
عشق به انگاره و کارکرد داغ است و ویرانگر. رخدادی است با آغاز و فرایندی برون از ارادهی کسی. تن و جان را، هر دو، در بر میگیرد. آمیخته است با شور جنسی و تنش روحی. وابستگیْ در نهایتِ دلبستگی به معشوق. گاه هیجان بر میانگیزد و گاه هر مایهای از توان و امید را میسوزاند. در پر مخاطرهترین لحظاتش شعلهی لذتی ناب برافراشته است و در پر لذتترین دقایقش هزار بیم و هراس در کارند. پویاست ولی چون در کشاکش تصاحب و حسادت پویاست همواره در آستانهی فروپاشی است. دیگری تصاحب شده، دیگر در وجود خودپوی خویش ابژه/موضوع خاطرخواهی نمیتواند باشد و گریزپایِ سرباز زده از دوست داشتن و نه فقط دوست داشته شدن در شأن عشق نیست. خمیرمایهی آن وفاداری است ولی وفاداری ایستایی را میرساند و ایستایی نشان از نا-بودی دارد. عشق فقط در تفوق بر تردیدها و تنشها معنا پیدا میکند. عشقِ تهی از تردید، مخاطره و حسادت عشق نیست، همجواری است. داغِ آن دوستداشتنی است ولی آنچه که داغ است میسوزاند و نابود میکند.
این انگاره از عشق که باید برای بازشناخته شده از گونههای دیگر آن عشق داغ بنامیم آن عشقی است که همواره در ادبیات بازنمایی شده است. آن عشقی است که رومئو و ژولیت را به نگاه اول شیفتهی یکدیگر ساخته و سپس آنها را به شتاب بکام مرگ میفرستد؛ زندگی داشآکل را از این رو به آن رو کرده و در نهایت نابود میسازد و اشک به چشمان مرجان میآورد؛ مایکل فیوری بیمار را، در «مردگان» جیمز جویس، در شبی بارانی به پای پنجرهی گرتا و در نهایت مرگ میکشاند؛ و آتش حسادت را به جان مارسل در جستجوی زمان از دست رفته میافکند و در انتها آلبرتین را از مارسل و زندگی میستاند. عشقی که هم ممکن است و هم ناممکن و در رویارویی بین آندو پویاست. ممکن است چون همانگونه که فروید مشخص ساخته گره خورده به رانهی جنسی است، به لذت جنسیِ احساس شده در تن، در مادیت تن. افزوده بر آن، همچون یک ارزش اضافه، نوید یگانگی را میدهد و باز شکوفایی عقدهی ادیپ. یگانگی با سرچشمهی مهر، آکندگی و آسایش.
عشق هیچگاه آغازگر چیزی نیست، آفرینش نیست. ادامه است، باز آفرینی است. بر بنیاد شور زندگی شکل میگیرد، بر خلاف هستی که بی بنیاد است. از اینرو ممکن است. ولی عشق همزمان آنگونه که سارتر نشان داده ناممکن است.[۱] عشق دوست داشته شدن از سوی معشوق است، از سر آزادی، از سر عشق. ولی عاشق همواره میکوشد تا دوست داشتنی باشد تا عشق را نزد معشوق شعلهور زنده نگه دارد. عاشق در پی آن است که معشوق را بفریبد، آزادی او را محدود سازد و او را عاشق نگه دارد. عشق بر مبنای اسارت در آزادی، ناآزادی در آزادی ممکن است. این سرنوشت نهایی عشق است. احساس اسارت در عشق. اسارت در دوست داشتن و دوست داشته شدن. تبدیل شدن به یک شیء دوستداشتنی، به یک بازیگر نقشی یا نقشهایی دوست داشتنی، به ستایشگر نقشهایی دوستداشتنی. به اینصورت عشق بازی عشق است، فریب عشق است، ممکن به پندار و از آنرو ناممکن در واقعیت یک رابطه.
داغی عشق از رویارویی امکان و ناممکنی آن نیرو میگیرد. تنش بین امکان و ناممکنی به آن حرارات و پویایی میبخشد. عشق هم ممکن است و هم ناممکن. لذتی که عشق نوید میدهد و آنرا جذاب میسازد به رنج آلوده است، رنج هراس از آزادی معشوق و مخاطرهی گریختن او از رابطه. این نکته را بهتر از هر کس دیگر مارسل پروست بما یادآوری کرده است.[۲] لذت باید داغ شود تا رنج را پس راند. حسادت به ارادهی آزاد معشوق اما لذت را نیز به کام تلخ میگرداند، هر چند تلخی میتواند خود همچون احساسی شوری را ایجاد کند. عشق تجربهی دیگری در دیگریت خویش، برون جستن از خویش، کشف دیگری و گردش در وجود دیگری است. این ناممکن است. چون دیگری را نه آنگونه که هست بلکه آنگونه که میخواهد تجربه میکند. ولی ممکن است چون باز تجربهی تجربه است. بر بنیاد عقدهی ادیپ، پیوند دوباره با مادر را میجوید. مهربانی، آکندگی و آسایش. لذتی متفاوت با لذت جنسی. این لذت در ممکن ساختن نا ممکن منزل دارد. در ثباتی که بر ارادهی معشوق غالب میگرداند. مادری و معشوقی که هیچ نیست جز عشق، هیچ خواستی ندارد جز جستجوی عشق، این عشق. عشق داغْ گرمای خود را از حرارت لذت، درد رنج، شکوه آزادی و افسون خودباختگی میگیرد.
بدیل عشق داغ
بدیل عشق داغ چیست؟ چگونه میتوان عشق را بدون داغی ویرانگرِ آن تجربه کرد؟ یک بدیلْ عشقی موسوم به عشق افلاطونی است. عشق افلاطونی به معنای سادهی آن عشقی رها از لذت جنسی و شور شهوی است؛ عشقی پاک به زیبایی. ولی آنگونه که افلاطون آنرا معرفی میکند عشقی است که باید مرحله به مرحله تکوین یابد. آغاز آن همان عشق داغ دلسپردن به تن زیبا است. ولی در گذر از یک تن زیبا و زیبایی تن شکل دلبستگی به زیبایی روح را پیدا میکند تا زیباییها را ببیند و در دریای بیکران زیبایی قایق براند. اوج عشق گشودگی چشم به خود زیبایی (بصورت یک انگاره) است. این زیباییْ پاینده و جاودانه است. انگاره (مثال یا ایدهی) زیبایی در خود بگونهای مطلق و نه از جنبهای یا در مقایسه با چیزی و از دید کسی زیباست. همهی چیزها تا آنجا زیبا هستند که از آن بهره بردهاند. اوج عشق دیدن و شناختن این زیبایی است. این عشق نیز توأم با لذت است، لذت از دیدار زیبایی.[۳]
عشق افلاطونی عشقی جذاب و شکوهمند جلوه میکند. اوجی را در درکی نظری و تأملی از جهان میرساند. چه غایتی، چه آرمانی والاتر از آن که بتوان نگاه را متمرکز بر اصل زیبایی، بر انگارهی زیبایی داشت. ولی این عشقی در حوزهی زیستمندی نیست. بیگانه با هستیمندی انسان و وجود حسیاحساسی هر یک از ماست. نه آنکه چیزی انضمامی و بسودنی را در دسترس کسی قرار نمیدهد که خود نکتهی درست مهمی است، بلکه مسئلهی اساسی آن است که بیربط به نیازها، میلها و دغدغههای انسان است. عشق متمرکز بر وجود دیگری است، متمرکز بر وجود تنامند دیگری و نه فقط بر زیبایی او که بر تمامیت وجود او، اندام، رفتار، منش و گفت او. عشق گره خورده به امر باهمبودگی تنامند با دیگر و لذت از وجود او است. در این پسزمینه، عشق افلاطونی را بسختی میتوان بدیلی برای عشق داغ بر شمرد.
بدیل عشق داغ عشق سرد است. عشق سرد همچون عشق داغ عشقی اینجهانی است و متمرکز بر باهمبودگی با دیگری. ولی لذت و یگانگی در آن جایگاهی انحصاری ندارند و در بهمپیوستگی با دیگر اجزاء زندگی احساس و تجربه میشود. این عشق، هر چند مشکلات و بحرانهای ویژهی خود را دامن میزند تنش عشق داغ را در زندگی ایجاد نمیکند. جزیی از زندگی است. به همانگونه که ادبیات داستانی به عشق داغ توجه نشان داده است و ما بیشتر آنرا از آن مجرا میشناسیم، به این عشق نیز پرداخته است و از آن، از جنبههای گوناگون آن، از فراز و نشیب آن، نوشته است. برای بازشناسی عشق سرد لازم است به این ادبیات مراجعه کنیم.
پیشینهی تمایز
پیش از بررسی آن ادبیات لازم است به این نکته اشاره شود که بکارگیری دو مفهوم داغ و سرد در بررسی پدیدههای فرهنگی را مدیون کلود لوی-استروس هستیم. او جامعه را به دو گروه سرد و داغ دستهبندی میکند.[۴] جامعهسرد جامعهای با نظام توتمی و برون همسری است. ایستا و نازمانمند است و تاریخ بر آن اثری ندارد. در مقایسه جامعهی داغ دارای نظام کاستی/طبقاتی و درون همسری است. این جامعه متکی بر مبادله و تولید کالا است و وجهی پویا دارد. در مجموع میتوان گفت داغی و سردی جامعه آنگونه که کلود لوی-استروس آنرا میبیند امری مربوط به ایستایی و پویایی است، پدیدهای که خود برخاسته از یکپارچگی یا گسست حاکم بر ساختار جامعه است امری که تا حدی داغی و سردی عشق را نیز رقم میزند.
بازشناسیِ تمایزعشق داغ و سرد چیز چندان جدیدی نیست. در ادبیات کلاسیک، اشاره به آن شده است – هر چند محدود. سعدی در شعر مشهور گفتگوی شمع و پروانه با مطلع «شبی یاد دارم که چشمم نخفت»، از سوختن تمام در مقایسه با گریختن از شعله مینویسد. شمع خطاب به پروانه میگوید: «تو بگریزی از پیش یک شعله خام/من استادهام تا بسوزم تمام.» اینجا غروری در کار است. شمع با فخر از ایستادگی، از تحمل آتش تا حد نابودی از سر شوق سخن میگوید. استعارهی سوختن در آتش جاهای دیگر نیز تکرار میشود هر چند از تمایز آن با عشق سرد سخنی بمیان نمیآید. حافظ سوختن را به دو جنبهی عشق، دوری (فراق) و پیوند (وصل)، نسبت میدهد: «تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت/جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت.» مولوی به نوبت خود به دفعات از آتش عشق و سوختن در آن میسراید. برای او عشق در داغی خود آتشی است که میسوزاند و همه چیز را به نابودی میکشاند. در مجموع، آنچه از آن در ادبیات کلاسیک شفاف سخن بمیان میآید عشق داغ است. ردّ عشق سرد را عملا باید در ادبیاتی جست که به شکلی واقعگرایانه به زندگی روزمره توجه نشان میدهد، ادبیات مدرن.
عشق سرد نزد زویا پیرزاد و هیرومی کاواکامی
دو نویسنده، یکی از ژاپن دیگری از ایران، هیرومی کاواکامی و زویا پیرزاد، در این زمینه هر یک دو اثر نوشتهاند. این دو نویسندگانی هستند که یکی در جهان و دیگری در کشور خود (ایران) توجه همگانی را برانگیختهاند. دو اثر پیرزاد عادت میکنیم و من چراغها را خاموش میکنم هستند و دو اثر کاواکامی حال و هوای عجیب در توکیو و سمساری ناکانو. هر دو نویسنده زن هستند و از شخصیتهای زنی مینویسند که عشق سرد را تجربه میکنند. هیچ معلوم نیست که آیا آنها چون زن هستند از حساسیت و توان بازشناسی و واکاوی عشق سرد برخوردار هستند یا این مسئله هیچ ارتباطی به جنسیت آنها ندارد. من به هر رو در بررسی آثار آنها کاری به این مسئله ندارم. آندو کم و بیش درباره یک پدیده مینویسند ولی شبیه به یکدیگر نمینویسند. در کانون دو کتاب پیرزاد خانواده قرار دارد و در کانون دو اثر کاواکامی فرد. در دو اثر پیرزاد سخنی از کلمهی عشق و احساس آن بصورت یک پدیدهی معین بمیان نمیآید. به شور یا رابطهی جنسی نیز هیچگونه اشارهای، مستقیم یا غیرمستقیم، نمیشود. با اینحال عشق را میتوان در احساس و رفتار شخصیتها بازشناخت. نزد کاواکامی، عشقْ پرسشی، مسئلهای است که شخصیتهای اصلی کتابها درگیر آن هستند. به آن میاندیشند و دغدغهی آنرا دارند. رابطهی جنسی نیز یا رخ میدهد و یا بصورت یک امر ممکن مطرح است. با اینهمه، هر دو از عشق سرد مینویسند، عشقی که پویایی آن گره خورده به ضرب آهنگ زندگی است و از آن نیرو و خط و نشان میگیرد.
عشق سرد را آنها هر یک به شکلی بازنمایی میکنند. زویا پیرزاد آنرا همچون احساس دلنشین دوست داشتن میبیند. در چراغها را من خاموش میکنم[۵] کلاریس زنی خانهدار با همسر و سه فرزند است. حسی از دوستی، عشق و تمنا به مرد عزبی پیدا میکند که با مادر و تک فرزندش برای مدتی همسایه آنها میشود. کلاریس راوی داستان است و از اینرو به خودآگاهی او دسترسی داریم ولی در خودآگاه او نشانی از احساس عشق نمیتوان جست. از مرد همسایه، از همسخنی با و باهمبودگی با او، خوشش میآید. نبودش را در بیحوصلگی و احساس کلافگی تجربه میکند ولی مشخص است که حسی تبیین یافته از عشق را به او ندارد یا نمیتواند به ذهن خویش راه دهد. مرد از زنی دیگر خوشش آمده و چون مادرش بیمناک ازدواج او با این زن میشود همسایگی و شهر کلاریس را ترک میگویند و داستان اینچنین به اتمام میرسد.
در عادت میکنیم[۶] عشق شکل تمایل به ازدواج پیدا میکند. آرزو، زنی میانسال، جدا شده از همسرش و دارای تکدختری دانشجو، در رفت و آمدهای کاری با مردی آشنا میشود. آرزو بنگاه معاملات ملکی دارد و مرد مغازهدار و وارد کنندهی قفل است. مرد میانسال است اما هیچگاه ازدواج نکرده است. آنها همدیگر را بمناسبتهای شغلی ودرگیریهای پی در پی میبینند و در این فرایند بیکدیگر علاقمند میشوند. از عشق سخنی بمیان نمیآید ولی هر دو تمایل به باهمبودگی مداوم از خود نشان میدهند. دختر و مادر آرزو شدیدا با ازدواج او مخالفت میکنند و داستان در این وضعیت تعین نیافته به پایان میرسد.
در دو کتاب پیرزاد ساختار حسیاحساسی دو شخصیت زن را در دست داریم. پیرزاد آنرا همچون نقشهای با دقت تمام در اختیار ما بسان خواننده قرار داده است. بیش از دلبستگی وابستگی را نزد شخصیتها داریم. وابستگی بنیادین، همچون یک وابستگی پیشاندر، وابستگی خانوادگی است، وابستگی به مادر، فرزندان و همسر. وابستگی همسان و برخاسته از دلبستگی نیست ولی ردی، نشانی از دلبستگی را در مهر مادری یا احساس خوشایندی از پیوند با خود دارد. خانواده کانون دغدغه نیز هست. پر از شکاف، تنش و ستیزی که باید سر و سامان یابند، تا خانه و زیست روزمره را از معنا تهی نسازد. وابستگی را باید با دلبستگی ترمیم کرد هر چند این کاری بس دشوار است و گاه باید روزها و سالها بحران در روابط را تاب آورد. دلبستگی به مردی نو شور و نشاط را به زندگی میآورد ولی آستانهی تحمل دغدغههای خانوادگی را کاهش میدهد. این دلبستگی بیش از پیش وجهی فردی پیدا میکند و وابستگی خانوادگی را با حدی از بحران مواجه میسازد.
پیرزاد این دلبستگی را بسان احساسی خوشایند از با همبودگی، اعتماد و گشودگی باز مینماید. در شخصیت مرد از راه رسیده، کلاریس و آرزو انسانی متفاوت، تجربههایی نو و بینشی جدید را مییابند. ولی چیزی بیش از این رخ نمیدهد. احساسها یا دقیقتر بگوییم رد احساسها در کلمه تبیین نمیشوند. دوستی و ابراز عشق نه به گفت که حتی به ذهن و دایرهی بیان درونی کسی راه پیدا نمیکند. کلمهی عشق گویی (یا به بیان فارسی آن «دوستی» در عبارت دوستت دارم) تابویی است که نباید بازگفته شود، چه برونمند در گفتگو با کسی و چه درونمند همچون تأملی یا نامی بر احساسی. دلبستگی در رفتار، در واکنشها و انتخاب (برترینها) پژواک پیدا میکند. انگار مرکزی در درون وجود، ناخودآگاهی، همه چیز را آنگونه سروسامان میدهد که در خد احساسات باقی بمانند و تبینی در کلمه، در مفهوم پیدا نکنند. تحولی ناگهانی رخ نمیدهد. از لرزش دست و دل، لحظهی آگاهی به رخداد، آن لحظهای که در درخشش نور آگاهی در بینایی بدست میآید خبری نیست. کسی ناگهان یا در موقعیتی اعتراف نمیکند چه برای خود و چه برای دوستی که «دوستش دارم»، «از او خوشم میآید»، «عاشق او هستم». این احساس داغ نیست که منقلب سازد و در قلب یا ذهن احساس شود بلکه سرد است و انجماد را میگستراند.
در مقایسه، هیرومی کاواکامی از انسانهای دیگری و سبک زندگی یکسره متفاوتی مینویسد. شخصیتهای اصلی او انسانهایی تنها هستند. جوان و درگیر تنهایی. خانوادهای در کنار آنها نمیبینیم. همین تنهایی آنها را به سوی احساسی از دوستی و عشق میراند. در حال و هوای عجیب در توکیو[۷]، این احساس دارای شکل مشخصتری است. در این کتاب، دختری جوان، تسوکیکو معلم سابق خویش، مردی سی سال بزرگتر از خودش را، در رستورانی میبیند و با او برای دورهای از زندگیاش همراه و دوست میشود. دختر مرد را با اسم رسمیترش سِنسِی صدا میزند. آندو با یکدیگر در رستورانهای مختلف غذا میخورند، ساکی مینوشند، گفتگو میکنند و به گشت و تفریح میروند. سنخی از رابطهای مابین دوستی و دلدادگی بین آنها شکل میکرد. دختر بدنبال آن است که عشق خود را به مرد بیان کند و به او پیشنهاد رابطهی جنسی میدهد ولی سِنسِی آنرا نمیپذیرد و از آن سرباز میزند. او رابطه را در همان سطح دوستی و باهمبودگی در تجربهی رخدادهای زندگی میخواهد. کتاب در نهایت با مرگ سنسی به پایان میرسد.
در کتاب مغازهی سمساری ناکانو[۸]، ردی از عشق را پیدا میکنیم. هیتومی دختر جوانی است که در مغازه آقای ناکانو کار میکند. او اقای ناکانو را شخصیت جالبی میپندار ولی حسی از دوستی و عشق به مرد جوانی بنام تاکِئو احساس میکند که در مغازه مشغول به کار است. تاکئو اما شخصیت تودار و کم حرفی است و به علاقهی هیتومی واکنشی از سر شور و علاقه نشان نمیدهد. نوعی از رابطه بین آن دو شکل میگیرد ولی به جایی نمیرسد. بهترین رابطه را هیتومی با ماسیو خواهر ناکانو دارد که انسان بازی است و مدام به مغازه سر میزند. ناکانو پس از مدتی مغازه را برای بازساماندهی میبندد و هینومی جاهای دیگر مشغول بکار میشود. آنجا دوباره تاکئو را ملاقات میکند. روزی که ناکانو افتتاح دوباره فروشگاه را جشن میگیرد، همگی آنجا جمع میشوند و آنجا هیتومی عشق به تاکئو را «در گوشهای از ذهنش» احساس میکند.
کاواکامی عشق سرد را تا حدی گرم میکند و به حالت ولرم در میآورد. ولی آنرا در فاصله از داغی نگه میدارد. عشقی که او از آن مینویسد بیشتر یکجانبه است. شخصیت زن آنرا احساس میکند. این عشقی نیست که تنش بیافریند، بسوزاند و زندگیای را ویران کند. در آمیخته با درد است، در آن ویرانی نیز چهره نشان میدهد ولی نه برآمده از عشق که از حسی از تنهایی، از شوری و رویکردی که پاسخ در خور را نمیگیرد. سویی از رابطه، او که باید در ارجگذاری دوست داشته شدن و در دوست داشتن دوست داشته شدن به عشق شور و گرما ببخشد علاقهای به دوستی یا تبدیل دوستی به رابطهای عاشقانه ندارد. دلبستگی بر جای میماند. تسوکیکو و سِنسِی آنگاه که با یکدیگر هستند از سر مهربانی با یکدیگر برخورد میکنند. غذا را با لذت همراه با یکدیگر میخورند. به داستانهای یکدیگر با علاقه گوش میدهد و دلخوش به باهمبودگی به گردش و تفرح میروند. تاکئو جنین رفتاری با هیتومی ندارد ولی در عوض هیتومی به او علاقه دارد و میخواهد که از سوی او دوست داشته شود.
عشقی که کاواکامی از آن مینویسد عشقی تنیده شده در کلیت زندگی است. در زندگی و رابطهی تسوکیکو و سِنسِی مهمتر از عشق با همبودن بگاه غذا خوردن و نوشیدن مشروب است. رفتن به رستوران و مزه کردن غذاهای گوناگون جایگاه مهمی در زندگی آنها دارد. آنها میخواهند در باهمبودگی به هستمیندی خویش جلوهای از رنگ و نور و در نهایت معنا ببخشند. هیتومی در چارچوبی دیگر به تاکئو علاقه پیدا میکند. مغازهی نا کانو همهی زندگی او را تشکیل میدهد. آنجا ناکانویی را هر روز میبیند که بنظر میرسد برایش شخصیت جالبی است؛ با ماسیو خواهر ناکانو آشنا و دوست میشود؛ و رخدادهای گوناگون را تجربه میکند. مغازهی ناکانو جزء مهمی از جهان زندگی او است. برون از آن، او تک و تنها درگیریای با زندگی ندارد. علاقه به تاکئو جزیی از این زندگی است و تا آخر اینچنین میماند. احساس عشق به او نیز همانجا وجهی تبیینی پیدا میکند. عشق عنصری مجزا از آن چارچوب نیست.

عشق دوران ما، عشق سرد
پیرزاد و کاواکامی عشق را بیش از آنکه یک رخداد ببینند آنرا همچون ذره و پارهای از زندگی میبینند و باز مینمایند. برای آنها احساس عشق، در یک فرایند، از دل مجموعهای از وابستگیها، باهمبودگیها، همراهیها، و دلبستگیها سر بر میآورد و شکل میگیرد. ملاقات با دیگری وحضور او در زندگی بیشتر اتفاقی رخ میدهد. او همسایه کلاریس میشود، تسوکیکو در رستورانی به او بر میخورد و آرزو و هیتومی بخاطر کار یا سرکار او را ملاقات میکنند. عشق در این برخوردها شکوفه نمیزند، قلبی را ناگهان به تپش نمیاندارد بلکه در فرایندی تدریجی، در بستری از کناکشهایی گره خورده به ضربآهنگ زندگی با تمام مشکلات و پیچیدگیهایش، میروید. دوست داشتن و دوست داشته شدن، دلبستگی، در آن نقش ایفا میکند ولی بنیاد آنرا رقم نمیزند. گاه ردی از چشمداشتی از شهوت و لذتی شهوی در آن میشود یافت ولی این رد نمیدرخشد و شوری بپا نمیکند. تضاد سرمستی و نظم، تصادم ضربان قلب و فریاد وجدان یا برخورد احساس و عقلانیت در این عشق جایی ندارد. ما با عشقی سرد مواجهیم، عشقی که معنایی نو به زندگی میدهد و ضربآهنگ آنرا تا حدی متحول میسازد ولی بر زندگی چیرگی نمییابد و فرایند آنرا دگرگون یا مختل نمیکند.
عشق سرد ویراگر نیست. نه خود را میسوزاند و نه عاشق و معشوق را. به گونهای شگفتیآور ماندگاری از خود نشان میدهد. چون تنش بر نمیانگیزد بر جای میماند. تهدیدی همواره متوجه آن هست. ولی بیشتر از برون تا از درون. پویایی آن کمتر از آن است که تهدیدی بر ماندگاریاش شود. از برون، تحولات زندگی از جابجایها گرفته تا مرگ آنرا متوقف میسازند و واکنش انسانهای جهان پیرامون آنرا تا آستانهی فروپاشی میبرند ولی آنرا بصورت عشق و دلبستگی فسخ نمیکنند. حتی نگرفتن پاسخی در خور برای ابراز باز عشق و بخشیدن شور نو به آن، پدیدهای که البته مختص کارهای کاواکامی است، ویرانگر رابطه و احساس دلبستگی نیست.
عشق سرد عشق دوران ماست. دورانی که آنگونه که پیرزاد و کاواکامی نشان میدهند انسانها با گوشت و پوست زندگی را پیش میبرند، کار میکنند، خوراک میخورند، به فکر خریدهای روزانه خود هستند و پی در پی در کنانش با مجموعهای از دیگر انسانها هستند. دوران زندگی پر از کار، مصرف، رابطه و درگیری. عشق در چنین چارچوبی به سراغ انسانها میآید، بسان جزیی از یک کلیت بهمپیوسته، عنصری از یک مجموعهی درهم تنیده. زندگی دیگر در مدار ماورالطبیعه، در یک راستای تکینه، چه در راستای عشق، چه در راستای آرمانهایی بزرگ و چه در راستای اصولی اخلاقی نا ممکن است. گستردگی و پیچیدگیِ زندگی از یکسو و اعتبار محدود گشتهی غایتهای پیشتر بزرگ شمرده شده آنرا ناممکن ساخته است. نه آنکه نتوان در فراغت از یکی از دغدغهی کار، مصرف، اصول اخلاقی یا کناکنش زیست. این ممکن است. ناممکن رها ساختن خود از تمامی آن دغدغهها و دل سپردن به شور عشق است. عشق اکنون در بستر زندگیای جوانه میزند و شکوفا میگردد که آکنده از عناصر متفاوت است. یکی از عناصر این زندگی غذا و در آن ارتباط صرف غذا در رستواران در فرایند «عاشقی» است. غذا و آیین خوردن آن جایگاهی والا در زندگی مدرن دارد. در تمامی چهار اثری که به آن پرداختهایم این عنصر نقش مهمی در فرایند زندگی افراد و رابطهی عشقی آنها ایفا میکند. در دو کتاب عادت میکنیم و حال و هوای عجیب در توکیو بیشتر صرف غذا در رستوران و در دو کتاب چراغها را من خاموش میکنم و سمساری ناکانو امر پختن و خوردن غذا مهم هستند. این کم و بیش همان چیزی است که اوا ایلوز در بررسی رابطهی فرهنگ مصرفی و احساسات دوران مدرن بما میگوید.[۹] احساسات و مصرف اکنون بیش از هرگاه دیگر بیکدیگر گره خوردهاند. احساسات را در مصرف غذا، پوشش و آرایش بروز میدهیم و مصرف را آکنده از احساسات میکنیم. نمونهی بارز و جالب این تحول به باور پدیدهی نامزدبازی (دیت/date) است. در دوران جدید، دو فرد شیفتهی بررسی امکان دلبستگی به یکدیگر را در حوزهی عمومی گرهخورده به فرهنگ مصرفی انجام داده، آنجا با یکدیگر ملاقات میکنند. آنها بیش از هر چیز همراه با یکدیگر به رستوران میروند.
عشق سرد عشق دوران ناممکنی عشق داغ است. عشق داغ عشق حماسیِ قهرمانی است. عشقِ رهایی از وابستگیها و تمرکز بر دوستداشتن و دوستداشته شدن از سوی یک تن است. قهرمانی تکینگی را میرساند، کسی بودن در میان کسانی که کسی بشمار نمیآیند. عشق داغ شهامت و قدرت فرد را میرساند، فدرت در برون جستن از خویش و در شتافتن به سوی رابطهای آکنده از تنش. این قهرمانی امروز دیگر از آن اهمیت و کارکرد گذشته برخوردار نیست. فردیت امروز بنیادی برای تکینگی است. تکینگی را میتوان با انتخابهای گوناگون در گسترهی پهناور زندگی به دست آورد. در انتخاب نوع غذا، پوشاک و تفریح میتواند اراده خود را اِعمال کرد و خود را از دیگران متمایز ساخت. افزون بر آن، ذوق و سلیقهشخصی را امروز میتوان پروراند و در تمامی انتخابهای خود حتی در حوزههای خُرد و متعارف زندگی به نمایش گذاشت تا دیگران نمودی از سرسختی و سرزندگی شخص در دست داشته باشند. در یک کلام، هر یک از ما اکنون میتواند در تلاشی که برای انتخابهای خُرد بخرج میدهد قهرمان باشد.
عشقْ امروز پدیدهای همگانی و معمولی است. هر کسی، در هر موقعیتی اکنون میتواند عاشق شود. زن و مرد، جوان و میانسال، کارگر و بورژوا؛ همه. شکوفایی فردیت، اینکه امروز فرد به خود همچون موجودی آکنده از شور و احساساتی تکینه بخود مینگرد در کنار شکلگیری آنچه که هابرماس حوزهی عمومی بروژوایی نامیده و امکان برخورد افراد را با یکدیگر در فشای عمومی زندگی اجتماعی فراهم آورده آنرا ممکن کردهاند. آنگاه که فروید عشق و رانهی لذت را درآمیخته با یکدیگر نشان داد و رانهی لذت را به همه از نوزاد تا بزرگسال نسبت داد دیگر مشخص بود که ذهنیت مدرن عشق را بسان یک امر ممکن برای همگان پذیرفته است. احساس و همچنین بیان عشق دیگر در انحصار گروههای برخوردار از قدرت، دانش و شأن اجتماعی نیست. هنوز احساس آن رخدادی در زندگی هر کس است ولی نه رخدادی خطیر. هرکس میتواند چند و چندین بار در زندگی عاشق شود و بر آن مبنا با کسی رابطه برقرار کند و زندگیای را سر و سامان دهد. این عشق سرد است. عشقی در دسترس، عشقی همگانی، عنصری از مجموعه عناصری که زندگی را بر میسازند.
عشق سرد عشقی مصون از تنش نیست، اینرا پیرزاد و کاواکامی بخوبی نشان میدهند و به روایت در میآورند. حس و بیان عشق سرد چه بسا در چارچوب هنجارهای حاکم بر رفتار دشوار باشد. فروپاشی نیز همواره آنرا تهدید میکند. رخدادهای زندگی ممکن است هر آن زمینههای باهمبودگی و کناکنش را از بین ببرند. وانگهی دوست داشتن همواره بمعنای دوست داشته شدن نیست. معشوق میتواند همواره عاشق یا معشوق کسی دیگر باشد و جایی دیگر با کسی دیگر عشقی آتشینتر را تجربه کند. در پیوند با هر یک از این نشیبها حسی از خواری، شکست، خود کهتر بینی و حسادت وجود را در بر میگیرد، حسی که کمتر گاهی میتوان به توان ارادهی محض یا به اتکای استدلالی عقلایی از آن رهایی جست.
عشق، داغ و سرد
عشق سرد عشقی سازگار با شرایط زندگی است، سازگار با دورانی است که در آن زندگی روزمره اهمیتی روز افزون پیدا کرده است. ولی آیا درست است که عشق سرد را سنخی از عشق بدانیم؟ عشق همانگونه که در آغاز نوشته به آن اشاره کردیم گسستی در ضربآهنگ متعارف زندگی است. خود را وانهادن و شگفتزدهی شکوه دیگری شدن است. در عشق، بی معنایی «خود»، پوچی کنشهای متعارف زندگی و ابتذال باورهای مرسوم، همه، محک میخورند. عشق کشف هیجان، شور و انگیزی در وجود دیگری است. دیگریِ عشق، مجموعهای از تن، ذهن، رفتار و منش و رویکرد است. برای همین حضور در گسترهی وجودی همه جانبه است. هم تنامند است و هم ذهنی و رفتاری. عشق یگانگی است ولی نه یگانگی مطلق، بلکه یگانگی در دوگانگی. عاشق که همواره معشوق نیز هست و معشوقی که همواره عاشق نیز هست (دوست داشتن فقط در دوست داشته شدن امر ممکنی است) همواره وجود مستقل خود را همچون آگاهی به عشق حفظ میکند.
آگاهی به عشق در لذت، درد فراق و حسادت نمود پیدا میکند. لذت احساس خوش یگانگی است. آگاهی تبلور یافته در تن و جان است. رابطهی جنسی به آن خاطر در این زمینه نقش مهمی ایفا میکند که اجازه میدهد ذهن رها از درگیری آگاه به یگانگی باشد. لذت جنسی همزمان لذت و آگاهی به لذت یگانگی است. در درد فراق ناممکنی یگانگی، دو پارگی دو تن درگیر در عشق، اینکه هر کس زندگی خود و فردیت خویش را دارد، موضوعیت پیدا میکند. یگانگی جز در برههها و موقعیتهایی معین امری نا ممکن است. دو بدن متفاوت و دو ذهن متمایز آنرا دشوار میسازد. ضرورتهای زندگیْ افراد را از آن بازمیدارد که با یکدیگر یگانه بمانند. افراد باید به دیگر مسائل زندگی بپردازند. در عشق، خواست یگانگی برجاست ولی امکان آن دشوار و تا حد زیادی ناممکن است. آگاهی به این نکته درد را بر میانگیزد، درد دوری از دیگری عشق. این درد همواره با عشق همراه است. عشق در کشاکش لذت و درد پویا میماند. حسادت آگاهی از شکنندگی عشق و وابستگی آن به ارادهای ناشناخته است، به ارادهی دیگری، ارادهی معشوق. حسادت در عشق حسادت به آزادی دیگری (در دوست داشتن کسی دیگر نیست، حسادت به عشقی پورشورتر نزد دیگری است، بیم از کاستیهای عشق خود است.
عشق داغ انتخاب آزاد وجود است. هستیمندی انسان همانگونه که فیلسوفان اگزیستانسیالیست توضیح دادهاند امری داده شده است. انسان بمیان هستی پرتاب میشود. آنرا انتخاب نمیکند. خود را بتدریج کشف میکند و متوجه وجود خویش میشود. میفهمد که زن یا مرد است، دارای این یا آن هویت دینی و قومی است و دارای این امکانات معین مادی و فرهنگی است. میتواند خشنود یا خشمگین از آنها باشد ولی چیزی را نمیتواند تغییر دهد. اینها بنیاد هستی او را رقم نمیزنند، موقعیتهای او را مشخص میسازند. ولی هستی همزمان بی بنیاد است. از درون، انسان هیچ نیست. تهی محض. برای همین نیز همواره وحشت بر زندگی مستولی است و انسان در خود چیزی را نمییابد که بر فراز آن بایستد یا آنرا تغییر دهد. عشق داغ فقط یک انتخاب بصورت گزینش یک معشوق نیست. یافتن بنیادی برای هستی و رهایی از نیستی درون نیز هست. دیگری در برونمندی خویش هست. با ویژگیهای مشخص هست. تن، رفتار و منشاش هستیمندی او را میرسانند. در یگانگی با او، در دوست داشتن او و دوست داشته شدن از سوی او، هستی بنیادی پیدا میکند. ولی این بنیاد نیز بر هیچ استوار است، بر هیچ درونمندی معشوق. باید در انتخابی رادیکال، این هیچ را در هستیمندی برونمند معشوق خنثی ساخت. باید مست و مدهوش زیبایی، نیکویی و طراوت معشوق گشت، تا عشق داغ بماند و بنیادی برای هستیمندی باشد.
عشق سرد انحرافی از این عشق نیست. دستکاری آن برای مصون ماندن از آسیبهای آن، از تنش و داغی سوزان آن نیز نیست. احساس و تجربهی عشق داغ در چارچوب زیستی است که سهمگین و پیچیده وجود را یکسره در بر گرفته است. این زیستْ داغ را سرد میگرداند و تنشها را کاهش میدهد. عشق را عنصری از زندگی ساخته و بایست زیست را بر آن حاکم میکند. زیست سهمگین و پیچیدهی مدرن، آنگونه که پیرزاد و کاواکامی روایت میکنند، ضربآهنگ خود را دارد و عشق در تلاقی با این ضربآهنگ داغی خود را از دست میدهد.
تنهایی درد بزرگی است. نفرین فردیت و شکوفایی ذوق و نگرش شخصی بر روح و روان انسان است. پیرزاد و بیش از او کاواکامی بر ان نکته تأکید دارند. عشق سرد شکلی از یگانگی را به ارمغان میآورد. تنهایی را پس رانده، باهمبودگی را ممکن میسازد. باهمبودگی شور زیست و شور رویارویی با چالشهای زندگی را میآفریند. اینْ نگرشی متفاوت و نو، و به آن خاطر نگرشی شاداب به زیست را ممکن میسازد. عشق سرد برخوردی با هستیمندی و چالشهای آن ندارد. عشقِ زمانهای است که زیست سایه بر هستیمندی افکنده است و دغدههای خُرد زیست دغدغههای ژرف هستیمندی را به پس راندهاند. زیست ریشه در هستی دارد و زیستمندی جنبهای از هستیمندی است. زیست بر بنیاد هستی ممکن است. ولی زیست میتواند چنان سهمگین و پیچیده شود که هستی، دغدغهی بود، را در حاشیه قرار دهد. اینجاست که عشق سرد موضوعیت پیدا میکند.
کلام پایانی: چه عشقی
عشق داغ آن احساس و رویکردی به دیگری است که ما آنرا عشق مینامیم. عشق بیقراری، سرگشتگی و خودوانهادگی. عشقی که پژواک و شور آن در تن و جان میپیچد و امروز رخدادِ آنرا از دیروز نبودش یکسره متمایز میسازد. زندگی را همه جانبه متلاطم میسازد و آنرا هم آکنده از لذت و هم درد میسازد. لذت جنسی، لذت یگانگی جودی، لذت بازشناخته شدن در هستیمندی و لذت یافتن بنیادی برای هستی. درد هراس از درهم شکستن رابطه، دلواپسی از گریز دیگری، حسادت به آزادی معشوق و بیزاری از خودی که به تمامی کاستههایش آشکار گشته است. شکوه عشق داغ همین است. گشودن سپهر دیگری از هستیمندی. سپهری از تجربههای سترگ و پرمخاطره. فرو رفتن به دل طوفان.
عشق داغ عشق موقعیتی است. برای گاهی، برههای در زندگی است. شکنندهتر و پر مخاطرهتر از آن است که دوام یابد. خود، به خودی خود، در هم میشکند. کسی را یارای تاب آن نیست. امری آرمانی است. نوید دهندهی ترافرازندگی، فراروی از زندگی اینجهانی در همین جهان، در احساس یگانگی با دیگری در پوست و گوشتش، در کناکنش با او. ولی آنهایی که آنرا تحربه میکنند از آن طرفی بر نمیبندند. در هم میشکنند و گاه حتی نابود میشوند. بسیاری اما با حسرت به آن مینگرند. شکوه و هیبت آنرا میستایند و خسته از خُردی و ابتذال تجربههای زندگی خویش با افسوس و بهت رد آنرا نزد دیگران، در ادبیات، فیلم و گزارشهای رسانهها، پی میگیرند.
عشق سرد عشقی سازگار با زندگی روزمره است. عشقی در چارچوب زیست، با پویایای مهار شدنی. دوست داشتنی گاه برای دوست داشته شدن و گاه در پیامد دوست داشته شدن. با اینهمه شکننده است، زندگی با پیچیدگیها و فراز و نشیب خود آنرا از پیشروی باز میدارد و به دگردیسیاش میکشاند. احساس از خوشایندی را بر میانگیزد، ولی با شکنندگیاش بیم و دلواپسی نیز میآفریند. این درست چیزی است که زویا پیرزاد و هیرومی کاواکامی بر آن تأکید مینهند. اینکه عشق سرد همواره در موقعیت تعلیق قرار دارد. عشق سرد عشق داغ نیست. نه ترافرازنده است و نه ترافرازندگی را در برونجهی از خود و زندگی را به ارمغان میآورد. کمتر کسی (از برون) با افسوس و بهت به رخداد یا رقم خوردن آن نزد دیگران مینگرد. ولی چون شور و احساس باهمبودگی میآفریند جنبهای از وجه آرمانی عشق را با خود دارد. به رغبت و علاقه، انسانها پا به وادی آن مینهند.
پرسش اساسی در بارهی عشق داغ آن است که چه کسی، با چه میزانی از توان ترافرازندگی از عهدهی آن بر میآید و آیا شکوه ترافرازندگی آن ارزش به بازی گرفتن زیست و هستیمندی را دارد. در رابطه با عشق سرد پرسشی دیگرگونه مطرح است. آیا این عشق را میتوان عشق نامید و آیا تجربهی آن چیزی متفاوت از تجربههای پدیدههای متعارف زندگی روزمره همچون دوستی یا لذت از کنشهای روزمره است؟ این پرسش را زویا پیرزاد و هیرومی کاواکامی به گونهای مثبت پاسخ میدهند ولی همزمان نشان میدهند که تردید در آن باره کم نیست.
پانویس:
[۱] ژان پل سارتر (۱۴۰۰)، هستی و نیستی (ترجمهی مهستی بحرینی)، نیلوفر.
[۲] در مارسل پروست (۱۳۷۷)، در جستجوی زمان از دست رفته (ترجمهی مهدی سحابی) نشر مرکز. جالب آنکه دو جلد کتاب که به عشق (آلبرتین) می پردازد یکی اسیر و دیگری گریخته نام دارد.
[۳] افلاطون (۱۳۶۶) مهمانی در دورهی آثار افلاطون، جلد اول (ترجمهی محمد حسن لطفی – رضا کاویانی) صص ۴۶۵-۴۶۲.
[۴] نگاه کنید به:
Claude Levi-Strauss (1976), Structural Anthropology Vol. II, Basic Books.
[۵] زویا پیرزاد (۱۳۸۰)، چراغها را من خاموش میکنم، نشر مرکز.
[۶] زویا پیرزاد (۱۳۸۳)، عادت میکنیم، نشر مرکز.
[۷] هیرومی کاواکامی (۱۳۹۶)، حال و هوای عجیب در توکیو (ترجمهی مژگان رنجبر)، نشر البرز.
[۸] Hiromi Kawakami (2017), The Nakano Thrift Shop, Europa Editions.
[۹] Eva Illouz (2018), Emotions as Commodities: Capitalism, Consumption and Authenticity, Routledge.
از همین نویسنده:
- محمدرفیع محمودیان: (جهان موازی) در ادبیات
- محمدرفیع محمودیان- اعلام فاجعه: مسخ کافکا، ترجمهی هدایت
- محمد رفیع محمودیان: ادبیات داستانی روز ژاپن- تصادم حضور در جهان و هستیمندی
- محمدرفیع محمودیان: «رنجاندوه زیست در جهان مدرن» – دربارهی نویسندگی جولین بارنز
- محمدرفیع محمودیان: جادوی زبان: وَ، یکی وَ
- محمد رفیع محمودیان: تجربهگرایی در ارواح سرگردان سسیل پین
- محمدرفیع محمودیان: هستی نیستیمندِ پول و روایت
- محمدرفیع محمودیان: نظریهی عمومی افسون – در معرفی رمان نظریهی عمومی فراموشی
- محمدرفیع محمودیان: «مضمون و صورت»: ستیز احساس و بیان در آثار هان کانگ
- محمدرفیع محمودیان – نقطه (.): معنا و پندار
- محمدرفیع محمودیان: «ولگردی در جهان» – در تأویل سگ ولگرد صادق هدایت
- محمدرفیع محمودیان: بازیگوشی در زبان – کاربرد نقطهویرگول (؛)
- محمدرفیع محمودیان: «فهم فهمناپذیری»، تمثیلهای کافکا
- محمدرفیع محمودیان: در میانهی ازدحام – خانم دالاوی در صد سالگی