کُنی پالمن: «او را از بچگی می‌شناختم» به ترجمه فروغ تمیمی

کُنی پالمن (متولد ۱۹۵۵) یکی از نویسندگان معروف و مطرح هلندی است. او پس از تحصیل ادبیات و فلسفه در دانشگاه آمستردام با اولین رمان خود به نام قوانین مشهور شد. این کتاب اتوبیوگرافیک در ۱۹۹۱ منتشر و به عنوان بهترین رمان اروپایی درآن سال برگزیده شد، و تا کنون بیش از چهل بار تجدید چاپ شده است. رمان قوانین روایت دختر دانشجویی است که در دانشگاه آمستردام فلسفه می‌خواند و در تلاش برای درک هویت خود به عنوان یک نویسنده است. او در طول هفت سال با هفت مرد آشنا می‌شود. با ستاره شناس، جوانی مصروع، فیلسوف، راهب، فیریک‌دان، هنرمند و یک راون پزشک. رمان قوانین به بیست و پنج زبان ترجمه شده است.
رمان دوم پالمن به نام دوستی هم در سال ۱۹۹۵ با استقبال خوانندگان روبه رو شد و جایزه ادبی معتبر اکو را به دست آورد. از این نویسنده تا کنون شش رمان، داستان‌های کوتاه و مقالات فسلفی و ادبی بسیاری منتشر شده است. کنیُ پالمن در آثار خود اعم از رمان و نوشتار متاثر از دیدگاه‌های ژاک دریدا و میشل فوکو دو فیلسوف مهم فرانسوی در قرن بیستم است. این نویسنده از جمله تم‌هایی مانند توانایی زبان در بیان حقیقت، تفاوت میان واقعیت و تخیل، مرز دقیق بین زندگی نامه و رمان و مسئله هویت را به چالش می‌کشد.
منتقدان هلندی بهترین اثر کُنی پالمن را رمان ” تو این را می‌گویی” می‌دانند که نویسنده در آن با موشکافی روانکاوانه و نثری زیبا از زبان تد هیوز شاعر معروف انگلیسی زندگی او با همسرش سیلویا پلات را روایت می‌کند. سیلویا پلات شاعر مشهور امریکایی در قرن بیستم بود که در سال ۱۹۶۳ خودکشی کرد. این مرگ تراژیک باعث جنجال بزرگی در دنیای ادبیات و لعن و نفرین تد هیوز به عنوان همسری بیرحم و خائن شد. از سوی دیگر سیلویا پلات همچون یک قربانی منزلتی شهیدگونه یافت. اما در رمان پالمن خواننده با چهره دیگری از تد هیوز آشنا می‌‌شود. با مردی وفادار و پدری مهربان که سخت عاشق سیلویا و فرزندانش است. کنُی پالمن برای نوشتن این اثر خواندنی جایزه ادبی لیبرس سالِ ۲۰۱۶ را دریافت کرد.
رمان قوانین از این نویسنده توسط مترجم داستان زیر به فارسی ترجمه شده.

زن پس از دیدن فیلمی درباره دوستی میان یک ژاپنی با یک امریکایی، با احساس مسئولیتی استثنایی چای دم کرد و به جای فنجان کاسه‌ای برداشت، با دو دست آن را گرفت و خیلی آهسته چای را نوشید. بعد با احتیاط بدون سر و صدا کاسه را روی میز گذاشت.
این کار به خوبی انجام شد و او را آرام کرد.
زن با خودش فکر کرد: من که از آداب و رسوم چیزی سرم نمی‌شود، و گرنه خیلی هم آسان است. به چیزی زیادی هم احتیاج ندارد. لازم نیست که تو از روز اول پاک، مغرور، صادق و خوب باشی تا خودت را این طور هم احساس کنی. اگر یک بار با ظرافت رفتار کنی بقیه ماجرا خود به خود پیش می‌رود. مسئله اصلی شکل‌گرفتن کاراکتر است. من بیش از حد زندگی را به خودم سخت می‌گیرم.
این کمر بیش از حد خم شده است. من باید صاف و صوف بشینم. انگار در هوا آویزان مانده‌ام. این وضعیت دقیقا حالت کسی است که به او توجهی نمی‌شود. شانه‌ها باید به عقب کشیده شوند و باسن کمی متمایل به جلو، گردن و پشت هم باید روی یک خط در امتداد هم باشند.
بعد از یک ساعت دید که باز در خود فرورفته و خمیده شده است. این حالت را سر شب چند بار اصلاح کرد. اما در نیمه‌های شب یقین کرد که زمانی در نوجوانی اشتباهی جبران ناپذیر مرتکب شده بود. باید با این مسئله کنار می‌آمد. در خفا به خودش دل‌داری می‌داد که آدمی مثل او اصلا از روز اول این کاره نبوده است. و با خودش گفت: من برای گیشا شدن تربیت نشده‌ام، چون دنیا را مثل یک پسر تجربه کرده و شناخته‌ام. این جمله را به زبان دیگری خوانده و طوری ترجمه کرده بود که در مورد خودش هم صدق می‌کرد.
روز بعد قهوه سیاه را باز در فنجان نوشید و علت‌اش را هم می‌دانست. به خاطر او بود. آن مرد را در یکی از کانال‌های سرپوشیده محله قدیمی شهر دیده بود. زن در شمالی‌ترین بخش آن ساکن آپارتمان کوچکی بود.
هر شنبه، صبح خیلی زود حدود صد و پنجاه دکه در آن‌ محل برپا می‌شد و نزدیک ساعت ده خیابانِ خلوت بدل به بازاری پر جنب و جوش می‌شد. زن ساعت یازده صبح سری به بازار می‌زد. سبزی و ماهی را از دکه‌های آشنا می‌خرید که به آن‌ها انس گرفته بود.
مرد جلو میزی با کتاب‌های دست دوم ایستاده بود.
زن به شدت جا خورد.
این مرد ربطی به آن محل نداشت. به بازاری که متعلق به زن بود. تا این حد نزدیک و در همسایگی او؟ این مرد اصلا متعلق به دنیای بیرون نبود، بیشتر شبیه کسی بود که در یک کتاب یا فیلمی وجود داشت.
زن چند هفته قبل او را در تلویزیون دیده بود. در برنامه‌ای راجع به بزرگترین عشقِ زندگی، و آدم‌ها باید داستان‌هایشان را تعریف می‌کردند. حرف‌های آن مرد با بقیه قصه سرایان فرق داشت. غیرعادی و تقربیا غیرواقعی بود. ماجرایی که در سرزمینی غریب اتفاق افتاد و درباره عشق جنون آمیز و پرشور او به زنی ژاپنی بود.
زن با شک و تردید و هم اشتیاقی شدید برای نادیده گرفتن بی‌اعتمادی‌اش، با توسل به حقیقتی زیباتر و سخت‌تر از تردیدِی آزاردهنده، به داستان مرد گوش سپرده بود و حتی یک لحظه هم چشم از او بر نداشت.
مرد واقعی و زنده است. با سری کاملا تراشیده روی نیمکت در گوشه اطاقی تقربیا خالی نشسته است. کت و شلوار پوشیده با پیراهن و کراوات، با آرنج‌هایش به زانوها تکیه داده و بدنش را به جلو خم کرده است. هنگام صحبت با نگاهی آرام و ثابت به شنونده‌ای نامریی در اتاق خیره شده است.
او به دوربین نگاه نمی‌کند.
ما را نمی‌بیند.
بالای سر مرد روی قفسه چوبی دو کاسه لعابی سیاه قرار داشتند و نه چیز دیگری.
آن برنامه درباره ماجراهای واقعی بود. اما داستان او همان ویژگی‌هایی را داشت که ادبیات را همیشه ادبیات می‌کند: یک قهرمان، اشتیاقی کورکورانه، تمنایی وسواس‌گونه، درد، جنون و عشقی بزرگ و بی‌سرانجام.
زن در این فکر بود که عشق‌های بزرگ فقط در داستان‌ها وجود دارند و بنا بر تعریف باید غیرممکن باشند. عشق‌های ممکن سرنوشت واقعیت را رقم می‌زنند و درباره واقعیت نمی‌توان داستانی ساخت.
در آن شب زن برای دفاع از خود در برابر اندوهی ناگهانی مصمم شده بود تا از عشق‌های غیر ممکن متنفر باشد. خیلی آسان بود که آن‌ها را به دست بیاوری و در تمام زندگی هم حفظ‌شان کنی. اما بزرگترین هنر دیدن واقعیت بود و شایسته بهترین استعدادهایش. زن دلش می‌خواست که ویژگی‌هایی چون صراحت و شفافیت داشته باشد. ولی در واقع چنین نبود و خودش هم این را می‌دانست.
او با سردرگمی و هیجانی که آن مرد طاس با داستانش درباره جنونِ عشق برانگیخته بود، به خوبی آشنا بود. همان چیزی که دیگر رهایش نکرده بود. و حالا واقعا نمی‌دانست در آرزوی کدام یک از آنها است؟ باید شبیه زنی ژاپنی باشد تا مرد بی‌پروا به او عشق بورزد؟ یا شبیه خود مرد بشود، که قهرمانی مغروق در شوری بی‌رحمانه و جنونِ عاشقی بود.
این سرگشتگی رهایش نمی‌کرد.
به مرد نگاه کرد. او به پشت جلد کتاب‌های روی میز خیره شده بود.
زن مردد بود و عصبی. هم می‌خواست دیده شود، و هم پنهان بماند. و تا حد امکان در نزدیکی مرد. آن روز برای دومین بار از سبزی فروش دَم دست یک کیلو سیب خرید. نه از آن دکه همیشگی. در حالی‌که سیب‌ها توی پاکت ریخته می‌شدند، از روی شانه‌اش به عقب نگاه کرد.
مرد در حال خواندن بود.
هنگام پول دادن زن دید که دستانش چطور می‌لرزیدند. دیگر قادر به پنهان کردن تردیدهایش نبود و از ذهنش گذشت که در آن میان دیگران هم متوجه رفتار عجیب او شده‌اند. به خودش نهیب زد. تو باید از پرسه زدن دست برداری، به راهت ادامه دهی و او را فراموش کنی. این حقیقت که آن مرد در واقع وجود دارد چیزی را عوض نمی‌کند. نمی‌دانم چه خواهم کرد اگر او واقعا به من نگاه کند.
بعد به کندی به راهش ادامه داد. و فورا به این فکر افتاد که مرد دارد او را دنبال می‌کند. چیزی در نحوه راه رفتن، در حرکت باسن، یا در تکان نخوردن شانه‌هایش مرد را جلب کرده بود تا بدون مقاومت در پی او روان شود. تعقیب شروع شد. چون او چنین آدمی بود و خجالت هم نمی‌کشید. از نزدیک زن را زیر نظر داشت.
از آن لحظه هر چرخش سر، هر نگاه بی‌تفاوت یا مشتاق به اجناس عرضه شده، هر حرکت کوچکی که از زن سر می‌زد، به خاطر آن مرد بود. برای آن معشوق به دام افتاده‌. برای آن دیوانه. زن با حرکت گردن، تکان باسن و برآمدگی پروانه وار شانه‌ها پیامی سِری روی پشتش برای مرد می‌نوشت که کاملا برای او قابل فهم بود.
زن به عقب برنگشت. چون مرد را می‌شناخت و از این بابت مطمئن بود.

از همین مترجم:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی