با احترام تقدیم به حسین آتشپرور
ابوعلی سندی میگوید: من در حالتی بودم و در آن منزل از بهر خود بودم. دیگر، در حالتی شدم که او را از او به در شدم (شرح شطحیات روزبهان بقلی شیرازی)
این پرتنش ترین داستانی است که دیر زمانی نه چندان دور دوباره نُقل مجلس این دِه کورۀ افسون زده و مردمانش شده. و برای همین پسر دوم خانوادۀ قَلبکانی هفتههاست اینجا توی اتاقِ خانۀ کاهگلی پدر پردهها را کیپ تا کیپ کشیده تا دور از چشم همه مستنداتی که در مورد تکتکشان از آن حسن لعنتی گرفته تا کسی که دلیل اصلیِ دیوانه شدن برادر دوقلویش شده را مرور کند. همه چیزِ این انزوا به حقیقتی بر میگردد که قادر به بیانش نیست. متأسفانه شاید باور نکنید؛ اما روزی رو به راه اگر قصد سفر کردید که مثلاً از اصفهان تا کاشان بسته به فصلش آب و هوایی عوض کنید، بعد از ترس نمیدانم چه و چه از همان جادۀ قدیم ادامۀ مسیر دادید حتماً در طول راه چشمتان به تابلوی سلخنو میافتد و اگر کمی حوصله به خرج بدهید به دِه کورهای میرسید که یک لحظه فضای حاکم بر آن خود به خود شما را از آن حالت عادی خارج میکند. همین که گوشه کناری از یکی از آن پیرمردهای زهوار در رفته دِه که سینهکش آفتابْ سرخوش حتماً چپقی چاق کردهاند، سراغ حسن قُلقُل یا خانهاش را بگیرید نشانتان میدهد و اگر کمی کنجکاو شوید؛ تازه میفهمید که جماعت زیادی از جاهای مختلف آمدهاند که حسن چارۀ اول و آخرشان بشود. حتا میتوان حدس زد خیلیها که گذری مسیرشان به آنطرف میافتد اگر بخت یارشان کند و حسن نیم نگاهی بهشان بیندازند چه بسا که با یک وِردش حال و روزشان از این رو به آن رو میشود و باز هم بر حسب اتفاق اگر نگاهتان به آن سکوی سنگی سائیدۀ پشت درِ خانه افتاد، پیر مردی را میبینید با تَنوتوش نحیف تا بازدید کنندگان یا مسافران عبوری را به داخل راهنمایی کند. یکی از همانهایی که شب و روز شپش یا مورچهها را از بدن و لباسش میتکاند انگار که مورچهها همیشه هستند و تمامی ندارند و خیلیها با دیدنش پاک فراموش میکنند برای چه آمدهاند و به جای آنکه داخل شوند همانجا میایستند و درست مثل مسخ شدهها محو کارهای پیرمرد و حشراتی میشوند که از خود میتکاند. هرچند اگر هم بخواهند داخل شوند باید اول از او اجازه بگیرند؛ چون اغلب این روزها حسن وقت سر خاراندن ندارد. این را پیرمردی میگوید از اهالی همانجا میان اخ و تفی که از لابه لای داندانهای عاریهایش بیرون میپرد. حال تصور کنید عرقِ حسن در یک بعد از ظهر تیرماهی از دو طرف سرش، بغل بناگوشش پایین میریزد و با مراقبۀ کامل، شنیع چهار زانو با چشمهایی نیمه باز روی زیراندازی چرک و تکیه بر متکایی نخ نما کنار یکی از همان بخت برگشتهها پلکهایش روی هم است. اما پر واضح است که همۀ قصه این نیست احتمالاً میتوان عروس خانوادۀ قلبکانی را نطفۀ تمام قضایای بعدی دانست. شاید پسر دوم خانواده که فقط چند دقیقهای از برادرش کوچکتر بود؛ مات و مبهوت از اتفاقاتی که به چشم دیده و کابوسهایی که بیوقفه مدام بر او طالع میشد و شب های بیخوابی و بیقراری آرامشش را بر هم زده، یاد چیزی میافتد که دیر زمانی یکی از همان پیرمردها به پدرش گفته بود. روزی که پدر برای پرس وجوهای محلیِ پیش از ازدواج برای پسر اولش به آنجا رفته بود هرچند میتوانست به چراییها و دلایل دیگری هم فکر کند و بعد با همان پیش فرضها تا بینهایت پیش برود. مثلاً اینکه چرا برادرش آنطور شیفته و دلبند این دختر شده است. مگر چه چیز غیرعادی درونش دیده که در بقیه جنسهای لطیف، وجودش غیر ممکن بوده و غرق در این پریشانی آنقدر پیش میرفت که انگار کسی با قلم و چکش، درون سرش چیزی به یادگار حک میکند. آنقدر که کارش به بیمارستان هم میکشید؛ اما دوباره بعد از یکی دو روز مرخصش میکردند تا مثلاً در خانه ادامۀ دوران علاجش را بگذارند. حال مجسم کنید محو و مات بالای یکی از همین تل و تپهها مجبوری دستها را به دور زانوها قلاب کرده، هیچ صدایی نمیتواند در آشفتگی ذهنش نفوذ کند و حتا سکوت آن دمِ غروب ذرهای از آش و لاشیِ پنداریاش کم نکرده و مدت ها برای خودش کوشیده تا بر این نابسامانی افکارش چیره شود. ظاهراً احساس میکند برادرش، بهترین یاورش را با حرفی رنجانده اما در چند ماه گذشته این اولین بار نبوده که برادر بزرگتر احساساتِ برادر کوچک تر را نادیده گرفته و حتا جریحه دار کرده بود. البته برادر بزرگتر سعی کرده بود شیر فهمش کند که میان آن دو هیچ چیز عوض نشده. و برایش توضیح داده بود که در این دنیا هیچ چیز غیر از مرگ نمیتواند برادریشان را بهم زند. حتا در آن دنیا. و قاه قاه خندیده بود؛ اما برادر کوچکتر نتوانسته بود معنی این قهقاهه زدن او را بفهمد و چیزی دستگیرش نشده بود. آنهم درحالی که فکر مرگ میتوانست برای همیشه او را از برادرش جدا کند، نزدیک بود اشکی سوزان به چشمهایش بدواند. و یاد دوران خدمتش افتاده بود که چقدر طول کشید تا به دوری برادرش عادت کند. و حتا شدت جنگ و اوضاع وخیم آن روزها نه تنها نتوانسته بود کمی حواسش را پرت کند که بیشتر مثل مجنونها دائم در وهمِ خیال و رویا به سر میکرد. برادر کوچکتر تصور کرده بود آنطور که او بیخود سعی کرده حالیش بکند، این تنها زندگی نیست که عوض شده بلکه خودِ برادرش است که ناگهانی از این رو به آن رو شده. گاه حتا شک میکرد که این همان برادر سابقش باشد و فقط در خصوصیاتِ آنقدر آشنا، صادقانه و آرامش دهندهاش تغییری کامل و ناگهانی پدید آمده باشد. آیا امکان داشت یک بیگانه در قالب او فرو رفته باشد؟ یا حتا چیزخورش کرده باشند. دیگر بیفایده بود و کار از کار گذشته بود؛ ولی باز هم باید میجنبید. حتا لحظهای به ذهنش خطور کرد شاید جن وارد جسمش شده. قصههایی عجیب دربارۀ جنها شنیده بود. اینکه چطور بعضی آدمها را تسخیر میکنند و روحشان را به اختیار خودشان در میآوردند و چطور آنها را وا میدارند که به وحشیانهترین و کثیفترین کارها دست بزنند؛ اما بعد لحظهای به این قضیه فکر کرده بود که اینطور نیست و این چیزها دربارۀ برادرش صدق نمیکند. چون تا آن روز ندیده بود حتا کوچکترین کار وحشیانه و کثیفی از آن نوع که جنها در قصهها میکنند، از برادرش سر بزند. با خودش حدسهایی میزد: (نه. این جن نیست. حتم دارم زیر سر آن فِطیرچه است. با آن آب و رنگ و اندامِ خوش تراشش.) و با این تصور از دست برادرش کفری و کلافه شد. با خودش گفت آدم خیلی باید ضعیف باشد که مطیع یک چیزی مثل جن بشود. چه رسد بخواهد با عشوۀ یک جنس لطیف از راه به در شود و همین ضعف برادرش کافی بود که آن لحظه دلش اگر نه با نفرت دست کم با غمی عمیق پر شود. برای همین به توصیۀ یکی از ریش سفیدهای دِه باید سراغ همان پیرمردِ چاچولبازِ لب سکویی میرفت تا بلکه فرجی کند و حسن قُلقُل چارهاش بشود. قبل ترها شنیده بود: (از کسی که عاشق شده چه انتظار دیگری میتوان داشته باشی؟ وقتی عشق به سراغ یک مرد میآید همه باید او را فراموش کنند؛ چون اگر او خودش همه را فراموش نکرده باشد که عشق به سراغ قلبش نمیآید چه رسد به تو.)
نیمههای یکی از همان شبهای تابستانی از آنجایی که صبحها تکهتکۀ آفتاب از لابه لای شاخههای پوسیده روی ملحفهاش میافتاد، پسرعزب از فرط بویِ نا آشنایِ درخت انگار که عُقش گرفته باشد با یک حالت آماسیدۀ رویایی از جا میپرد و بوی کُندری سوخته زیر دماغش میخورد. از تختخوابی که شاخههای همان درخت کهنسال تمام فضای قابِ پنجرۀ کنارش را پر کرده بود، پائین میآید و همهمۀ شلوغِ چندشآور سارها و غیّهِ و قِشقِرق گنجشکهایی را میشنود که آن وقت سال میان برگهای زردِ کثیفِ دلاویزی درهم میشد. زل میزند به پوسته پوستۀ تنۀ درخت که انگار نور شیریِ صبح داشت میان شاخههای خشک شدهاش پخش میشد. یاد حرفهای پدرش میافتد و پدر که البته آن موقع بعد از بگو مگویی با مادر چند روزی کسی از او هیچ خبری نداشته جز یکی دوتا تماس چند دقیقهای که آن هم به امیدِ روزی که به تِریج قبای پسرش بر نخورد، قضیه را به هر ترفندی فیصله دهد و بتوانند کنار هم، چون گذشتهها زندگی کنند؛ اینطور نبود که همهاش از یک نگاه شروع بشود. مثل نگاه یک عابر هنگامی که از کنارت رد میشود، بیاختیار چشم در چشمت میاندازد و انگار به واسطۀ کسی جواب سلامش را میدهی و با احترام میگویی: (سلام، روز بخیر.) و بیهیچ تعارف تکه پاره کردنی خیلی راحت و خودمانی از کنارش رد میشوی. و درست از اینجا به بعد بود که بالشش یک خواب راحت او را به خود نمیبیند؛ چرا که باز هم مدام همان بو به مشامش میرسد. بعد میبیند تودهای خاکستری و مهآلود انگار کل فضای خانه را گرفته. البته بعدها مادرش هم به این تودۀ مهآلود با غلظت بیشتری اشاره میکند؛ اما همین که از تخت پائین میآید حال مَسرت آمیزی در عمق وجودش نشت میکند. همان حالتی که پیرمردهای زپرتی در گذشتهای نه چندان نزدیک وقتی تازه از کِشت و کارشان برگشتهاند و مثل خیلیها که در خانههایشان لمیده بودند و در گرمای بعد از ظهری تابستانی تازه میخواستند پوست چسبناک عرق کردهشان را به خنکی باد کولر بسپارند، به سراغشان میآمد. انگار این بو ادامۀ موج های همان صحنههایی بود که پسر دوم خانوادۀ قلبکانی در آن غروب از همان پنجره از لابهلای شیارهای پرده به وضوح دیده. بعد صدای نفسنفس بوده. چیزی مثل ناله. پی در پی. که انگار کسی دست از پایی خطا کرده. همان وقت چیزی شبیه موج مثل مار از درزهای همان پنجره خزیده تو و دور گردنش پیچیده و او را یک لحظه به آن طرفِ حیاط خانۀ روستایی کنار همان پنجرۀ اتاقی که نو عروسشان در آن بوده کشانده…
معلوم است که در این ماجرا قضیۀ عروس چون نقطۀ عطفی بوده که هر اتفاق بعد از خود را توجیه میکند و زندگی برادر بزرگتر و یگانه عشقش را بعد از این ماجرا تحت الشعاع قرار میدهد. اینطور است که تازه بعد از آن حادثه برادر کوچکتر به همان جنبۀ ناروایی از اَرقه بازیهای وقت و بیوقت عروس با خبر میشود و تا جایی پیش میرود که انگار ناگهان مانعی از جلوی رویش برداشتهاند. و تکههای پازل وار ذهنش درست کنار هم قرار میگیرد و به صرافت که میافتد از آب و رنگی که به تازگی زیر پوست بارفَتَنی عروس افتاده و پوستش را رفته رفته سرخ و سفیدتر کرده با خبر میشود. برای همین تصمیم میگیرد تا قبل از اینکه این بو به مشام تمام مردهای آن منطقه بیافتد دست به کار شود. طوری که حتا آن دختر کوچکِ همسایه، با چهرهای رنگ پریده، با گونه هایی برجسته و لبهای مِیگون که تا اینجای روایت نقشی در داستان نداشته یکباره تبدیل میشود به بانوی لوندی گستاخ که انگار منتظر بوده و همین حالا شالوکلاه کرده که در تمام این ماجرا پا به پای عروس پیش برود. اینکه ناگهان سینههایش سفت میشود و بالا میآید؛ و چشم هایش با آن حالت بیتفاوتی وحشتناکاش طوری میشود که انگار تمام زنهای دِه باید مردهایشان را از او دور کنند. چشم در چشم که میشود، نگاهِ خریداریاش با نیرویی شگفت انگیر، یک لحظه با آن پستانهای چالمهایْ چسبان هیکلت میشود و خطوط منحنی و برآمدۀ برهنه طورش، نیرویی مسحور و کرختیِ عمیقی را درونت به جریان میاندازد.
*************
دلآشوب، یاد نوعروس میافتد. دستهایش طوری میلرزد که انگار خون خطی شده رقیق و دنباله دار از جای زخمی کهنه و مارگون دارد از لای انگشتانش سرازیر میشود. مرتب پلک میزند و چند لحظهای چشم روی هم میگذارد: (فشار بده. یواش تر چنگ بزن. سِفت. محکم بمکش.) چند نفس بلند میکشد. دستگیرۀ در ایوان را باز میکند و خمیده روی طارومیهای مهتابی میافتد. و دوباره گوش به زنگ همان صدا، دستها را حائل طارومیها میکند و همینطور خمیده به افقِ دور دست خیره میشود. مردد دنبال همان صدا یا دخترک است. احساس خوشایندی پیدا میکند. خوب که فکر میکند میبیند زن گاهی احساس محبتی نسبت به او در دل داشته. ترشیدگیِ بیخِ گلویش ضعف و سرگیجهاش را بیشتر میکند. ناچار بر میگردد نان و پنیری لقمه میکند و به زور پایین میدهد. بعد نگاهش به مجسمۀ گچی آشپزخانه میافتد. مجسمه را بر میدارد از دور و نزدیک براندازش میکند. و اندام برهنهاش را از نظر میگذراند: (کاش میشد یک جفت چشم روی صورتش حک کنم. چشمهایش مثل باقی اندامش سفیدِ سفید است. به امتحانش میارزد. شاید بشود آن نگاه را روی صورتش زنده کنم، دو طرف بالای بینی را باید گود کنم. چاقو؟) و دنبال چیزی نوک تیز و باریک میگردد. اول دو قوس موّربِ سمت راست را. هیچ اتفاقی نمیافتد، نه صدایی، نه نالهای، ضعیف و لرزان طوری که انگار حقیقت نفرینش کرده تا جایی گود میکند که به سیاهی میزند. و اگر نوک چاقو را یک دور دیگر در حدقهاش میچرخاند از پسِ کلهاش بیرون میزد. وامانده میان نگاههایی که طردش کردهاند به آن گودی خیره میشود. تاریکی، زخم، درد و صدایی که بیوقفه بانگ میدهد: (رهایم کن.) دستی لای موها میکشد و خودش را توی اتاق خواب برادرش میبیند. نرمی داغِ انگشتانِ ظریف میانه بالایی را دور کمرش حس میکند. از آن سالهای دور، از آن بچگی با برادرش چیزی یادش نمیافتد. فقط حس رخوتی سراغش میآید که میخواهد خاکسارانه روبه روی آن زن زانو بزند، تقاضای بخشش کند و بگوید که چطور دچار تند مزاجی نا به اختیار شده! میداند که چقدر زشت و ناپسند است و چقدر نا به جاست که آدم برود پیش غریبهای و از کارهایی شکایت کند که لابد حکمتی در آن نهفته است که حتماً باید یکی از همان پیرمردهای زهوار در رفته، دلش به حالش بسوزد تا چارۀ کارش بشود. البته که حرف همان دِه و پیرمردهایش همیشه وقت و بیوقت نُقل کلام مادرش بوده. سر سفره وقت شام حتا خاطرۀ مرموز نصف نیمۀ مادرش حیرتیاش کرده بود. بدون معطلی چیزی تعریف کرده بود انگار کاسهای زیر نیم کاسهای باشد و از کسی کدورتی داشته باشد و یکی مثلاً مرتب پُرَش کند و بخواهد مخفیانه پرده از روی آن چیز بردارد. و ناچاراً احدی نباید از درگیریها و آشوبهای درونیاش بویی ببرد؛ چون هرچه باشد حالا آن زن عضوی از یک خانواده است؛ ولی نمیداند باید چه کار بکند و اگر زن از این بعد هرچه بگوید چطور مطیعانه بپذیرد و خودش را قانع کند که اصلاً اتفاق مهمی نیافتاده؛ حتا خیلی معمولی کنار برادرش قدم بزند و خود را یک بندۀ گناهکار حس نکند. یک بندۀ خاطی که پیش محبوب خود رو سیاه از آب درآمده نه طوری که شاید دچار عذاب وجدانی شود و گناه و سرشکستگی عظیمی را به دوش بکشد؛ بلکه از آن جهت که آشوبهای بیپایان ذهنش تمامی نداشته باشد. دلش میخواست چشمهایش را ببندد و دستهایش را دور آن بازوهای ظریف و سفید حلقه کند بلکه گشایشی شود. از آن پس همیشه انگار میخواست زُل به او نگاه کند. درونش چیزی پیچ میخورَد، وز وز میکند، پهن میشود جلوی چشمش. تا پگاه صبح پی چیزی یا کسی میگردد. صدای باد از کوچههای تو در توی مارپیچ بر میخواست تا با هر وزشش شاخههای خشک درختِ پشت پنجره را تکان دهد. برای همین پی جوی ماجرا شد. قبل ترها، دورِ یکی از همین سُفرههای شام یا ناهارشان بود که پیراهن قرآن را از مادر شنیده بود. و در لفافه حالیش کرده بود که خدا را شکر برادرش نیافتاده زیر دست یک عروس الپر. تازه میگفت اگر بگویی اندازۀ سر سوزنی میلی به او داشته باشد. همان شب که با چه جان کندنی از لای در دیده بود مادر به پهنای صورت اشک میریزد و یک پهلو کنار پدر دراز کشیده. این را صبحش از مادر پرسیده بود و انگار در شبهناک تاریکی، پدر به جان چیزی افتاده بود که مسلماً برای فهمیدنش نیاز به تشریفات و تعارف و تکلف نداشت. و مادر هم ابائی نداشت که پسر بداند و البته که حرف بالای حرف پدرش هم نبود. حس دلهره و تشویش عجیبی داشت. انگار یکی از همانهایی که همیشه در خواب و بیداری میدیده میخواهد با چیزی محکم بکوبد توی سرش؛ فوراً سر را عقب میکشد و نفسش بند میآید. باورش نمیشود، چشمهایش را اگر میبست فقط طرحی مات و درهم پشت پلکهایش این طرف و آن طرف میپریدند. سعی میکرد متمرکز شود. تمام فضای اتاق با اشکال و همان طرحهای در هم مدام میآیند و گیجش میکنند. میخواهد هرطور شده از آن اتاق که بوی گند و نمورعرق و رطوبت نشسته لای درز لباسها و آن چند جلد کتاب کنار تختخوابش که حالا انگار جلدهای چرمیشان خیس شده بود، فرار کند. نه این که کوچه کاهگلیها و قدم زدن مثلاً زیر باران به نظرش خیلی جالب باشد. نه. فقط اول نمیدانست کجا باید برود. برای همین هوای مه شده دور سرش میپیچید: (اگر یکی باشد، آدم راحتتر میتواند دمِ غروبْ مهتابی خانهشان را تحمل کند.) از آن شب به بعد کابوسهای بیامانِ ذهنش مرتب بیشتر و بیشتر میشد. شبهای بیخوابی و بیقراری امانش را بریده بود. هر شامگاه بیرون از خانه در چشم بر هم زدنی تمام کوچه کاهگلیهای اطراف را قدم زده بود و بوی نم و نا توی سوراخ های بینیاش میپیچید. نفسهایش خسخسی شده بود. از این ور به آن ور میچرخید و صدای ترق تروق مفصلهایش را میشنید. انگار لابه لایش چیزی گیر کرده بودند. یکباره صدای رعبناکی گوشش را پر کرد: (تمامش کن.) آیا از کف اتاقی بود که در آن میخوابید؟ اگر از قاب پنجرۀ کنار تختش و از لای درزهای خیال که آنقدر سرد و زمهریر شده و چاردیوارِ سرداب گونۀ اتاقش را درست مثل عبادتگاه کرده، نگاهی به تهِ حیاط آجرفرش و آن درخت پیر که دو طرفش را باغچههایی ناموزون با لبههای آجر سهگوش و گلهای پنجهای زبر و زمخت بیاندازد نمیتوانست از آن پردههای توریِ کیپ تا کیپ کشیدۀ پنجرۀ آن طرف حیاط فرار کند، چه برسد بخواهد از این دِه و مردمانش. چه ترحم انگیز است این سلخنو،غرقابِ کرختی و ملال است در این موقع سال؛ صبح که میشود اهالیاش لابهلای خمِ کوچه کاهگلیهای خشک و بدون درخت دِه، گم و گور میشوند و در آن سوز زمستانی که جلویشان فقط دیوار و دیوار است چیزی پیدا نمیکنند، کار را شروع میکنند تا دوباره هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کردهاند غروب برسد و برگردند بروند دنبال زندگیگشان؛ و دوباره خروس خوان، اول واجبِ دو رکعتی را به جا بیاورند و چند دقیقهای دور هم از پشت شیشههای بخار گرفتۀ شبستان مسجد، مُلای عبا به دوش را که سلانه سلانه راهی خانهاش میشود نگاه کنند و گپ بزنند. لابد مُلا هم در این راه نایی برایش نمانده بود که آهسته و بیرمق به طرف خانهاش برمیگشت تا دوباره صلات ظهر پشت سرش صف ببندند و رکوع و سجود کنند. آن قدر که به پای همین مسجد و شبستانش، پیر شود تا کِی بشود طلبهای جوان با ریش توپی حنا بسته و قدمهای محکم و استوار پا به راه برسد و در پوست خودش نگنجد و از زیر قرآنِ مادرِ چادرشب به کمر زدهاش رد بشود و راهی همان مسجد شود؛ تا بعد از آن ماهیچۀ ساقهای پوک مُلا رنگ آرام و قرار به خودشان ببینند و آن طلبه تا پای جان، جماعت پشت سرش را پله پله راهی ملاقات خدا کند. با آنکه استخوان بندی درشتی داشت و ساقهایش ورزیده بود، فکر بالا رفتن از آن شیبهای تند و پایین آمدنش میترساندش. یکی دو سال قبل تر بود که به اصرار برادرش یک صبح زود آن پیچ و خم و تل و تپه را بدون هیچ خستگی، چالاک در حالِ گپ زدن با گامهای محکم طی کرده بودند و آن بالا بعدِ خوردن یک چای آتشی در کمال حیرت دیده بود برادرش به آن درختِ قدیمی دخیل میبندد. برای همین دقیقش را نمیدانست کدامشان؛ شاید یکی از همین ریش سفیدها بود در جوابِ مُلا که صورتش را تا جای ممکن کش داده و قاطع و پر صلابت گفته بود این کهنه لتههای سبز و رنگی را به آن درخت بالای تپه نبندید به جدم قسم اگر حاجت بدهد! خوبیت ندارد اگر رهگذری مسافری چشمش به آنها بیفتد چه؟ لااقل کنارش یا زیر سایهاش یک بساط نذری یا چیزی عَلم کنید حرفش را پیش کشیده بود: (آقایم، نایب امام عَجم. عدهای خسته و بیمار طول جادهای خاک گرفته و سوخته را میپیمایند تا به اینجا برسند؛ حتا مردمانِ دِشداشه پوش و زنهایی قبا بر سر با چهرههای کباب شده. تصدقتان شوم بعضیهاشان در شلاق کشِ زمستان همینطور که باد چادرهایشان را به رقص میاندازد با پای برهنه رویِ همین سنگ و کلوخها که از شیشه برنده تر است، پای همان درخت ناچارند آتش روشن کنند و اگر رهگذری از اهالی همین اطراف بخواهد واکنشی نشان دهد، دودمانش را به باد میدهند.) همان وقتها بود که به محض شنیدنش بیدرنگ تپه ماهورهای روستا پیدا و ناپیدا جلوی چشمش پر رنگ تر میشد. کمکم حس کرد در حالتی فرو میرود به سالها پیش همان وقتهایی که شاید برایش حسن قُلقُلی وجود نداشت و فقط همین درخت کار سازشان میشد و بعد دوباره صدای استخوانهایش که روی هم میلغزید، سست و بیحالش کرده بود. دلش میخواست از فرطِ خستگی زیر سایههایی موهوم با بوی بلوط که از همان درخت پیر پخش میشد و تا زیر پلکهایش نشت میکرد درازکش بشود. سبزهای نبود ولی به خیالش پرنده ای آن بالا میخواند. پرنده را نمی دید تنها یک آواز که حالش را خوش میکرد. و از پس کلنجار رفتنی عروس گفته بود: (اگه بگم پل مونده اونور آب چی؟) و خیلی خودمانی حرف آخرش را زده و ساکت نگاهش کرده بود. انگشتانش قفل هم. دور تا دور کمر. چسبیده به خود. چرخانده بودش آن هم بیهوا. فقط یک دور کامل. و رو در رو دوباره نگاهش کرده بود. حالا ذلیل پاها آویزان تختخواب نگاهش به کف دستهایش بود. انگار حکایتی را بارها برای خودش مرور کند، خیره به همان درخت پشت پنجره با نگاهی مریم رشته و عیسا بافته انگشتان مشت شدهاش را حائل دو طرف بدنش میکند: (صدای بعضیهاشان روح آدم را لمس میکند. هم صدا هم بوی خاصشان. هیچوقتم آن بوها و صداها را با هم قاطی نمیکردم! تمام آن بوهایی که دوستشان دارم توی ذهنم ماندگار میشود. یا مثل حالا دیگر زنگ صدای اینجور زنها را توی دِه نمیشنوم. میشود مثل پرندهها از اینجا کوچ کرده باشند؟) عروس گفته بود اگر از من میشنوی نباید یک روز نماز و روزهات ترکت بشود و دستها قرشمال کمر تکرار کرده بود: (امروز اینجا و فردا بازار قیامت.) برای همین جلوی موهای سر و صورت را ول کرده بود و دنبال یک دست لباس درویشی میگشت. و حالا هرچه فکر میکرد باید دوباره همان راهِ آمده را بالا میرفت. و باز بویی مشمئز کننده میزد زیر دماغش. انگار بچهای از همان روستا توی گهواره بود و بوی ماندگی شیر لای رختهایش. عبا به دوش دوباره پا پیچ جاده شد. حالا اینجا روی تپه، خانههای دهاتی کج و معوج از دور مثل قوطی کبریت روی هم چیده شدهاند. گیج و ویج در این گرگ و میش هوا چشمش به پای سینه کشِ تپه است. قارقار کلاغی پخش هوا میشود. و در آن شبهناکی موجدار و تبآلود حرف مادرش توی سرش میپیچد: (پیراهن قرآن را با خودت ببر.) جلوتر تنها صدای باد در گوشش بود و بوتههای خودروی خار در باد پیچ و تاب میخوردند و رو سری عروس لابهلای تیزی خارها گیر کرده بود. بعد یکدفعه بلند میشد به هوا و در امتداد جاده در هم میپیچد. البته که پدر گوشش بدهکار این حرفها نبود. فقط تأکید داشت: (آواز پرنده را هم شنیدی؟) بعد سر تکان میداد:(خوب نمیدیدمش. فقط سایهاش را میدیدم که خم و راست میشد.) میلرزید. بعد ایستاد و به تنش دست کشید. آنوقت داد زد از آن بالا روی همان درخت پیر که میبینمش. جیغ نه، نعره میکشید. طوری که از روی زمین کنده میشد و دوباره همان هیاهوی تمام نشدنی… هیچ چیز اهمیت ندارد اِلا دم زدن و دم برآوردن و زنده بودن و وقوفِ به زنده بودن؟
و ما درست مثل شجره نامهای قدیمی هر کداممان روی شاخههای شکستۀ درخت پیر نشسته بودیم. پدرم حتماً به همان پرنده خیره شده بود. چشمانش کاسۀ خون. این زندگی بود که انگار داشت جان میداد توی دستهایش. آنجا بود که فهمیدم چیزی دارد میسوزاندمان. از بیرون است یا از درون؟ نمیدانیم! فقط مادرم انگار سرب مذاب، پوستِ کاغذیش را تاول تاول کرده است و تا مغز استخوان میلرزد و کش میآید. باید میرفتیم میخوابیدیم. حتا نای این کار را هم نداشتیم. پاهایمان بلند نمیشد. میخ شده بودیم به هم. دستهامان به شاخهها چسبیده بود. جان و نای جدا کردن آنها را نداشتیم. از نوک درخت خشکِ روی تپه ماهور، درگاهی خانۀ حسن را میدیدیم. خدا میداند برای چه اما انگار پدر با نگاهش گفت: (ببین.) و آن پایین عروس ایستاده بود. چشمهایش یک طوری بود. رگه های سرخ درونش دویده بود یا شاید ما آنها را اینطوری میدیدیم. یک چیزی از چشمهایش بیرون میزد میخورد به سر و صورت ما. باد هم بیتأثیر نبود و شاخه ها را محکم تکان میداد و شلاقی میکوباندشان به تنمان. در دلم گفتم: (شاید هیچ چیز یک بار پیش نمیآید و تمام شود و واقعه هرگز یکبار نیست و مثل ریزه موجهایی که پس از افتادن قلوه سنگ بر آب پیدا میشوند؟)
صدای عبور خون که از دهلیز رگهایش میگذشت و تا توی گوشش میتوفید و به قلبش هجوم میبرد را میشنید. چشمهایش میدرخشید و هر قدمی که به طرف سایههای درختانِ پایین تپه بر میداشت ونگۀ بلندگوهای مسجد توی گوشش میپیچید. تنۀ درختان همینجوری ترسناک شده بودند. از پشت تیر چوبی چراغها سایۀشان میافتاد روی همه چیز، انگار بالای علمکِ شل و خمیدۀ جلوی مسجد کلاغی جا خوش کرده بود. دوتا بلند گوی لب پری، اندازۀ دهانۀ دیگهای نذریِ مادر بزرگ بستهاند آن بالا. گرگ و میش دم صبح صداش امانش را میبُرید. لتهای چرک مرده و چند رنگ با وزش باد تکانتکان میخورد و باد که میافتد توی تنش، سیم بکسل بنا میکند به جیره کشیدن. لبۀ هَرۀ دیواری که بلندگو رویش بود، پرندهای با حداقل خسوخاشاکِ راهش بدون هیچ تقلایی سطحی و دمدستی لانهای ساخته، طوری که دمِ دید همان جماعت نماز گزار باشد. و حالا است که میترسی جوجههای تازه سر از تخم در آوردهاش پرت نشوند آن پایین توی حیاط مسجد. شاید پرنده جوجهها را کشته باشد منتها هنوز پشتشان را به خاک نرسانده، رسانده؟
صدای جیرهاش ترس میاندازد توی دل آدم. حیّ علی الصلاه پخش هوا میشود. قبلاً همینجا سر همین رهگذر بود که ما سکوی سائیدۀ سنگی درگاهی را میدیدیم. نه؛ نوک زبانم بود یادم رفت به پدر بگویم نه، ما چیزی نمیخواستیم. فقط همگی آمده بودیم تا برسیم به خانۀ آن حسن لعنتی. گفتم میخواهید برگردیم خانه؟ مثل تمام آن وقتهایی که فکر میکردیم کلی چیز برای گفتن داریم؛ اما فقط میشندیدم، آن بالا روی همان تک درختِ تپه پرنده طوری هنوز میخواند. شاید هم بعدها با خود فکر کردهایم یا گمان بردهایم که لابد آوازهایی شنیدهایم نه واضح البته گنگ و مبهم. همین که پدر گفت پرنده قهقه زدیم. با هم. یعنی اول اینطور به نظرمان رسید که دختر همسایه است. سرش را متکبرانه راست و چپ میکرد. نور آفتاب روی پوستش افتاده بود. تکان سرش دیوانهمان کرده بود. دلمان میخواست بخواند. صدایش را بشنویم. تودهای خاکستری و مهآلود دورش را گرفته بود. با خودم گفتم ای پرندۀ افسونگر. انگار دخترک همسایه است که باز خیره سر و شرمگین نگاهمان میکند. برای همین گفتم که میخواهم برگردیم خانه. اصلاً از خیرش گذشتیم. آدم هرچه بیشتر نگاه کند کمتر میبیند.چشم انداختیم بلکه فقط سکوی خانه را پیدا کنیم. به خود که آمدیم در خمِ کوچهای بودیم که اگر به صرافتش میافتادیم میدیدم که چطور بیغولههای تنگ و باریک را زیرِ نور بیرمق تیر چوبیها و کهنه کاهگلیهای دیوار طی کردیم تا به درگاهی خانهاش رسیدیم. کوبه توی دستمان بود. کوبیدیم. آن هم نه یک بار. از درِ چوبیِ کهنۀ دو لتهای که زُمخت مینمود صدایی بلند نشد. همینکه دوباره کوبه را محکم رها کردیم، صدایی نارس به گوشمان رسید. باز هم خبری نشد. گوش خواباندیم به چوبیِ در. یکی این میگفت و دوتا آن. پدر گفت: (آدم مگر عقلش پاره سنگ برداشته باشد که اینجا وقتش را تلف کند!) میخواستیم کار را یکسره کنیم. مقتدرانه نفسنفس میزدیم. کمر راست کردیم. شده بودیم قوم فعالَ مایشا. مثل کسی که یک مرتبه چشمش بالای کاسۀ سرش برود. ترس برمان داشته بود و دیگر یَلییلی نمیخواندیم. برای همین دوباره کوبیدیم. اینبار سه تقّه. محکم و منقطع. هنوز کوبه توی دستمان بود که در باز شد. شاید منتظرمان بود. یکّه و تنها. پس این ولولۀ صور اسرافیلِ توخالی این وسط چه میکند؟ وقتی روبه رویمان ایستاد دیدیم کت و شلوار تن کرده. نخ سیگارش هم بوی خوبی میداد. و تا خواستیم حرف بزنیم طوری وانمود کرد که انگار سیر تا پیازش را میداند و لابد میدانست پشت پردۀ قلم کار همۀ پنجرهها چه خبر است. حتا از آن خال هاشمیِ زیر پستانش هم خبر داشت. جوری تعریف میکرد که سیاهی ته حلقش پیدا بود. آن تکه گوشت آویزانِ آن ته طور عجیبی میلرزید. ونگۀ حنجرهاش بریدهبریده و لرزان بود و بیوقفه چیزی توی سرمان میجمباند. انگار داشت با خودش چیزهایی میگفت، از دختری یا همچون چیزی؛ پیش خودمان حدس و گمانهایی زدیم. همهمان کنار سکویِ سنگیِ سائیده خشکمان زده بود. آنوقت تازه به صرافت پیرمرد چمباته زده روی سکو افتادیم که مورچه لای ریش و صورت استخوانیاش لول میزد. به خود که آمدیم گفتیم ما چیزی نمیخواستیم. فقط آمده بودیم که مثلاً از آن پرنده بشنویم. آن لحظه راستش خودمان هم نفهمیدیم چه گفتهایم که یکهو پرید وسطمان. نعره زد. توی صورتمان داد کشید: (چرا نمیروید سه طلاقهاش کنید؟) و ما آنجا در یک حالتی بودیم انگار داشتیم تأتر هملت تماشا میکردیم و به او خیره شده بودیم. واقعاً هم یک لحظه ترس برمان داشت. نمیدانستیم چه باید بکنیم، شانههایش میجنبید و پشتش تکانتکان میخورد. بعد از چند لحظه یک مرتبه سرش را چرخاند سمت ما، خاک به صورتش چسبیده بود. اشکهایش روی صورت پخش شده بود و تا گفت عاشق شده از پائین چانهاش چند قطره اشک کثیف و سیاه روی زمین چکید. و با خودم گفتم: (مثل سگ دروغ میگویدهمهاش اشک تمساح است.) چیزی توی کمرمان جُنب میخورد. حیرت زده خیره شده بودیم به دهانش. یک باره چند قدم رو به ما برداشت. صاف ایستاد و زل زد توی صورتمان. پشت دستش را به صورت کشید. زد زیر خنده و بعد ما فقط رفتش را دیدیم. رفت تو. در را پشت سرش نبست. این بود که من فوراً پشت سرش راه افتادم. به اتاقش که رسیدم اول تکیه به دیوار دادم. انگار کودکی وحشتزده را پناه دهند آرام شدم. مهلت نداد حرفم را تمام کنم. چیزی گفت و مکث کرد، زُل نگاهم میکرد. خواستم بپرسم این تابلو به این بزرگی را که سه کنج دیوار با نقش زرافهای که خونِ به این تازه و شفافی از لای دندانهایش از کنار دهان نیمه بازش مثلِ یاقوت سرخ چکه چکه روی زمین میریخت را از کجا آورده که چشمم به آینۀ قدی افتاد که تسبیحهای دانه دردشتِ کهرباییرنگ بالایش آویزان بود. اَشکال درهم و برهم روی آینه حواسم را به کلی پرت کرد. حالم بد شد وقتی دستی روی شانهام حس کردم؛ تازه نگاهم به او افتاد. از وقتی که توی اتاقش آمده بودم او را به خیالم تازه میدیدم؛ اما انگار سالها بود که میشناختمش با آن بینی عقابی و ریش حنا بسته فقط اینبار زیرپوش رکابی و شلوارک خوش رنگ و لعابی تنش بود و همینطور که با دست اشاره میکرد و میگفت پس چرا معطلی بنشین با آن دستش، با چمالهای قهوهایرنگ چسبیده به مشمایی شفاف و چروکیده بازی میکرد. با اینکه هوای اتاق سرد بود کلید پنکۀ سقفی را زد و پنکه با لقلقی کشدار زور میزد تا بالای سرمان بچرخد. به محض اینکه روبه رویش نشستم چشمم به پارچۀ سفید کنار دستش که نقوش حروف عربی بهم ریختۀ فتحه کسرهدار پُرش کرده بود افتاد. انگار کسی با وسواس و خیلی تمیز آن را آن گوشۀ اتاق چارتا کرده بود. با این کم حافظهگی حساب کار دستم آمده بود و بیشتر دل تنگ بقیه شدم که حالا پشت در منتظر مانده بودند. بیاختیار از زبانم پرید: (اینجوریاش هم نبین این پتیاره را.) بعد تند و غافل گیر همینطور که نگاهش به نگاریِ کنار دستش بود خواند. آنوقت خطی فشرده و خمیده ولرزان میان دو ابرویم از حرکت ایستاد که گفته بودم بنویس و پرسیده بود کی؟ به گمانم دوباره چیزی پرسیده بود که بدون معطلی از برادرم گفتم و از پدر که دیوار باغش را هم خراب کردهاند و درختهایش را انداختهاند. و ادامه دادم که شبها هم دیر به خانه میآید؛ وقتی هم میآید آنقدر خُرد و خسته است که کسی جرأت جیک زدن ندارد. آن لحظه میدانستم که در طول روز هم نتوانسته سر سوزنی به خوابهایی که مادرم میترسید به جنونم بکشاند فکر کند. برایش گفتم قبول؛ اما همهاش که این نیست، همه میمیرند حالا میخواهد پدر آدم، سنگ تراش قبرستان باشد یا نه. چه فرقی میکند میخواهد خواب باشد یا بیدار، شهید یا مفقود الاثر. نَقل کف کردن شاشم هم نبود که از جنگ برایش گفتم. یک پهلو افتاده سیخِ سرخ را فرو میکرد و دود از لای دندانهای عاریهایاش بیرون میزد. دوباره خنجر شهادت تا بیخِ گلویم آمده بود. او دست به کار شده بود و میخواند و روی چند تکه کاغذ کاهی مربعطور کوچک مینوشت و بلندبلند تکرار میکرد: (قُلقُل سر جهان. قُلقُل میان جهان. به حق لوح تا قلم. قُلقُل پایان جهان…)
و من هنوز برایش میگفتم که رو به رو تاریک بود. بچه ها تک به تک به جلو میخزیدند. قامتهایی منحنی در سایههایی کبود روی تپه ماهورهای کله قندی فرو میرفتند و محو میشدند. خداخدا میکردم که بچهها روی مین نروند. هنوز میخواند: (از مذکر و مؤنث در حق دارندۀ این دعا کردهاند یا کنند یا خواهند کرد باطل و عاطل نمودم.) تخریب چیها روی میدان مین مَعبر باز کرده بودند. اما معبر گم شده بود و تا آمدیم به خودمان بجنبیم هفت نفر از بچهها از پا افتادند. اکبر شنبه تشییع شد. اصغر یکشنبه. علی دوشنبه. حسن سه شنبه. حسین چهارشنبه. رسول پنج شنبه. و باز برایش نالیدم که برای امام عج دعا کنید. من ایستاده بودم و با دوربین چشمی، تاریکی رو به رویم را میکاویدم. لابه لای درختها، فانوسهایی کم فروغ سوسو میزدند. بلدچی پرسید: (لای همین درختها؟) شب بود افشانِ منورهای رنگی، آسمان را میشکافتند و سلسله خطوط بیرحم گلوله بود که در هوا میریخت. گلولهها بر تنۀ همان درخت بالای تپه کمانه میکردند. ماه آرام آرام از سینه کش ده بالا میرفت. غبارِسکوت دلهره انگیز شب، دِه را میروفت و میشست و میبرد. بغض گلویم را گرفته بود. از یکیشان پرسیدم: (نکند میخواهی نعششان را برگردانی عقب!؟) حسن نطفۀ وردش را بسته بود. دیگر نک و نال هم نمیکرد: (بسم الله به نام دیوان بسم الله به نام پریان بسم الله به نام قوادان بسم الله به نام غمّازان…) اینها همه دروغ میگویند حرفشان با عملشان نمیخواند. پیرهن قرآن را پهن کفِ اتاق کرد. گفت: (وضو گرفته سرت را زمین بگذار. سینه کش بخواب و دست هایت را باز کن.) دودی مطبوع همه جا را گرفته بود. اتاقش زمهریر شده بود. لرزم که گرفت تازه یاد عبا افتادم که روی دوشم نبود. باید بر میگشتم…
از اینکه توی اتاق خودم هستم خوشحالم. خستهام، خیلی خسته، بدنم سست شده سرم سنگینی میکند آنقدر که فکر میکنم زیادی است. سردردم هم بیشترشده و کسی جلودارش نیست. حس میکنم دو نیروی مخالف به سمت شقیقهام فشار میآرود. مثل گیرهای که با قدرت و سماجت نجار درحالی که چوبی را به میانش گذاشته بسته میشود. چشمهایم دیگر مدارا نمیکند. پشت میدهم به صندلی. کار هرگز نکرده یک سیگار روشن میکنم. دلم میخواهد به نقطهای دور خیره شوم. ساعتها میگذرد. اندام شگفتانگیز دختری در برابرم شکل میگیرد. چندش آور است؛ حتا فکر همزیستی با او هم مخیلهام را آزار میدهد. دختری میآید کنارم میایستد. نمیشناسمش. از او فاصله میگیرم و دستم را جلوی صورتش تکان میدهم. لبۀ تخت نشسته و نگاهش به بیرون است. آهسته در اتاق را باز میکنم میبینم همه خواباند. دوبار به سیگار پُک میزنم، تغییر چهره میدهد و جان میگیرد. اینبار میخندد، بلند بلند. آنقدر ناجور که تعادلش را از دست میدهد و من به سرفه میافتم. در چشم بر هم زدنی دخترکِ در حال افتادن خشکش میزند و چشم در چشم من به زمین نزدیک میشود. میخواهم بلند شوم یا حداقل تکانی به خود دهم یا از شر این نگاه خلاص شوم؛ اما نمیشود. دیر یا زودش میتوانستم؟ حالا آفتاب بالای همان درخت پوسیدۀ حیاط به آسمان میخ شده. و باز تودهای خاکستری و مهآلود دورش را گرفته و من پسر دوم خانوادۀ قلبکانی از لا به لای شاخههای شکستۀ درخت، پنجرۀ اتاقش را میبینم. صدای نفسنفس زدنم را حس میکنم. دقیقاً نمیدانم ولی انگار همان دختر بود که سنگ آخر را انداخت طرف آن حسن لعنتی. شاید میخواست توجهام را به خودش جلب کند. نمیدانم؛ اما میدانم که کار خوبی نکرد. چون تا سنگ را انداخت نه همۀ ما فقط من سنگ بعدی را هم انداختم سمت پیرمرد. شاید میخواستیم یک طورهایی از او بخواهیم که پرنده را مجبور به آوازش کند. همینطور خم و راست میشدیم سنگ برداریم و بیاندازیم که یکهو همه جا ساکت شد. انگار در تاریکی باشی بعد یکباره صاعقه بزند همه جا را روشن کند، چشمهایت باز شود به چیزهایی که اصلاً باور نمیکنی. قبول که نباید میزدیم ولی خب نمیشد آن پیرهن قرآنِ یک تکه که کف اتاقش را پوشانده بود و بیشترِ اهالی آبادی حتا پیر زنهایشان توی همان اتاق که حسن چارۀ کارشان شده بود را باور کنیم. به خانه که رسیدم دیدم لابد همه دارند به سراب خواب خوشِ خود رویاهای فردایی دور دست را نقش میزنند و این بویِ لعنتیِ راهرو مثل بوی دوایی که توی مستراح بریزند، منقلبم میکرد. میخواستم از ته معدهام زرداب بزنم. دستم را جلوی دهانم گرفتم، بیهیچ دلهره و عذابی از نگاههای سنگین مادرم گریختم و دوباره به همان دهلیز تاریکِ خواب و بیداریام پناه بردم. نه برای اینکه نور شیری صبح از لابه لای شاخههای همان درختِ خشکیده پخش اتاق شود. نه، راستش از اولش هم نور را نمیپسندیدم؛ بلکه برای پردههای کیپ شدۀ پنجرهاش که فقط شاید یکی دوبار در سال از لای درزش بتوانم چشمچشم کنم تا کِی بشود و سایهای مهآلود و میان بالا ازپشت آن پردههای ته حیاط تکان بخورد. باید باز دوباره اعتراف کنم که دلم میخواهد دست دراز کنم گرۀ روسریاش را شل کنم و موهایش را با انگشت لمس کنم و پنجههایم را قفل گردنش کنم، به شانهاش به بازویش به تنش.