داستان

از ما

تارا نوری: قاب‌ها

زن جوان در قاب پنجره ایستاده و می‌خواهد خودش را پایین بیندازد. من که نه دهانی دارم، نه حتا چهره‌ای، باید اتفاقات حاضر را در ذهن خودم مرور کنم. شاید بعدها کسی این‌ها را بشنود، بیاید سراغ‌مان و ما را از این قاب‌ها بکشید بیرون.

ادامه مطلب »
از ما

ژوان ناهید: «طلوعِ آفتاب بر پیکرِ جُنون»

دکمه‌ی پخش صوت را می‌فشارم تا سنگینی سکوت اتاق بشکند. دردِ دل کردن با زنی غیرایرانی همیشه برایم آسان‌تر بوده است. خودم را راضی کرده‌ام که نادیا عشق را نمی‌فهمد؛ هزارتوی رنجِ فراق مدام و شوق وصالی که این همه راه را از شرق به غرب پیموده است. وقتی راه عاشقی را نرفته باشد، راه فارغ شدن از آن را هم نمی‌داند.

ادامه مطلب »
کاری از همایون فاتح
از ما

سروش عبداللهی: ن

نوشته بود که «دست‌هایت را دوست دارم و آن کتف‌های لختت را و آن پارچه‌های تُنُک که سینه‌هایت را از نور و نم دور کرده‌اند. چشمان شورَت را دوست دارم  آن‌ها فکر می‌کنند که من بوی دریا را نمی‌فهمم.»

ادامه مطلب »
از ما

مرجان محتشمی: دگردیسی

جادۀ باریک در غلظت مه بی‌انتها بنظر می‌رسید. دو سوی پنهان آن نه شروعی را آغاز می‌کرد و نه پایانی را وعده می‌داد. اگر راهَت به انجا می‌افتاد معلوم نبود که می‌آیی یا می‌روی.

ادامه مطلب »
از ما

آزیتا قهرمان:عکس خانوادگی

همه اهالی مجتمع ساختمانی لاله با یک توافق ناگفته پذیرفته بودند که خانم میناسیان پیرزن عجیب و مشکوکی است، اما حضورش در ساختمان هزار و یک فایده هم دارد. حواسش به همه چیزهای دور و بر بود، از لکه ای روی آینه آسانسور تا شاخه گلی شکسته در باغچه یا پسر جوانی که ساعت دوازده دیشب به آپارتمان شماره هفت رفته.

ادامه مطلب »
از ما

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – فرخنده حاجی‌زاده: من، منصور و البرایت

نیکو رفت کنار. مرگ از شکاف دستگاه سیاه رنگ فکس آویزان شد. دویدم طرف دستگاه. بس بود، باید مرگ را از خانه بیرون می‌کردم. روی کفن کاغذی نوشته شده بود: آقای دکتر براهنی باعرض معذرت نتوانستیم با شما حرف بزنیم زمانی که فکس شما ارسال می‌شد مادربزرگ ما مرد.

ادامه مطلب »
بانگ - نوا

غلامرضا رضایی: «پشتِ بُرج» – به انضمام نقد داستان توسط کیهان خانجانی در بانگ – نوا

راننده‌ی تاکسی ماشین را می‌برد سایه‌ی درخت کهور. آن‌دست خیابان خانه‌ها تا پای برج آوار شده. فقط تلِ نخاله‌های ساختمانی‌ست و چند تکه اسباب و اثاثیه‌ی کهنه‌ی به‌جا مانده. راننده دکمه‌ی آبپاش را چندبار می‌زند و پیاده می‌شود.

ادامه مطلب »
از ما

فرزانه نامجو: بتینا فون آرنیم همسایه‌ی من است

به موهای سیاه و نسبتاً کوتاه زنِ روی بوم نگاه می‌کنم. مدل نقاشی‌های قدیمی، موها از وسط باز شده و حلزونی تابانده شده بودند تا روی نرمی گوش. نگاهی به فرق سر انداخته بودم. زن همیشه کلاه لبه‌دار قهوه‌ای به سر داشت که نمی‌گذاشت فرقِ سرش پیدا باشد. نمی‌دانم چقدر درست بود که پیشانی‌اش را گرد کشیده بودم؟

ادامه مطلب »
از ما

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – ندا کاووسی‌فر: حسن یوسف

همین‌که اسلحه را دستش دیدم تا ته ماجرا را فهمیدم. بادمجان سرخ می کردم، مثل همین‌حالا. شبش قرار بود خانجون و مادرت بیایند خانه‌امان. می‌خواستم کشک وبادمجان درست کنم با خورشت فسنجان. مادرت تازه عقد کرده بود وخانجون خیالش این دفعه راحت بود. می‌گفت این یکی شوهرش معلم است و سرش به کار خودش گرم است.

ادامه مطلب »
از ما

سامان خالقی: گیاه‌خوار

تکه زغالی از آتش بیرون افتاده بود. دل دل می‌کرد. پتو را کنار زد. صورت دخترک سرخ از نور آتش.حرکت لبهاش مثل زغال بیرون زده از آتش شده بود.

ادامه مطلب »
از ما

نوشین وحیدی: این دست‌ها

به خانه‌ی پدرو مادرم می‌روم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. همان خانه‌ی خیابان مجیدیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. وارد هال که می‌شوم نگاهی به دور و برم می‌اندازم. همه چیز درست مثل همان ده سال پیش است. وقتی برای آخرین بار به ایران رفته بودم. مبل‌ها، تابلوها، میز گرد وسط هال. فقط پارچه‌ی سفیدی روی میز بزرگ غذاخوری پهن شده، که از روی شانه‌ی صندلی‌ها گذشته و گوشه‌هایش تا روی زمین می‌رسند. 

ادامه مطلب »
از ما

قباد آذرآیین: رودابه

یک شرخر: اینکه دختر و پسرو می‌فرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خدایی‌ش رسم بدی نیس. چن کلوم که گپ زدیم دوزاری‌مون افتاد که رودابه هم پر بی‌میل نیس.

ادامه مطلب »
علی حسینی. عکس: نویسنده
از ما

علی حسینی: تپه‌های آبی

رُی مونتگومری دوست می‌داشت خودش را آر. ام معرفی کند، (Rare Man) -مرد نادر-جوان‌تر که بود این را به رخ دوستانش می‌کشید و خودش را هم خوش‌شانس‌ترین مرد می‌دانست.

ادامه مطلب »
از ما

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی- فریدون نجفی: سرآمد معین

صبح طبق معمول همه سرساعت شش بیدار شدیم. ساعت هفت صبح، بچه‌ها دور تا دور سفره نشستنه بودند منتظر چای تا صبحانه را شروع کنند که در فرعی ناگهان باز شد و نگهبان داد زد، مجید معرف خانی سریع بیاد بیرون.

ادامه مطلب »
از ما

امیلیا نظری: مالیخولیا

وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شده‌ای، که بهت حالی کرده‌اند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیده‌ای، دیگر حوصله لوس‌بازی‌های زندگی‌های آن‌ها را نداری، تنهایی دیگری را می‌چشی.

ادامه مطلب »
از ما

شیوا نصرتی: قورباغه‌های دعاخوان

زیبا که گوشه‌های لبش تا کنار گوش‌هایش کشیده شده بود و گونه‌های بالا آمده‌اش چشم‌هایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت می‌تانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»

ادامه مطلب »
از ما

نیلا حاکی: ابرها

  می‌رویم بالای سر مادر. دست و پایش را می‌گیریم و بلندش می‌کنیم. حس می‌کنم که وزنش چندبرابر شده. می‌کشانیمش کنار باغچه و هلش می‌دهیم توی گودال. چند شکوفه‌ی نارنج می‌افتد روی صورت مادر. خاک می‌ریزیم روی سر و تنه‌اش. از بیرون بوی دود می‌آید و با بوی شکوفه‌ها مخلوط می‌شود.

ادامه مطلب »