یودورا ولتی: «مرگ یک فروشنده‌ی دوره‌گرد» به ترجمه‌ احسان شفیعی‌زرگر

یودورا ولتی (۱۹۰۹–۲۰۰۱) یکی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم بود که به‌خاطر داستان‌های کوتاه و رمان‌هایش شهرت دارد. آثار او اغلب در بستر جنوب آمریکا می‌گذرند و به زندگی روزمره، روابط انسانی، و تنش‌های نژادی و اجتماعی این منطقه می‌پردازند.
ولتی با نثر شاعرانه، طنز ظریف، و دقت در جزئیات زندگی روزمره، به چهره‌ای ماندگار در ادبیات آمریکا تبدیل شد. داستان‌های او با به تصویر کشیدن روابط پیچیده انسانی، تنش‌های نژادی، و تضادهای اجتماعی، نمایی زنده و چندلایه از جنوب آمریکا ارائه می‌دهند. او با مهارت در روایت غیرمستقیم و استفاده از نمادها، آثاری خلق کرد که هم ریشه در فرهنگ محلی دارند و هم مضامینی جهان‌شمول را دربرمی‌گیرند. از جمله آثار برجسته‌اش می‌توان به رمان «دلتای شاد» (۱۹۴۶) و «دختر مشت‌زن» (۱۹۷۲) اشاره کرد که دومی جایزه پولیتزر را برایش به ارمغان آورد. مجموعه داستان کوتاه «پرده سبز» (۱۹۴۱) نیز توانایی او در تبدیل امور روزمره به تجربیاتی شگفت‌انگیز را نشان می‌دهد. دستاوردهای ادبی ولتی نه‌تنها او را به نمادی از ادبیات جنوب تبدیل کرد، بلکه تأثیری عمیق بر نویسندگان پس از خود گذاشت.
ولتی علاوه بر نویسندگی، عکاسی مستعد بود و از مناظر و مردم جنوب آمریکا عکس‌های مستند تهیه می‌کرد. او در طول زندگی‌اش جوایز متعددی از جمله جایزه پولیتزر (۱۹۷۳ برای «دختر مشت‌زن») و مدال آزادی ریاست‌جمهوری دریافت کرد. آثارش نه‌تنها بازتاب‌دهنده فرهنگ جنوب هستند، بلکه به موضوعات جهانی مانند تنهایی، عشق، و هویت انسانی می‌پردازند. یودورا ولتی همچنان به‌عنوان یکی از صداهای ماندگار ادبیات آمریکا شناخته می‌شود.
در داستان «مرگ یک فروشنده دوره‌گرد» به ترجمه احسان شفیعی‌زرگر سبک ویژه ولتی یعنی توصیفات حسی، دیالوگ‌های موجز، و نمادگرایی قوی بازتاب‌دهنده نگاه عمیق او به ضعف‌ها و تنهایی انسان است. این داستان، مانند بسیاری از آثارش، مرز میان واقعیت و خیال را محو می‌کند و خواننده را با حسی عمیق از هم‌ذات‌پنداری با شخصیتی تنها و در آستانه فروپاشی رها می‌سازد.

آر. جِی. باومن، که چهارده سال برای یک شرکت کفش به گوشه و کنار ایالت می‌سی‌سی‌پی سفر کرده بود، ماشین فوردش را در امتداد جاده‌‌ی خاکی ناهمواری می‌رانْد. چه روز کش‌داری بود! انگار زمان خیال نداشت سربالاییِ ظهر را پشت سر بگذارد و در لطافت بعدازظهر آرام بگیرد. خورشید، که در آن ناحیه حتی در زمستان هم از رمق نمی‌افتاد، در قله‌ی آسمان بود. هر بار باومن سرش را از ماشینِ خاک‌آلود بیرون می‌آورد تا انتهای جاده را ببیند، انگار خورشید بازوی بلندش را دراز می‌کرد و فرق سر او را از روی کلاه فشار می‌داد– مثل فروشنده‌ی دوره‌گرد سالخورده‌‌ای که سالهای سال در جاده بوده و حالا دارد سر به سر همکارش می‌گذارد. تابش آفتاب باومن را از آنچه بود عصبی‌تر و درمانده‌تر می‌کرد. تب داشت و مطمئن نبود دارد راه را درست می‌رود یا نه. 

بعد از یک دوره‌ی سخت و طولانی آنفولانزا، اولین روزی بود که به جاده برمی‌گشت. تب بسیار بالایی را در خواب و رویا از سر گذرانده بود و ضعیف و رنگ‌پریده شده بود، در حدی که می‌توانست تغییر را در آینه ببیند. فکرش درست کار نمی‌کرد… تمام بعداز‌ظهر، بارها از لابلای عصبانیتش، بدون دلیل خاصی، به یاد مادربزرگ مرحومش افتاده بود. مادربزرگ برایش حریمی امن و آرام بود. باومن یک بار دیگر فکر کرد کاش می‌توانست خودش را روی آن تشک پری اتاق مادربزرگ رها کند… و بعد دوباره فراموشش کرد.

چه تپه‌زار بی‌آب‌وعلفی! و تازه انگار داشت مسیر را هم اشتباه می‌رفت. انگار داشت برمی‌گشت– به کیلومترها عقب‌تر. هیچ خانه‌ای هم دیده نمی‌شد… اما برگشتن به رختخواب خیال باطلی بود. صورت‌حساب دکتر هتل را پرداخته بود، و این یعنی دیگر حالش خوب شده. حتی خداحافظی آن پرستار آموزش‌دیده و خوش‌برورو هم ناراحتش نکرده بود. از بیماری بدش می‌آمد. به آن بی‌اعتماد بود، همان‌طور که به جاده‌ای بدون تابلو. عصبانی‌اش می‌کرد. به پرستار دستبند بسیار گرانقیمتی داده بود، فقط از ذوق این که می‌دید دارد کیفش را می‌بندد و می‌رود.

اما نکند آن چهارده سالِ بدون حادثه و بیماری، دوره‌ای بوده که حالا دیگر به آخر رسیده است؟ این روند حالا دیگر قطع شده بود، و او کم‌کم داشت شک می‌کرد که اصلا روندی وجود داشته. در طول این سالها کم‌کم توانسته بود در هتل‌های بهتری اقامت کند، در شهرهایی بزرگ‌تر. اما جز این بود که در نهایت همه‌شان تابستان‌ها گرم و خفه و زمستان‌ها سرمازده بودند؟ زن‌ها چطور؟ فقط اتاق‌هایی کوچک یادش می‌آمد که مثل جعبه‌‌‌های کاغذی در دل هم جا گرفته بودند. و به هر زنی که فکر می‌کرد، تنهاییِ کهنه‌ای به یادش می‌آمد که انگار تمام اثاثیه‌ی اتاق از آن ساخته شده بود. و خود او– مردی بود که همیشه کلاه‌‌های سیاه لبه‌پهن به سر می‌گذاشت، و موقع پایین رفتن از پله‌‌ی هتل‌ها برای صرف شام، وقتی ناگزیر مکث کوتاهی می‌کرد و به آینه‌ی ناصاف روی دیوار نگاهی می‌انداخت، چیزی مثل یک گاوباز می‌دید… یک بار دیگر به بیرون ماشین لم داد، و یک بار دیگر آفتاب فرق سرش را فشرد.

قصدش این بود که قبل از تاریک شدن هوا به بیولا برسد، همان موقع برود بخوابد و خستگی و بی‌حالی‌اش را این‌طور از سر بگذراند. تا جایی که یادش می‌آمد، فاصله‌ی بیولا از شهر قبلی‌اش حدود هشتاد کیلومتر جاده‌ی شن‌ریز بود، نه این راه مال‌رو. چطور از اینجا سر درآورده بود؟ با یک دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. همچنان به پیش می‌راند.

قبلا هم با ماشین تا بیولا رفته بود. اما هیچ‌وقت نه این تپه را دیده بود، نه آن کوره‌راه را که کم‌کم داشت محو می‌شد… نگاهی گذرا به آسمان انداخت و انگار با شرمساری از ذهنش گذشت که آن ابر را هم قبلا ندیده. همه‌ی این‌ها همان‌قدر برایش تازگی داشتند که این روز خاص. چرا نمی‌خواست بپذیرد که راه را گم کرده، آن هم از چندین کیلومتر پیش‌تر؟… عادت نداشت از غریبه‌ها نشانی بپرسد، و تازه این مردم حتی نمی‌دانستند جاده‌‌ای که از کنار خانه‌‌شان می‌گذرد از کجا آمده و به کجا می‌رسد. اما به هر حال، اصلا به کسی آنقدر نزدیک نشده بود که بتواند صدایش بزند. آدم‌هایی که اینجا و آنجا میان مزرعه‌ها یا بالای پشته‌های علف ایستاده بودند، از جاده فاصله‌ی زیادی داشتند. از دور مثل چوب‌دست‌ها یا شاخه‌های علفی بودند که با شنیدن ارتعاش عبور ماشین از میان جاده‌ی خالی و زمین‌های ساکت روستایی کمی سر می‌چرخاندند و به غبار زمستانی بی‌رنگی نگاه می‌کردند که پشت ماشینِ او با اَشکالی شبیه کدوتبل‌های درشت از جاده بلند می‌شد. در طول راه، نگاه‌ این آدم‌ها از دوردست مثل دیواری سخت و نفوذناپذیر به دنبال او کشیده شده بود– دیواری که آدم‌ها هر بار بعد از عبور او دوباره به پشت آن برمی‌گشتند.

ابر حالا یک سوی آسمان نشسته بود– درست مثل متکای تخت مادربزرگش– و کم‌کم از بالای کلبه‌ای در حاشیه‌ی یک تپه، جایی که دو درخت عریان زیتونِ تلخ به آسمان چنگ انداخته بودند، عبور می‌کرد. باومن از روی یک کپه برگ خشک بلوط رد شد و تایرهای ماشین سطح ‌بی‌وزن برگ‌ها را آشفتند. با عبور ماشین از روی بستر برگ‌ها، صدای سوت‌مانند شفاف و غمناکی بلند شد. پس قبل از او هیچ ماشینی این مسیر را تا آنجا پیش نرفته… حالا روبرویش پرتگاهی را می‌دید که با شیبی تند به بستر سرخ‌رنگ دره‌ای سالخورده می‌رسید… بله، آخر جاده بود.

ترمز دستی را با تمام توان کشید، اما فایده‌ای نداشت. ماشین به سمت لبه‌ی پرتگاه سرازیر شد و کمی به پهلو تاب برداشت. شکی نبود که از کناره‌ی دره پایین خواهد افتاد. 

باومن آرام از ماشین پیاده شد، طوری که انگار کسی سر به سرش گذاشته و او دارد سعی می‌کند شأن و وقارش را حفظ کند. کیف و جعبه‌ی نمونه‌هایش را بیرون کشید، آن‌ها را روی زمین گذاشت، عقب ایستاد، و لغزیدن ماشین از لبه‌ی پرتگاه را تماشا کرد. صدایی شنید– نه آن صدای سقوطی که انتظارش را داشت، بلکه ترق ترقی آهسته و کم‌صدا. با بی‌میلی جلو رفت تا نگاهی بیندازد، و دید ماشینش در میان انبوهی از ساقه‌های تنومند و درهم‌تنیده‌ی تاک که هرکدامشان به کلفتی بازوی او بودند فرو رفته. شاخه‌ها ماشین را نگه داشته‌ بودند و مثل کودکی عجیب‌الخلقه در گهواره‌ای تاریک تکان‌تکانش می‌دادند. همان‌طور که باومن، گویی نگران از این که مبادا هنوز داخل ماشین باشد، صحنه را تماشا می‌کرد، شاخه‌ها آن را آرام روی زمین گذاشتند.

باومن آهی کشید.

ناگهان یکه خورد. کجا هستم؟ چرا کاری نکردم؟ انگار تمام خشمی که داشت از وجودش بخار شده بود. کلبه آنجا بود، عقب‌تر، روی تپه. وسایلش را، هرکدام با یک دست، برداشت و گویی با اشتیاقی کودکانه به سمت کلبه رفت. اما نفسش سخت و سنگین بود. ناچار شد در میانه‌ی راه بایستد و استراحت کند.

کلبه، خانه‌‌ی یک‌سره‌ای بود در گوشه‌ی دنجی از تپه، با دو اتاق و راهروی روبازی میانشان. زیرِ بارِ انبوهِ تاک‌هایی که سقفش را پوشانده بودند، کمی کج شده بود — تاک‌هایی سبز و ظریف، گویی یادگار فراموش‌شده‌ای از تابستان. زنی میان راهرو ایستاده بود.

باومن بی‌حرکت ایستاد. ناگهان قلبش به حال عجیبی افتاد. مثل موشکی که از جا کنده شده باشد، شروع کرد به جهیدن و کوبیدن با الگوهایی بی‌قاعده که مغزش را به رگبار می‌گرفتند. فکرش از کار افتاده بود. انفجارها و فرونشستن‌های درونش بی‌صدا بودند. قلبش با نیرویی مهیب، گویی سرخوشانه از جا می‌پرید، و آرام و متین، مثل بندبازی روی تورهای محافظ فرود می‌آمد. حالا ناگهان با تپشی عمیق و سنگین شروع کرد به کوبیدن، بعد سهل‌انگارانه مکثی کرد، و گویی به قصد تمسخر، شروع کرد به ضربه زدن– به دنده‌ها، بعد به چشم‌ها، بعد به زیر استخوان‌های کتف، و در نهایت به سقف دهان، درست زمانی که باومن می‌خواست بگوید «سلام، خانم». اما صدایی از قلبش نمی‌شنید. همه‌ی این‌ها مثل فرود آمدن ذره‌های خاکستر، بی‌صدا بود. این تا حدی تسکینش می‌داد، هرچند حیران مانده بود که اصلا این قلب چطور هنوز دارد می‌تپد.

مات و مبهوت، وسایلش را رها کرد، که گویی سنگین و با وقار در هوا شناور شدند و بی‌صدا روی علف‌های خاکستری و پامال‌شده‌ی کنار درِ خانه فرود آمدند.

باومن ناگهان دریافت زنی‌ که آنجا ایستاده زن مسنی‌ست. از آنجا که امکان نداشت زن بتواند صدای تپش قلب او را بشنود، آن را ندیده گرفت و به او نگاه کرد – با دقت، اما همچنان با ذهنی پراکنده و وهم‌آلود، و با دهانی باز.

زن مشغول تمیز کردن چراغ بود و حالا آن را، نیمی سیاه و نیمی شفاف، توی دست گرفته بود. از دید باومن، راهروی تاریکِ خانه درست پشت سر او بود. زن درشت‌اندامی بود با صورتی فرسوده اما بی‌چروک. لب‌هایش را به هم فشرده بود، و چشم‌هایش با درخششی کم‌جان و غیرعادی به چشم‌های باومن نگاه می‌کردند. باومن به کفش‌های او، که شبیه دو بقچه بودند، نگاهی انداخت. لابد اگر تابستان بود، این پاها برهنه ‌می‌بودند… باومن، که همیشه بی‌اختیار سن زنان را از ظاهرشان حدس می‌زد، این زن را پنجاه ساله تخمین زد. لباسی بی‌شکل از پارچه‌ای زبر و خاکستری به تن داشت که انگار همین تازگی شسته و بی‌اتو خشک شده بود، و از آستین‌هایش دست‌هایی صورتی‌رنگ بیرون زده بود که به شکلی غیرمنتظره پُر و گرد بودند. وقتی باومن دید که زن چراغ را همان‌طور آرام و بی‌حرکت در دست نگه داشته، دانست که با بدن نیرومندی روبروست.

گفت: «سلام، خانم.»

نمی‌دانست زن به او خیره شده یا به هوای اطرافش. اما لحظه‌ای بعد زن چشم‌هایش را پایین انداخت، به علامت این‌که اگر حرفی هست، می‌شنود.

باومن یک بار دیگر تلاش کرد چیزی بگوید: «می‌خواستم بپرسم… میل دارید که… ماشینم… تصادف…»

صدای بمِ زن، مثل آوایی از آن‌ سوی دریاچه، به گوش باومن رسید: «سانی خونه نیس.»

«سانی؟»

«سانی الان خونه نیس.»

ذهن مه‌آلود باومن کمی آسوده شد. حتما سانی پسرش است و می‌تواند ماشین را از دره بیرون بکشد. به پایین تپه اشاره کرد. «ماشینم رفته ته دره. کمک لازم دارم.»

«سانی خونه نیس، ولی میاد.»

تصویر زن کم‌کم داشت برایش شفاف‌تر می‌شد، و صدایش قوی‌تر، و حالا باومن او را زنی خنگ و کم‌هوش می‌دید.

این که این سفر داشت مدام کش‌دارتر و ملال‌آورتر می‌شد، دیگر چندان تعجبی برایش نداشت. نفسی کشید و صدای خودش را روی پس‌زمینه‌ی ضربات بی‌صدای قلبش شنید. «من مریض بودم. هنوز درست جون نگرفتم. میتونم بیام تو؟»

خم شد و کلاه بزرگ سیاهش را روی دسته‌ی کیف گذاشت – حرکتی حقیرانه، شبیه تعظیم، که بی‌درنگ به نظرش احمقانه آمد، و افشاکننده‌ی تمام ضعف‌هایش. سر بلند کرد و در حالی که باد موهایش را تکان می‌داد، نگاهی به زن انداخت. می‌توانست مدتی طولانی‌ در این وضعیتِ ناآشنا باقی بماند؛ هرگز آدم صبوری نبود، اما یاد گرفته بود وقتی بیمار است آرام و مطیع توی تشک فرو برود و منتظر دارویش بماند. حالا منتظر زن بود.

زن با چشم‌های آبی نگاهی به او انداخت، بعد برگشت و در را باز نگه داشت. باومن لحظه‌ای صبر کرد و بعد، گویی همین حرکت زن قانعش کرده باشد، راست ایستاد و به دنبال او وارد خانه شد.

تاریکیِ داخلِ خانه تن باومن را مثل دستِ حرفه‌ایِ یک پزشک لمس کرد. زن چراغ نیمه‌تمیز را روی میزی وسط اتاق گذاشت و بعد، او هم با حالتی حرفه‌ای، با یک اشاره‌ باومن را به سمت صندلی‌‌ای راهنمایی کرد که نشیمن چرمی زردرنگی داشت. بعد خودش روبروی آتشدان نشست و زانوهایش را زیر لباس بی‌شکلش جمع کرد.

در ابتدا، باومن در آن فضا احساس امنیت و امیدواری کرد. قلبش آرام‌تر شده بود. اتاق در حزن سنگین تخته‌های زردرنگ چوب کاج احاطه شده بود. از آن‌جا، باومن می‌توانست اتاق دوم خانه را در آن‌سوی راهرو ببیند، که پایه‌ی آهنی تخت‌خوابی در آن پیدا بود. روی تخت، لحاف تکه‌دوزی‌شده‌ای با وصله‌های قرمز و زرد کشیده بودند که طرحی شبیه یک نقشه‌ یا تابلوی نقاشی داشت – کمی شبیه آن نقاشی‌ای که مادربزرگش در جوانی از آتش‌سوزی رُم کشیده بود.

در طول راه، تشنه‌ی کمی هوای خنک بود، اما حالا اینجا احساس سرما می‌کرد. به آتشدان خیره شد که پوشیده از ذغال‌های خاموش بود و دیگ‌هایی آهنی‌ در هر گوشه‌اش جا گرفته بودند. بخش عمده‌ی آتشدان و دودکشِ سیاه‌شده‌اش از سنگ لوح بودند – همان سنگی که در راه، لابلای شیار تپه‌ها دیده بود. با خودش گفت: چرا آتش روشن نیست؟

و چقدر اینجا ساکن و بی‌صدا بود! سکوت مزرعه‌ها طوری وارد خانه می‌شد و در آن می‌چرخید که انگار آنجا را خوب می‌شناسد. باد راهش را از میان هال خانه پیدا می‌کرد و می‌گذشت. حالا باومن حس می‌کرد در معرض خطر است– خطری رازآلود، بی‌صدا، و سرد. حالا چه باید کرد؟ باید حرف زد.

گفت: «یه سری کار زنونه‌ی قیمت‌مناسب دارم…»

اما زن جواب داد: «سانی میاد. زورش زیاده. ماشینت‌ُ میکِشه بیرون.»

«الان کجاست؟»

«سرِ زمین آقای ردموند کار می‌کنه.»

آقای ردموند. آقای ردموند. این اسم کسی است که باومن هیچ‌وقت لازم نبود با او روبرو شود، و از این بابت خوشحال بود. بدون این که دلیلش را بداند، حس کرد از این اسم خوشش نمی‌آید… از میان حساسیت و اضطرابی که درونش بالا گرفته بود، به این فکر کرد دوست ندارد حتی اسمی از مردان ناشناس و مزرعه‌های ناشناس‌شان به میان بیاید.

پرسید: «شما دوتا اینجا تنها زندگی می‌کنین؟» و از شنیدن صدای خودش جا خورد– صدایی قدیمی، آشنا، و خودمانی که داشت با همان لحنِ کفش‌‌فروشِ همیشگی‌اش سوالی می‌پرسید که اصلا علاقه‌ای به دانستن جوابش نداشت.

«آره. تنهاییم.»

از نحوه‌ی جواب دادن زن جا خورد. خیلی طول کشیده بود تا جواب بدهد. سرش را هم با تکانی عمیق بالا و پایین کرده بود. یعنی این زن می‌خواست به او دلشوره بدهد؟ یا شاید فقط نمی‌خواست با حرف زدن کمکش کند؟ آخر او آن‌قدر قوی نبود که بتواند حوادث ناآشنا را، بی آن که با چند کلمه گفتگو کمی از ضربه‌شان را بگیرد، تحمل کند. در یک ماهِ گذشته گویی چیزی بیرون از ذهن و تنش اتفاق نیفتاده بود – روزهای تقریبا بی‌صدایی را زیسته بود که در ضربان قلب و خواب‌های تکرارشونده خلاصه می‌شد. زندگی‌ای خلوت، تب‌آلود و شکننده که حالا او را تا این حد ناتوان کرده بود. تا چه حد؟ تا حد التماس. نبض کف دستش مثل قزل‌آلایی در برکه می‌جهید.

با خودش فکر می‌کرد چرا زن کار تمیز کردن چراغ را ادامه نمی‌دهد؟ چه چیزی باعث شده آن‌طرفِ اتاق بایستد و در سکوت، فقط حضورش را نثار او کند؟ معلوم بود که زن فکر می‌کند الان وقت کارهای خرده‌ریز نیست. چهره‌اش خشک و جدی بود؛ انگار در درستی رفتارش تردیدی نداشت. شاید هم فقط داشت ادب به خرج می‌داد. باومن، تسلیم و مطیع، بی‌آن که پلک بزند به دست‌های گره‌کرده‌ی زن خیره مانده بود؛ گویی چشم‌هایش به طنابی قلاب شده‌اند که زن در دست دارد.

زن گفت: «سانی داره میاد.»

باومن صدایی نشنیده بود، اما همان موقع مردی از کنار پنجره گذشت و ناگهان، با جهشی به سمت در، همراه دو سگ شکاری وارد اتاق شد. قد و هیکل بدی نداشت. کمربندش، شل و آویزان، روی باسنش افتاده بود. دست‌کم سی ساله به نظر می‌رسید. صورتش سرخ و برافروخته بود، و در عین حال غرق سکوت. شلوار آبی گل‌آلودی به پا داشت و پالتوی نظامی لکه‌دار و وصله‌خورده‌‌ای به تن. باومن با خودش فکر کرد: جنگ جهانی؟ خدای بزرگ… نه، پالتوی ارتش مؤتلفه بود. عقبِ موهای روشنش کلاه مشکی چرک‌گرفته‌ای گذاشته بود که انگار به کلاه باومن دهن‌کجی می‌کرد. سگ‌ها را از سینه‌اش پایین راند. قوی بود، و حرکاتش سنگینی و وقاری داشت… همین بود که او را به مادرش شبیه می‌کرد.

کنار هم ایستادند… حالا باید دوباره توضیح بدهد آنجا چه‌ می‌کند.

زن بعد از چند دقیقه گفت: «سانی، این آقا ماشینش رفته ته دره. میخواد ببینه می‌تونی بکشیش بالا؟»

باومن حتی نتوانست چیزی به ماجرا اضافه کند.

چشم‌های سانی روی او ثابت ماند.

باومن می‌دانست که باید چیزی بگوید و پولی تعارف کند– یا دست‌کم نشان بدهد که از این اتفاق متاسف است، یا به اوضاع تسلط دارد… اما تنها کاری که توانست بکند این بود که کمی شانه بالا بیندازد.

سانی درست از پهلوی او رد شد و همان‌طور که سگ‌ها با هیجان دنبالش می‌کردند به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. حتی نگاهش هم نشانی از جدیت و تلاش داشت، گویی می‌تواند آن را مثل ریسمانی به دوردست پرتاب کند. باومن، بدون آن که سر برگرداند، حس کرد چشمهای خودش نمی‌توانند از آن فاصله چیزی ببینند. خیلی دور بود.

سانی با لحن معناداری گفت: «یه قاطر اون بیرون دارم. طناب و قرقره هم دارم. قاطرُ برمی‌دارم، طناب هم می‌برم، ماشینتُ میکشم بیرون. طولی نمی‌کشه.»

گویی غرق در تفکری عمیق، اطراف اتاق را خوب نگاه کرد. چشم‌هایش انگار داشتند در دوردست‌های ذهنش پرسه می‌زدند. لب‌هایش را محکم، اما پنهان، به هم فشرد. سرش را پایین انداخت و در حالی که سگ‌ها این بار جلوتر از او حرکت می‌کردند از خانه بیرون زد. خاکِ سفتِ زمین به قدم‌های قدرتمندش که انگار لنگر برمی‌داشتند طنین می‌داد.

به محض شنیدن آن صدا، قلب باومن دوباره به شکلی موذیانه از جا پرید و انگار در تنش از این سو به آن سو شروع به قدم زدن کرد.

زن گفت: «سانی ترتیبشُ میده.» بعد دوباره، با حالتی آوازگونه، همین را تکرار کرد. هنوز همانجا روبروی آتشدان نشسته بود.

بدون آنکه بیرون را نگاه کند، صدای چند فریاد شنید، و پارس سگ‌ها، و ضربات سم‌هایی که با تاخت‌های کوتاه روی تپه فرود می‌آمدند. چند دقیقه بعد، سانی با طناب از زیر پنجره گذشت. قاطری قهوه‌ای پشت سرش بود، با گوش‌هایی لرزان و براق که ارغوانی‌ می‌زدند. قاطر حتی نگاهی هم به پنجره انداخت. از زیر مژه‌هایش، چشم‌هایی را که به سیبْل تیراندازی شبیه بودند به چشم‌های باومن دوخت. باومن نگاهش را دزدید، سر چرخاند، و زن را دید که داشت آرام و خونسرد به قاطر نگاه می‌کرد. در چهره‌اش چیزی جز رضایت دیده نمی‌شد.

زن کمی دیگر زیر لب آواز خواند. باومن با شگفتی دریافت که زن در واقع با او حرف نمی‌زند، بلکه فقط هرچه پیش می‌آید را با کلماتی ناخودآگاه، که بخشی از نگاه او به جهانِ پیرامونش هستند، دنبال می‌کند.

پس دیگر چیزی نگفت، و این بار پاسخ ندادنش، احساسی عجیب و قوی درونش ایجاد کرد— احساسی که هرچه بود، ترس نبود.

این بار هم‌زمان با جست‌وخیز قلبش، انگار چیز دیگری هم از جا کنده می‌شد؛ تمام جانش، مثل کره‌اسب کوچکی که درِ آغل را به رویش گشوده باشند، به جنب‌وجوش می‌افتاد. خیره به زن نگاه کرد، در حالی که طغیان دیوانه‌وار احساساتْ سرش را به دَوَران انداخته بود. نمی‌توانست تکان بخورد؛ هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد، مگر این که شاید آغوشش را به روی این زن که همان‌جا، مقابل چشمانش، داشت پیر و بی‌شکل می‌شد، باز کند.

دلش می‌خواست از جا بپرد و به او بگوید، ببین، من بیمار بودم، و تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر تنها هستم. یعنی حالا دیگر دیر شده؟ ببین دلم چه جدالی درونم به راه انداخته– صدای اعتراضش به این خلأ را شاید خودت شنیده باشی… قلبش را دریاچه‌‌ی عمیقی تصور می‌کرد. می‌خواست همین حالا به سمت زن بشتابد و به او بگوید که این قلب باید پُر باشد. باید عشق در خود جا بدهد، مثل قلب‌های دیگر. باید از عشق لبریز شود. آن روزِ گرم و مطبوعِ بهاری از راه خواهد رسید… بیا، هرکه هستی، بیا و در دل من بایست، و رودی را ببین که پاهایت را تر خواهد کرد و بالاتر خواهد آمد و زانوهایت را در چرخاب خواهد گرفت و تو را، تمام بدنت را، به درون خود خواهد کشید، و قلبت را هم.

اما در عوض فقط دست لرزانش را روی چشم‌ها کشید، و به زنِ آن‌سوی اتاق نگاه کرد که با زانوهای جمع‌شده مثل مجسمه‌ بی‌حرکت نشسته بود. به این فکر کرد که چیزی نمانده بود با چند کلمه‌ی ساده، و حتی شاید با در آغوش گرفتن این زن، تلاش کند آن چیزِ غریب را با او در میان بگذارد– همان چیزی را که همیشه انگار درست یک لحظه پیش از لمس از چنگش لغزیده بود… این فکر شرمگین و فرسوده‌اش می‌کرد.

نور آفتاب به دورترین دیگِ کنار آتشدان رسیده بود. اواخر بعدازظهر بود. باومن فکر کرد که فردا همین موقع مشغول راندن در جاده‌ی شن‌ریزِ خوب و همواری خواهد بود و از کنار پیشامدهای زندگی دیگران، سریع‌تر از آن که اتفاق بیفتند، خواهد گذشت. این تصویر خوشحالش کرد و به یادش آورد که الان وقتِ در آغوش گرفتن یک پیرزن غریبه نیست. در شقیقه‌هایش، ضربان خونی را حس می‌کرد که داشت برای گریز آماده می‌شد.
 زن گفت: «حتما سانی الان طنابُ بسته به ماشینت. سریع از دره می‌کِشدش بیرون.»
 باومن با همان لحن مشتاق همیشگی‌اش گفت: «بسیار عالی!»

اما انگار انتظارشان طولانی‌تر از اینها شد. هوا داشت تاریک می‌شد. باومن توی صندلی‌اش فرو رفته بود. آدم باید آن‌قدر عقل داشته باشد که وقتی منتظر است، لااقل از جا بلند شود و کمی راه برود. در چنین سکون و سکوتی چیزی شبیه به احساس گناه معلق بود.

اما او به جای بلند شدن، گوش سپرد… با نَفَس‌های فشرده و چشم‌هایی که در تاریکیِ فزاینده هرلحظه کم‌توان‌تر می‌شدند، بیتابانه گوش می‌داد تا شاید صدای هشداردهنده‌ای بشنود. چنان گوش‌به‌زنگ بود که یادش رفته بود اصلا منتظر چه هشداری‌ست.

چیزی نگذشت که صدایی شنید— صدایی نرم، ممتد، و نامحسوس.

کلماتش به میان تاریکی دویدند. «این صدای چیه؟»

ترس برش داشت که نکند صدای ضربان قلب خودش باشد که در سکوت اتاق این‌چنین آشکار شنیده می‌شود، و زن هم همین را به رویش بیاورد.

زن با بی‌میلی گفت: «شاید داری صدای نهرُ میشنوی.»

صدایش حالا نزدیک‌تر بود. کنار میز ایستاده بود. باومن با خودش فکر کرد چرا چراغ را روشن نمی‌کند؟ آن‌جا در تاریکی ایستاده بود، اما چراغ را روشن نمی‌کرد.

دیگر وقتش گذشته بود که باومن بخواهد گفتگویی با او آغاز کند. با خودش گفت، در همین تاریکی می‌خوابم… و در میان سرگشتگی، دلش به حال خودش سوخت.

زن، سنگین‌سنگین به‌سوی پنجره رفت. بازویش، که در تاریکی تنها رنگِ سفیدِ مبهمی از آن دیده می‌شد، از کنار پهلوی پُرش مستقیم بالا آمد و به سیاهی بیرون اشاره کرد.

گفت: «اون نقطه سفیده سانیه.» با خودش حرف می‌زد.

باومن با بی‌میلی سر چرخاند و از بالای شانه‌ی زن به تاریکی بیرون خیره شد. مردد بود که بلند شود و کنار او بایستد یا نه. چشم‌هایش هوای تیره را می‌کاویدند. نقطه‌ی سفید، مثل برگی شناور بر سطح رودخانه، نرم‌نرمک به سمت انگشت زن می‌لغزید، و در دل تاریکی هر لحظه سفیدتر جلوه می‌کرد. انگار زن چیزی محرمانه را، بخشی از زندگی‌اش را، به او نشان داده بود، بی‌آن‌که توضیحی درباره‌اش بدهد. باومن سربرگرداند. چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که چیزی نمانده بود اشک بریزد. بی‌هیچ دلیل روشنی، حس می‌کرد این زن، بی‌آن‌که کلمه‌ای بگوید، به چیزی هم‌طرازِ حال و هوای خود او اعتراف کرده است. دستش روی سینه‌ ثابت ماند.

صدای قدمی سنگین خانه را لرزاند، و سانی وارد اتاق شد. باومن می‌توانست حس کند که زنْ او را رها کرده و به سمت مرد دیگر رفته است.

صدای سانی در تاریکی پیچید: «ماشینتُ کشیدم بیرون، جناب. سر جاده‌ واسّاده منتظرته. چرخوندمش که از همون‌ راهی که اومده، برگرده.»

باومن تلاش کرد بلند حرف بزند. «بسیار عالی! واقعاً ممنونم— امکان نداشت خودم بتونم از پسش بربیام— آخه مریض بودم…»

سانی گفت: «کاری نداشت.»

باومن می‌توانست حضورِ منتظرِ هر دوی آن‌ها را در تاریکی حس کند. صدای نفس‌نفس زدن سگ‌ها را هم از حیاط می‌شنید که منتظر بودند تا او راه بیفتد و پارس کنند. به شکل غریبی احساس بیچارگی و آزردگی می‌کرد. حالا که می‌توانست برود، دلش می‌خواست بماند. چه چیزی داشت از او دریغ می‌شد؟ تپش ‌های وحشی و دیوانه‌وار قلبش، سینه‌اش را بی‌محابا تکان می‌دادند. این آدم‌ها چیزی را در اینجا گرامی می‌داشتند که او قادر به دیدنش نبود. عهد دیرینه‌ای را در دلشان حفظ کرده بودند– بشارتی به خوراک، به گرما، به نور. قول و قراری پنهانی با هم داشتند. باومن به لحظه‌ای فکر کرد که زن از او دور شده بود و گویی سوار بر موجی آرام به سمت سانی رفته بود. خسته بود، از سرما می‌لرزید، و این اصلا عادلانه نبود. سرافکنده و در عین حال خشمگین، دستش را در جیب فرو برد.

«البته من حتما هزینه‌ی همه‌چی رو پرداخت می‌کنم…»

صدای سانی لحنی پرخاش‌گرانه داشت: «ما واسه این چیزا پول نمی‌گیریم.»

باومن گفت: «من خودم می‌خوام پرداخت کنم. و یه چیز دیگه… بذارید امشب… اینجا بمونم…»
 یک قدم دیگر به سمتشان برداشت. اگر می‌دیدندش، آن‌وقت به صداقتش، به نیاز حقیقی‌اش، پی می‌بردند! ادامه داد: «هنوز اون‌قدر جون ندارم، نمی‌تونم خیلی راه برم، شاید حتی تا ماشینم هم نتونم برم… شاید… نمی‌دونم… اصلا درست نمی‌دونم کجام…»

مکث کرد. حس می‌کرد هر لحظه ممکن است بغضش بترکد. آن‌وقت درباره‌اش چه فکر می‌کردند!

سانی جلو آمد و دست‌هایش را بر تنِ او گذاشت. باومن حرکت دست‌ها را (که آن‌ها هم حرفه‌ای بودند) روی سینه‌اش، و بعد پهلوهایش احساس کرد. می‌توانست در تاریکی نگاه سانی را روی خود حس کند.

«مأمور مالیاتی‌ چیزی که نیستی جناب، اومده باشی سر و گوش آب بدی؟ تفنگی چیزی که نداری؟»

بیاید این ناکجا آباد برای فضولی! اما به هر حال، حالا آنجا بود. خشک و جدی جواب داد: «نه.»

«می‌تونی بمونی.»

زن گفت: «سانی، باید بری از یکی آتیش بگیری.»

سانی گفت: «می‌رم از خونه‌ی ردموند می‌گیرم.»

باومن گوش‌هایش را تیز کرد تا مکالمه‌شان را بهتر بشنود. گفت: «چی؟»

زن جواب داد: «آتیش‌ُ میگم. خاموش شده. سانی باید بره از یکی بگیره. آخه تاریکه. سرده.»

باومن گفت: «کبریت– من کبریت دارم…»

زن با غرور گفت: «ما کبریت احتیاج نداریم. سانی خودش میره آتیش میاره.»

سانی با لحنی که انگار موضوع مهمی در میان است، گفت: «می‌رم خونه‌ی ردموند» و بیرون رفت.

بعد از مدتی انتظار، باومن از پنجره بیرون را نگاه کرد و نوری را دید که بالای تپه حرکت می‌کرد. نور مثل بادبزن کوچکی پهن شده بود. تند و چابک روی زمین مارپیچ می‌رفت. اصلاً شبیه سانی نبود…

طولی نکشید که سانی لنگرزنان وارد شد. چوبی شعله‌ور را میان انبری پشت سرش گرفته بود. آتش دنبالش کشیده می‌شد و به گوشه و کنار اتاق نور می‌پاشید.

زن شعله را گرفت و گفت: «حالا آتیش روشن می‌کنیم.»

وقتی کار انجام شد، چراغ را روشن کرد. چراغ در اطرافش نور و سایه‌ پراکند. تمام اتاق مثل گُلی زرد و طلایی شد که دیوارها بویش را می‌دادند و انگار با صدای آرام و پیوسته‌ی آتش و لرزش فتیله در دلِ نورِ قیفی‌شکلِ چراغ، می‌لرزیدند.

زن لابلای دیگ‌های آهنی حرکت می‌کرد. با انبر، زغال‌های گداخته را روی درِ آهنیِ دیگ‌ها می‌انداخت. ارتعاشی نرم شبیه صدای زنگی در دوردست از آن‌ها بلند می‌شد.

زن سر بلند کرد و نگاهی به باومن انداخت، اما باومن نمی‌توانست جوابی بدهد. داشت می‌لرزید…

سانی پرسید: «یه پیک می‌زنی، جناب؟ از اتاقِ دیگر یک صندلی آورده بود، برعکس رویش نشسته بود، و دست‌ها را روی پشتی صندلی به هم قلاب کرده بود. باومن با خودش گفت حالا همه‌ برای هم قابل دیدن شده‌ایم! با صدایی بلند گفت: «بله قربان، حتما، ممنون!»

سانی گفت: «بیا دنبال من. هر کاری کردم تو هم بکن.»

سفر دیگری به دل تاریکی. از راهرو گذشتند، از در پشتی خانه بیرون رفتند، از کنار انباری و چاهی سرپوشیده رد شدند، و به بوته‌زاری درهم‌تنیده رسیدند.

 سانی گفت: «زانو بزن.»

به پیشانی باومن عرق نشست. «چی؟»

وقتی سانی از میان چیزی شبیه یک تونل که بوته‌ها بالای سطح زمین ساخته بودند شروع به خزیدن کرد، باومن تازه منظورش را فهمید. دنبالش رفت. گاهی شاخه‌ای یا خار کوچکی آرام و بی‌صدا به تنش می‌خورد، به لباسش قلاب می‌شد، و بالاخره رهایش می‌کرد. با این که سعی می‌کرد خونسرد باشد، هر بار با این اتفاق از جا می‌پرید.

سانی از خزیدن ایستاد، روی زانو نشست و با هر دو دست شروع به کندن خاک کرد. باومن با کمرویی چند تا کبریت روشن کرد تا نوری فراهم کند. چند دقیقه بعد، سانی کوزه‌ای از زیر خاک بیرون کشید. از جیب کت‌اش بطری‌ای درآورد، کمی ویسکی توی آن ریخت، و بعد کوزه را دوباره سر جایش دفن کرد. گفت: «آدم که نمی‌دونه کی ممکنه یهو درِ خونه‌شُ بزنه» و خندید. بعد با لحنی که انگار ناگهان رسمی‌ شده بود گفت: «برگردیم. لازم نیس مث خوک‌ این بیرون بشینیم مشروب بخوریم.»

سانی و باومن سر میز، کنار آتش، رو‌به‌روی هم نشستند و نوبتی از بطریْ ویسکی خوردند. سگ‌ها خوابیده بودند؛ یکی‌شان داشت خواب می‌دید.

باومن گفت: «خیلی خوبه. همونیه که لازم داشتم.» انگار داشت شعله‌های میان آتشدان را می‌نوشید.

زن با غروری پنهان گفت: «خودش درست می‌کنه.»

داشت زغال‌ها را از روی درِ دیگ‌ها کنار می‌زد، و بوی کیک ذرت و قهوه در اتاق پیچیده بود. همه‌چیز را روی میزْ جلوی دو مرد چید. چاقویی با دسته‌ی استخوانی در دل یکی از سیب‌زمینی‌ها فرو رفته بود و رگه‌های طلاییِ گوشتش را شکافته بود. زن برای لحظه‌ای ایستاد و نگاهشان کرد؛ قامت بلند و پُرش بالای سرشان بود. کمی به سمتشان خم شد.

گفت: «حالا می‌تونین غذا بخورین» و ناگهان لبخند زد.

نگاه باومن همان موقع به زن افتاده بود. در ناباوری فنجانی را که بلند کرده بود به نشانه‌ی اعتراض دوباره روی میز گذاشت. دردی به چشم‌هایش تلنگر زد. حالا می‌دید که این زن پیر نیست. جوان است– هنوز جوان است. نمی‌توانست سنی برایش تصور کند. هم‌سن سانی بود، و به او تعلق داشت. پشت به گوشه‌ی تاریک و عمیق اتاق ایستاده بود و نورِ زرد و لرزان، روی سر و پیراهن خاکستری‌ِ بی‌شکلش منتشر شده بود، و وقتی به سمت دو مرد خم شد تا آغازگر ارتباطی ناگهانی باشد، نور روی قامت بلندش می‌لرزید و می‌رقصید. جوان بود. دندان‌هایش برق می‌زدند و چشم‌هایش می‌درخشیدند. برگشت و آرام و سنگین از اتاق بیرون رفت. باومن صدای نشستن و بعد دراز کشیدنش روی تخت را شنید. نقش لحاف تکانی خورد.

سانی لقمه‌ای در دهان انداخت و گفت: «قراره بچه بیاره.» باومن نمی‌توانست چیزی بگوید. دانستنِ واقعیتِ آن‌چه در این خانه می‌گذشت، بهت‌زده‌اش کرده بود. فقط یک ازدواج بود، یک ازدواج بارور. همین. چیزی که هر کسی می‌توانست داشته باشد.

با آن‌که بی‌تردید شوخیِ تلخی با او شده بود، حس می‌کرد توان خشمگین شدن یا اعتراض را ندارد. آن‌چه اینجا جریان داشت نه دور از دسترس و نه رازآمیز، بلکه فقط امری خصوصی بود. تنها رازِ موجود، همان موضوع دیرینِ ارتباط میان دو آدم بود. اما آن تصویرها– تصویرِ زن که بی‌صدا کنار آتشدانِ خاموش نشسته، یا سرسختیِ مرد برای این که آن همه راه برود تا آتش بیاورد، و در نهایت غذا و نوشیدنی آوردنشان و پر کردن غرورآمیز اتاق با تمام چیزهایی که برای عرضه داشتند– همه‌ی این‌ها حالا در ذهن باومن آشکارتر و سهمگین‌تر از آن بودند که بتواند واکنشی نشان بدهد…

سانی گفت: «اونقدرا که نشون میدی گشنه‌ت نیس ها!»

همین که مردها غذایشان را تمام کردند، زن از اتاق خواب بیرون آمد و در حالی که شوهرش با آرامش به آتش خیره شده بود، شامش را خورد.
 بعد، سگ‌ها را بیرون فرستادند و باقی‌مانده‌ی غذا را برایشان گذاشتند.

باومن گفت: «فکر کنم بهتره همین‌جا کنار آتیش، رو زمین بخوابم.»

 حس می‌کرد بازی خورده، و حالا دیگر می‌تواند دست‌ودل‌باز باشد. با آن‌که هنوز بیمار بود، نمی‌خواست درخواست کند تختشان را به او بدهند. حالا که فهمیده بود در آن خانه چه می‌گذرد، دیگر نمی‌خواست از کسی چیزی درخواست کند.

«حتما، جناب.»

اما هنوز نفهمیده بود که چقدر آهسته می‌فهمد. آن‌ها اصلا چنین قصدی نداشتند که تختشان را به او بدهند. کمی بعد، هر دو بلند شدند، نگاه سنگینی به او کردند، و به اتاق دیگر رفتند.

باومن کنار آتش دراز کشید، تا وقتی که شعله‌ها کم‌جان و بعد خاموش شدند. تا زمانی که تک‌تک زبانه‌‌های آتش جهشی کنند و ناپدید شوند، نگاهشان کرد. متوجه شد که دارد زیرلب تکرار می‌کند: «ماه ژانویه، تمام کفش‌ها تخفیف ویژه خواهند داشت» و بعد با لب‌های به هم فشرده، همان‌طور بی‌صدا ماند.

چه صداهایی داشت این شب! صدای جریان نهر را می‌شنید، و خاموشی آهسته‌ی آتش را، و حالا مطمئن بود صدای قلبش را هم از زیر دنده‌ها می‌شنود. صدای نفس‌های کامل و عمیق مرد و زنش را هم از اتاقِ آن‌سوی راهرو می‌شنید. دیگر خبری نبود. اما احساساتش داشتند آرام و پیوسته بالا می‌گرفتند، و با خودش فکر می‌کرد ای کاش آن بچه مال او بود.

باید برمی‌گشت به همان جایی که پیش از این بود. با تن بی‌رمق جلوی ذغال‌های سرخ ایستاد و پالتویش را پوشید. پالتو روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. وقتی خواست از خانه بیرون برود، نگاهی انداخت و دید زن کار پاک‌کردن چراغ را همان‌طور ناتمام گذاشته. بی‌ آن که فکر کند، تمام اسکناس‌های کیف پولش را، طوری که انگار می‌خواهد به چشم بیایند، زیر پایه‌ی شیشه‌ای و راه‌راه چراغ گذاشت.

شرمگین، شانه‌ها‌یش را کمی بالا انداخت، و بعد با لرز کیف‌هایش را برداشت و بیرون رفت. سرمای هوا انگار تَنَش را از جا بلند کرد. ماه در آسمان بود.

در سراشیبی، بی‌اختیار شروع به دویدن کرد. به جاده رسید، که ماشینش زیر نور ماه مثل قایقی روی آن نشسته بود، و درست در همان لحظه قلبش به انفجارهایی سهمگین و پیاپی افتاد، درست مثل صدای اسلحه: بنگ، بنگ، بنگ.

وحشت‌زده روی جاده افتاد و کیف‌ها دور و برش پخش شدند. حس کرد همه‌ی این‌ها پیش از این هم برایش اتفاق افتاده. با هر دو دست قلبش را پوشاند تا کسی صدای ناهنجارش را نشنود.

اما هیچ‌کس صدایی نشنید.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی