پیشکش به ذهنهای سرشار پرواز ۷۵۲ هواپیمای اوکراینی که میشد رویا بسازند هنوز…
دستکشهایم را پوشیدهام. نه! توری و سفید نیستند، سیاه و دلکش هم نه، از همین صورتیهای لاستیکی. آن قدر محکم توی لیوان چرخاندمش که شکست، لیوان را میگویم. حالا با احتیاط خرده شیشهها را از سطح سینک جمع میکنم و توی پلاستیک ضخیمی میگذارم. ادامه میدهم، بعد از لیوانها، بشقابها و سینی بعدش ماهیتابه و قابلمه. سینک را هم میسابم و روی کابینتها را دستمال میکشم. توی خانه راه میروم، جوراب و پیراهن و شلوار جمع میکنم میریزم توی ماشین، رویهی بالشتها را هم میکَنم، پودر میریزم و میگذارمش روی نیم ساعت. توی حمام و دستشویی جرم گیر میریزم و میآیم جارو را روشن میکنم. گم میشوم توی صدایش و پیدا میشوم زودتر که تمامش کنم. نگاهی به ساعت دیواری میاندازم و فکر میکنم تَهَش نیم ساعت ۴۵ دقیقهای بماند برای خودم، زیر فرش و پشت مبلها… دکمهی سیم جمع کن را فشار میدهم و تمام. میروم قهوهجوش را میگذارم روی گاز و سریع حمام و دستشویی را میسابم و آب میگیرم. قهوهام را میریزم توی لیوان و میآیم مینشینم لبِ پنجره.
بخوانم؟! بنویسم؟! یا بگذارم رویا ببرد با خودش مرا؟
چشمم میافتد به پنجرهی رو به رویی، پردههایش باز است. توی تمام این خانهها از این یکی خوشم میآید که پردههای حریر آبی دارد، آبی روشن. تابلوهای روی دیوار را درست نمیتوانم ببینم اما قشنگاند. خانه همیشه نور ملایمی دارد و بیشتر قسمتهایش تاریک است، یک تمیزی خاصی هم همیشه تویش هست. از لوسترهایش خوشم میآید؛ سفید مثل یک گل وارونه که غنچههایش همین الان شکفته.
این خانه عجیب شبیه خانهایست که قبلاً آن را دیدهام. نه! آنجا بودهام من، خودم تابلوهایش را دستمال کشیده و آب گلدان روی میزش را عوض کردهام، آن پردههای حریر آبی را خودم دوخته و کار گذاشتهام. به جای ساعت دیواری هم یک ساعت رومیزی قشنگ داشتم؛ از آنها که تیک تاکشان در نمیآید و روی مخ آدم راه نمیرود. توی آشپزخانهای که از این پنجره نمیبینمش و فقط میتوانم حدس بزنم که گوشهی سمت چپ باشد، با ذوق کیک زعفرانی پخته و چای بهارنارنج دم کردهام. آنجا پشت آن پردهی آبی، توی “یک دنیای امن و آرام” زمانی کسی را بوسیدهام و برایش تکهای از کتابی خواندهام؛ “آوازهای در باد خواندهی داوود” شاید. میدانم، همهی این کارها را کردهام و حالا دارم همهشان را به یاد میآورم.
داغیِ لیوان قهوه را توی دستهایم میفشارم و جرعه جرعه مینوشم. آهنگ لباسشویی میدود توی سکوت خانه. بلند نمیشوم. باز هم میروم توی آبیِ پنجره، خنکای حریرش به صورتم میخورد. چشمهایم را میبندم و میگذارم باد بپیچد توی رگهایم و برود بنشیند توی جانم. حالا میخواهم طعم آن بوسه را یاد بیاورم: زمینهی آبی با طرحی از گل و مرغ، سفید با همهی آبیهای دنیا، آسمان با تکههای پنبهای ابرهاش، دریا با رقص بال مرغها یا زمستانِ نقاشیهای کودکان؛ شور شور شور…
اول صدای پاهایش میآید بعد مُشتهای کوچکش را روی در میکوبد، میدانم که نباید باز کنم هنوز. پشت در میایستم تا روی پنجه بایستد و باز هم قد بکشد، انگشتش برسد به زنگ و فشارش بدهد. حالا در را باز میکنم. اول چشمهاش میشکفد بعد میرسد روی لبهاش. آغوشش را باز میکند و منتظر است که غرق بوسهاش کنم.
_ چقدر زود برگشتین! خوش گذشت؟
_ یکریز مامان مامان میکنه، نتونستم بیشتر از این نگهش دارم.
_ منم دلم براش تنگ شده بود.
_ تونستی به کارات برسی؟
_ آره، بدم نشد.
میروم تکههای مرغ خوابانده توی سیر و روغن زیتون را از یخچال میگذارم بیرون، گریل را روشن میکنم. ماشینش را برمیدارد و میپیچد توی پاهام، صورتش را میچسباند به ساق پایم. میخواهد خنک شود شاید یا توی دنیای امن و آرامَش یاد بیاورد طعم بوسههایی که از جایی میان رگهایم آمده و بر جانش نشسته است؛ شیرین شیرین شیرین…
دارم کاهوها را اُریب خرد میکنم و نگاه میکنم به ماه. شب چهارده است و زنی توی پیادهرو رها شده در پیراهنی لیمویی قدم میزند در باد، نه! انگار هراسان است، میدود از پیِ کسی، چیزی… دمی بعد میایستد به تماشای ماه شاید، و چهرهاش جان میگیرد از لبخندی، و دوباره قدمزنان، آهسته… نه! زنی مجنون نیست او که در پیچ و تاب باد گیر آمده باشد. مادر است… گامهایش را میزان میکند با فرزند نوپایش و ماه را یاد میدهد به او از لابه لای ساختمانهای کوتاه و بلند.
لباسها را توی سبد میریزم و میبرم که پهن کنم روی رختآویز، یک پیراهن آبی برمیدارم و میاندازم روی صورتم، باد میپیچد تویش، بوی تمیزی و خنکی میرود توی سرم و کِیف میکنم. یادم باشد برای پنجرهی خانهی بعدی حریر آبی روشن بگیرم، شاید هم رفتم خیاطی یاد گرفتم و خودم دوختمشان.
میز را میچینم و شام میخوریم با هم. بعد هم بازی، بازی، بازی؛ بازی با شکلها، ماشینها، حیوانها، خطها، آوازها و قصهها… همان جا جلوی تلویزیون خوابش میبرد. بلند میشوم میخوابانمش روی تخت.
همهی خانه که خواب میرود من بیدار میشوم از نو، توی تاریکی جانم روشنتر است انگار. اینجا، لبِ پنجره مینشینم و نگاه میکنم به پنجرهی روبه رویی، نگاه میکنم به تابلوهای روی دیوار و یادم میآید نقاشیهایش را با چه وسواسی از بین معروفترینهای جهان انتخاب کرده و با چه ظرافتی قاب گرفتهام، قابهای چوبی سادهای که خودم آبیِ ملایمی بهشان زدهام… لحظهای بعد گم میشوم توی سطرهای کتابی نخوانده و کیف میکنم از این گمگشتگی مثل زنی شاید که “همیشه دلش میخواسته دستهایی که این سطور را نوشتهاند ببیند”۱ پیدا که میشوم دیگر صبح شده، پشتم به ساعت دیواری است اما فکر میکنم بعد از ساعت ۶ باشد، توی قاب پنجرهی روبه رویی زنی میآید و پرده را میاندازد. همه چیز محو میشود پشت یک نور ملایم آبی رنگ و من چشمهایم را میبندم تا به یاد بیاورم طعم همهی بوسههای دنیا را… و تنها چند لحظه بعد در ساعتی نامعلوم پرت میشوم پایین از آسمان با تکههای پنبهایِ ابرهاش، از سفیدی بال مرغان دریایی، از رقص همهی آبیها و سفیدیها، از آن زمستانی که پاک شد از نقاشی کودکان. من سقوط میکنم از رویا؛ گَس گَس گَس…
۱. جملهای از داستان “آوازهای در باد خواندهی داوود” شهریار مندنیپور
گزیده ای از ادبیات داستانی زنان در بانگ:
- راضیه مهدیزاده: خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم
- فرشته نزاکتی رضاپور: خانواده
- فرخنده حاجیزاده: آن دیگری
- ندا زمانی: قزلآلا
- ناهید شمس: تختخواب دو نفره
- شیوا نصرتی: قورباغههای دعاخوان
- امیلیا نظری: مالیخولیا
- نوشین وحیدی: این دستها
- مرجان محتشمی: دگردیسی
- ژوان ناهید: «طلوعِ آفتاب بر پیکرِ جُنون»
- تارا نوری: قابها
- محبوبه موسوی: هفتاد پیکره
- عطیه رادمنش احسنی: تنها