از پس تصویری از یک خاطره از فاطی (شیدا نبوی)[۱]
هنوز چند دقیقهای از رسیدن به خانه نگذشته بود که زنگ اف اف به صدا آمد. بیموقع بود. زن از پنجرهی اتاق مهمانخانه که مشرف به کوچه بود به بیرون نگاهی انداخت و کسی را ندید.
به طرف گوشی اف اف که میرفت، مرجان را دید که از اتاق بیرون میآمد. مرجان پرسید: «مامان، کیه؟»
زن گفت: «نمیدونم، شاید سرایدار باشه.»
مرجان، انگار که با خود صحبت میکرد، زمزمه کرد: «شایدم پستچی از بابام نامه آورده…»
زن، گوشی را که برمیداشت، زیر لب گفت: «شاید…» بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بفرمایید، کیه؟»
از آن طرف صدایی به زحمت شنیده شد: «دوست خسرو هستم. خسرو سلام رساند.»
زن، انگار که نشنیده باشد، تکرار کرد: «ببخشید، کیه؟»
صدای زنی درونِ گوشی جان گرفت: «سلام. دوست خسرو هستم. خسرو سلام رساند.»
دلِ زن فروریخت و دهانش ناگهان خشک شد. چند لحظهای طول کشید تا به خود آمد. سپس با فشاری که به نظر بیش از حد مینمود، دگمه اف اف را فشار داد. بعد دوباره فشار داد. و دوباره. و گفت: «طبقهی سوم.»
صدای درون گوشی گفت: «باز شد، مرسی…» انگار اعتراض کرده باشد.
زن ناگهان متوجه عرق کردن کف دستش شد. به یک لحظه کِرخ شده بود و دچار دلهره!
با این همه، خودش را جمعوجور کرد و به مرجان که با نگاهی پرسان کنارش ایستاده بود لبخندی زد: «بدو برو توی اتاق و اون لباس آبی قشنگهت را بپوش. این خالهای که داره میاد یکی از دوستای قدیمی منه. دوست دارم تو رو خوشگلِ خوشگل ببینه!»
مرجان با لبخندی به پهنای صورت زیبایش و صدایی کودکانهتر از سنّش جواب داد: «باشه!» و دوید…
زن گفت: «یادت نره موهاتو شونه کنی…» در اتاق بسته شد. زن یک دست را روی دستگیره گذاشت و دست دیگر را روی قفل چرخندهی در و به طرف دیگرِ در گوش سپرد. ریتم تند کفشهای ورزشی بر پلهها را شنید که نزدیکتر شد و بعد ایستاد. همزمان با سکوتِ کفشها، زن قفل را چرخاند و دستگیره را به پایین فشار داد و در را باز کرد.
در آستانهی در نگاه دو زن به هم تلاقی کرد. زن جوانی که در راهرو ایستاده بود موهای کوتاهی داشت و کاپشن سبز و شلوار مشکی پوشیده بود. کاپشنی که بر تن داشت برای هوای بهاری اردیبهشت ماه بیش از حد گرم به نظر میرسید. تیپ این مهمان ناخوانده دانشجویی بود. لبخند محوی چهرهی رنگپریدهاش را دوستداشتنی میکرد. از چشمهایش خستگی میریخت. با صدای نجوامانندی گفت: «سلام. دوست خسرو هستم. خسرو سلام رساند. من فاطی هستم.»
انگار که تازه به خود آمده باشد، زن از جلوی در کنار رفت که: «بفرمایید، بفرمایید. تو راهرو بده. من جمیله هستم.» فاطی که به درون آمد و در بسته و قفل شد، با هم دست محکمی دادند.
جمیله پرسید: «کسی شما را ندید؟»
فاطی گفت: «تو کوچه کسی نبود. تو راه پله هم کسی را ندیدم.» بعد از مکثی پرسید: «کفشامو در بیارم؟»
جمیله پاسخ داد: «بیزحمت! بهتون دمپایی میدم.»
فاطی مکثی کرد، انگار مطمئن نبود. اما کفشهایش را درآورد. بند کفشها را باز نکرد. خم که شد تا کفشها را جفت کند، کاپشنش از پشت کمی عقب رفت و جمیله درخشش تیرهی شیئی فلزی را بر کمر فاطی دید. ترسید. اما به روی خود نیاورد.
فاطی رو به جمیله کرد: «ببخشید مزاحم شدم…»
جمیله با خجالت نگاهش را دزدید: «خواهش میکنم. خوش اومدین. خوشحالم که اومدین. اگه نمیخواستم کمک کنم آدرسمو به خسرو نمیدادم. راحت باشید. کاپشنتون رو بدید آویزون کنم.»
فاطی دستهایش را روی کاپشن گذاشت. انگار میخواست از آن محافظت کند. «اول باید برم دستشویی. یک کیسه بزرگ یا روبالشی دارین؟ کیسه پلاستیکی نباشه. باید وسایلمو بریزم توش… اما قبل از اون… ببینم پنجرهی شما به کوچه مشرفه؟»
«بله، پنجرهی مهمونخونه.» جمیله با دست اشاره کرد.
«پس من یه نگاهی بکنم…؟» و بدون اینکه منتظر واکنش جمیله شود، به مهمانخانه رفت و از پنجره به دقت بیرون را نگاه کرد. جمیله او را همراهی نکرد. همچنان جلوی در خانه انتظار او را میکشید.
فاطی برگشت. نگاهی به در آپارتمان انداخت که قفل شده بود و به جمیله لبخند زد: «شرمنده.»
جمیله گفت: «دستشویی اینجاست.» و با دست او را هدایت کرد: «الان یه کیف برای وسایلتون میآرم.»
فاطی به دستشویی رفت و در را قفل کرد. انگار که نمیدانست چه باید بکند، جمیله در اتاق را باز کرد. مرجان جلوی آینه موهایش را شانه میکرد. با طنازی کودکانهاش پرسید: «مامان، خوشگل شدهم؟»
جمیله لبخند زد: «شدی یه دختر مامانی! به به! خاله از دیدن تو خیلی خوشحال میشه. این خاله از دوستای قدیمی منه. اومده تهران دنبال کار. موهاتو که شونه کردی بیا تو آشپزخونه ساندویچ کره مربا بهت بدم. خالهم الان میاد. رفته دستشویی.» حس کرد پُرحرفی میکند. در اتاق را باز گذاشت.
مرجان که به آشپزخانه رفت، ساندویچش روی میز حاضر بود. جمیله گفت: «بشین ساندویچت رو بخور الان خاله میاد. یادت نره به خاله سلام کنیها…» مرجان گرسنه گاز بزرگی به ساندویچ زد و خیال مادرش را راحت کرد که: «باشه!»
جمیله به اتاق رفت از کمد کیفِ کتانیِ سفیدی که روی آن نشانهی صلح با کاموای سبز دستدوزی شده بود را بیرون آورد. کیف در واقع کیسهای از پارچهی متقال بود و زیپدار که با بندی پهن بر شانه میافتاد. به کیف نگاهی کرد. انگار مطمئن نبود. با این همه، رفت و در دستشویی را زد. صدای آب میآمد. فاطی در را باز کرد و از لای در کیف را گرفت. به آن نگاهی کرد و خندید: «چه کیف بانمکی… مرسی.» جمیله هم خندید: «خودم دوختهم. من خیاطی میکنم.» و پیش از آن که فاطی در را ببندد، سرش را جلوتر برد و نجوا کرد: «من یه دختر پنج ساله دارم. اسمش مرجانه. توی آشپزخونهاس. گفتهم شما دوست قدیمی من هستین. اومدین تهران دنبال کار. وقتی حاضر شدین تشریف بیارین آشپزخونه.»
فاطی هم نجوا کرد: «باشه میام. حالا که با هم دوستای قدیمی هستیم، بهتره این تعارفا رو بزاریم کنار رفیق. نقشمونو خوب بازی کنیم. بچهها از ما باهوشترن…» تا خواست در را ببندد، جمیله یادش افتاد بگوید: «راستی، عطر توی کمدِ پشت آینهست.» فاطی مکثی کرد و با لبخندی غمگین انگار که مخاطب خودش باشد آهی کشید: «یعنی اینقدر بو میدم؟ باشه، حتما!»
جمیله به آشپزخانه برگشت تا چای آماده کند و از دیدنِ خوردن دخترش لذت ببرد.
فاطی در چارچوب در آشپزخانه ظاهر شد. حالا انگار که آدم دیگری بود. کاپشن به تنش نبود. پیراهنش را روی شلوار انداخته بود. پیش از آن که مرجان او را ببیند، با صدای بچگانهای گفت: «سلام. ببینم این مرجان خوشگله کجاست؟»
مرجان لقمهای را که میجوید به کنار دهانش فشار داد و لپش از بیرون برآمده شد. گفت: «سلام خاله! مرجان من هستم!»
فاطی با شیطنت خود را به مرجان رساند و بوسهای بر گونهاش زد: «سلام دختر خوبِ گُل!» بعد مرجان را همانطور که بر صندلی نشسته بود، از پهلو بغل کرد و به آرامی فشار داد. «من خاله فاطی هستم.» جمیله با ناباوری و لبخند نگاه میکرد.
«من و خاله فاطی با هم دانشگاه میرفتیم. همکلاسی بودیم.»
مرجان گفت: «اِ… مث من و نگار…»
جمیله خندید: «آره، مث تو و نگار.» و به فاطی توضیح داد: «مرجان میره مهد کودک.»
فاطی پیراهنش را مرتب کرد، توگویی که نگران باشد، و دستش را روی جیب پیراهن گذاشت تا از بودن چیزی در جیب اطمینان یابد. بعد نشست پشت میز و گفت: «وای چه دخترِ خانمی. وای چه دختر نازی… هرچی مادرت از تو تعریف کرده درسته!»
جمیله یک لیوان چای جلوی فاطی گذاشت. فاطی نتوانست جلوی خودش را بگیرد: «این بوی نون تازه منو دیوونه کرده. میشه منم نون و کره و مربا بخورم؟»
جمیله گفت: «معلومه فاطی جون.» و سبکبارانه چرخید که خوراک فاطی را آماده کند.
مرجان پرسید: «خاله فاطی، تو اَم بچه داری؟»
فاطی پاسخ داد: «آره، منم یه پسر شیش ساله دارم. اسمش آرشه.» و متوجه نگاه متعجب و پرسشگر جمیله که شد، به گونهای که مرجان نبیند، به آرامی ابروهایش را بالا انداخت.
گرسنگی فاطی را میشد به راحتی در طرز خوردنش دید. در نیمههای عصرانه بود که فاطی، انگار که متوجه چیزی شده باشد، گفت: «جمیله جون، پوست دستام خیلی خشک شده، کِرم دست داری؟» جمیله گفت: «معلومه، الان برات میارم.» فاطی پاسخ داد: «زحمت نکش، خودم میام میگیرم.» جمیله گفت: «زحمتی نداره. همینجا تو دستشوییه.» و با هم به دستشویی رفتند. حالا مرجان در آشپزخانه مشغول نقاشی بود.
در دستشویی فاطی کرم را گرفت و زمزمه کرد: «مرسی، اما کِرم نمیخواستم. بس که دختر قشنگت بانمکه یادم رفت. یک جای امن داری این کیسه را بگذاریم؟»
کیسه پشت در بود.
جمیله فاطی را به اتاق خواب برد. در کمد را باز کرد و قفسهی بالاتر را نشان داد. کیسه که به نظر پر از اجسام سخت میآمد را در پشت لباسهای درون قفسه گذاشت. جمیله در کمد را قفل کرد و کلید را به فاطی داد که از او پرسید: «میشه دوباره یه نگاهی به کوچه بیندازیم؟» با هم به مهمانخانه رفتند. از هال و جلوی آشپزخانه که رد میشدند، جمیله گفت: «بله، این هم اتاق مهمونخونهی ماست.» انگار که منزل را به مهمان نشان میدهد. مرجان از آشپزخانه داد زد: «مامان، اتاق خوابو نشون بده…» و دو زن خندیدند. از پنجرهی مهمانخانه به کوچهی آرام و خلوت نگاهی کردند. فاطی پردهها را کشید.
در آشپزخانه، این بار فاطی آهستهتر و با آرامش بیشتری غذا میخورد. متوجه مرجان بود. «مامانت خونهی خوشگلتونو به من نشون داد. چه خونهی قشنگی دارین شما… میدونی چی این خونهرو قشنگتر کرده؟»
مرجان که نقاشی میکرد، پرسید: «چی؟»
فاطی انگشت سبابه را به نوک بینی مرجان کشید و گفت: «دختر خوشگلی که اسمش مرجانه…» مرجان ریز خندید.
پس از عصرانه، فاطی سر حالتر شده بود، هر چند خستگی از چروکهای چهرهی آفتاب خوردهاش همچنان آشکار بود. جمیله که متوجه شده بود، به مرجان رو کرد: «مرجان، برنامهی کودک امروز را ندیدی؟ نمیخوای ببینی؟»
مرجان پرسید: «خاله فاطی اینجا میمونه؟»
مادرش با خوشحالی پاسخ داد: «بله… خاله فاطی امشب شام پیش ماست. بعدش شوهرش میاد دنبالش…»
چهرهی مرجان به سوی فاطی برگشت: «اِ… خاله فاطی، تو شوهر داری؟ پس آرش بابا داره؟»
فاطی غافلگیر شده بود: «بله عزیزم… خوب همه بابا دارن…»
مرجان کمی بغض کرد: «آره، همه بابا دارن، اما نمیدونم چرا این بابای من نمیاد این دخترشو ببینه!»
فاطی نیمنگاهی به جمیله انداخت و همانطور که روی صندلی نشسته بود، مرجان را در آغوش گرفت: «نگران نباش. حتما گرفتاره. حتما میاد. حالا برو برنامهی کودک را ببین.»
مرجان که به اتاق نشیمن رفت، جمیله پرسید: «یه چای دیگه بدم؟»
فاطی لبخند زد: «بیزحمت!»
«خیلی خستهای…»
«آره، دو شبه نخوابیدهم.»
«میخوای بری تو اتاق خواب استراحت کنی؟»
«شاید بعداً. شما تلفن دارین، نه؟»
«آره، میخوای تلفن بزنی؟»
«نه، فقط میخواستم بگم اگه کسی از آشناهاتون تلفن زد، در مورد من چیزی نگی. نمیخواد بگی مهمون داری. معمولی صحبت کن. لطفاً حواست به تلفنهای مشکوک هم باشه.»
«مگه کسی میدونه تو اومدی اینجا؟»
«هیچکس نمیدونه…»
«باشه، نگران نباش، حواسم هست…»
«مرسی رفیق.»
با شنیدن کلمهی «رفیق» جمیله احساس غرور کرد. پس از لحظهای با مکث پرسید: «این خبرا که تو روزنامه مینویسن درسته؟»
فاطی سرش را پایین انداخت و به میز نگاه کرد. جمیله آمد و سرِ میز نشست و لیوان چای را جلوی فاطی گذاشت. دید که اشک در چشمان فاطی حلقه میزند. پاسخ را گرفته بود.
در صدای فاطی بغض بود: «آره، درسته. وضعیت خوبی نیست. بچهها ضربه خوردهن. خود من هم شانس آوردهم الان اینجا نشستهم…»
جمیله باور نمیکرد: «یعنی جداً وضع اینقدر بده؟»
فاطی گفت: «من دیشب توی پارک توی باجهی تلفن تمام شب چمباتمه زدم. حال و روز رفقایی که ضربه نخوردهن همینه. اگه جای دیگهیی داشتم، تو و دختر گلت رو به خطر نمیانداختم.»
از اتاق نشیمن صدای بچهگانهی شخصیتهای کارتون میآمد.
جمیله دست بر ساعد فاطی گذاشت: «خوب کردی اومدی. چه به موقعم اومدی. ما تازه خونه رسیده بودیم. در ضمن نگران نباش. این خونه مورد نداره.»
فاطی همچنان سرش پایین بود: «از بعد از ظهر این دور و برا میپلکیدم. دوبار از جلوی خونهتون رد شدم. نمیدونستم کدوم طبقهیین. بعد از دور تو و مرجان رو دیدم که داشتین میومدین خونه. حدس زدم تو همون آشنای خسرو باشی.»
جمیله گفت: «برو چرتی بزن.»
فاطی گفت: «میرم، اما فقط نیم ساعت. میشه کمکم کنی یک کم خودم رو جمعوجور کنم؟»
«حتماً.»
فاطی، انگار که خودش را یافته باشد، دستور داد: «خوب پس حالا مهمون بازی میکنیم. اگه میشه امشب مرجان رو زود بخوابون که بتونیم کمی کار انجام بدیم. خیاطی بلدی؟ کمی کار خیاطی دارم…»
جمیله با غرور گفت: «خیاطی تخصص منه. تو برو بخواب. منم شام مرجان رو میدم و واسه خواب آمادهش میکنم. حتماً بیدارت میکنم.»
فاطی شرمسارانه زمزمه کرد: «خوب، پس من توی اتاق مهمونخونه روی مبل یه درازی میکشم.»
«چرا نمیری تو اتاق؟»
«از کوچه دوره… باید حواسم جمع باشه.»
«من حواسم هست…»
«با این حال…»
جمیله از اتاق بالش و پتو آورد و مثل یک مادر نگران فاطی خسته را خواباند. سپس به اتاق نشیمن رفت و از مرجان خواست صدای تلویزیون را خیلی کم کند چون «خاله خستهس خوابیده.»
فاطی ناگهان از خواب پرید. اتاق تاریک بود و سوی چراغ کوچه که از لای پرده به درون مهمانخانه میتابید میگفت که بیرون هم هوا تاریک شده است. ترسید. فکر کرد زیاد خوابیده. با یک حرکت سریع پتو را کنار زد و به پشت پنجره رفت. از لای پرده کوچه را پایید. خبری نبود. بعد متوجه چراغ روشن آشپزخانه شد و بعد بوی خوش غذا او را به خود آورد.
جمیله میز را چیده بود. فاطی لحظهای شیفتهی میز چیدهشده شد. مرجان نبود. فاطی سلام کرد. جمیله گفت: «صحّت خواب.» فاطی گفت: «زیاد خوابیدم. چرا بیدارم نکردی؟» جمیله توضیح داد: «باید خودت رو تو خواب میدیدی. بیدار کردنت ظالمانه بود. ناراحت نباش. همه چیز مرتبه. خبری نیست! شام میخوریم. من وسایل خیاطیم آماده کردهم.»
«مرجان کجاست؟»
«شامش رو دادم و زود خوابوندمش تا به کارمون برسیم. حالا عدل همین امشب انرژی گرفته بود. همش منتظر بود تو بیدار بشی باهاش بازی کنی.» سپس مکثی کرد و با شرمندگی اعتراف کرد: «مجبور شدم بهش شربت سرفه بدم خوابش ببره.»
«طفلک!» و به میز زد: «چه دختر گلی داری جمیله…»
«مرسی. دیدم دو تا سرفه کرد فوری این فکر به ذهنم رسید. حالا دلم براش میسوزه…»
فاطی لبخندی زد: «خوب، در عوض این رفیق کوچک ما با خوابیدنش کمکی به جنبش کرد!»
جمیله گفت: «خوب پس شام بخوریم.»
فاطی گفت: «میدونی چند ساله من یک سفره چیده شده ندیدهم؟ غذای یه کدبانو رو نخوردهم؟»
جمیله شام را کشید و به خوردن مشغول شدند. تقربیاً در سکوت.
پس از شام جمیله پرسید: «حالا باید چیکار کنیم؟»
«اول، خوب… چادر داری؟ من احتیاج به یه چادر دارم.»
«یه چادر نماز طوسی دارم. بذار بیارم.»
جمیله با احتیاط در اتاق خواب را گشود و در تاریکی محو شد. به روشنایی که بازگشت فاطی را در آستانهی در دید. فاطی نجوا کرد: «باید وسایلم رو بردارم.» جمیله فاطی را به درون برد. فاطی کلید انداخت و از درون کمد کیف را برداشت. بعد چرخی زد و در بریدهای از روشنایی که از اتاق دیگر میتابید، بالای سر مرجان ایستاد و به کودک خفته نگاهی طولانی انداخت. دو زن بیرون آمدند و در به آرامی بسته شد.
در آشپزخانه جمیله چادر را باز کرد و به سر کرد. پرسید: «چطوره؟»
«عالیه… من به این چادر احتیاج دارم. کاپشنم برا این فصل خیلی گرم بود ولی باید چیزی میپوشیدم که وسایلم رو بپوشونه. شرمنده الان در وضعیتی نیستیم که پول چادر رو بهت بدیم.»
چهره جمیله در هم رفت: «چه حرفا. مگه من از پولش صحبت کردم؟»
فاطی پشیمان شد. بلند شد و جمیله را در آغوش گرفت. «معذرت میخوام عزیزم. ما به اون زندگی عادت کردهییم. بعضی وقتا نمیدونیم چی میگیم.»
جمیله که از آغوش فاطی بیرون آمد همچنان رنجیده به نظر میرسید، اما زود به خود آمد. چادر را تا کرد و به فاطی داد. پرسید: «کار خیاطی چی بود؟»
فاطی کیف را از روی زمین برداشت. در اینجا بود که نشانهی دستدوزی شدهی روی کیف توجه او را جلب کرد. خندید: «وای چه با نمک. آرم هیپیها!»
جمیله گفت: «علامت صلحه…» و مکثی کرد: «تو کشوری که توش جنگه!»
فاطی کیسه را برداشت و لبخندی زد و به مهمانخانه رفت. جمیله صدای برخورد اشیای فلزی را شنید. فاطی که برگشت زیرپیراهنی به تن داشت و که برجستگی سلاح بر کمرش از زیر آن مشخص بود. پیراهنش را نشان داد که که پاره شده بود و یک فانسقهی برزنتی. جمیله پیراهن را گرفت و برانداز کرد. «باید چرخ کنم. تا دیر نشده بیا اینکار رو بکنیم. لازم نیست همسایهها رو با صدای چرخ خیاطی بیدار کنیم.» بعد نگاهی به فانسقهی برزنتی کرد: «اینو باید با دست بدوزم.»
به اتاق نشیمن رفتند. جمیله چرخ خیاطی را از کمد بیرون آورد و به آشپزخانه آورد و روی میز گذاشت. با استادی تمام در زمان کوتاهی چرخ را آماده کرد و پارگی در پهلوی راست پیراهن را زیر چرخ قرار داد. نخ همرنگ پیدا کرد و به سوزن چرخ داد. فاطی که روبرویش نشسته بود، شیفتهی مهارت جمیله شده بود. به حسرت گفت: «چقدر واردی، جمیله!»
«اگه معلم نمیشدم، خیاط میشدم.» بعد چرخ به کار افتاد. «اینجا را ساسون میگیرم. به این پیرهنت یه مدل امروزی میدم!» و پس از دقیقهای همانطور که پیراهن فاطی را میدوخت، انگار که با خودش حرف بزند، گفت: «همیشه آرزو میکردم ایکاش یه روز اونا بیان و من براشون لباس بدوزم…»
سکوت را تنها ریتم بازیگوش چرخ خیاطی میشکست.
فاطی نگاهی پر از مهر به جمیله انداخت: «با اومدنم تو و مرجان رو به خطر انداختم. اگه رفقا گفته بودن بچه داری شاید اصلاً نمیاومدم. امیدوارم یه روز دوباره همدیگر رو ببینیم. تو یه موقعیت بهتر.»
جمیله چشم از کار برنداشت: «درِ خونهی من بازه. بازم بیا.»
فاطی گفت: «تا ببینم. همین اومدنمم واسه شما کلی خطر ایجاد کرده.»
جمیله زمزمه کرد: «تا حمید هست این درخت پابرجاست.»
«حمید؟»
«خودت بهتر میدونی. بگذریم. پیراهنت حاضره. پارگیشو تبدیل کردم به ساسون و برای اینکه بهش مدل بدم اونورشم ساسون گرفتم. بپوش.»
فاطی پیراهن را به تن کرد. به تنش برازنده بود. جمیله پیش رفت و موهای کوتاه فاطی را با دست به یک سو خواباند. گفت: «چه خوشگلی تو.»
فاطی به پشت سرش نگاه کرد: «کی رو میگی؟» و هر دو خندیدند.
جمیله دستور داد: «تمام لباساتو همین حالا بده من.»
فاطی تعجب کرد: «چرا؟»
«میشوریم تا صبح خشک میشن. من بهت لباس زیر تازه میدم مال خودت.»
«پس خودم میشورم. تو دستشویی؟»
«آره… تو برو من برات لباس میارم… یه دوش هم بگیر.»
فاطی پیش از رفتن به دستشویی از پنجرهی اتاق مهمانخانه با دقت کوچه را نگاه کرد. در آپارتمان را دوباره چک کرد تا مطمئن شود قفل است.
از حمام که درآمد به آشپزخانه رفت و فاطی را دید که داشت فانسقهی فاطی را با سوزن جوالدوز و انگشتانه به زحمت کوک میزد. فاطی با حوله موهایش را خشک کرد. سر حال آمده بود. برجستگی سلاحش همچنان از زیر زیرپیراهن نوی که جمیله داده بود پیدا بود. گفت: «دو هفته بود حمام نکرده بودم.»
جمیله با شیطنت گفت: «فهمیدم!» و لبخندی زد.
فاطی گفت: «من تازه میخواستم ازت خواهش کنم این فانسقه را هم بدوزی. تو از من جلوتری.» سپس پرسید: «پدر مرجان کجاست؟» و بعد انگار که به خودش آمده باشد، گفت: «فضولی کردم. ببخشید.»
جمیله همچنان سرش پایین بود و به زحمت کوک میزد. «مرجان یک ساله بود که پدرش عاشق زن دیگه شد و ما رو گذاشت و رفت. دو سال طول کشید ازش طلاق گرفتم و حضانت مرجان را از دادگاه گرفتم. اولش سنگ میانداخت، اما از خداش بود. رفت دنبال عشقش…»
«مرجان دلش برای باباش تنگ نمیشه؟»
«خاطرهیی نداره. گاهی میپرسه. میگم پدرش رفته خارج.»
«دخترت خیلی نازه…»
«اگه مرجان نبود من الان احتمالاً همقطار تو بودم.»
فاطی زانو زد و جمیله را در آغوش کشید و رویش را بوسید. جمیله آخرین کوک فانسقه را زد و با دندان نخ اضافی را برید. گفت: «بیا، مرگ نداره.» و لبخندی زد.
فاطی فانسقه را گرفت و به مهمانخانه رفت. یک دقیقهی بعد که برگشت دید جمیله اتو را آماده میکند. گفت: «عالی شد. بینقصه.» و لبخندی سرتاسر چهرهاش را پوشاند.
جمیله گفت: «حالا لباساتو اتو میکنم. زود خشک میشن، چروک هم نمیشن.» بعد آهسته به اتاق خواب رفت. با یک کاپشن بهاری سورمهای و سبک به آشپزخانه برگشت. «اینم مال تو. زیر چادر بپوش. شبا هنوز سرد میشه.»
فاطی کاپشن سبک را به تن کرد. بهش میآمد. دست در جیبهایش کرد و دست راستش را که از جیب بیرون کشید، مقداری اسکناس در مشتش بود. پرسید: «این پولها رو فراموش کردی…»
«فراموش نکردم. مال توئه. زیاد نیست. اما در این موقعیت شاید بدردت بخوره. اگه میدونستم میای، حتماً بیشتر پول تهیه میکردم.»
اشک در چشمان فاطی حلقه زد: «خیلی ممنون. خیلی محبت داری.»
جمیله پرسید: «صبح چیکار میکنی؟»
«باید برم. صبح زود میرم.»
«میخوای ماشین برادرم رو بگیرم جایی برسونمت.»
«نه، خیلی خطرناکه. مرسی. اما کجا تاکسی بگیرم؟»
صبح از سر همین کوچهی ما بپیچ سمت راست. سر خیابون اصلی تاکسی ایستاده. دربست هم میره.»
«مرسی، جمیله…»
جمیله سرش را پایین انداخت و پاسخ داد: «خواهش میکنم.» و بعد رفت و از اتاق خواب رختخواب آورد و در مهمانخانه انداخت. و یادآوری کرد که: «یه لقمه نون و پنیر برات درست کردم تو یخچال. با خودت ببر. یادت نره.»
فاطی گفت: «حتماً میبرم. راستی. من کیسهت را میذارم اینجا. صبح زود خودم میرم.»
«کیسه را با خودت ببر. یادگاری!»
فاطی در رختخواب لغزید: «شب بخیر!»
وقتی که صبح زود جمیله بیدار شد، فوری رفت در اتاق مهمانخانه. رختخواب جمع شده بود و روی آن همان کیف پارچهای آشنا بود که رویش نشان صلح دستدوزی شده بود. کنار آن هم یک کاپشن سبز.
ویکتوریا – ۲۰ فوریه ۲۰۱۵ یا ۱۲ اسفند ۱۳۹۳
[۱] «از زمستان شمال تا تابستان تهران.» در سایت بی بی سی فارسی