داستان

از ما

محمد محمدعلی: پشت شیشه مشجر

مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش می‌کرد ساعت‌ها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست.

ادامه مطلب »
از ما

فرخ قدسی: فانوس‌ها و کاکایی‌ها

زن در را پشت سرش می‌بندد. کلید چراغ راهرو را می‌زند. می‌رود سمت حمام. از خلال انگ شتک‌های آینه، موهای خیسش را برانداز می‌کند. تلفن زنگ می‌خورد. پا تند می‌کند. سلامی رد و بدل می‌کنند.

ادامه مطلب »
از ما

ناهید شمس: تختخواب دو نفره

پانزده سالی می‌شد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربه‌در، گوشه به گوشه‌ی یافت‌آباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.

ادامه مطلب »
از ما

وحید ذاکری:«دلْ‌یار»

می‌نویسم تو را و واژه‌ها به ناز می‌آیند، گردن‌افراشته و گل‌بو. مانند همان وقتی که می‌نشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی می‌گرداندی و سه‌رُخَت را می‌دیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لاله‌ی گوش را؛ با کرک‌های ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفته‌اند.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – شهریار مندنی‌پور: سلطان گورستان

می‌‌گویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که می‌‌گویید قبلنا نبوده، کاملا درست می‌‌گویید. منتها همین مدتی که نیامده‌ایم سبز شده.

ادامه مطلب »
از ما

جواد عسگری: ردپای روی برف

گوش‌هایش سوت می‌کشید. جهت‌ها را گم کرده بود و جایی را نمی‌دید. بوی خون و باروت دل و روده‌اش را به هم زده بود. کنج ویرانه‌ای، شاید همان تک‌تیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند.

ادامه مطلب »
از ما

شهلا شهابیان: رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان

از تهِ دل. خیز برمی‌دارم. آبِ حوضِ وسط حیاط هی گود برمی‌دارد و هی پُر می‌شود و بهادر سه چهار ساله جلوی چشم‌های وحشت‌زده‌ی گوهر توی آب بالا و پایین می‌رود. مرد‌ی سراسیمه می‌دود پایین. پسرِ عمه عالمتاج‌خانوم.

ادامه مطلب »
از ما

ندا زمانی: قزل‌آلا

هنوز هم اینجا هستم. روی تخت هر روزی، کنار بالش‌هایش و موهای ریز بدنش که گرد شده و روی تشک ریخته و گودی احمقانه خوش‌خواب که یادم می‌آورد چند ساعت پیش اینجا خواب بوده.

ادامه مطلب »
از ما

ری را عباسی: مثلث ر‌ها شده

زن تکه‌ای از نانِ شیرمالی که دست جوان بود، برداشت و بین دولبش قرار داد: « یعنی تو با این قد و قواره هنوز نمی‌دونی با ترس چه حالی داره، چسبِ چسب. بچسب. » نان را به دهان گذاشت. صدای خنده‌ی زن زیر خوابِ چادر بلندتر شد.

ادامه مطلب »
از ما

فرخنده حاجی‌زاده: آن دیگری

سعی‌مان این است که با تدبیر از شرّش خلاص شویم. بارها دورش کرده‌ایم اما سر بزنگاه می‌آید، خودش را می‌رساند پشت نگاه یکی از ما و درست وقتی که آن‌یکی سعی می‌کند هرطور شده حرفش را به کرسی بنشاند، از پشت نگاه آن‌دیگری برق می‌زند.

ادامه مطلب »
از ما

محمد حیاتی: قصه‌ی ما به سر رسید

از سردخانه که برمی‌گردی، توی راه، آن‌قدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستاده‌اند و ده نفر دیگر از پشت هی می‌کشند و نمی‌گذارند راه بروی. هر قدمی که برمی‌داری انگار یک عمر طول می‌کشد. به آسمان نگاه می‌کنی و شب پُرستاره را می‌بینی.

ادامه مطلب »
از ما

خورشید رشاد: سقوط

بلد نبودم سر کلاس‌ها مزه بپرانم. رویم نمی‌شد به اتاق استادها بروم. پول کافه‌نشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم.

ادامه مطلب »
از ما

حسین رحمت: حال چشمه

از چیزهای ساده مثل پیاده‌روی، خواندن کتاب، دیدن فیلم حرف زدم. گفتم جدای از همه مسکنت‌های روزمره، همه‌مان از دایره‌ی زندگی بیرون افتاده‌ایم. نگفتم که این حرف‌ها مرهمی است بر گذشته.

ادامه مطلب »
از ما

یارعلی پورمقدم: نگاتیو

توی خونواده کسی هست که سابقه‌ی تشنج داشته باشه؟ گفتم: مگه خونواده‌ای هست که متشنج نباشه؟ رو به رفیق ما که گیج‌وگول داشت بربر نگاش می‌کرد گفت: مگه خودت زبون نداری؟

ادامه مطلب »
از ما

مرجان ظریفی: خشم یک زن سرخپوست

جلیل! راستشه بگو…دلُم بی‌طاقت شده‏‏‏‎‎‎‏‏‏‏‏‏، ایی قد که می‌خوا سُر بخوره از سینه‌ام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده… می‌ذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟‌ها؟ می‌ذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمی‌رُم.

ادامه مطلب »
داستان

امین معلوف، آوارگان، رمان – به ترجمه کوشیار پارسی

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود.

ادامه مطلب »
از ما

محسن حسام: کوچۀ شامپیونه

درخت سروی کنار جوی بود. جغدی روی شاخه نشسته بود. دختر زیر درخت سرو ایستاده بود با پیراهن سیاه بلند، باریک و مه‌آلود، با دو چشم درشت و متعجب درخشان گل نیلوفری به تو تعارف می‌کرد. پیرمرد پشت تنۀ درخت سرو ایستاده بود. شالمۀ هندی بسر بسته بود و با دو چشمان واسوخته نگاهت می‌کرد.

ادامه مطلب »
از ما

احسان عابدی: امیر پیدایش نیست

برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کم‌جمعیت شهر می‌رسید، نور خورشید را انعکاس می‌داد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانه‌های پراکنده روی تپه‌ها.

ادامه مطلب »