
رسول پیره، متولد ۱۳۶۸، دانشآموخته دکتری زبان و ادبیات فارسی، شاعر، معلم و مترجم است که در زمینه شعر مهدی اخوان ثالث، عباس صفاری، ضیاء موحد و ترجمههای نجف دریابندری یادداشتها و مقالاتی در روزنامهها و مجلات منتشر کرده است. از آثار او میتوان به مجموعه شعرهای «کلیدها» (نشر نیماژ، ۱۳۹۱)، «تسکین» (نشر چشمه، ۱۳۹۵)، «لغتنامه کلمات مهجور» (نشر نگاه، ۱۴۰۰) و کتاب پژوهشی «مهمانکُشی در ادب فارسی» که در دست انتشار است، اشاره کرد.
پیره در این اشعار با مفاهیمی مانند عشق، مرگ، و پیوند انسان با طبیعت را بررسی میکند. شعرهای او گاه آرام و تأملی هستند («پیشگو») و گاه پر از شور و دگرگونی («روایتِ علاقه»)، اما در همهی آنها عناصر طبیعت و زندگی روزمره به ابزاری برای بیان مفاهیم فلسفی تبدیل میشوند. میشنوید با صدا و اجرای شاعر:
پیشگو
هرچیزی را میشد از او پرسید
به زبان پرندگان آشناتر بود
گم شدن و پیدا شدن را بلد بود
و شنبهها
به درختِ پیرِ گردو سرمیزد
انگار به عیادتِ عزیزی میرفت
پیشگوی خوبی بود
و زمانِ دقیقِ رسیدنِ شکوفههای گیلاس را میدانست
و زمانِ افتادنِ آخرین برگ از درخت،
زمانِ زیباییِ نعناها
و زمانِ تولد،
گریستن
و مرگ انسانها را
عطر سوسن را هر بهار تعلیم میداد
گاهی مینشست
برای درختان خوابی را تعریف میکرد
که سالها پیش دیده بود؛
خوابی ساده
که در آن درختان
به هر زمینی که میخواستند میرفتند
صدایش مثل افتادن یخ در لیوان تابستان
گوارا بود
و از مرگ که سخن میگفت
آدمها دورش جمع میشدند
انگار برای پرندهها گندم ریخته باشد
روایتِ علاقه در عهد شباب
نگهداری از غمهای ظریف و بیهوده در پستوی روح
مراقبت از غزلیات شمس
دلجویی از غروبِ دوشنبهها
و دلدادگی به پنجرههای خانه با تماشای او شروع شد
گذاشتم آفتاب به تنهاییام بتابد
به خانه رفتم و به ترکیبِ فلفل و اسفناج
و پیدا کردنِ لغتی مهجور در دستِ دهخدا مشغول شدم
او را بهناگاه دیدم
مطمئنم
آن چهرهی گندمگون
مسیرِ بارانها را عوض کرد
علاقه
مثل آمدنِ سیلِ ناگهان
معماریِ زندگی را به هم ریخت
پنهان نمیکنم
که شکفتنِ لالهی رُخَش
آثارِ عجیبی داشت؛
پنجرهها نور بیشتری گرفتند
کتابها کمحرف شدند
و نامگذاری گیاهان از همان روز شروع شد
پنهان نمیکنم
که آمدنِ او
کشف آتش در اولین برفِ کوهستان بود
به او که نگاه میکردم
سکوتم طولانیتر میشد یا شادیام؟
غافل بودم
اگر شاخههای دو درخت بر هم بیفتند،
کدام زودتر میشکنند؟
مکاشفهی شاعر
در گفتنِ نامش خسیس بود
طوریکه بارانها او را به یک نام
و بادها به نام دیگر صدا میزدند
ـ انگار گیاهی کمیاب، یا بوتهی افسردهی برنجی در شالیزارـ
چون شکفتنِ گلی در دامنه
تقارنِ کوه را بههم زده بود
نامش تکهای از صبح بود
و با زندگی همان کاری را میکرد
که با مرگ
بدون اینکه خیس شود از آبها میگذشت
مثل رودخانهای
که از دریا میگذرد
و با همان سماجتی
که دست باران را بهگرمی میگرفت
محبوبهها را میکاشت