سگ ولگرد را بسیاری در جاهایی همچون شهرهای ایران در کوچه و خیابان دیدهاند. برخی سنگی یا لنگه کفشی نیز بسوی آن پرت کردهاند. بیش از آن، کسانی و نهادهایی گامهایی جدی در حذف آنها از زندگی شهری برداشتهاند. سگ ولگرد فقط خسته، زخمی و کثیف در شهرها نمیگردد ولع زندگی، شور بلعیدن (هوا، آب و غذا) و گاه حتی فوران میل جنسی را آشکارا بنمایش میگذارد. سنگ به او میزنیم و میکشیمش تا شهر از وجود او پاک شود و پاک بماند. نه فقط پاک بهداشتی، در راستای تضمین سلامتی و نظم زندگی شهری، بلکه همچنین پاک اخلاقی، در تمرکز بر زندگی مدنیِ استوار بر خویشتنداری و مراقبت از خود و دیگری.
سگ ولگردِ صادق هدایت[۱] را بسیاری در سمت و سوی رویارویی با این درک از سگ ولگرد خواندهاند. آنرا بسان اثری در مایهی برانگیختن حس شفقت به سگی ولگرد هم بسان حیوانی “زبان بسته” و سرکوب شده و هم همچون موجودی ولگرد، بی خانه و کاشانه و مورد آزار و اذیت دیدهاند. در این خوانش، صادق هدایت سگ ولگرد را در چارچوب باوری انسانگرا (اومانیستی) نوشته است. او در سگ ولگرد روح دمیده، به او حس و خاطره بخشیده و او را حساس به درد و زجر ساخته تا شأنی انسانی بدست آورد و حس همدلی ما به وجود دردمند او برانگیخته شود.[۲]
که میداند. چنین خوانشی شاید بهتر از هر خوانش دیگری قصد نویسنده از نگاشتن اثر را درک کرده باشد. هیچ بعید نیست صادق هدایت در دلسوزی به سرنوشت حیوان و در آن چارچوب هر موجود آسیب دیده و سرکوب شدهای سگ ولگرد را نوشته باشد. ولی چنین خوانشی نوشته را به متنی گره خورده به رویکرد اخلاقی و سیاسی-اجتماعی صادق هدایت فرو میکاهد. او انگار نه یک اثر ادبی برای ماندگاری که اثری انگیزشی برای تأثیرگذاری اخلاقی یا سیاسی بر مخاطبی معین، در دورانی مشخص، در جایی همچون شهرهای ایران نوشته است. خوانشْ بجای آنکه ژرفای متن را بکاود و انگارههای اصلی مطرح در آن را آشکار سازد در تمرکز بر قصد و نگرشی اخلاقی و سیاسی-اجتماعی در بند سطح گرفتار مانده است.
من در این نوشته میکوشم تا جایی که درک و توان تخیلم اجازه میدهد چند لایهی دیگر از لایههای ممکن تأویل را بکاوم. قصد برون رفتن از متن و مقایسهی آن با متنهای مشابه یا توضیح متن بر اساس نظریههای شناخته شدهی فلسفی یا روانشناختی ندارم. بیشتر هدفم آن است که لایههای هر چه بیشتری از اثر را آشکار سازم. در این گستره پندارم آن است که میتوان با فراگیری از سنت تأویل یهودی ربانی،[۳] یکی از اولین سنتهای تأویل متن در تاریخ، درکی سه بُعدی از تأویل متن داشت و به یاری آن به لایههای گوناگونی از معنای متن دست یافت. سنت تأویل ربانی سنتی متمرکز بر بررسی و واشکافی متن مقدس بود. از اینرو در متن ژرفایی از معنا را میدید که فقط به یُمن تأویلی لایه به لایه میتوانست آشکار شود. سه بُعد درک مد نظر من عبارتند از:
یک) هر متنی دارای لایههای گوناگونی از معناست. بدون تردید متنهایی در پیچیدگی، ژرفا، سنگینی و ابهام معنامندتر از دیگر متنها هستند ولی در هر متنی میتواند لایههایی از معنا یافت. فوکو اشاره کرده است – البته برای رسیدن به نکتهای دیگر – که میتوان در صورت یافت شدن سیاههی لباسهای کثیف (برای شسته شدن) نیچه، آنرا جزیی از مجموعهی کارهای او بشمار آورد.[۴] در همین چارچوب نیز باید پذیرفت که میتوان به هر متنی سیاههای از معنا نسبت داد. متنهای مقدس را در درازنای تاریخ به شکلهای متفاوت تأویل کردهاند و هر بار از آن معنایی برون کشیدهاند. هیچ حکم یا دلیلی وجود ندارد که اینکار را نتوان با یک متن داستانی یا فلسفی انجام داد. به هر متنی میتوان ژرفایی از معنا اگر نه در حد نوشتههای اصلی نیچه که چیزی در آن حدود نسبت داد.
دو) از آنجا که متن میتواند هر چیزی را بازگوید و هر چرخشی پیدا کند، هر تأویلی از آن ممکن است و مهم در این زمینه آن است که یک تأویل تا چه حد تر است و ژرفایی نو به اثر میبخشد. بدون تردید تمایزی را میتوان بین تأویلهای گوناگون برقرار ساخت. معیار تاریخی تمایز بین گفتها و نوشتهها، حقیقت، معیار خوبی برای تمایز بین تأویلها نیست. چرا که نمیتوان به حقیقت متن بجز به اتکای تٔأویل دست یافت. برون از تأویل هم دادهای، معیاری در دست نیست که بتوان با آن تأویلها را سنجید. متن خود تأویلی است (از آنچه دربارهی آن مینویسد). وانگهی بسیاری از متنها برای بیان یا تبیین حقیقت نوشته نشدهاند که بخواهیم در تأویل آنها در جستجوی حقیقت باشیم. معیارِ تمایز همانا میزان تازگی و شگرفی، نشان دادن وجه یا جنبههای جدیدی از متن و ژرفا بخشیدن به آن است. تردیدی نیز نیست که این امری فردی و دورهای است. تأویلهای که در یک دوره از سوی کسانی سطحی یا پرت بشمار میآیند ممکن است در دورهای دیگر ژرف و جذاب دیده شوند.
سه) تأویل، حتی در صورت ارایهی برداشتی یکسره نامترقبه، شگرف و تخیلی، متن اصلی را خدشهدار نمیسازد بلکه به تکوین و شکوفایی آن (خود متن و نه تفسیر از آن) یاری میرساند. هیچ واکاوی، بررسی یا تفسیری نمیتواند به متن آسیبی برساند. از تأویل و تفسیر نباید هراسید. متن پابرجاست، همواره در دسترس خواننده است و هر بار از نو خوانده میشود. هر برخوردی، ژرف یا سطحی، جنبهای از آنرا آشکار میسازد و این به غنای متن یاری میرساند. در یک آنِ معین، متن یک نوشتهی محض در دست خواننده نیست بلکه حاصل جمع تمامی تأویلهایی است که از آن شده و مخاطب به شکلی آشنا با آنهاست.
هیچ متنی قطعی نیست. هر متنی نه تنها در پاسخ و اشاره به متن یا متنهایی دیگر نوشته شده است، بلکه نوشته شده است تا تکمیل شود، تا پاسخی بگیرد، تا تا زبان و ذهن خوانندگان خود را بارور متنی دیگر سازد. به این خاطر، متن نه فقط تاریخ که مهمتر از آن گسترهی زمان را در خود متبلور میسازد. گذشته، حال و آینده. متن توپی است در چرخش مداوم، نه فقط بین نویسنده و جهان که همچنین بین گذشته و آینده. برای تأویل، توپ را باید حتی اگر برای آنی شده از چرخش بازایستاند تا جنبههایی از آنرا بررسی کرد و به فهم بازشناخت. مخاطرهای پر خطر. متن بازایستاده از چرخش متن بیجانِ مرده است و متن در چرخش سرگیجه آفرین. ولی باید خطر کرد تا شاید در آن فرایند معنایی را فهمید، چیزی را دریافت. هیچ شگفتیآفرین نخواهد بود که شکست بخوریم. ولی آنگونه که بکت توصیه کرده باید بکوشیم که بهتر، البته بمعنای سختتر، سنگینتر و محسوستر، شکست بخوریم.[۵] آنگاه شاید معنایی را دریابیم که دیگران را تحریک به برخورد به تأویل و بازیافت معنایی دیگر در متن کند.
بسوی لایههای معنا
برای هدایت، سگ ولگرد موجودی حسیْ احساسی است. سگ ولگرد یکسره تن است یا آنچه که مرلوپونتی گوشت نام نهاده است.[۶] تنی که هم حس میکند و هم حس میشود. او تنی است در حرکت، در پیوند با جهان ولی همچنین در جدایی از آن و تلاش برای بازپیوند به جهان. آنچه او را به جهان وصل میکند حس احساسی است. حسی نیز که بیش از هر حس دیگری زمینهی پیوند را فراهم میآورد حس بویایی است. حسِ بو احساس را در او بر میانگیزد و احساس حس را. حسی که بیشتر یک احساس است، احساس برانگیخته شده موجد کنش و حرکت است. حس همزمان هم احساس است و هم میل به حرکت و جنب و جوش. هر سه در تن بصورت بینی تلاقی پیدا میکنند. تنی یا بینیای که مخزنی از تاریخ و حس موروثی است. تن سگ ولگرد همزمان خسته و کوفته است، ولی در همین تنِ حساس به احساس است که میل به جنب و جوش بیداد میکند. هدایت بین این سه مفهوم (حس، احساس و حرکت) کلیتی از ارتباط را میبیند که کمتر جای دیگری در ادبیات مدرن نمونهی آنرا میتوان یافت.
بوهای مختلف سبزه های نیمه جان، یک لنگه کفش کهنه نم کشیده، بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که بهسبزه زار دقت میکرد میل غریزی در او بیدار میشد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان میداد، ولی ایندفعه بقدری این احساس قوی بود، مثل اینکه صدائی بیخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خیز میکرد. میل مفرطی حس کرد که در این سبزهها بدود و جست بزند.
این حس موروثی او بود، چه همهٔ اجداد او در اسکاتلند میان سبزه آزادانه پرورش دیده بودند. اما تنش بقدری کوفته بود که اجازهٔ کمترین حرکت را به او نمیداد. احساس دردناکی آمیخته با ضعف و ناتوانی باو دست داد. یک مشت احساسات فراموش شده، گم شده همه بهیجان آمدند. (۱۲-۱۱)
تن فقط حس احساسی نیست آکنده از احتیاج و میل است. احتیاج فقدان است، آنچه که باید باشد و نیست، نیستیای که هستیمندی و آکندگی را میجوید. سگ ولگرد همواره گرسنه است. در پی غذا، در پی نان، او مدام در جد و جهد است. او احتیاج به غذا دارد. ولی او احتیاجات دیگری نیز دارد. یک احتیاج مهم او نوازش است. سگ ولگرد حاضر است جانش را بدهد تا کسی به او ابراز محبت کند و دست بسرش بکشد (۱۹). این احتیاج در آمیخته به احتیاج ابراز محبت (به دیگری) است، اینکه برای کسی فداکاری کند و حس وفاداری خود را نشان دهد. همزمان میلهای دیگری نیز در او بیداد میکنند. یک میل، همانگونه که دیدیم، میلِ به دویدن و جست زدن در سبزهها است. میل مهمتر دیگری میل جنسی است، میلی سرنوشت ساز. میلی که بسان رانهای سرکش سگ ولگرد را از جا، از خانه و کاشانهی خویش و از وفاداری به صاحب خویش بر میکند و او را در پی سگی ماده رهسپار کوچه و خیابان میسازد. میل جنسی در سگ ولگرد ناگهانی و تک موقعیتی عمل میکند (لازم است تأکید شود نزد صادق هدایت در سگ ولگرد، چرا که میدانیم چه نزد فروید و چه نزد یکایک ما میل یا شور جنسی، اگر نه همیشه که اوقات زیادی سامانده کنش است.) احساس میل جنسی یک رخداد است. ناگهان از راه میرسد و زندگی را زیر و رو میکند ولی چیزی، عنصری ماندگار نیست. در لحظه لحظهی زندگی، بصورت مداوم و خطی، حضور ندارد. سگ ولگرد هر چه باشد آکنده از شهوت و ولع جنسی نیست.
اینجاست که به اولین لایهی تأویل داستان میرسیم: تفاوتی بین حیوان و انسان، بین سگ ولگرد و آن درکی که در زندگی روزمره از انسان داریم، وجود ندارد. سگ ولگرد در ساحت تن خویش در جهان حضور دارد ولی در این ساحت درست همانند آدمیان میزید و جهان را تجربه میکند. بنیاد هستیمندیِ او را تن رقم میزند ولی این تن گوشت لُخم نیست، تنی داغ و سوزان از ولع نیست. تن سگ ولگرد در آتش شهوت و میل به سیری شعلهور نیست، بلکه تنی است از آن موجودی زنده، موجودی حسیاحساسی، با چند حس و احساس در آمیخته با یکدیگر، با چند نیاز و با چند میل از میل جنسی و احساس گرسنگی گرفته تا میل به مهربانی. تن لُخم نیست زیرا از همه سوی، لایه به لایه، جزء به جزء در پیوند با استخوان، چربی و پوست هستیمندی، زیست و حضور در جهان قرار دارد.
صادق هدایت چکش را باز محکمتر میکوبد تا همچون چکش مشهور نیچه نکتهای را که میخواهد بگوید با صلابت بیشتری بیان کند و درک سنتی متعارف از امور را در هم کوبد. تن، بویژه حسی که به این تن وصل است، سگ ولگرد را مجهز به خاطره میسازد. بوها را مدام یکی پس از دیگر تشخیص میدهد و آنها خاطرههای گوناگونی را در او زنده میکنند. بوی شیر او را گیج میکند. یاد بچگی و شیر مادرش را «در خاطرش مجسم» میکند. «بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینیش» جان میگیرد (ص ۱۳). این خاطره همچون خاطرهی پروستی کلوچهی مادلین عمل میکند. مجموعهای از خاطرات به ذهن او هجوم میآورند. بازیهای بچهگانهاش با برادرش بیاد میآورد. بتدریج، انگار به گونهای شبه ارادی دیگر خاطرات خوش زندگیاش را بیاد میآورد. بیاد نوازشهای صاحبش میافتد و اینکه پسر صاحبش را بیشتر دوست میداشت چون همبازیش بود.
لایهی دوم تأویل داستان را اینجا داریم. بازاندیشی زندگی هیچ چیز نیست جز آنچه که تن در موقعیتهای گوناگون حسیاحساسی، در هستیمندی خویش، تجربه میکند. این هیچ چیز خاصی نیست و از سگ ولگرد بر میآید. در این زمینه سگ بسان حیوان هیچ تفاوتی با انسان ندارد. نه آنکه برای سگ باید شأنی در حد انسان قائل بود بلکه آنکه سگ همچون انسان است. بازاندیشی، به هر رو، نزد هدایت اندیشه نیست. چیزی متفاوت با آن است. تفکر تحلیلی و بررسی مجرد امور جهان جایی در زندگی سگ ولگرد وجود ندارد. او درکی از آینده ندارد. کنش و برخوردهای دیگران را واکاوی نمیکند و علت و دلیلی فرضی برای آن نمیجوید. او در حال زندگی میکند و میتواند به گذشته و آنچه بر او برگذشته باز گردد. او میتواند به چیزهایی عادت کند (۱۸) حتی کابوس ببیند (۱۹) و کسی را به سیما و رفتار شبیه صاحبش تشخیص دهد.
آنچه ولی از آدمی انسان میسازد، در سگ ولگرد، اندیشه نیست. از اندیشه نشانی در متن نوشته نمیتوان یافت ولی آدمها در آن حضوری جسورانه آشکار دارند. از همان آغاز نیز هستند. همه جا پا به پای سگ ولگرد با او، در کنار او و در برخورد با او حضور دارند. ویژگی بارز آنها، آنچه که از آنها انسان میسازد، روحیهی تهاجمیشان به سگ ولگرد است. مدام او را میزنند، فریب میدهند و آزاد میدهند. بنظر میرسد بی هیچ دلیل و علتی. از کوچک تا بزرگ نیز در گیر آن هستند. در گند و کثافت زندگی میکنند. به این دلیل نمیتوان گفت سگ را بسان عنصر بر هم زنندهی پاکی و نظم محل زیست خود میبینند. به روحیه، به خوی و کیش، سگ ولگرد را آزار میدهند. استثنا صاحب سگ و پسر او هستند. ولی آندو در گذشتهی ذهنی/خاطراتی سگ حضور دارند و نه در مواجهی کنونی سگ ولگرد با آدمها.
آدمها خانه و کاشانه دارند. در شهر زندگی میکنند، در شهر ورامین. شهر را صادق هدایت با میدان، مغازههایی چند و گرمای آفتاب معرفی میکند. جنبهی بارز شهر سکوتی است که آنرا فرا گرفته است. شهر تهی از جوش و خروش زیست است. انسانهایِ شهر گویی فقط «احتیاجات خیلی ابتدایی» دارند و مغازههای میدان شهر برای پاسخگویی به آن احتیاجات درست شدهاند. آدمها بنظر نمیآید بهرهای از زندگی در ضربآهنگ هیجانی حس احساسی، میل و خاطره، که مدام نزد سگ ولگرد مییابیم.
این را میتوان لایهی سوم تأویل داستان دانست. در مدنیت (شهر نشینی) و اجتماعیت، انسانها زیست محض را بسان نیستی پیش میبرند. صادق هدایت نقدی رادیکالتر از نقد مشهور زیمل به زندگی شهری دارد. زیمل بر آن است که شهر از انسانها موجوداتی عقلایی و سطحی میسازد که در پی پیشبرد کار و زندگی از احساس، هیجان و کناکنش حسی با یکدیگر دوری میجویند.[۷] صادق هدایت شهر را نابود کنندهی شور زیست و برپای دارندهی شکلی از زندگی مبتنی بر احتیاج و نیستی میبیند. در ورامین، زندگی شهری «از کار و جنبش افتاده» است (ص ۹). مردم در شهر پیرامون میدانی زندگی میکنند که متشکل از مغازههایی برای رفع احتیاجات ابتدایی آنها است. وجود آنها در فقدان، در احتیاج تجلی مییابد. نیستی آنها در تقابل با هستیمندی سگ ولگرد بسان خشونت تجلی مییابد. سگ ولگرد به آنها نیاز ندارد ولی آنها به او نیاز دارند. سگ ولگرد نیستی آنها را به سوی هستیمندی سوق میدهد. در آزار و اذیت سگ ولگرد بسان دیگری آنها جنب و جوش کنشگری پیدا کرده هستیمندی را تجربه میکنند.
شهر مرکز داد و ستد است و انسانها در آن هر یک بنا به کار، یا نقشی در چرخهی داد و ستد، در آن زندگی میکنند و در داستان حضور مییابند. یکی نانوا است دیگری قصاب. حتی پسر بچههایی که باید نمود معصومیت و بازیگوشی باشند بکار فروش شیر برنج و تخمه کدو مشغول هستند. برون از گسترهی داد و ستد، هیچیک از این انسانها کسی نیست. تمامی وجود آنها در شغل و نقششان در چرخهی داد و ستد خلاصه میشود. ولی از همین خاستگاه، آنها سگ ولگرد را آزار میدهند. بنظر میرسد نقش در داد و ستد بنیادی از هستی برای آنها پی میافکند که در آزار رساندن به سگ ولگرد تکوین یافته به کنشگری هستیمندانه ارتقا مییابد.
صاحب سگ در این زمینه استثنا است. به شغل یا نقش او در چرخهی داد و ستد اشارهای نمیشود. ولی از خانه و خانوادهی او، متشکل از همسر و پسربچهای بازیگوش، سخن بمیان میآید، به فراوانی نیز. ویژگی بارز او مهربانی او و خانوادهاش در کناکنش با سگ ولگرد است. او ولی بمعنای کامل کلمه یک استثنا نیست. زیرا که او به شهر تعلق ندارد. متن در بارهی محل سکونت وی چیزی را بیان نمیکند ولی مشخص است که او خارج از شهر ورامین، در جایی همچون حومه، برون مدنیت، زندگی میکند.
در این سطح و این لایه، حیوان از انسان پیشی میگیرد. در او چیزهایی مییابیم که نزد انسان وجود ندارند. حیوان و نه انسان تجسم شور،حرکت و جنب و جوش است. اینجا نشانی از کافکا نیز نزد هدایت مییابیم. ویژگی نسبت داده شده به سگ ولگرد، ویژگیای است که به باور دلوز و گواتری حیوانات در آثار کافکا دارند. حیوانات کافکا به سطحی متفاوت (با سطح انسان) میرسند، سطحی از شور، سطحی از رهاییِ مضمونی آکنده از شور و خروش از صورتی که در نشانههای معینی رسمیت یافته است. سنخی از رهایی در جنب و جوش.[۸]
یک ویژگی دیگرْ سگ ولگرد را از آدمهای شهر متمایز میسازد و این لایهی چهارم تأویل داستان را تشکیل میدهد. سگ ولگرد بر خلاف آدمهای شهر در جهان حضور دارد. او به توان تخیل و تحرک در مکانها و زمانهای گوناگون جهان حضور پیدا میکند. شاعر آلمانی ریلکه بر آن است که حیوانات با همهی چشمان خود به گشودگی جهان مینگرند. ریلکه به گفتهی آن کارسون بر آن باور است که در حالیکه ما انسانها پیشاروی جهان (در آستانه و بر لبهی آن) ایستادهایم، حیوان در جهان است.[۹] سگ ولگرد نیز مدام در خیابانها و کوچههای شهر در حرکت است. میل به حرکت بیشتر و بازگوشی نیز دارد. در گسترهی زمان نیز، او مدام زمان حال را پشت سر مینهد. گذشته را بیاد میآورد و با حسرت آنرا در ذهن مرور میکند. هر وقت درد و بدبختی از حد میگذرد در گذشته همچون «بهشت گمشدهای .. یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا» میکند (۱۸). هدایت انگار میخواهد حکم مشهور آلبر کامو در بیگانه را یادآوری کند و از آن بگذرد که « آدمی حتی اگر یک روز زندگی کرده باشد، میتواند بی هیچ ناراحتی صد سال زندگی کند بی آنکه حوصلهاش سر برود.»[۱۰] مسئله ولی اینجا ولی بیش از آنکه سر رفتن حوصله باشد، تحمل درد و بدبختی است. گذشته برای سگ ولگرد یک گذشتهی یگانه نیز نیست. چند گانه است و او بنا به وضعیت خویش هر گاه به یکی از آنها سر میکشد یا به یاد میآورد. رخدادهایی در آینده دم دست نیز، در پسزمینهی احساس امید و اضطراب، متصور میشود. هراسناک دنبال صاحبش، به امید بازیافتنش میگردد. تلاش میکند راهی بسوی سگ ماده بگشاید و شکستخورده به یأس به چرت میافتد. حضور او در جهان امری گهگاهی نیست، او همواره در گسست از موقعیت اینک و اینجای خویش، در جهانی ترافرازنده نسبت به وضعیت خویش، حضور مییابد.
در مقایسه، آدمهای شهر گرفتار نیستی و متمرکز بر هستیمندی هستند. مسئلهی آنها صِرف بودن، صِرف ماندگاری است. حضور در جهان برای آنها معنا و موضوعیت ندارد. از حس انزجار به سگ ولگرد فراتر نمیروند تا امری یا پدیدهای بُعدی ترافرازنده برای آنها پیدا کند. جهان آنها محدود به میدان و کوچهها و خیابانهای شهر ورامین و اینک و اینجای هستیمندی سگ ولگرد است. نهایت غایتشان هستمندی برخاسته از واکنش به حضور سگ ولگرد است.
سگ ولگرد زندگی در شهر (ورامین) و کوچهها و خیابانهای آنرا خود بر نگزیده است. آنجا بدنیا نیز نیامده و زندگی نکرده است تا بخشی از واقعیت زیست و هستی او باشد. او خود را ناگهان آنجا یافته است، ولی همین واقعیت هستی او شده است. به مفهوم مشهور هایدگری او به آنجا پرتاب شده و این واقعیت واگذاشتگی او است.[۱۱] رخدادی در پی رویکردی او را به آنجا کشانده است. در مستی، به بویی و میلی شهوی، در پی سگی ماده دویده و وامانده و شکست خورده خود را آنجا یافته است. اینجا لایهی پنجم تأویل را داریم. رخدادی موقعیت را بوجود آورده است. موقعیت ولگردی. موقعیت بر وضعیت او، بر آنچه وجود او را تعین میبخشد، چیره شده، وضعیت او را در هم شکسته است. سگ ولگرد برای خود کسی بوده است، سگی اسکاتلندی با نام و صاحبی معین. در بهشتی بسر میبرده. مِهر و نوازش آدمیان را مدام احساس میکرده و غذاهای خوشمزه میخورده. او از آنجا رانده نشده است. خود «خطایی» کرده و از آن آنجا به برون رانده شده است. در موقعیت ولگردی از آن وضعیت (پیشینی) فقط خاطرهای بجای میماند. باقی درد و زجر است، سنگ و شکنجهی آدمهای شهر.
تصادم موقعیت و وضعیت نزد سگ ولگرد پدیدهای استثنایی نیست. موقعیتها همیشه بگاه رخدادهای خطیر وضعیتها را فسخ کرده و مضمحل میسازند. وضعیت شمایل و هیبت بنیاد مستحکمی برای زیست و هستیمندی دارد. در هر لحظهی زندگی، فرد وضعیت اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جهان زیست خویش را در قالب پیوندهای خانوادگی، شغل، مقام، دانش و توانمندیهای زبانی میزید. وضعیت آن چارچوبی است که زیست را هم ممکن ساخته و هم مختصات آنرا تعیین میکند. وضعیتْ بنیادی را برای هستیمندی فراهم میآورد. موقعیتْ زیست و جنب و جوش در چارچوبی است که رخداد رقم میزند. بسیاری از رخدادها موقعیت را در تصادم با وضعیت قرار نمیدهند. بگاه رفتن به مغازه برای خرید احتیاجات زندگی ممکن است دوستی را ببینیم و برای چند دقیقه با او گفتگویی دوستانه داشته باشیم. موقعیتی که شکل میگیرد در وضعیت زندگی تغییری ایجاد نمیکند، فقط مکثی در روال زندگی روزمره پیش میآورد. ولی اگر کسی از ما بیلی باتگیت پسر بچهی داستان دکتروف باشد و در خیابانی در محلهی برانکس به آقای شولتس برخورَد آنگاه چه بسا که فرایند زندگیاش دچار دگرگونی شود.[۱۲] خرید یا بازیگوشی که هیچ، حتی بسیاری چیزهای را به وداع و فراموشی بسپرد و گام در راه مسیری نو در زندگی نهد. در این حالت موقعیت بر وضعیت چیره شده است و دیگر وضعیت اجتماعی و اقتصادی عنصری تعیین کننده در زندگی نیست. موقعیت دیرپا نیست. امور باید دوباره به روال معمول خود در وضعیت معینی بازگردد تا زیست ممکن شود، ولی چه بسا که این وضعیت دیگر وضعیت پیشین نباشد. برخی اوقات رخدادی جدید موقعیت را متحول میسازد و موقعیتی باز جدیدتر میآفریند. موقعیت جدید ممکن است موقعیت پیشین یا موجود را فسخ کند و شرایط را به وضعیت بازگرداند.
سگ ولگرد در موقعیت ولگردی قرار گرفته است و آنگاه که کسی را در شهر میبیند که شبیه به صاحبش است بدنبال او میرود تا شاید از موقعیت قرار گرفته در آن رهایی یابد. رخداد اما آنگونه که او امید به آن دارد انکشاف نمییابد و او از موقعیت ولگردی رهایی نمییابد. ولگردیِ موقعیتی برجای باقی میماند. این موقعیتی است که وضعیت او را بسان سگ فسخ میکند. او در این موقعیت بیش از آنکه یک سگ باشد یک ولگرد است. او خانهای و سرپناهی از مهربانی و دلبستگی داشته است اما در ولگردی هدف سنگ و زجر و شکنجهی مردمان شهری است که او به بازی سرنوشت خود را در آن یافته است.
از او دیگر نمیتوان همچون سگ سخن گفت. اینک لایهی ششم تفسیر را داریم. او بیش از آنکه یک سگ باشد، یک ولگرد است. او حیوان نیست، که به تمایز یا شباهتش به انسان برای فهمیدنش توجه شود. او ولگرد است و در این هیأت زندگی میکند. هستیمندی و حضور او در جهان از آن ریشه میگیرد. در ایندو با تمامی انسانها و چه بسا هر موجود زندهای یگانگی پیدا میکند. در دیدگاه هدایت، در چارچوبی کلی، هر انسان و موجود زندهای که آغوش مادر را بسوی زمین ترک گفته، پا از خانه برون نهاده و در پی میلی شهوی یا بطور کلیتر همبودگی سر در پی کسی یا غریبهای نهاده به درد ولگردی گرفتار آمده است. در جامعهشناسی مدرن از مفهوم بی خانمان برای شناسایی ذهنیت انسان مدرن استفاده شده است.[۱۳] بی خانمانْ ذهنی است که در گرداب تحولات تند اقتصادی و اجتماعی، سستی بهمپوستگی اجتماعی و چندگانگی جهانهای زیست گرفتار آمده است. صادق هدایت از این پیشتر میرود. او موجود هوشیار زنده را یک ولگرد در جهان پر از رخداد و موقعیت میداند. سارتر در تهوع از چشمانداری درونی این وضعیت را توصیف میکند. روکانتن قهرمان کتاب پی میبرد که زندگیاش الله بختکی است و در هر جهتی میروید. او میبیند که بر بنیاد نیستی ایستاده است و بر حسب تصادف پدید آمده است. این حس ناضرورتی است که در او احساس تهوع را دامن میزند.[۱۴]
ولگردی هستیمندی را به حاشیه میراند. در ولگردی، بود اهمیت خود را از دست میدهد. دیگر با جهان پیرامون نمیتوان درگیری داشت. پروژهای برای پیشبرد نمیماند. ضرورتها شاید بر جای باشند ولی در تعیین اولویتها رنگ میبازند. دیگر مبنایی برای دسته بندی غایتها و کنش وجود ندارد. همه چیز بر یافتن لحظهای قرار متمرکز میشود. هستیمندی همچون نقطه مقابل در نفی ولگردی بدست میآید. ولی ولگردیْ حضور در جهان را موضوعیت میبخشد. ولگرد، به مقام، در جهان ول میگردد. مدام در حال تغییر جا و مکان است و چون توان تخیل را از دست نداده و تنها کنام آرامشش خیالپروری است، مدام خود را در موقعیتها و زمانهای دیگر تصور میکند. او مدام در جهان در گشت و گذار است، نه گشت و گذاری یکسره تجریدی که گشت و گذاری در جستجوی سکوی پرشی بسوی وارهایی. وارهایی چیزی بیش از رهایی است. در حالیکه رهایی خلاصی یافتن از وضعیتی، مانعی است، وارهایی قرار گرفتن در سپهری باز به احساس خوشی از رهایی است. وارهایی رهایی نیست، بلکه احساس خوش رهایی است. آنچیزی است که قرار است پرولتاریا در لحظهی رسیدن به کمونیسم مارکس و بیمار روحی پس از روانکاوی روان درمانگر روی کاناپه به آن دست یابد. نویدی که همواره در حد نوید باقی میماند و هیچگاه مداومتی پیدا نمیکند. در لحظهاکنون والتر بنیامینی میدرخشد، تکانهای را ایجاد میکند و سپس به ناخودآگاه تاریخ میپیوندد.
اکنون به لایهی هفتم تأویل میرسیم. ولگردی نفرینِ زیستی است که مدام از رخدادی به رخدادی دیگر و از موقعیتی به موقعیت دیگر در حرکت است. نفرینِ از آغوش مادر به زمین فرود آمدن، نفرینِ ترک خانه، نفرینِ بی بنیادی زیست. در ولگردی، هیچ امیدی به دیگری مستقر نمیتوان داشت. او برای آن دهان دارد که دشنامت دهد، برای آن دست دارد که سنگ بسویت پرتاب کند و برای آن اراده دارد که در جستجوی لذت شکنجهات را پیگیرد. او وحشتزده از بی قراری و گشت و گذار ولگرد در جهان سرکوب او را میجوید.
ولگردی صِرفاً سرنوشت سگ اسکاتلندی بی صاحبی در شهر ورامین نیست. سرگذشت تمامی انسانهایی است که از زیستن در حد و حدود «رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی» (۹) فراتر رفتهاند. سرنوشت هر آن کسی یا موجود زندهای است که مستِ زندگیْ، میل یگانگی با دیگری را پیگیرد. سرنوشت اوست که گاه و بیگاه «تعهدات و وظایف» ایجاد شده در فرایند زندگی را بفراموشی میسپرد. سرنوشت همهی آنهایی که نمیتوانند از هیچْ سرپناهی برای خود بسازند.
ولگردی هیچ نویدی را در پی ندارد. سیاهیِ در آمیخته با سیاهی است. حضور در جهان جرقههایی را در آن روشن میکند ولی بزحمت درخششی در آن ایجاد میکند. خیال و خاطره گره خورده بیکدیگر لمحههایی از غنای خوشی میآفرینند ولی نه چنان غنایی که سرریز به زندگی کند. در نهایت، رستگاری از راه میرسد، رستگاری در رهایی محض، در رسیدن به پایان. و این نه به تفکر بلکه به حس مرگ در تن. حسیاحساسی، حسی که احساسی خوش را بر میانگیزد، «یکنوع خنکی ملایم و مکیفی» (۲۲). رستگاری همان اکنون رهایی است و نه وارهایی، وارهایی در هیچی که سرنوشتِ وضعیتی را رقم میزند که در موقعیت فسخ شده بود. در رهایی، وضعیت باز میگردد تا با فسخ خود موقعیت را هم فسخ کند.
پانویس:
[۱] صادق هدایت (۱۳۴۲)، «سگ ولگرد» در کتاب سگ ولگرد، انتشارات امیرکبیر، چاپ هفتم. کتاب در اینترنت در دسترس است و من از آن در ارجاع به صفحات کتاب بهره بردهام.
[۲] رد چنین برداشتی را نزد محمد بهارلو و محمد علی همایون کاتوزیان می توان یافت. بهارلو در مقدمهی کتاب سگ ولگرد (۱۳۷۹، نشر قطره) و همایون کاتوزیان در مقالهی «انسان و حیوان در «سگ ولگرد» هدایت» (قابل دسترسی در اینترنت).
[۳] نگاه کنید به:
Susan Handelman (1982), The Slayers of Moses: The Emergence of Rabbinic Interpretation in Modern Literary Theory, State University of New York Press.
[۴] میشل فوکو این نکته را در صفحات آغازین نوشته پر آوازهی خویش مولف چیست توضیح میدهد.
[۵] گفته یا شاید بهتر است بگوییم نوشتهی بکت که اکنون بیشتر شکل کلیشه را پیدا کرد این است:
همیشه تلاش کردهای. همیشه شکست خوردهای. اهمیتی ندارد. دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور. (در کتاب وُرستوارد هو)
[۶] Maurice Merleau-Ponty (1979), The Visible and the Invisible, Northwestern University Press.
[۷] مقالهی زیمل در اینباره بنام The metropolis and mental life (کلانشهر و حیات ذهنی) در این آدرس در اینترنت در دسترس است.
chrome-extension://efaidnbmnnnibpcajpcglclefindmkaj/https://www.blackwellpublishing.com
[۸] این نکته را من از این نوشته آموختهام:
Charlene Elsby (2023), Kill metaphor: Kafka’s becoming animal and the deterritorialisation of language as a rejection of stasis, Chapter 8 in Deleuze and Time, ed. by R. Luzecky and D. Smith, Edinburgh University Press.
[۹] آن کارسون این نکته را در مقالهی خود درنگ (Hesitation) توضیح داده است. مقاله در اینترنت در دسترس همگانی است.
[۱۰] آلبر کامو (۱۳۸۶)، بیگانه (ترجمهی لیلی گلستان)، نشر مرکز، ص ۱۳۲ـ۱۳۱.
[۱۱] مارتین هایدگر (۱۳۸۶)، هستی و زمان (ترجمهی سیاوش جمادی)، ص متن آلمانی ۱۳۵.
[۱۲] ای. ال. دکتروف (۱۳۷۷)، بیلی باتگیت (ترجمهی نجف دریابندری)، طرح نو.
[۱۳] پیتر برگر، بریجت برگر، هانسفرید کلنر (۱۳۸۱)، ذهن بی خانمان: نوسازی و آگاهی (ترجمهی محمد ساوجی)، نشر نی.
[۱۴] ژان پل سارتر (۱۳۵۵)، تهوع (ترجمهی امیر جلال الدین اعلم)،نشر نیلوفر.
از همین نویسنده:
- محمدرفیع محمودیان: (جهان موازی) در ادبیات
- محمدرفیع محمودیان- اعلام فاجعه: مسخ کافکا، ترجمهی هدایت
- محمد رفیع محمودیان: ادبیات داستانی روز ژاپن- تصادم حضور در جهان و هستیمندی
- محمدرفیع محمودیان: «رنجاندوه زیست در جهان مدرن» – دربارهی نویسندگی جولین بارنز
- محمدرفیع محمودیان: جادوی زبان: وَ، یکی وَ
- محمد رفیع محمودیان: تجربهگرایی در ارواح سرگردان سسیل پین
- محمدرفیع محمودیان: هستی نیستیمندِ پول و روایت
- محمدرفیع محمودیان: نظریهی عمومی افسون – در معرفی رمان نظریهی عمومی فراموشی
- محمدرفیع محمودیان: «مضمون و صورت»: ستیز احساس و بیان در آثار هان کانگ
- محمدرفیع محمودیان – نقطه (.): معنا و پندار