جولین بارنز نویسندهای شناخته شده در سطح جهان و ایران است. هم به کتابهایش مشهور است و هم به سبک ویژهاش. سبکی که پسامدرن نام گرفته چرا که واقعیت و داستان، زندگینامه (بیوگرافی) و نوشتار تخیلی را در هم میآمیزد.[۱] وجه بارز آثارش جذابیت آنهاست. شیوه نگارش یا نثر او موجز، شفاف و سرزنده است و دلنشین و گیرا خواننده را جذب نوشتار میسازد. چیزی برافزوده در مایهی کلامپردازی در آن بچشم نمیخورد تا خستگی و سردرگمی را دامن زند. سبک نگارش بارنز بنوبت خود گیرایی نوشتار را فزونی میبخشد. صمیمیت راوی را میتوان در روایت داستان احساس کرد. گویی کسی برای خواننده، همین خواننده و نه یک خوانندهی فرضی در جایی از جهان، داستانی را روایت میکند. داستان بدون پیچیدگی در شفافیت و بگونهای تکوینی بازگو میشود و این خواننده را بطور کامل درگیر فرایند انکشاف رخدادها میسازد. خواننده فاصلهای را بین خود و شخصیتهای اثر احساس نمیکند. بارنز اهرم دیگری نیز برای زدون فاصله بین داستان و خواننده بکار میگیرد، اهرم طنز، طنز بصورت شوخی. طنزی که در فضای داستان و ضربآهنگ رخدادها گشایش ایجاد میکند و با کاستن از جدیت و تلخی رخدادها احازه میدهد که بتوان درد و سختی آنها را تحمل کرد.[۲]
بارنز نویسندهی پرکاری است. از او هم اکنون پایان سال ۲۰۲۳ نزدیک به سی اثر در دست داریم. من بر خلاف او خوانندهی پرکاری نیستم و در این نوشته فقط از چهار کار او، که آنها را خواندهام، بهره خواهم برد تا نکاتی را درباره نویسندگیاش طرح کنم. این چهار اثر عبارتند از درک یک پایان، هیاهوی زمان، طوطی فلوبر، آرتور و جورج[۳]. فقط یکی از این چهار اثر، درک یک پایان، که شناختهشدهترین کار بارنز نیز هست یکسره داستانی است. سه اثر دیگر درباره شوستاکوویچ، فلوبر و آرتور کانن دویل نویسنده انگلیسی آفریینده شخصیت شرلوک هولمز هستند. بارنز شرح حال این سه تن را ننوشته بلکه کوشیده و توانسته دغدغههای زیستی و اخلاقی آنها را در پسزمینه درگیریهای اجتماعی و سیاسیشان بازگوید. از تخیلی پویا و ظریف نیز برای پروراندن موضوع و روایت رخدادهای زندگی آنها بهره گرفته و آثاری نوشته است که برای خواننده بیشتر داستانی و تخیلی جلوه میکنند تا گزارشهایی از واقعیت زندگی شخصیتهایی معین.
رنجاندوه
در داستانپردازیهای خود، بارنز بدنبال طرح نکتهای مهم است، نکتهای که تا حد زیادی جذابیت آثار او را رقم میزند. بارنز دیرند زندگی را همچون فرایندی میبیند که میتوان آنرا رنجاندوه خواند. فرایندی تاحدی شبیه به تراژدی ولی متفاوت با آن. تبلور یافته در دشواریها، دلواپسیها و شکستهای زندگی. بخش یا شاید بهتر است بگوییم بُعد مهمی از آن همان است که روح مدرنیته را بر میسازد، اینکه به هر مقصدی و هر دستاوردی در زندگی که میرسی میبینی در نهایت این آن چیزی نبود که به نویدش تلاش کردهای، که تا حد زیادی پوچ مینماید. تلاش کردهای، دلواپس نرسیدن به آن بودهای، مسیر دشواری را طی کردهای ولی اکنون میبینی چیز مبتذلی بیش نیست. که عملا شکست خوردهای. بارنز کار شگرفی در این زمینه انجام میدهد. درد و رنج نهفته در زندگی را او به بازی سرنوشتی گره میزند که نه فقط خود انسانها آنرا به شور اراده میآفرینند بلکه در شکوه آن خود را به جهان مینمایانند – شاید برای همین نیز زندگینامهی کسانی بازشناخته شده به دستیابی به جلال و شکوه را مبنای کارهای خویش قرار میدهد. این اعجاز کارهای جولین بارنز است. باز نمایی شکل جدیدی از اندوه، از بدبختی، از آنچه که انسان مجبور به تحمل آن در زندگی است. در این فرایند او تصویری یا به گفته خود او درکی (یا حسی) از درد و اندوه میآفریند که تا حد زیادی در احساس دلپذیر است. چرا که نه فقط پیامد تصمیم و انتخاب خود افراد است بلکه شکوهی محسوس به زندگی میبخشد. تصمیم و انتخاب در آزادی انجام نمیگیرند. این را بارنز بخوبی میداند و آنرا به روشنایی در آثار خویش مشخص میسازد. بارنز ولی بر آن تأکید دارد که انسانها میکوشند تا حد ممکن خود تصمیم بگیرند، خود بدیلی را در زندگی برگزینند و خود مسئولیت انتخاب را بعهده بگیرند. انتخابها در زندگی اگر نه همواره که بیشتر اوقات پیامدهایی ناگوار از درماندگی و حقارت اخلاقی گرفته تا تباهی و سقوط در بر دارد. بارنز ولی بر آن است که انسانها این پیامدها را همچون شکوه زندگی میبینند، شکوه شکستی که خود آنرا به اجبار و انتخاب دامن زدهاند. اجبار چون مجبور بودهاند در شرایطی معین گزینههای را برگزینند و انتخاب چون که در نهایت خود تصمیم گرفتهاند و بدیلی را برگزیدهاند.
درک بارنز از زندگی در مقابل درکی از زندگی قرار میگیرد که در تراژدی تبیین پیدا میکند. در تراژدی بدبختی (یا تراژدی) نتیجه کنش و خواست انسان نیست. دردناکی تراژدی در آن قرار دارد که انسانها بدون آنکه بخواهند آنرا میآفرینند و بصورت بلا بر سر خود در میآورند. خود در رخداد آن نقش ایفا میکنند و عاملی در رقم خوردن آن هستند ولی آنرا بصورت تصمیم و انتخاب بر نمیگزینند. نگاهی به چند تراژدی میتواند به فهم این نکته یاری رساند. در ادیپ شهریار سوفوکل، دست تقدیر ادیپ را به کشتن پدر و همخوابگی با مادر میکشاند. از پیش پیشبینی شده است که او چنین خواهد کرد، هر چند ادیپ خود از آن چیزی نمیدانسته است و تا گاه افشای نقشاش نمیداند. او بدنبال آن نیست که پدرش را بکشد یا با مادرش همخوابه شود ولی در نهایت این خود او است که نا خواسته کسی را میکشد که سپس مشخص میشود پدرش است و با کسی ازدواج میکند که مادرش از آب در میآید. تلخی ماجرا آن است که همه مسئولیت ماجرا را متوجه ادیپ میدانند، امری که خود ادیپ نیز میپذیرد و برای همین خود را کور کرده و آواره کوه و بیابان میسازد. احساس ادیپ احساس ننگ است، احساس خفت و خواری. نه تصمیم و نه انتخاب، هیچکدام از آن ادیپ نیستند. او کاری کرده ولی در انجام آن اساسا نقشی نداشته است ولی در نهایت این خود او است که آن کار را انجام داده است.
در هاملت شکسپیر، قهرمان در موقعیت دردناکی قرار دارد که به هیچ وجه نتیجه اقدام خود او نیست. عمویش پدرش را کشته، با مادرش ازدواج کرده و بر تخت پادشاهی نشسته است. ولی او به سختی میتواند تصمیم بگیرد و تراژدی از دودلیهای او سر بر میآورد، از تردیدهایش درباره جنایتکاری عمویش، نقش مادرش در ماجرا و وظیفه اخلاقی خودش. آنهنگام که تصمیم قطعی میگیرد دیگر کار از کار گذشته است. انتقام خون پدر را میستاند. ولی در آن فرایند هم خود و هم و اطرافیانش را به کشتن میدهد. تصمیم میگیرد و انتخاب میکند. ولی بدبختی زندگی او از آنها سرچشمه نمیگیرد. بدبختی او ریشه در تردیدهایش در تصمیمگیری و انتخاب دارند. از این او هیچ خشنود نیست. توجیهی برای رویکرد خود ندارد. شکوهی در زندگی خود نمیبیند که به افتخار وغرور به آن بنگرد. این درست همان چیزی است که تراژدی زندگی او را رقم میزند.
در دوران مدرن، در آثار کافکا با شکلی از درد و رنج روبرو میشویم که میتوان آنرا نمود بارز و شاخص دردمندی انسان در دوران مدرن دانست. درد و رنج در خود از دید کافکا مهم و عذابآور نیست. مهم فهمناپذیری درد و رنج است، اینکه هیچ معلوم نیست محکومیت (به درد و رنج) ریشه در چه دارد. در همان آغاز کتاب محاکمه میخوانیم که : «حتما کسی به یوزف ک. تهمت زده بود، چون بی آنکه خطایی ازش سر زده باشد یک روز صبح بازداشت شد.» یوزف ک. هیچگاه در فرایند بازداشت و سپس محاکمهای که محاکمه نیست و فقط سرگردانی از اینجا به آنجا، از این اداره به آن اداره و از این مقام به آن مقام است، نمیداند جرم یا اتهامش چیست. درد و رنجش اما بر جا است. در نهایت دو نفر شباهنگامی بسراغ او میروند، چاقویی در قلبش میچرخانند و او را مانند سگ میکشند. در رمان قصر سردرگمی و آشفتگی به اوج میرسد. ک. آمده است و بر آن باور است که فراخوانده شده تا در قصر بعنوان مساح کار کند. ولی کسی او را استخدام نمیکند. به شبکهای که بر قصر حاکم است راه نمییابد. نشانههایی بدست میآورد که گویا قصر سر استخدام او را دارد ولی در دهکده پایین قصر می شنود که او استخدام نشده است و اصلا قصر نیاز به مساح ندارد. ک. موردی از یقین را نزد کسی نمییابد. وعده به او داده میشود، نمایی از واقعیت بر او آشکار میسازند ولی اینها همه جهانی پر از تناقض و بی لنگرگاه را به او مینمایانند. لنگرگاهی از آرامش، از دقت و از یقین برای او وجود ندارد.
در مقایسه، در دنیای جولین بارنز فهمناپذیری و سردرگمی برخاسته از آن فقط بصورت موردی وجود دارد. جنبههای از زیست، کنشهایی و برخوردهایی فهم ناپذیرند و آشفتگی ایجاد میکنند. همینها درد و رنج ایجاد میکنند. در سختترین مورد، در درک یک پایان، ایدرئین فین را رهسپار مرگ میکند. خودکشی تا از ملالت زندگی، فهم ناپذیری هستی آسوده شد. ولی ایدرئین تیز هوشی شگفتیآور در فهم جهان از خود نشان میدهد و زندگی را در شکوهش تجربه میکند. در همین کتابِ درک یک پایان، در صحنههای آغازین کتاب با نوجوانانی در دبیرستان روبرو میشویم که سرزنده و هوشیار در پی درک پیچیدگی جهان هستند – هر چند میبینیم که در مقابل فهمناپذیری موردی آن به طنز و ریشخد پناه میآورند.
در هیاهوی زمان، با شکل دیگری از رنجاندوه سر و کار داریم. شوستاکوویچ، آهنگساز بزرگ کشور شوراها، دورهای از زندگی خویش را زمان قدر قدرتی استالین در هراس از مرگ میگذراند. شبهایی کنار آسانسور مینشیند تا بیایند دستگرش کنند و سپس سر به نیستاش سازند. در دورهی استالین که نمیشد زندگی به روال معمول داشت. همه در هراس از مرگ زندگی میکردند. نقد هنری سادهای، نوشته شده در ستون روزنامهای، میتواسنت سند بیکاری، بدبختی و مرگ شود. او آهنگساز مطرح عصر خویش است. چشمها همه خیره به او هستند. در شکوه آفرینش زندگی میکند ولی این تضمینی برای ماندگاریاش نیست. مجبور است مانند بسیاری ولی باز متفاوت با بسیاری دیگر تن به مصالحه اخلاقی دهد. باید به اصولی و افرادی خیانت کند. نامه علیه کسانی امضا کند که دوستشان دارد. ولی دل به آن خوش دارد که برای نجات عزیزانش مجبور به آن است. تباهی اخلاقی همچون تنها گزینهی ممکن، برای بودن، برای ماندگاری. شکوه آفرییندگیاش اما همواره بر جای است. از آفرینش، دوست داشتن و تلاش در راستای دوست داشتهشدن هرگز باز نمیایستد.
زندگی آرتور کانن دویل به روایت بارنز در آرتور و جورج کم و بیش بیگانه با رنجاندوه است. در فقری نسبی با پدری بیمار و الکلی بزرگ میشود. با پشتکار درس میخواهد و چشمپزشک میشود. علاقه به نویسندگی دارد. نویسنده نیز میشود، نویسندهای میانمایه در حد آثاری برای امروز و فردای انتشار. ولی اثر کارآگاهی مینویسد و در آن چارچوب شخصت کارآگاهی مشهور شرلوک هولمز را میآفریند. ناگهان در کانون توجه قرار میگیرد و شخصیتی برای خود میشود. زندگیاش تا حد زیادی تهی از رخدادی یا رخدادهایی حساسیت برانگیز است، زندگی در ملالتی بورژوایی با دغدغهای در حد روحگرایی (اعتقاد به ماندگاری روح پس از مرگ، بدون اعتقاد به وجود خداوند). جولین بارنز برای برجسته ساختن این وجه زندگی او از تلاقی زندگیاش با زندگی جورج آدالجی مینویسد. جورج آدمی کم رو و غیر اجتماعی است، پسر مردی پارسی که به دین مسیحیت گرویده و کشیش شده است. با پروندهای واهی، متهم به قتل و تجاوز شده، به حیوانات و محکوم به چند سال زندان میشود. آرتور از پرونده او آگاه شده، به افشای خطاهای پلیس و نظام قضایی در پرونده او دست میزند. جورج که خود حقوقدان است تقصیری را متوجه نظمی احیانا تبعیضگرا نمیداند. به زندگی خود در تنهایی همراه با خواهری رنجور از ناتوانی ذهنی و نیازمند همیاری او به زندگی ادامه میدهد. رنجاندوه را میتوان اینجا آشکارا در زندگی جورج دید، و این دست چیزی است که آرتور کانن دویل را به واکنش بر میانگیزد.
بارنز افسانه و واقعیت، طنز و نقد موشکافانه را در هم میآمیزد تا زندگی گوستاو فلوبر را در کتاب طوطی فلوبر روایت کند. داستان را از دیدگاه یک روای مشخص، پزشکِ انگلیسی شیفتهی فلوبر، باز میگوید. فلوبر در دوران زندگی خود نویسندهای سرشناس بود. کتابش مادام بوواری هم جنجال برانگیخت و و هم تحسین خوانندگان و منتقدین را برایش به ارمغان آورد. کتاب تا آن حد شهرت پیدا کرد که فلوبر نگرانی آنرا داشت که او فقط بعنوان نویسنده یک نوشته، کتاب مادام بوواری، شناخته شود. بارنز بر آن است که او زندگی خوبی داشت. خانواده تشکیل نداد اما در دیرند زندگی دوستانی و معشوقههای خوبی داشت. از فقری نیز که برای بسیاری از نویسندگان جزئی از زندگی روزمره است مصون ماند. حولین بارنز ولی مواظب است که رنجاندوه زندگی فلوبر از دید پنهان نماند. اشاره میکند که فلوبر از کودکی صرع داشته و مادرش همواره او را مجبور میکرده رژیم غذایی و سبک زندگی خاصی را رعایت کند. از بیماری سفلیس او نیز مینویسد، هر چند به شوخی این نکته را نیز مطرح میکند که این بیماری نویسندگان عصر بود. از تنهایی و رنجشهایش از آن یاد کرده از زبان معشوقهاش لوییز کوله روایت میکند که فلوبر خود را یک خرس قطبی تک افتادهی وحشی و تنها میدانست.
رنجاندوه مضمون آثار بارنز نیست. هر چند او از آن مینویسد ولی مسئلهاش تبیین آن نیز نیست. رد آنرا میتوان در آثارش پیگرفت ولی جایگاه محوری در پرداخت هدفمند داستانها ندارد. رنجاندوه نگرشی است به زیست، به فرایند زندگی، که به او اجازه میدهد تا یگانگی را در گونهگونی، در چند گونگی بیابد و بازنماید. بارنز از همه چیز مینویسد. اجزاء گوناگون زندگی برگرفته از واقعیت زندگی و تخیل آزاد را کنار هم میچیند تا گسترهی زیست انسانها را روایت کند. بیمی از وقایعنگاری به خود راه نمیدهد، بهمانگونه که هر گاه که خواست از طنز برای گشایش فضا و تحمل بار سنگین واقعیت استفاده میکند. رنجاندوه رشتهای است که اجزاء را بیکدیگر پیوند میدهد. دایرهای پیرامون اجزاء رسم نمیکند تا اجزاء در یک مجموعه کنار یکدیگر قرار گیرند بلکه آنها را یک به یک، هر بار بنا به ضربآهنگی، بیکدیگر وصل میکند. نگرشی است که پی در پی سربرمیآورد و سایهی خود را بر سر رخدادها، توصیفها و تبیینها میافکند.
بارنز از سر عصیان، نقد یا انزجار به/از مدرنیته نمینویسد. کارش نوشتن از سرنوشت کلی انسان در جهان، سرخوردگیها، شکستها و بدبختیهای او در سپهر زیست نیز نیست. سرِ بلند پروازی ندارد و در پی طرح انگارهای سترگ نیست. در راستای پسامدرنیسمی که مشهور به آن شده دلبستگیای به روایتی سترگ (یا بزرگ) ندارد. ملالتی از زندگی را در چارچوب رنجاندوه روایت میکند که برای هر کس در جهان تصورپذیر و فهمپذیر است. او راوی دلتنگیها است. نه بگونهای دردناک یا گزنده که بگونهای خوشایندِ احساس و تجربه در خوانش یک رمان. در پهنهی دلتنگیها، چشمش را بر شادکامیها، دلخوشیها، پیشرویها و آسودگیها نمیبندد. شخصیتهایش را آزاد میگذارد تا انتخاب کنند تا با محدودیتها برخورد کنند و مجبور شوند بهای انتخاب خود را بپردازند.
ملالت
ملالتی که بارنز از آن در چارچوب رنجاندوه مینویسد خود ملالت ایجاد میکند. رنجاندوه بارنزی در حدی کمژرفا از ژرفا متوقف میشود. از دردها و محدودیتهای اصلی زندگی، سندگدلی برای زیستن، :ستن برای زنده مانده، تنهایی در ازدحام زندگی و گرسنگی و نداری در میانهی وفور منابع، گزارشی، روایتی ارائه نمیدهد. دغدغههای بنیادین انسانها در دوران مدرن، دغدغههایی همچون آزادی، معنامندی جهان و نمایش خود در چارچوب آن نمیگنجد. بارنز نکتهای نو برای گفتن ندارد. از چیزی پرده بر نمیدارد که از دید پنهان مانده باشد. لایهای ناشناخته از هستی را بازشناسی نمیکند و بر رخدادهایی نادیده گرفته شده نور نمیافشاند. از رخدادها مینویسد، رخدادها را در کانون انشکاف داستان قرار میدهد ولی اجازه نمیدهند آنها در مجموعهای بهمپیوسته یا مجزا از یکدیگر در سلسله مراتبی معین نقش محوری در کتاب ایفا کنند. در کتاب درک یک پایان رخداد کلیدی داستان فقط در پایان فهم پذیر شده و آنگاه خود را بسان رخدادی تا حدی کلیدی باز مینماید. در طوطی فلوبر و هیاهوی زمان، رخدادی یا رویکردی را نمیتوان عنصری کلیدی در فرایند تکوین و شکلگیری شخصیت و زندگی فلوبر و شوستاکوویچ بر شمرد. رمانهای بارنز را بیشتر میخوانی تا رمانی جذاب بخوانی تا رمانی که تو را در رویایی با روح زمانه قرار دهد.
ملالت بدون تردید جذابیت خود را دارد. زندگی آکنده از رنج و درد است. آنرا نمیتوان کتمان کرد. تنهایی، پوچی برهههایی از زیست، شکست در عرصههایی از زندگی و دلواپسی از مرگ بُعدی از زندگی هر انسانی است. فقر، فلاکت، آورگی، سقوط اخلاقی و از خود بیزاری نیز در کمین هر انسانی نشسته است و زندگی هر کسی را میتواند در بر گیرد. ادبیاتی که بخواهد اینها را، بصورت رخداد یا امر ممکن، کتمان کند و تصویری دیگرگونه ارائه دهد، ادبیات نیست. خواندن آن رغبتی و شوری نزد کسی ایجاد نمیکند. از دلتنگیها خواندن از زندگی خواندن است، از خواندن وضعیتهایی مشابه زندگی خود است. خوانشی که شکلی از روان درمانگری را پیدا میکند. آنچه که ارسطو کاتارسیس نام نهاده است. احساس آرامش از آنکه در رنج و درد انسان تنها نیست و دیگران نیز دردهای خود را دارند و بعلاوه میتوان از موضع والای اخلاقی دل به حل آنها سوزاند. بدون تردید تراژدی متن و زمینهی بهتری را برای رواندرمانگی بدست میدهد. تراژدی هولناکترین و مهیبترین رخدادها را باز میگوید. رخدادی که برای کمتر کسی در جهان رخ میدهد. چه کسی همچون اتللو معشوق خویش را در تب یک بهتان میکشد یا همچون مدآ فرزندان خود را برای رسیدن به عشق خویش سر به نیست میکند؟ تراژدی را میتوان خواند یا تماشا کرد و بی درنگ احساس غنا کرد. احساس غنا از دو چیز. یکی از آنکه رخدادی به آن حد هولناک و مهیب میتواند رخ دهد ولی برای کسانی دگر، در حوزهی زیستی دگر. دیگری احساس دستیابی به کمال اخلاقی در دلسوزی به شخصیتهای تراژدی. رنجاندوه آفریدهی بارنز میزان حساسیتزایی تراژدی را ندارد ولی مزیت دیگری بر آن دارد. تراژدی را هر کسی نمیتواند بخواند. هولناک و مهیب، حتی در تصور، بر هم زنندهی هر گونه آرامش و آسودگی است. خیال آن، خیال زنا، قتل پدر، کشتن معشوق یا سر به نیست کردن فرزندان وحشت بر میانگیزد. خوانندهی حرفهای ادبیات و افرادی با درگیریهای ژرف اخلاقی و سیاسی، چه بسا، بسراغ تراژدی بروند. آنها در ادبیات چیزی متفاوت، چیزی تکان دهنده میجویند. ولی خواننده معمولی، خوانندهای بدنبال لذت خوانش یا سرگرمی، ولرمی رنجاندوه را بیشتر خواهد پسندید.
رنجاندوه امکان آنرا برای بارنز فراهم میآورد که بتواند به خوبی از عهده بازنمایی گسست در زندگی برآید، گسستی که مدرنیته در زندگی انسانها ایجاد کرده است. زندگی در چارچوب روایی رنجاندوه استوار بر یک بنیاد، یک وجه یا یک رویکرد نیست که بارنز نتواند جنبههای گوناگون و گاه حتی متضاد آنرا در یک مجموعه، یک کلیت یگانه روایت کند. او همه چیز را میتواند در گسترهی زندگی کنار یکدیگر قرار دهد. اندوه و شادی، موفقیت و شکست، حادثههای مبهم ناگهانی و رخدادهای مشخص. در روایت ماجراها و وضعیتها نیز گاه میتوان یکسره جدی بود و بر سنگینی مسئولبتها و مأموریتها تأکید گذاشت و گاه به شوخی از سبُکی فرایندها یاد کند. سبک نگارش را مدام میتواند تغییر دهد. در کتابی روایت خطی را برگزیند و در وفاداری به گرهخوردگی رخدادها بیکدیگر بنویسد، در کتابی دیگر تکهپارهای زندگی را، پس و پیش، پیش و پس، کنار هم بچیند نه برای آنکه چندپارگی زندگی را بنمایش بگذارد که این نقطه عزیمت دائمی او است بلکه برای آنکه ازدحام رویکردها، احساسات و وقایع را بازنماید و به سردرگمی قهرمان داستان اشاره داشته باشد، در کتابی سوم دو زندگی را در دو خط موازی، در ضربآهنگی تقریبا مشابه، دنبال میکند تا در یک نقطه آنها را با یکدیگر تلاقی دهد.
گسستگی ناشی از رنجاندوه، آزادی در پرداخت کلام (نثر) را برای بارنز ممکن میسازد. گسست امکان کلامپردازی را فراهم میآورد، کلامی متمرکز بر بازپرداخت یک جزء، یک احساس یا یک رویکرد، به تنهایی. کلامی خود سامان، درگیر خود، متمرکز بر خود؛ رها از سنگینی بارِ یکپارچگی روایت، رها از سرسختی ساختار داستان و پیچیدگی درهمتنیدگی ماجراها. در این بستر کلام به پویایی و طراوتی دست مییابد که خواننده از اثری در قلمرو ادبیات پسامدرن انتظار دارد. خواننده نیز زیبایی را در کلام (در نثر)، در شکوفایی آزادی کلام از هست و نیست جهان میجوید. اینکه بارنز به انگلیسی مینویسد در این رابطه بی اثر نیست. زبان انگلیسی قلمرو وسیعی از فراوانی، تمایز، پیشینه و پویایی را در اختیار او قرار میدهد. این زبانی است آزاد از محدودیت تاریخ و جغرافیا. با تاریخی که در آغازش قدیمی است که در وجود شکسپیر تازگی را تداعی میکند و جغرافیایی که امروز به گستردگی تمامی جهان است. در قلمرو آن همه گونه اثر به سبکهای گوناگون توضیحی، تخیلی، توصیفی، ستایشی و نیایشی نگاشته شده است. پر از واژه، مفهوم، عبارت و اصطلاح. انگلیسی امروز زبانی است که بازپرداخت کلامی واقعیت فهم شده و بدانوسیله خود واقعیت جهان را مستعمرهی خویش ساخته است و توانایی آنرا دارد که هر چرخشی در درک از جهان را در خود جای دهد و خود را مستقل از جهان و چرخشهای درک از آن جلوه دهد. با چنین زبانی بارنز میتواند از زندگی زندگینامهایِ شخصیتهای متفاوتی همچون فلوبر و شوستاکوویچ بشکلی جذاب داستان بنویسد.
محدودیتهای رنجاندوه
محدودیتهایی که رنجاندوه برای نویسندگی بارنز میآفریند کم نیستند. مهمترین آنها آن است که بارنز را از تعیین رویکردی یا احساسی بعنوان بنیاد هستیمندی (انسان) باز میدارد. شخصیتهای بارنز هر یک به شکلی، بر مبنای درکی و احساسی به زندگی مینگرند و زندگی میکنند. بعلاوه شخصیتها در دورههای گوناگون زندگی خود، بنا به موقعیت و روحیه، دارای رویکردی و احساسی هستند. انسان بارنز انگیزه، رانه یا دغدغهای برتر و شاخص ندارد. هر گاه و هر جا، بنا به شرایط، انگیزه و دغدغهای دارد. چیزی ثابت و معین از درون او را آزار نمیدهد و بپیش نمیراند. این شاید واقعیت زیست، واقعیت وجود را بهتر بازنماید ولی از بروز پویایی و تنش جلوگیری میکند. گاه فقدان تنش تندِ چشمگیر بسان یک عامل/نیروی پیشبرنده به شکلی بارز در کارهای بارنز احساس میشود.
محدودیت دیگر بیچشماندازیای است که بر کلیت و همچنین ذره به ذره آثار بارنز تحمیل میکند. بارنز رانمیتوان در دستهبندیهای اصلی سیاسی و اجتماعی جهان داد. پسامدرنیِ سبک نگارش او کمکی در این زمینه نمیکند. معلوم نیست که او منتقد مدرنیته است، دشمن آن یا دارای دریافتی مثبت از پیشرویهای آن. نشانههای از هر سه درک را میتوان در روایتهایش یافت، هر چند هیچ جا ردی شفاف از آنرا نمیتوان دریافت. داوری او در مورد سیر تحول جامعه در یک سده اخیر، از اوج گیری بدیل سوسیالیستی، فروپاشی آن، سلطهی جهانی سرمایهداری و در پیوند با آن پدیده جهانی شدن و آنچه که به زندگی بارنز بیشتر گره خورده است یعنی شکوفایی صنعت فرهنگی، نیز در چارچوب کتابهایی که از او میخوانیم، نا مشخص است. او متمرکز بر تکه پارههای زندگی است. کلیت را نادیده میانگارد، و میتوان حتی مشکوک بود که آیا کلیت به حاشیه میراند، تا اجزاء را بهتر ببیند و دقیقتر و زیباتر به روایت درآورد یا اصلا به خواست آنرا نادیده میگیرد چون میداند نمیتوان آنرا مساحی کرد یا به تغییرش امید داشت.
شکلهای نوین زندگی در حال پیدایش و تکوین هستند. تنهایی فقر و انزوا برای بسیاری به چنان جزئی از زندگی تبدیل شده است که جدا از رنج و اندوهی که شاید برای بسیاری میآفریند باید بسان شیوهای از زیست پذیرفت. مهمتر از آن ولی تحولی است که در زمینهی هویت رخ داده است. هویتها بیش از پیش انتخابی، روایی و نمایشی شدهاند. هویت را اکنون میتوان برگزید. فرد میتواند انتخاب کند که کدام جنسیت یا گرایش جنسی با تمایلات شخصی او سازگاری بیشتری دارد، کدام طبقه را جایگاه مناسبی برای خود میبیند و چه ارزشی برای وابستگیهای قومی و ملی خود قائل است. هویت را به هر رو نمیتوان خود یکجانبه برگزید و بر آن مبنا زندگی کرد. در گسترهی زیست اجتماعی هویت نیز امری اجتماعی است. در کناکنش با جامعه، به اتکای روایت و نمایش، هویت مورد تمایل خویش را میتوان احراز کرد. در این پسزمینه، انتخاب و احراز هویت به امری بس پیچیده و دشوار و در نتیجه پر درد و رنج تبدیل شده است. از این تحول و از شکلهای نوین زندگی نشانی در آثار بارنز نمیتوان یافت. نگاه او بویژه در آثاری که شرححال را با داستان ترکیب میکند متوجه شکلهای زندگی تثبیت یافتهی تاریخی است. شکلهای زندگی در حال رویش و رنجاندوه زادهی آن توجه او را جلب نکردهاند. پسامدرنیسم او اینجا در مدرنیسم متوقف میماند.
بارنز از واقعیت زندگی مینویسد. کمتر نویسندهای در حد و حدود او از پیچ و تاب و فراز و نشیب زندگی در تمامیت اجتماعی نوشته است. اصلا مگر میتوان در زندگی شوستاکوویچ، فلوبر و کانن دویل چیزی جز واقعیت زیست اجتماعی، فرهنگی و سیاسی یافت. شوستاکوویچ، فلوبر و حتی کانن دویل در تمامیت وجود خود درگیر ستیز، سازش، سازگاری با ساختار سیاسی و اجتماعی حاکم بر جهان زیست خود بودند. حتی در کتاب یکسره تخیلی درک یک پایان، اشارههایی حال هر چند محدود به زندگی روزمره و اجتماعی شخصیتها، از راوی گرفته تا قهرمان داستان، داریم. با اینهمه تمرکز بر تکهپارههای زندگی بارنز را از توجه به زیست اجتماعی باز میدارد. تنشهای حادی که در دوران مدرن به زندگی افراد راه مییابد و زندگی را مدام کانون بحران میسازد در آثار او بازتاب نمییابد. شخصیتهای آثار او بیشتر دغدغههای شخصی خود را دارند تا تلاش برای نظم و ساختار بخشیدن به زندگی اجتماعی و احساس خواری وشکست در آن زمینه.
جولین بارنز از به هم پیوند دادن تکه پارهای زندگی، کاویدن ژرفا و بازنمایی جنبههای پنهانمانده از دیدِ هستی میپرهیزد. آنچه را که میتوان زیست، تجربه کرد و احساسید را بخوبی به روایت در میآورد. از رنگ و روغن یا شاید آبرنگ حسی احساسی بهره میگیرد تا روایت را جذاب سازد. رنجاندوه انسان را در شکوهش باز مینمایاند. ذره ذره تلاشها، شکست و موفقیتها را باز میگوید تا چیزی از کمیت تلاش انسانها در کیفیتی که میآفرینند از دید خواننده، از حس آمیخته به فهم خواندن پنهان نماند. بارنز زمانه را میشناسد. میداند که بگاهی که یگانگی از جهان رخت بربسته و انسان در گسست از کلیت به آزادی در سرگشتگی دست یافته است جستجوی معنا، حستجوی بنیادی برای غایتمند سازی زیست، بگونهای شگرف مهم شده است. میفهمد که انسانها رنج و دردی بیش از آنچه که هستی بر آنها تحمیل میکند بر خود هموار میسازند تا معنایی برای زندگی و نقش خود در آن بیابند. تلاشی شکوهمند که بسیار گاه به شکست میانجامد. ولی نه شکستی در حد و حدود یک تراژدی، و در حد و حدود باخت قطب نمای زیست، هوشیاری وعزت نفس.
آنچه ولی خود را در آثار بارنز آشکار میسازد فقدان همان کلیت و ژرفایی است که او از بازنمایی آن میپرهیزد. پرسشی که بگاه خواندن بارنز به ذهن خوانا خطور میکند گاهِ لحظه خطیر است. گاهِ خطیر آنگاه که انسان، در هیأت قهرمان داستان میفهمد که همهی تلاشها بیهوده بوده است؛ که شکست بسی پیشتر رقم خورده است و دیگر فقط میتوان شکست را در دوری منحط به شکلهای گوناگون باز زیست. در کارهای بارنز لحظهی خطیر فرار نمیرسد، هیچگاه نیز فرا نمیرسد، چرا که تکهپارهها در وجود مجزای خویش هیچگاه به یکدیگر وصل نمیشود تا در تلاقی با یکدیگر یک لحظهی خطیر را شکل دهند. افق آزاد گشوده پیشاروی انسان در دوران مدرن اجازه میدهد که انسان هر گاه ممکن در جستجوی معنا و پیروزی جهان کهنه را ترک گفته رو بسوی سپهر و جهانی نو آورد هر چند گهگاه در یکی از لحظهها حلقهای می شکند و کل زنجیر زیست را از هم میگسلد.
بارنز رنجاندوه انسان در دوران مدرن را به شکوه تمام در آثارش باز مینمایاند. در همدلی با شخصیتهایش مینویسد و میکوشد هم نوشتهاش و هم شخصیتهایش را به رنگ و نور تلاش بدرخشاند. نه شخصیتهایش که اصلا انسان را او عنصری کوشا، سرزنده، بازیگوش میداند. سرنوشت فرد را او نه رقم خورده در عملکرد نهادهای گوناگون اقتصادی و اجتماعی که شکل گرفته در تلاشهای شخصی میبیند. این تلاشهای فرد در زمینهی ساماندهی زندگی شخصی است که رنجاندوه را میآفریند، رنجاندوهی که پویایی به زندگی میبخشد، فضایی برای بازاندیشی ایجاد میکند و نو اندیشی و حرکت در راستای گریز از سرنوشت رقم خورده را دامن میزند.
در پایان اما باید بر این نکته تأکید شود که جولین بارنز استاد داستانسرایی پسامدرن است. زندگینامه را همچون داستانی از شکوه روایت میکند و داستان را همچون سیاههی تلاشهای شکوهمند انسان در راستای یافت معنا و عزت نفس مینگارد. هر دورا به شکوه. شکوه در شکوه. این بنیاد رنجاندوه است. ولی تراژدی در اوج رخ میدهد. در شهریاری، در شاهزادگی، در عشق. شکوه در شکوهِ رنجاندوه سقوط به ملالت آثار بارنز را رقم میزند. روح زمانه، تنشهای دوران و لحظهی خطیر زندگی در آثار بارنز بازتاب نمییابد، ولی شکوه و زیبائی شکوه تلاش و شکست در آثار او بخوبی بازنمود مییابد.
پانویس:
[۱] نگاه کنید بطور نمونه به:
Tomas Monterrey (2004), Julian Barnes’s “shipwreck” or recycling chaos into art, Clio 34 (۴): ۴۱۵-۴۲۶.
[۲] چه درباره طنز و چه دربارهی دیگر جنبههای داستاننویسی بارنز این کتاب اثر جالبی است:
Peter Childs (2011), Julian Barnes, Manchester University Press, Manchester.
[۳] جولین بارنز (۱۳۹۵)، درک یک پایان (ترجمه حسن کامشاد)، نشر نو. (۱۳۹۵)، هیاهوی زمان (ترجمهی پیمان خاکسار)، جهان نو. (۱۳۹۶)، طوطی فلوبر (ترجمهی الهام نظری)، نشر ماهی. (۱۳۹۷)، آرتور و جورج (ترجمهی فرزانه قوجلو)، نشر نو.