مارتن بیسهوفل: «موتورسواری روی دریا» به ترجمه فروغ تمیمی

مارتن بیسهوفل (۱۹۳۹-۲۰۲۰) نویسنده فقید هلندی، استاد داستان‌های کوتاه و اغلب اتوبیوگرافیک بود. او در سال ۱۹۷۲ با اولین کتابش به نام: «در قفس بالایی» به شهرت رسید. مارتن بیسهوفل پس از آن تا زمان مرگش در سال ۲۰۲۰ بیش از ۳۰ مجموعه داستان نوشت. منتقدان ادبی او را بهترین نویسنده معاصر هلندی در زمینه داستان‌های کوتاه می‌دانند. بیسهوفل در رشته حقوق و زبان روسی تحصیل کرد، و به علت مبتلا بودن به بیماری دوقطبی بارها در بیمارستان بستری شد. او در داستان‌هایش با طنز خاصی در ضمن پرداختن به وقایع روزمره و شخصی به سبکی واقع گرایانه، همزمان دنیای تخیل و رویا را با بیانی سورئالیستی به کار می‌گیرد. روایت‌های او از بیماران روان پریش و روان پزشکان یکی از تم‌های مهم در داستان‌های اوست.
مارتن بیسهوفل در دوران نویسندگی‌اش چندین جایزه ادبی و نشان شوالیه سلطنتی را دریافت کرد. در سال ۲۰۰۷ مهمترین جایزه ادبیات هلند (پ، س، هُفت) به خاطر مجموعه آثارش به او تعلق گرفت.
«موتورسواری روی دریا» با راوی دانای کل محدود به ذهن ایزاک، جهان‌بینی او را به عنوان فردی حاشیه‌نشین و رؤیاباز بازتاب می‌دهد. ساختار روایی مبتنی بر تقابل میان واقعیتِ پیش‌پاافتاده (زندگی کارگری در کشتی) و امر خارق‌العاده (موتورسوار اسرارآمیز) است که با منطق رویایی و ابهام‌آمیزی ارائه می‌شود. زمان روایت غیرخطی است و با فلاش‌بک‌هایی به گذشته ایزاک، تناقض درونی او را بین میل به ماجراجویی و انزوا نشان می‌دهد. نقطه اوج روایت (ملاقات با موتورسوار) با عناصر فراواقعی (سواری روی آب) و گفت‌وگوی نمادین (تمرکز بر «تعادل» و «رقص طناب‌بازی») به مثابه استعاره‌ای از جست‌وجوی معنا در زندگی تقویت می‌شود. پایان باز داستان (تقلای ایزاک برای پرواز مانند پرنده) با تصویرپردازی سورئال و تکرار موقعیت ایستادن روی عرشه، چرخه‌ی شکست و امید او را بازتولید می‌کند. راوی با حفظ ابهام درباره واقعی یا خیالی بودن موتورسوار، مرز میان واقعیت و رؤیا را مخدوش می‌کند و خواننده را به بازخوانی روایت از منظر ذهنیت ایزاک وامی‌دارد.

 چند ساعت بود که ایزاک پشت عرشه ایستاده بود. او جوانی مهربان ولی کمی غیرعادی بود. وقتی توی کشتی کارگری می‌کرد، آرزو داشت در بندر کار کند و اگر شغلی در یک اداره‌ پیدا می‌کرد، دوباره در حسرت بازگشت به دریا بود. زندگی یک نواخت و کسل‌کننده در بندر را نمی توانست تحمل کند. و پولی هم برای رفتن به سفری دریایی نداشت.

اما وقتی ایزاک در کِشتی کار می‌کرد، به خاطر عینک داشتن همیشه آبدارچی، تعمیرکار، خدمتکار یا وردست کاپیتان بود، حتی ملوان هم نبود، چه برسد به بزرگترین آرزویش یعنی سکانداری. او در نقش خدمه با فریادهای خشونت آمیز ملوانان رو به رو می‌شد، که با کاردی روی میز ورق بازی می‌کردند و برای هر چیز بی‌اهمیتی به یک دیگر و ایزاک فحش می‌دادند، و در واقع هرگز خودی به حساب نمی‌آمد.     

ایزاک در کشتی حتی کمتر از قبل با جمع می جوشید، کمتر از زمان کار در بطری سازی، کارخانه و یا اداره‌. در دریا مدام به فکر ماجراجویی بود. همیشه بعد از اتمام کار می‌شد ایزاک را پشت عرشه پیدا کرد. در ساعت دو بعد از نیمه شب هنوز آن‌جا ایستاده بود. به وضوح در شبِی مهتابی می‌توانستی تمام ستاره‌های مشهور نیمکره جنوبی و خروش مهیب موجی سپیدِ در پشت کشتی را ببینی. کسی که ساعت‌ها بر عرشه در دریای بی‌انتها ایستاده است، می‌داند که کشتی‌ها شب و روز در باران یا مه، در نواحی قطبی یا استوایی، روی آب خاکستری، سبز یا آبی روشن همیشه بر مسیری سپیدرنگ شناورند که تا افق ادامه دارد. راهی که از افق تا پروانه چرخان کشتی کشیده شده، و مانند رد پای ناپیدای یک رؤیا است. ولی غریقی که ربع ساعتی دیرتر از آن جا می‌گذرد، دیگر اثری از آن را نمی‌بیند.

  آن شب بادی خنک و دلچسب می‌وزید. اگر خوب نگاه می‌کردی، می‌توانستی افق را ببینی. یا کمی نزدیک تر سوسوی نور چراغ یک کشتی که دور می‌شد. اگر ایزاک ساعتی زودتر می‌آمد، می‌توانست مستقیم به سویش براند. اما بدیهی است که حواس آدمی می‌توانند فریب کار باشند.

   فیلسوفانی هستند که ادعا می‌کنند هر چه در دنیا می‌بینی ناشی از تخیل ما است. خلافش را هم نمی‌توان ثابت کرد. ایزاک در یک کشتی با مسیر رفت و آمد ثابت کار نمی‌کرد و شب‌ها هرگز کشتی دیگری را نمی‌دید. در این فکر که کی به خانه بر می‌گردد، نگاهی به دستگاه طناب پیچ، میخ‌ها، نرده و ریسمان‌ها انداخت، و هم به صندلی راحتی که برای خودش پشت عرشه گذاشته بود. اما یک لحظه در دور دست نوری دید که ناگهان تغییر مسیر داد و گویا پس از چرخیدن سریعی روی آب مستقیم به سویش می‌آمد و وقتی نزدیک و نزدیک‌تر شد، ایزاک یقین کرد چیزی که می‌بیند نمی‌تواند یک کشتی باشد. چون به شدت در معرض حرکت امواج و مدام مماس بر همان نور بود. یک کشتی و فقط با یک چراغ، کاری خطرناک است.

وقتی آن خودرو نزدیک شد، ایزاک موتورسیکلتی را دید. برای اولین بار در زندگی شاهد اتفاق عجیبی بود. حالا داشت چیزی می‌دید که آدم حتی در بدترین کابوس‌ هم جرات تصورش را نداشت. اول وحشت کرد. به هر حال باورکردنی نبود که پیامبر یا ناجی جدیدی در دنیا ظهور کرده است. هرچند مسیحیان ادعا می‌کنند که عیسی روی آب راه می‌رفت.

  موتور سوار حالا تقربیا به شانزده متری‌‌ او رسیده بود. ایزاک به شدت شروع به فریاد زدن و دست تکان دادن کرد. و آن قدر هیجان زده بود که فراموش کرد نردبان طنابی را بیرون بیاندازد. موتور سوار فورا این را گوشزد کرد. لهجه غریبه نشان می‌داد که یک هموطن است. او به طرزی عجیب و با احتیاط زیاد موتور را به سوی نردبان راند، همان طور نشسته بر موتورش در برابر دیواره صاف کشتی، مثل بوکسوری که حریف را در رینگ با تکان آهسته بالا تنه، رقص پاها و حرکت سریع و خشن مشت‌هایش مغلوب می‌کند، با یک جهش از روی نردبان به بالا پرید و فریاد زد: “مواظب باش، مواظب باش.”  

آن مرد عینکی کاملا تار، برای محافظت از چشم و گوش و کلاهی با لبه‌های چرمی از هم باز شده به سر داشت. موتور سواری عادی بود و تجهیزات خاصی هم نداشت. ایزاک کمکش کمک کرد تا موتور را پشت عرشه بگذارد. مرد گفت: “چیزی بیار بخورم.” ایزاک رفت غذا بیاورد و دید که ملوان‌ها، کاپیتان و خدمه کشتی در خوابند. وقتی برگشت از غریبه پرسید:” چرا روی آب موتور سواری می- کنی؟” مرد مدعی بود که خواهان ثبت یک رکورد است. ایزاک با حیرت پرسید:” چه جوری می‌تونی روی آب برونی؟” مرد گفت:” مسئله فقط تمرین کردنه، اول یک سنجاق روی آب گذاشتم. اگه با احتیاط این کارو بکنی، شناور میشه، بعدش کم کم با چیزهای سنگین‌تری امتحان کردم. خب، البته هدفم این بود که آخرش با موتور روی آب برم و بالاخره توی آب نمای میدون شهر با موتورم چند بار دور کوتاهی زدم. حالا دارم دور دنیا رو می‌زنم. هیچ وقت روی زمین موتورسواری نمی‌کنم، ولی خب باید غذا هم بخورم و میام کنار کشتی‌ها و دوست دارم نصفه شب بیام، چون همه خوابیدن. اون موقع- ها توی روز می‌اومدم ولی مردم با دیدنم قاطی می‌کردند. اونا اولش می‌گفتن که این زیباترین چیزی بوده که توی تموم زندگی‌شون دیدن و بعدش حرفای مزخرفی می‌زدند یا خل بازی در می‌آوردن. من قصد دارم به سفر چهل هزار کیلومتری در دریا برم، ممکنه چند کیلومتر هم بیشتر بشه، اگه به سفر دور دنیا برم. می‌خوام کاری بکنم که تا حالا هیچ کس نتونسته بکنه. همیشه این آرزو رو داشتم.”

 “هیچ وقت از غرق شدن نمی‌ترسی؟”

” نه. بستگی داره آدم چطوری موتور رو برونه. همین. باید مدام با احتیاط بیشتر گاز بدی و گاز را ول کنی. مثلا موقعی که موج خیلی بزرگه نباید با سرعت زیاد بری، چون خودت و لاستیک‌ها خیس میشن و این طوری کارت تمومه.”

ایزاک با نگاهی سرشار از تحسین به مرد گفت: “می‌فهمم.” غریبه حسابی غذا خورد. شیر و عرق زیادی هم نوشید. دست آخر یک شیشه محلول ید خواست، لابد آن را لازم داشت. یک ساعت که گذشت، او دوباره موتور را به سمت دریا برد تا از نردبان طنابی آویزان کند. و بعد با ایزاک خداحافظی کرد. ایزاک پرسید آیا می‌تواند در بقیه سفر به عنوان کمک راننده او را همراهی کند؟ “مثلا می‌تونم راه رو نشونت بدم، چون زیاد کشتیرانی می‌کنم.”

 اما مرد زد زیر خنده.” اگه بخوام یه موقع تو رو با خودم ببرم اول باید چند سال تمرین کنی. من خوب روندن رو حسابی بلدم و تایرها رو طوری باد می‌کنم که خوب کار کنند. اما نمی‌خوام تو رو ببرم، آخه باهات کاری ندارم. الان ماه‌هاست روی دریا هستم و نمی‌تونم این روزهای آخر یهویی کسی رو با خودم ببرم! که چی بشه؟ این رکورد یک نفره است و خودم انجامش میدم. نمی‌تونم در نقطه پایان به آدما بگم که تو تازه آخر سر به من ملحق شدی؟ به اضافه این‌که باید خیلی زور بزنم تا بتونم موتور رو با دو نفر جلو ببرم. نمی‌دونم چی میشه اگه تو یک دفعه تکون بخوری؟ خیلی مهمه بدونی روی آب چطور باید با احتیاط حرکت کنی.”

 مرد یک ریز حرف زد و بعد پرسید: “اصلا می‌دونی رقص طناب بازی چیه؟”

ایزاک معنی این سوال را درست نفهمیده بود و گفت:” نه.”

” خب، تو باید روی موتور مدام تعادلت رو حفظ کنی و تا حد ممکن تایرها رو بالای موج‌ها نگهداری.”

 آن وقت مرد خداحافظی کرد و با موتور از نردبان سرازیر شد. ایزاک می‌خواست نردبان را با دقت آویزان کند. اما این دفعه هم مرد چند بار داد زد: “مواظب باش، مواظب باش.” بعد روی نردبان موتور را با سروصدا روشن کرد. تا آن‌که چرخ‌ها در هوا شروع به چرخیدن کردند. خیلی آهسته و با احتیاط تایرها را با سطح آب مماس کرد. و در یک لحظه با حرکتی غیر منتظره روی موتور غران پرید و با سرعت زیادی دور شد. هوا کمی روشن و ایزاک غمگین شده بود. بعد از یک ربع موتور سوار در افق ناپدید شد و او فقط توانست یک ساعت توی تختش بخوابد.

 روز بعد ماجرای شب قبل را برای مسئول بی‌سیم تعریف کرد. اما مرد شانه‌هایش را بالا انداخت و وقتی ایزاک دست از سرش بر نداشت، زد زیر خنده. ساعتی بعد تمام آدم‌ها خبردار شدند که او شبانه مردی را دیده که روی آب موتور سواری می‌کرد. همگی به این داستان خندیدند. ایزاک در پایان روز حسابی خواب آلود بود، اما پیش از رفتن به تخت باز سری به پشت عرشه زد. خورشید تازه غروب کرده بود. به نظر می‌رسید که شب زیبایی در پیش باشد، هرچند در آن لحظه آسمان کمی ابری بود.         

  ایزاک بی‌اختیار و با دقت به دریا خیره شد. البته هیچ نشانی از مرد موتور سوار دیده نمی‌شد. به جای خنده بغض کرده بود، او نه متعلق به بندر و نه از مردان کشتی بود. حتی ربطی به آن موتور سوار هم نداشت. ایزاک به تلاطم وحشیانه آب زیر پروانه کشتی نگاه کرد و به پرواز پرندگان بر فراز عرشه. احساس می‌کرد مردی تنها است و کم کم در می‌یافت که همیشه هم تنها خواهد ماند. بعد با سیگاری روشن مزموری از انجیل را زمزمه کرد، اما به سختی می‌توانست صدای خودش را بشنود. باد می‌وزید، و پروانه کشتی گاه روی آب می‌آمد و دیوانه‌وار دور خودش می‌چرخید تا باز با ضربه‌ای سنگین زیر آب برود. ایزاک خیره به پرنده‌ای دریایی آرزو کرد که بتواند مانند او پرواز کند، تا به جاهایی برود که دوست داشت. دلش می‌خواست پشت سر کشتی‌ها و یا در افق پرواز کند. آن گاه مانند آلباتروس‌ها بی‌اختیار و ناخودآگاه بالهای گشوده‌اش را باز کرد و تکان داد.

 سکان‌دار که تصادفا شاهد این ماجرا بود، پوزخندی زد، چون ایزاک هم چنان روی عرشه ایستاده بود….      

  از همین نویسنده و همین مترجم:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی