلی دیگری دارد. توازن در شکنندگی. ایستادگی در ویرانگی. در جاهای دیگر توازن در تلاقی دو کشش متضاد رقم می خورد. آنچه دیالکتیک نام دارد. نفرت درآمیخته با عشق، دیوانگی تنه خورده به خردورزی، وارفتگی در کنشگری، درماندگی در اقتدار. ولی بندرلنگه را با دیالکتیک یونانی و آلمانی چکار. روح تاگور هندی، پسوای پرتغالی و استوارت میل انگلیسی شاید اینجا ره گم کرده باشند ولی هراکلیتوس و هگل هیچگاه گذرشان به اینجا نیفتاده است. در بندرلنگه توازن درهستی‌مندیِ برخاسته از نیستی‌مندی تبلور می‌یابد. هستانیستی به جای دیالکتیک. از آنجا که نیستی بنیاد هر آنچه را که هست بر باد می‌دهد، توازن در حد تکیه بر باد صبا شکننده است. معجزه شهر آن است که در قهقرای بیهودگی، خواری و درماندگی‌اش زندگی جریان دارد. بندرلنگه شهر بوف کور است. در آن پیرمرد خنزرپنزری همیشه با شور و حرارتِ زن لکاته زندگی را پیش می‌برد. این آن چیزی است که ناصر تقوایی در باد جن نشانمان می‌دهد.    

            بازار بزرگ عهد کودکی ناصر تقوایی را به یاد آورید. بازاری که اکنون نیست ولی همزمان هست چون که نامش، یادش پا برجا است. دکان در پی دکان، همه تعطیل، با درهایی بسته به روی هر رهگذری، بسته با قفلهایی سنگین. همه را نمی‌توان گفت تعطیل چرا که در میان آن دکانها، حجره‌ای باز است. بزرگ با بادگیر. دو بازرگان، پدرو پسر، اینجا به یاد داد و ستدی تاریخی با بحرین، بمبئی، باطنه و مومباسا پشت میزهایی بزرگ منتظر مشتریانی هستند که هیچگاه نمی‌آیند. اگر مشتری بیاید صد البته می‌توانند به چند زبان با او سخن بگویند. شاید حتی سواحلی. به او می‌توانند اشرفی، مروارید، شکر لندنی، قند بلژیکی و شاید حتی بُرد یمانی بازرگان جزیره کیش سعدی بفروشند. ولی اگر نیک بنگری می‌بینی که ساعتهایشان بر دیوار وقت بی وقتی را نشان می‌دهد، گاو صندوقهایشان را یکسره خزه پوشانده است و بادگیرشان را تار عنکبوت. ولی زمان نزد آنها یکسره محو نشده است، در هستیمندی زمان کنون مضمحل شده است. آنگاه که به گپ با آنها می‌نشینی از پس کوچه‌های منچستر سخن می‌رانند، آخرین شایعات مرگ مریلین مونرورا به کنجکاوی می‌پرسند و کتابچه‌ای را به رویت می گشایند که در صفحه اول آن کسی یا شاید خود شاعر پاره‌ای از شعر چهار کوارتت (از تی اس الیوت) را به یادگار نوشته است: «زمان گذشته و زمان حال شاید هر دو در زمان آینده حاضر باشند، و شاید زمان گذشته شامل زمان آینده است.»

            بازار بزرگ کنام عشق نبود، حتی عشقی نفرین شده. از مهربانی، دوستی یا آرامش در آن نشانی نبود. شبحی از تجارت و دریانوردی آنجا شبانه روز می‌گشت. شبحی که خوف بر می‌انگیخت. از دختران و زنان آنجا خبری نبود. اگر دوشیزه پسری گذرش به آنجا می‌رسید باید از ترس می‌دوید تا باغ کاظم، تا پشته. آنجا به یقین دخترانی منتظرش نبودند. می‌توانست از درخت لوری بالا برود. روی شاخه‌ای بنشیند تا رهگذری نشانیِ خانه‌ای آباد را از او بپرسد. ولی کارِ بهتر همانا برگزیدن آرامش زیر سایه درخت بود. تا دمی بیاساید و در قیلوله‌ای خواب خوش ناکجاآبادِ رهایی از رنجها و دردها را ببیند. خوابی که البته دیری نمی‌توانست بپاید چرا که بازار بزرگ واقع در شهر بندرلنگه بود، شهر آمدن‌ها و رفتن‌ها، و لحظه‌ای دیگر پسر باید بار سفر به بحرین، ملیبار، دبی، دمام یا بصره بربندد، درست همانگونه که ناصر تقوایی از این شهر بار سفر بسوی جهان فیلم بست.

رقص در جهان                                                                                     

همه که بروند، زار نمی‌رود. زار باد است اما ساکن است. پا بر جا برای اعصار. تا بیماری در جهان هست، تا میل هست زار نیز هست. مدرنیسمْ بندرلنگه را همچون هر جای دیگر جهان بلعیده است. شهر اکنون پر از ازدحام مدرنیته است، پر از ماشین، مدرسه، باشگاه، سوپرمارکت و شتاب. کمتر بادگیری در شهر به جای مانده است. کسی دیگر باد را به خانه راه نمی‌دهد. زار نباید در این جهان جایی داشته باشد. ولی زار اکنون وضعیت عمومی جهان و نه فقط بندرلنگه است. امروز، در جهان چه کسی بیمار نیست، چه کسی جانش در عذاب نیست، چه کسی میل به وجد ندارد؟ مگر پسران و دختران جوان به کنسرتهای موسیقی‌ نمی‌روند تا آنجا جیغ و فریاد زنند و سپس از هیجان غش کنند. مگر مردم به سفر نمی‌روند تا در مواجهه با شگفتی‌های شگرف طبیعت به وجد درآیند. وجدی که البته کمتر زمینه بروز و مادیت پیدا می‌کند و فقط باعث می‌شود که میل قویتر و قویتر شود.

            از آنرو می‌رقصیم. همچون هر زار گرفته‌ای. نه فقط در میدان ونک، آنجا که راوی انفجار بزرگ هوشنگ گلشیری[۵] می‌خواست برود رقص براه اندازد، بلکه همه جا. رقص  به هر ترنمی، به آوای هر سازی، به نغمه‌ی هر هوش ربایی. همه جا و هر جا می‌رقصیم. در دیسکوتک و کنسرتهای موسیقی، ولی همچنین در موقعیتهایی خطیر، در کلاس درس، اتوبوس، پارک شهر. در وجد آن، می‌کوشیم چیزی بیش از درد زار، درد جهان را از تن بزداییم. در تهیدستی مطلقی که گرفتار آن شده‌ایم، تهیدستی ای که کارشناسان نامش را از خود بیگانگی نهاده اند، چیزی برایمان به جای نمانده است جز رقص.چاچا، تانگو، سالسا. گاه فوت و فنی نیز لازم ندارد. موسیقی خود به سان آوای هستی به حرکتمان در می‌آورد. شور آن از احساسی سرچشمه می‌گیرد که تنمان را، در حسرت یگانگی با تن دیگری، داغ می‌کند. در رقص خود را وا می‌نهیم. خورد و خراب، آغوش جهانی را می‌جوییم که می‌دانیم فراموشمان کرده است. جهان اما خرابتر از آن است که چیزی را نوید دهد. در اوج رقص، همواره، همچون هر زار گرفته‌ای، از خود بیخود می‌شویم. خراب زندگی، خراب هستی، خراب جهان.  

            باد جن مستند وضعیت عمومی جهان است. جهانی خراب از باد. بادی که جابجائی هر چه پر شتاب تر سرمایه، پویایی هر چه فزونتر صنعت فرهنگی و حرکت تند و تندتر ارتش امنیت در تسلط بر جبهه های بیشمار زندگی ایجاد می‌کنند. بادی در جهانی که دیگر چیزی جز یک بازار بزرگ نیست که در آن همه چیز به فروش می‌رسد. جهانی پر از خاکستان؛ خاکستانی به وسعت اقیانوسهایی پر از پلاستیک، جنگلهای سوخته، از آدمیانی بی روح. در این جهان زار جایی ندارد، بلکه یک خاطره است. بیماری را با دارو در راهروهای بی انتهای بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها معالجه می‌کنند. صد البته همه بیمارند، ولی میل به وجد نزد همه وجود دارد. و هر چند هزار صنعت درست شده است که به مصنوعی انسان را بفریبند، باز میل به وجد همه را به تلاش، به شنیدن صدای دهل، صدای تنبور می‌کشاند. اگر کسی باور ندارد. باید فیلم باد جن را ببیند تا بداند که بندرلنگه مسقط‌ الرأس جهان است و این شهر را شهسواری است، ناصری مردی. شهسواری که تاجش نه از مروارید و زمرد که از خار است و در فراروی از همه دردهایی که کشیده است، می‌کوشد تا میل به وجد را در فیلم، در وجد از وجد، برآورده سازد.   

پانویس:

[۱] فیلم باد جن در یوتیوب در دسترس است. کیفیت فیلم البته هیچ خوب نیست. 

[۲] نگاه کنید به شعر مرگ ناصری اثر احمد شاملو.

[۳] نگاه کنید به غلامحسین ساعدی، اهل هوا.  

[۴]گیلان کسی همانند قنطورس (موجودی نیمی اسب و نیمی انسان) است: اسطوره‌ای ولی نیمی واقعی، نیمی آرمانی. گاه رب‌النوع عیش ولی گاه جوینده‌ی زیرک عیش در غیظ است. او خنده در فوران درد، عشق در چنبر زنجیر است. برای اطلاعات بیشتر درباره‌ او نگاه کنید به داستان یک شهر احمد محمود.

[۵] هوشنگ گلشیری (۱۳۸۰)، انفجار بزرگ در کتاب نیمه‌ی ‌تاریک ماه: داستانهای کوتاه، انتشارات نیلوفر. داستان بصورت نوشتاری و گویا (صوتی) در اینترنت در دسترس همگانی است.  

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی