مارتن بیسهوفل: «آقای ملنبرگ»، به ترجمه فروغ تمیمی

مارتن بیسهوفل (۱۹۳۹-۲۰۲۰) نویسنده فقید هلندی، استاد داستان‌های کوتاه و اغلب اتوبیوگرافیک بود. او در سال ۱۹۷۲ با اولین کتابش به نام: «در قفس بالایی» به شهرت رسید. این اثر تاکنون ۲۲ بار تجدید چاپ شده است و داستان حاضر هم از این کتاب برگرفته شده.
مارتن بیسهوفل پس از آن تا زمان مرگش در سال ۲۰۲۰ بیش از ۳۰ مجموعه داستان نوشت. منتقدان ادبی او را بهترین نویسنده معاصر هلندی در زمینه داستان‌های کوتاه می‌دانند.
بیسهوفل در رشته حقوق و زبان روسی تحصیل کرد، و به علت مبتلا بودن به بیماری دوقطبی بارها در بیمارستان بستری شد. او در داستان‌هایش با طنز خاصی در ضمن پرداختن به وقایع روزمره و شخصی به سبکی واقع گرایانه، همزمان دنیای تخیل و رویا را با بیانی سورئالیستی به کار می‌گیرد. روایت‌های او از بیماران روان پریش و روان پزشکان یکی از تم‌های مهم در داستان‌های اوست.
مارتن بیسهوفل در دوران نویسندگی‌اش چندین جایزه ادبی و نشان شوالیه سلطنتی را دریافت کرد. در سال ۲۰۰۷ مهمترین جایزه ادبیات هلند (پ، س، هُفت) به خاطر مجموعه آثارش به او تعلق گرفت.

 اولین بار هشت سال پیش بود که آدم‌ها صلاح دیدند مرا راهی دیوانه‌خانه کنند. من را به بخش ” E مردها” بردند که حالا بخش E ” آقایان” است. وقتی کمی بهتر شدم، اجازه داشتم با دیگران حرف بزنم، یعنی با افرادی که حسابی خل و چل بودند(این واقعیت را با هیچ قلمی نمی‌توان شرح داد و این کار را نخواهم کرد، چون تلاش برای نوشتن درباره مردمانی چنان زیبا و بدوی مرا آنقدر دگرگون خواهد کرد تا باز بخواهم در میان آنها زندگی کنم. طبیعی است که دوست دارم دوباره به آنجا برگردم، تا نفسی تازه کنم، برای گریز از جنون فراگیر در دانشگاه‌ها و کتابخانه‌های بزرگ‌. اما بر سر راه خواستن و توانستن، قوانین و مشکلات عملی وجود دارند.) مرا برای کار درمانی به آن بخش فرستاده بودند، تا در طول روز کار کنم، اما شب‌ها می‌بایست در بخشF  بخوابم. اصلا نمی‌دانستم برای بهبودی‌ام باید چه کاری با برادر برامس…انجام دهم. یا با برت یونک نقاش، که طراحی یاد می‌داد. او بعدها معلم حکاکی‌ام شد. هنوز هم می‌توانم کمی طراحی و نقاشی کنم. در کار درمانی همه چیز مجاز بود: می‌توانستی کالسکه اسباب بازی برای خواهرت بسازی یا چتری برای مادرت، از آن مُحکم‌ها که حتی توی طوفان هم درب و داغان نشود. اجازه داشتی قالب بسازی و جوشکاری کنی، یا در باغ گودال بکنی و درخت‌ها را ریشه کن کنی. اجازه داشتی چندین متر مکعب آت و اشغال کهنه را بسوزانی: هزاران پرسش‌نامه از بخش اداری دیوانه خانه یا نقاشی‌ها و اشیایی که بیماران ساخته‌اند. بیمارانی که مدت‌ها پیش از دنیا رفته و فراموش شده بودند. من یک عالمه از آن چیزها را با تاکسی به خانه‌ برده‌ام. قشنگ‌ترین شیئی که هنوز هم دارم را آقای کرونر از شهر دوتینگم ساخته بود. وقتی او آن را درست کرد، هشتاد و چهارسال داشت. آن بابا حالا مرده است. اما اثرش زینت بخش اتاق کارم است، یک چهار پایه پیانو که سر و ته شده و بین سه تا پایه‌ی‌ تا شده‌اش هواپیمایی با سیم آهنی آویزان است. اگر سر طنابی که کنار چارپایه توی چوب آویزان شده را بکشی، هواپیما به شکل زیبایی شروع به چرخیدن می‌کند. شاید باور نکنید، اما کارل، زولتان، هوب و ملنبرگ، با خوشحالی بسیار ربع ساعت با آن اسباب بازی سرگرم بودند. هانس لاخر از این چارپایه کمی می‌ترسید، می‌خواست از آن سر در بیاورد، از چیزی که نمی‌توانست پیدایش کند. باید بگویم او بیش از حد جدی است، تا بتواند واقعا از بازی‌ با دیگران لذت ببرد. در اتاق خوابم هم ساعت زنگ داری آویزان است که مال یوپ خنایست از شهر زیریک زی بود. اما شبیه ساعت نیست، شیئی بزرگ است و دو در سه متر. یوپ فقط دو روز رویش کار کرده بود. پیت ساندرز برای آن چهار هزار تا به من پیشنهاد کرده است. نه، نمی‌توانم، قادر نیستم آن را آتش بزنم. در مورد نقاشی‌های منقلب کننده آدم‌های مرده، دیگر کسی نمی‌خواهد حرفی بزند، و به یقین جامعه راضی است، چون از شر آنها راحت شده است.

 در بخش کار درمانی کارهای دیگری هم می‌توانستی بکنی: رسم و الخط، باز کردن طناب، ساختن مدل کشتی، عشق بازی، سیب زمینی پوست کندن و سرهم کردن خودکار. هر نفر روزانه هشت هزار عدد خودکار می‌ساخت. هفته‌ای یک بار از کارخانه‌ای در شمال کشور، کامیون بزرگِی با میلیون‌ها تکه وارد محوطه می‌شد. هفت روز بعد ما خودمان جعبه‌های پُر از خودکار سر هم شده را برای بار زدن می‌بردیم. مثل دیوانه‌ها کار می‌کردیم! تو می‌توانستی مسگر هم بشوی، یا زیر نظر برت یونک، سعی کنی حروف جدیدی برای تایپ کردن طراحی کنی. اگر کار دیگری نبود، همیشه می‌شد سفال‌گری یا با ماشین ساده‌ای بافندگی کرد. با کار درمانی حالم تقربیا بهتر شد.

از شدت بیماری‌ام بتدریج، بعد از تزریق بیست آمپول بزرگ داروی تریلافون کاسته شد. از صلیب پایین آمدم تا سیب و سیب زمینی پوست بکنم. البته پوست انگشت شصتم را بیشتر از پوست میوه‌های وطنی می‌بریدم، اما دکتر برنپایس هم در دسترس بود که تمام روز با جعبه کمک‌های اولیه راه می‌رفت و وقتی که مشغول باند پیچی بازو، دست یا پا بود، حرف‌های دو پهلویی می‌زد. مثل : یک روز خوش شانسی، روز دیگه کمی بیشتر.” او بهترین دکتری بود که به یاد دارم. از مریض‌ها نمی‌ترسید، مثلا از مرد احمقی که روزی با چاقو به طرفش ‌دوید و مدام داد می‌زد:” ناکس، این چاقو را وسط قلبت فرو می‌کنم، چون تو هم همدست این توطئه هستی؟”

در واقع هنگام درمان، می‌توانی هر کاری بکنی. هنوز خوب یادم است که برت مهربان، چطور مرا به بخش کار آورد و پشت آن میز قشنگ نشاند، یک کیلو گلِ رُس توی دستم گذاشت و گفت: “بیا از این، مجسمه مَردی رو بساز، فردا هم کار دیگه‌ای می‌کنیم.” من خندیدم، تقربیا سه ماه پیش بود که با همان برت نمایشگاهی برای آکادمی هنر شهر لایدن ترتیب داده بودم. چند ساعت آن گوله‌ی گلِ رُس را وَرز دادم، بعد دوباره دیوانه و از خودم بی‌خود شدم! برای آنکه نمی‌دانستم آن مَرده چه شکلی بود. واقعا نمی‌دانستم. کدام مَرده؟ مدام با خودم فکر می‌کردم، بزرگ یا کوچک، یک آدم معمولی یا دیوانه، دانشجوی دکتری، یا لوله کش، مردی خوشحال یا غمگین؟ تمام آن صبح مشغول شکل دادن به شکم مَرده بودم، تمام شکم‌ها شبیه هم هستند، و واقعا نمی‌دانستم چه فرمی را باید تصور کنم. فکر می‌کنم چیزی شبیه “مرد بی‌خاصیت[۱]” جلو چشمم بود. آن کتاب را در خانه داشتم و عنوانش مرا جلب می‌کرد. بدون فکرکردن در عرض دو دقیقه به آسانی سری روی آن شکم گذاشتم. اما این سر حالا صورتی داشت که به نظرم اصلا خوب نبود. بعد هم گریان روی زمین دراز کشیدم و از هوش رفتم.

  سه هفته بعد توی تخت و در بخش B   به هوش آمدم. بدترین بخش بیمارستان اَندخیست، در یک سلول روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، سر ساعت سه، بشقابی با دسر زرد رنگ و استیک گاو با نیمرو برایم آوردند. فقط چهل و هشت کیلو وزن داشتم، در حالی که قدم یک متر و هشتاد و پنج سانتی متر است! برای هشتمین بار مسیح شده بودم و خیلی می‌ترسیدم که حالا چه پیش خواهد آمد. بار “تمام گناهان دنیا” روی دوشم بود و هیچ کس آن را باور نمی‌کرد! چند روز بعد اجازه دادند که با بونچه معلم ورزش پیاده روی کنم. اما بعد از پانصد متر ناتوان و از پا افتادم. با این حال مدیریت  موسسه‌ چنان سختگیری کرد که علیرغم همه چیز سه روز بعد باز به بخش کار درمانی فرستاده شدم. هانس، کیس و پل در آنجا به دیدنم آمدند. آنها طوری رفتار می‌کردند که انگار آن پیشامد خیلی عادی بود. کارل هم چند بار آمد اما نمی‌خواست برایم دعا کند. زولتان سیرمای هم با اِیوا به دیدنم آمدند. او می‌خواست که تغییراتی در پایان نامه‌ام بدهم. روز بعد فریتس مولدر به ملاقاتم آمد که تقربیا به گریه افتاد، اما بعد شروع به بازخوانی کامل کتاب: ناامیدی[۲] کرد. هنری پلات بعد از یک هفته باز به دیدنم آمد و از سوی تمام روشنفکران آمستردام سلام رساند. آخ خدا، این دیدارها برایم مثل بهشتی واقعی بود. با سهل انگاری فراموش کردم از دخترهایی بگویم که به دیدنم آمدند و چند جور هدیه هم برایم آورده بودند. همگی می‌دانستند که من “ناجی جدید” هستم، اما ما با احتیاط از طرح این موضوع دردآور اجتناب می‌کردیم. مخصوصا خودم که کمی شرمگین هم بودم.

 حالا باید درباره آقای ملنبرگ بگویم، چون در نهایت این داستانِ او است. بله! من حتما به شدت مریض بودم، چون تازه آقای ملنبرگ را سه ماه بعد در بخش کار درمانی کشف کردم. او از آن موقع در ذهنم جا گرفت. مریض‌ها به تعداد بسیار هم‌زمان سرگرم کارهای مختلفی بودند، و انگار سر و صدا اغلب از یک کارخانه کشتی‌سازی روان پریش می‌آمد، نه از آسایشگاهی برای بهبود بیماران. یک روز وارد اتاقی غرق در سکوت شدم، که هیچ صدایی از دیوارهایش رد نمی‌شد، و او آنجا بود. ملنبرگ مشغول ساختن مهم‌ترین اثرش بود. از دوران تحصیل فقط مدرسه ابتدایی را تمام کرده و در بیست و شش سالگی به آنجا آمده بود. حدس می‌زدم که پنجاه ساله است. داشت روی رساله‌ای کار می‌کرد، مطلبی در مورد تاثیر عطر و فشار ناشی از جزر و مد روی گوش، و هم چنین تاثیر لرزش ناشی از پرواز طولانی هواپیمای جت بر پرده گوش انسان به طور کلی. فقط یک مقاله چهار صفحه‌ای بود که به زبان ایتالیایی، روسی، آلمانی و فرانسوی نوشته شده بود. سعی کردم آن را بخوانم اما خیلی بالاتر از سطح سوادم بود. 

با خجالت گفتم:” اجازه بدین خودم را معرفی ‌کنم. من: خدا، عیسی و مسیحا هستم.” او گفت: “من هم پیت ملنبرگ هستم، امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشی، چون هرگز مسیحایی نبوده و نخواهد بود.

” بله اما ؟” سعی کردم اعتراض کنم.

ملنبرگ ادامه داد: “تمام ماوراطبیعه به حوزه جنون تعلق داره، تنها چیزی که ما می‌شناسیم حقیقت عینی است، هر چقدر هم که پوچ باشه، اسم واقعی تو چیه؟”

 “مارتن بیسهوفل، اما لطفا مرا یعقوب صدا بزنید چون من باید خیلی چیزها رو جبران کنم، و حداقل هشت هزار سال سن دارم.”

آن مرد دانا پرسید:” سن واقعی‌ تو، توی پاسپورتت چیه؟ با خجالت گفتم: “سی و یک سال،”

“پس فعلا سن تو اینه پسر جان.  باید حواستو جمع کنی، و واقعیت شناسنامه‌ات رو قبول کنی.”

” اما من وقتی به دنیا اومدم که اونجا توی اداره ثبت و احوال نبودم. اصلا دلم نمی‌خواست به دنیا بیام.”

 “ولی پدرت می‌خواست و کارمند شهرداری هم برات شناسنامه صادر کرده و بنابراین تو الان مارتن بیسهوفل هستی. به عقیده من چهل سال دیگه هم زندگی می‌کنی و بعد دیگه کارت تمومه و فرو میری تو زمین، پس سعی کن پیش از اومدن اون روز خوب بشی.”

 متوجه شدم که با یک آدم عاقل سرو کار دارم. او ادامه داد: “شما درس هم خوندی؟”

” بله خیلی چیزها، به خصوص زبان هلندی، قوانین دادگستری در روسیه و زبان‌های اسلاو. سرگرمی‌هایم ریاضیات، منطق، نوشتن، آهنگ‌سازی، خواندن، ستاره شناسی و آنارشیسم هستن.”  

ملنبرگ زیر لب گفت: “یک پسیکوز آشکار!” بعد پرسید: “شما کی(مدام مرا شما خطاب می‌کرد و ظاهرا نمی‌خواست با من خودمانی شود.) دوباره عادی میشی؟ بهتره کاری بکنی که باید بکنی.” بعد با خنده تمسخر آمیزی گفت: “مسیح! این میگه من مسیح هستم! کی میدونه تا حالا چند تاشو اینجا دیدم؟ اونا در واقع سالمن و دیوونه نیستن!”

 “بله دقیقا. من فقط می‌خوام دنیا رو بهتر کنم، می‌خوام تمام جلادها و قربانی‌ها را نابود کنم.”

ملنبرگ پرسید: “پولی، یا سازمانی هم داری؟”

 “هشتاد گیلدن و شصت و چهار سنت دارم. خداوند، پدرم که توی آسمونه، از هر دار و دسته‌ای روی زمین مهمتره و به من قدرت بزرگی داده، اما فعلا باز باید صبر کنم.

 “همیشه یک جورن، همه مسیح ها باید صبر کنن، هیچ اتفاقی باعث نمیشه که اینا خوب بشن، از بیمارستان مرخص و سر کارشون یا به دانشگاه برگردن.”  

و این طوری بود که یک ربع تمام حالم را گرفت.

بالاخره موضوع را عوض کردم و پرسیدم که می‌توانم به رساله‌اش نگاهی بیندازم.

“ایتالیایی بلدی؟

 “نه. من به هیچ زبانی حرف نمی‌زنم”

” با یک کتاب گرامر خوب و فرهنگ لغت می‌تونی کلی چیز بخونی، خارجی‌ها هم رساله منو خوندن و گفتن که خوب نوشته شده، اما خب دقیقا اونو نفهمیدن، یعنی جزییاتی که گفته بودم. بشریت اینو تازه بعد از مرگم می‌فهمه، من کارم رو ول نمی‌کنم. اونو شروع کردم و دیگه ولش نمی‌کنم.”

 با بی‌قیدی گفتم:”رساله‌ات حالا تکمیل شده؟”

” این رساله حداقل پونزده ساله که حاضره، حالا فقط باید نسخه چاپی آماده بشه.”

” همینه دیگه، مگه نه؟”

با غرور گفت:” آه، بله، شما حتما این نقطه رو روی حرف i در کلمه [۳] Meister و بعد روی کلمه inferieure[۴] دیدی، نه؟”

 “بله، اینا نقطه‌های قشنگی هستن؟”

 “هاها، هر چقدر اونا ماشین تایپ‌ها رو بهتر می‌کنن، نقطه‌ها رو بیشتر از پیش جا می‌اندازن. این رساله مزخرفو هیچ وقت ول نمی‌کنم و آروم نمی‌گیرم، تا وقتی که ماشین تایپ رمینگتون مال سال ۱۹۰۸ را دوباره به دست بیارم، برای اینکه با اون بیشتر کار کردم.”

” تو این همه سال چند ورق تایپ کردین؟”

” تا حالا باید به ده هزار ورق رسیده باشه. هر ماه حتما حدود سه هزار صفحه‌ای از در بیرون میره، برای سوزاندن، توی مزرعه سیب زمینی، برای ریختن خاکستر کارم، جای قشنگیه.”

یادم آمد که من هم چند روز مشغول سوزاندن آشغال‌ها بودم و ناگهان کاغذهای ملنبرگ را جلوی چشمم دیدم. صدها متر کاغذ سوزانده بودم.

 بعد گفت: “دقیقا چیزی نیست جز زباله که باید منهدم و نابود بشه. اما با این همه تمرین خوبیه. یک شب باید به اتاق مدیر برم و در عرض سه ساعت کارم رو تموم کنم. امیدوارم با اولین ضربه بتونم دوباره کارو از سر بگیرم، چون بار آخر دوازده سال پیش، اجازه داشتم از ماشین تایپ استفاده کنم. بازم امیدوارم که مدیر وقتی هیجان زده میشه خیلی از ماشین تایپ من استفاده نکنه، آخه وقتی استادی یک نامه به استادی دیگه‌ می‌نویسه، بعضی جزییات رو فراموش می‌کنه. خودم هم همیشه قدری با علامت تاکید و حرف A مشکل داشتم. کی میدونه شاید ماشین تایپ عیب دیگه‌ای هم داشته باشه، اما اگه چیز مهمی هم نباشه، باعث و بانی‌اش این مدیره. مدیر فکر می‌کنه جالبه که با ماشین تایپم خودی نشون بده و نامه‌های قشنگ تایپ کنه، ولی این منم که عذاب می‌کشم. نمی‌دونم اون ماشین حالا در چه وضعیه، اصلا یک متخصص اونو وارسی می‌کنه؟ بهش روغن میزنن؟ درست و حسابی گردگیری میشه؟ می‌ترسم این طوری نباشه. آخه من ملنبرگ هستم و دوست ندارم خودکار درست کنم. در ضمن چون با هیچ کسی کاری ندارم، کاملا مستقل هستم و قدیمی‌ترین فردی که اینجا بستری شده، مدیر دیگه نمی‌خواد با من حرف بزنه. میگه دیگه فایده‌ای نداره، چون پیرمرد و از کار افتاده‌ام. شش ماه پیش اونا منو وادار کردند که طناب‌ها رو از هم سوا کنم. شما بگید، آخه مگه من دریا نوردم؟ اصلا هیچ علاقه‌ای به دریا ندارم. اصلا نمی‌دونم طناب چیه و از این کار دست کشیدم. کار سختیه و نمی‌تونی در عرض یک هفته اونو یاد بگیری. بعد از چند ساعت به برادر برامس و یونک سیلی، یک سیلی کوچولو زدم، در واقع عمل سمبلیکی بود، اما مدیریت اینو خیلی جدی گرفت. من تحت نظر دکتر برنپایس قرار گرفتم که می‌گفت:” یک هنرمند واقعی باید رنج بکشد.” برنپایس در واقع متخصص مشکلات جسمی است، اما من میگم که مهم‌تر از مدیر و تمام گروه روان پزشک‌هاست. این دکتر به کارم علاقه داره و تقربیا هر روز چند دقیقه‌ میاد و پیشنهادهای با ارزشی هم میده.” چیزهای کوچیکی که خودم متوجه شون نشدم، ولی این دکتر با شعوری که داره فورا اونا رو می‌بینه، یک بار هم گفت بهتره به جای سیستم بی، اس، آی از روش خاص کتابخانه کنگره استفاده کنم، چون کار من به نظرش خیلی سطح بالاست. آخه ما اینجا قالب‌ حروف روسی هم داریم، می‌تونم بدون زحمت با اونا کار کنم، اما نمی‌خوام. دوست دارم مقاله ای درمورد” توزیع انرژی…” با حروف معمولی به روسی بنویسم. از خط سیریلیک خوشم نمیاد، دیگه اینکه متن نهایی باید با ماشین تایپ رمینگتون نوشته بشه. خدا رو شکر که یک بار دیگه اون موقعیت نصیبم شد. قبلا تقاضای خودمو برای گروه بیماران قدیمی و وزات خانه‌ای که این مسائل زیر نظرشه فرستاده بودم، حتی برای ملکه هم فرستادم، اما آدما نمی‌خوان با یک مریض ارتباط عادی داشته باشن….. “

آقای ملنبرگ به همین ترتیب ‌گفت و ‌گفت. طبق حرف خودش، نیم ساعت برایم وقت گذاشته بود، بعد می‌بایست دوباره مشغول کار می‌شد. من دوباره به فکر ناجی بودن خودم افتادم و متوجه شدم که در مقایسه با ملنبرگ حسابی مریض بودم. چرا که رویا پرداز، شورشی، آنارشیست یا آدمی با ایده‌آل‌های بزرگ بودم. ولی او مدت‌ها بود که می‌دانست دنیا را نمی‌توان بهتر کرد. نه با خدایان واقعی نه با خدایان دروغی، و بدون شک نه به دست مردان جوان و حساسی که هرگز به خط اول جبهه نرفته‌اند، هرگز شکنجه نشده‌اند. ملنبرگ خودش در جنگ شکنجه شده بود، برای ماه‌ها، ولی باز چقدر انرژی برای زندگی داشت! و چقدر با خونسردی توانسته بود سال‌ها روی”شاهکار زندگی‌اش” کار کند؟ بدون شک، از خودش دانشمندی ساخته بود. هیچ کس او را نمی‌شناخت و شاید هرگز شناخته نخواهد شد. وقتی هم بمیرد، کارش فراموش می‌شود. من داشتم از خودم خجالت می‌کشیدم. اصلا چرا می‌بایست مسیح باشم. اگر فقط مدرسه ابتدایی را تمام کرده، در تمام جبهه‌ها جنگیده و هم به طرز وحشتناکی شکنجه شده بودم، شاید روزی در ردیف ملنبرگ قرار می‌گرفتم، و می‌توانستم به سطحی برسم که او حالا به آن رسیده بود. به خدا نمی‌دانم آن وقت اصلا چه بر سرم می‌آمد. ولی حتما خیلی جالب هم نبود. این طوری بود که من شاگرد ملنبرگ شدم. می‌خواستم مثل او قوی، خونسرد و منطقی باشم. از برت و برادر برامس به خاطر خدمات واقعی‌شان تشکر کردم. و بعد از صبح زود تا شب ملنبرگ را دنبال می‌کردم. ما دو آدم جدا نشدنی شدیم. او را خیلی تحسین می‌کردم!

 روزهای معینی برای گردش به مارکن می‌رفتیم، با بیست نفر از بیماران و تحت نظر تعدادی پزشک و پرستار، با چندین جعبه پر از دارو و آمپول که توی صندوق عقب ماشین بود. یک بار خوشبختانه کنار ملنبرگ نشسته بودم و فکر می‌کردم که اتوبوس در حال حرکت است، اما او گفت:” متوجه هستی که اتوبوس ما ایستاده و فقط چرخ‌ها دارن حرکت می‌کنند و بنابراین زمین هم زیر چرخ‌ها داره می چرخه؟ ماشین به طرف شمال ایستاده، و ما با چرخ‌ها می‌چرخیم. اما میتونی شک هم بکنی ولی خودم تقربیا در این مورد تردیدی ندارم، نگاه کن از اوخ خیست به طرف زادن وخ، ساختمان بیمارستان هم داره می‌چرخه.” ما پشت سر راننده نشسته بودیم و او داشت از خنده می‌مُرد، و به برادر سُلی گفت” امروز چه دیوونه‌های جالبی آوردی.” آن برادر گفت:” ای بابا، حواست به رانندگی باشه ،اینا جزو بهترین‌های بیمارستان اندوخیست هستن.”  بقیه مشغول آواز خوانی و نوشیدن لیموناد بودند. من نمی‌توانستم خیلی با ملنبرگ حرف بزنم. اما واقعا روز قشنگی بود. متاسفانه از گفتگوی ملنبرگ با زنی به اسم سیچه بوس، که تصادفا توی پیاده رو نشسته بود، چیزی زیادی در خاطرم نماند. تنها چیزی که یادم می‌آید این است که او یک دفعه ملنبرگ را صدا زد و گفت: “به نظرم شما بی ‌دین هستید! هیچ وقت در باره شخصیت دوگانه ناجی ما چیزی شنیدید؟ هر آدم بی سر و پایی میتونه به شما بگه که او در آن واحد هم خداست و هم انسان، اما شما جرات انکار دارید؟ خب، به نظرم عالی جناب، شما دیوونه هستین.”  بعد آن زن در خانه‌اش را با یک ضربه پشت سرش بست و ناپدید شد.

  دو هفته بعد ما توی بخش نشسته بودیم، و داشتیم پرتاب یک ماهواره روسی را تماشا می‌کردیم. هیچ وقت توی خانه آن فیلم را از تلویزیون ندیده بودم، اما در اندخیست چرا، شاید این هم باز یکی از شوخی‌های مدیریت موسسه بود. در یک لحظه صدای کسی را شنیدم که به روسی حرف ‌زد و گفت: “آتش، بعد از هیجده ثانیه،………….”، جز من و ملنبرگ کسی آن زبان را نمی‌فهمید. پس از دوازده ثانیه سکوت برقرار شد و ناگهان شنیدم که ملنبرگ به روسی گفت:” شش، پنج، چهار، سه، دو، یک…آتش.” در همان لحظه راکت حامل ماهواره در جایی نزدیک اورال به هوا پرتاپ شد. یکی از برادرها پرسید:” ملنبرگ، چطوری اینو می‌دونستی؟” در آن هجده ثانیه ما از تلویزیون صدای هیچ انسانی را نشنیده بودیم. آن برادر نمی‌دانست که ملنبرگ در طول سال‌ها چه معلوماتی کسب کرده بود. پرستار هم چیزی نمی‌دانست، چون فقط سه روز بود که در این بخش کار می کرد. ملنبرگ با خنده گفت:” اینو فقط خودی‌ها می‌دونن.” برادر گفت:” بیسهوفل، تو بگو، ملنبرگ چطوری این چیزها رو میدونه؟” گفتم: “نمی‌دونم، ملنبرگ خیلی کار می‌کنه و بیشتر از همه ما میدونه!” پس از آن به ما دو تا دارویی تزریق کردند که سه روز متوالی خواب بودیم، خوابی بدون رویا.

    ملنبرگ طنزی خاص خودش داشت، یک روز مدیر با گروهی از کارمندانش برای بازدید آمدند و طبیعتا او به این فکر دیوانه کننده افتاد که سر به سرشان بگذارد. وقتی آن جمع به طرف او و من یعنی مریدش آمدند، ملنبرگ ناگهان با صدای بلند مرا خطاب قرار داد و گفت:”میدونستی که آسیاب‌ها باد تولید می‌کنن؟” مدیر فورا کنار استادم ایستاد و گفت:” آقای ملنبرگ، عجب حرف بی‌معنی‌ای‌ زدی، بهتره برامون توضیح بدهی.” و او شروع به بحث کرد:” آقای استاد، من خودم این آزمایش و اندازه گیری را انجام دادم. شبی به یک آسیاب بادی رفتم، با دانه گندمی در دستم. آن را روی سنگ زیرین آسیاب گذاشتم و بعد با دسته‌ای سنگین سنگ آسیاب بالایی را روی دانه گندم پایین آوردم، تا آن دو سنگ روی هم جفت شدند. دانه‌ای در میان دو سنگ آسیاب، که خاصیت عجیبی هم دارد، یعنی به محض اینکه دانه میان دو سنگ فشرده شد، مایل است که سنگ متحرک، که همیشه آن بالایی است را به حرکت وا دارد. دانه گندم می‌خواهد غلت بخورد، خرُد و آرد بشود! اما مسئله به این سادگی نیست، باید تلاش زیادی بکند تا سنگ آسیاب بالایی را بچرخاند. اما در این فاصله آن دانه گندم چند سانتی متر جا به جا شده است. بعد این مرحله مدام سریع ترشده، و فقط به همت و قدرت آن دانه گندم سنگ آسیاب بالایی بر حول ستون سنگینی به حرکت در می‌آید، و آن نیرو باعث می‌شود که پره‌های چرخان متصل به بدنه آسیاب هم در هوا شروع به چرخیدن کنند. آسیاب‌ها هم درست مثل دستگاه تهویه باد درست می‌کنند. با این تفاوت که این یکی با برق کار می‌کند و آن یکی فقط با قدرت دانه‌های گندم. شما مسلما می‌توانید بفهمید که چه باد سختی وزیدن خواهد گرفت اگر که هزاران دانه گندم را همزمان به کار بگیرید؟” روان‌پزشکی جوان و با هوش در جوابش گفت: “خب، عکس مسئله هم ممکنه، چون شاید همان موقع کمی باد هم می‌آمد!” ملنبرگ گفت:” آقایان، تنها کسی که هنگام این آزمایش حضور داشت من بودم و وقتی آن دانه گندم آرد شد، باد هم ایستاد. پس برای شما ساده نخواهد بود که فورا با ارائه مدرکی نظر مرا قطعا رد کنید. ضمنا من یک متخصص و خبره هستم و سال‌ها در این مورد فکر کرده‌ام.” وقتی آن آقایان قد قد کنان از سالن بیرون رفتند، ملنبرگ به من گفت:” نمی‌تونن منو قانع کنن، دیدی حالشونو گرفتم.” بعد به کارش ادامه داد، ذره بینی برداشت و با گیره‌های مخصوص کاغذ پایه‌ای برایش درست کرد تا بتواند آن را چهار سانتی متر بالاتر روی کارش بگذارد. چون ذره بینی با چهار تا پا نداشت.      

  فردای آن روز روان پزشک برگشت، همان که تئوری آسیاب بادی ملنبرگ را رد کرده بود. ملنبرگ با خونسردی گذاشت آن مرد یک ساعت و با عصبانیت حرف بزند، بعد چشمکی به من زد، فهمیدم که می‌خواهد حسابی حالش را جا بیاورد، او هیجان و خشم روان پزشک را نادیده گرفت و گفت: “باید یک بار هم خوب گوش بدید،… .،” بعد پیپ‌اش را برای چندمین بار روشن کرد، تا چشمان گودش حسابی کیفور شدند، و گفت: “من اگه بخوام، می‌تونم این موسسه اندخیست را با تمام چیزهایی که توش هستن یک میلی متر جا به جا کنم.” روان پزشک با خشم گفت: “ملنبرگ، پس یک بار این کارو بکن.” ملنبرگ زیر لب گفت: “باشه، اگه تو همین طور سر جات بمونی.” و به طرف دیوار رفت و با انگشت سبابه اش را روی فرو رفتگی دیوار فشار داد و طوری این کار را کرد که انگار خیلی قدرت به خرج داده و صدایی از خودش درآورد، چیزی مثل: خخ خخ..! حواسم بود که ملنبرگ داشت زیاد روی می‌کرد و کنترلش را از دست می‌داد. بعد او خیلی جدی مشتی تنباکوی قهوه‌ای را روی زمین جلو پای آن روح شناس پاشید و گفت:” دیدی، چیزی که خواستی رو کردم، اما این کار هر روزم نیست ها.” روان پزشک با عصبانیت گفت: مرد تو دیوونه‌ای، باید یک درمان مخصوص برات تجویز کنم.” ملنبرگ گفت: “هر کاری می‌خوای بکن، اما چرا بیرون نمیری تا ببینی که من الان ساختمان و محوطه را یک میلی متر جا به جا کردم.” روان پزشک گفت:” آخه من قبل از این که شما به اصطلاح شاهکار قدرت خودت رو نشون بدی، مساحت اینجا رو که حساب نکرده بودم ؟” ملنبرگ خندید و گفت:” دقیقا، اساسی‌ترین مسئله در فیزیک اینه که اول باید اندازه گیری کنی، بعد رویش کار ‌کنی، بعد دوباره اندازه گیری می‌کنی، بعد اندازه اولی را با اندازه دومی مقایسه می کنی و تفاوتش را می فهمی، و این به معنی تغییر ایجاد شده است.” روان پزشک هم مانند بقیه، نه فیزیک دانی واقعی، از قوانین فیزیک چیزی سرش نمی‌شد، بنا براین دمش را لای پایش گذاشت و در رفت. ملنبرگ گفت:” دیدی، این طوری رو کم می‌کنی.” گفتم:” ملنبرگ، خیلی دلم می‌خواد مثل تو باشم، من که دیگه مسیح نیستم، اما دلم می‌خواد حداقل یک آدم باهوش و ماهر باشم….”  او در حالی که متفکرانه نگاهم می‌کرد، گفت:” تو اینو میگی؟” بعد سری تکان داد، روی لوله پیپ‌اش( پیپی از فریس لند) زد و دوباره به کارش مشغول شد.     


[۱] رمان Der Mann ohne Eigenschaften از نویسنده آتریشی Robert Musil ( 1880-1942)

[۲] رمان ناامیدی اثر نویسنده بلژیکی Willem Elsschot ( 1960-1880)

[۳]  استاد.

[۴] پایین تر.

از همین مترجم:

مانون اُپهوف: «کوتوله» به ترجمه فروغ  تمیمی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی