نوشین وحیدی
نوشین وحیدی در تهران به دنیا آمده است. پس از مهاجرت به آمریکا، نوشتن را جدیتر پیگرفته. او بیشتر در قالب داستان کوتاه مینویسد.داستانهایش را نخستین بار در وبلاگی به نام «عروسک کوکی» منتشر کرده که حدود سه سال ادامهداشته است.
از او داستانهایی در فصلنامههای «زنده رود» ایران، «باران» سوئد و «بررسی کتاب» آمریکا چاپ شدهاند.
و نیز ترجمه یکی از داستانهایش در مجموعه «The Third Script» استرالیا منتشر شده.
وحیدی اکنون در شمال کالیفرنیا زندگی میکند.
نشستهام روی کاناپه و دارم فیلم نگاه میکنم. یکباره همهچیز آن آشنا میشود. انگار فیلم را قبلن دیدهباشم. دقیق که میشوم میبینم هنرپیشه، شوهر من است که وسط هال خانهمان ایستاده و دارد عینکش را پاک میکند. چند لحظه بعد هم دخترِبزرگم، با کیف مدرسه از اتاقاش بیرون میآید.سردرنمیآورم. خیره به تلویزیون راه میافتم طرفش. همین موقع دختر کوچکم با لباس خواب صورتی سرهمیاش، عروسک «لِیزی بِر» را زده زیر بغل و از یک طرف هال میدود طرف دیگر، و از زاویهی دوربین خارج میشود. حالت خاصی ندارند ولی حس میکنم اتفاق خیلی بدی افتاده. بی هوا دستم را میبرم سمت شیشهی تلویزیون که راحت از آن عبور میکند و به لوستر میخورد. وحشت زده دست پس میکشم و از جا میپرم. قلبمیخ زده و صدای نفسهایم را نمیشنوم. تنها چیزی که میشنوم صدای بهم خوردن پولکیهای کریستالی لوستر است که طنین آن مثل زنگ کلیسا توی سرم چرخ میخورد و مرا به یاد خودم میاندازد.
همهی این آشفتگیها بعد از آن حادثه شروع شد. آنقدر سریع اتفاق افتاد که چیزی از آن در خاطرم نمانده. حتا نمیتوانم بگویم دقیقا کی بود. این روزها زمان از من فرار میکند. نگران شوهرم هستم. همینطور دخترها. دلم میخواست یک قدرت مافوق بشری پیدا میکردم تا همهی مشکلات را به دست خودم راست و ریست کنم. نگاه میکنم به دستهایم و از ناتوانیشان دلم میگیرد.
شوهرم با آن همهفنری که توی قلبش کار گذاشتهاند نباید عصبی بشود. این را که برای اولین بار به او گفتم خندید و گفت: «میترسی فنرم در برود!» من هم خندیدم اما از ترسهایم برایش نگفتم. برای هیچ کس نمیگویم چون همین که مجوز خروج بگیرند راه میافتند و به همهسرایت میکنند. این ساعتهای طولانیِ کار و سروکله زدن با مشتریها گاهی حسابی کلافهاش میکند. مخصوصا حالا که دیگر میانسالی را هم پشت سر میگذارد. کاش راهی بود تا کمی بارش را سبکتر کنم. هفتهی پیش رفتیم بیرون و با هم قدم زدیم. باران نم نمک میبارید که دیدم شال و کلاه میکند برود پیاده روی. همراهش رفتم. خیلی حرف زدیم. گفتم باید بیشتر مراقب خودش باشد. گفتم باید واقعیتها را پذیرفت. چه میدانم از همین حرفها که میدانستم خودش هم میداند ولی ممکن است شنیدنش از طرف من کمیآراماش کند. آرامتر هم شد. وقتی برگشتیم خانه و داشت چای میخورد، بعد از هفتهها ته لبخندی روی لبهایش آمد. دست برد گوشهی تر چشمهایش را خشک کرد و خنده خنده به دخترمان گفت: «پدرسوخته دست پختات روز به روز بهتر میشود ها!» و تکه ای دیگر کیک توی دهانش گذاشت.
شیلای سیزده سالهی من عاشق آشپزی است. به قول شوهرم این یک چیزش به من نرفته. سال پیش که پدر و مادرم از ایران آمده بودند دیدنی، کلی کیک و بیسکویت درست کرد. مادرم ذوق میکرد و میگفت «ما تو ایران دختر بزرگ کردیم از این کارها یاد نگرفت، چطور شد که تو وسط آمریکا همچین دختری بار آورده ای!» نه! کار من نیست. خودش از بچگی عاشق یاد گرفتن بوده. از آن دخترهائی است که دوست دارد همه چیز بداند و روی پای خودش بایستد. این روزها هم تنها کسی است که با کارهایش فضای خانه را عادی میکند. از این که مجبور شده یکباره بزرگ شود احساس گناه میکنم. تمام تلاشش را میکند تا آرام به نظر برسد. هرچند دیدهام گاهی قطره اشکی را یواشکی پاک میکند. حواسش هم هست پدرش نبیند. لباسهای رنگی میپوشد و صدای موزیک را بلند میکند. از این کارهایش خوشم میآید. این جور وقتها فکر میکنم فقط او است که میتواند همهی ما را از این وضعیت نجات بدهد. همگی برای لحظههائی گذشته و آینده را فراموش میکنیم و همراه بوم بوم صدای موزیکش به خلسه میرویم.
شادی اما بهانه گیر شده. گاهی بدجور سر پیدا نکردن یک تکه اسباب بازی یا دوست نداشتن غذا، داد و گریه راه میاندازد و همه را کلافه میکند. گاهی هم آنقدر ساکت میشود که به وحشت میافتیم و هرکاری میکنیم تا دست از سکوتش بردارد اما اغلب مجبور میشویم بگذاریم به حال خودش بماند و نقاشیاش را بکشد یا غرق بازی کامپیوتری بشود. شب موقع خواب، موهای نرم بلندش را نوازش میکنم و برایش قصه میگویم. بیشتر شبها میآید توی رختخواب ما. گلوله میشود توی بغل پدرش و همان جا خوابش میبرد. شوهرم به او میگوید دخترِ بابا و دختر بزرگم که میشنود رو به من لبخند میزند و میگوید: «تقسیم بندی عادلانه ای است!» این را میگوید و خودش میداند که پدرش میمیرد برایش. اگریک روز، فقط نیم ساعت از خانهی دوستی دیرتر برگردد شوهرم کلافه میشود. نگرانش نیست. این را همهمان میدانیم. فقط میخواهد پیش خودمان باشد. گاهی فکر میکنم او به بچهها بیشتر وابسته است تا به من. و از این فکر نفس راحتی میکشم. قبل از بچهدار شدنمان میگفت دلش پسر میخواهد که با هم بروند فوتبال و بیسبال و ماهیگیری و به قول خودش کارهای مردانه بکنند. پسردار نشدیم اما همهی این کارها را همراه دخترها انجام داد. حالا درِ کشویِ شیلا را که باز کنی هم آچار پیچگوشتی و فازمتر میبینی هم ریمل و رژ لب. بین کتابهایش هم همیشه چندتایی راهنمای کار با سیمان و «چگونه کارگر خود باشیم» پیدا میشود. خوشحالم که دارند آدمهای کاملی بار میآیند. گاهی حس میکنم چقدر خوشبختیم... فقط کاش... حالا که این طور همهمان را افسرده و ساکت میبینم ... دلم میخواست...یک کاری کاش میشد کرد.
به خانهی پدرو مادرم میروم. همان خانهی خیابان مجیدیه. وارد هال که میشوم نگاهی به دور و برم میاندازم. همه چیز درست مثل همان ده سال پیش است. وقتی برای آخرین بار به ایران رفته بودم. مبلها، تابلوها، میز گرد وسط هال. فقط پارچهی سفیدی روی میز بزرگ غذاخوری پهن شده، که از روی شانهی صندلیها گذشته و گوشههایش تا روی زمین میرسند. عکسی هم از من روی میز شیشهایِ کنار دیوار گذاشتهاند که قبلن نبود. با یک شمع سفید نیم سوخته مقابلش. اصلن این عکس را به خاطر ندارم. احتمالن کسی آن را از بین یکی از عکسهای دست جمعیمان جدا کرده برایشان، و بزرگش کرده گذاشته توی قاب. صدای خُرخُر آرام بابا مرا به سمت اتاقش میکشاند. بابا روی تخت خوابیده و روی قفسهی پاتختی، کیسهای پر از دارو و لیوانی پر از آب قرار دارد. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته ، گردنش به سمت شانه خم شده و با نگاهی مات به بابا خیره مانده. باور نمیکنم، انگار پنجاه سال پیرتر شده. رنگ پریده و لاغر به نظر میرسد و چینهای صورتش عمیقتر و به هم نزدیکتر شدهاند. انگار کسی به عمد صورتاش را خط خطی کرده. دست میاندازم گردنش و او را میبوسم. بیحرکت میماند. پوست همیشه مهتابیاش کدر میزند و چشمهای میشی رنگش پشت لایهای خاکستری، تیره شده. میگویم: «بلند شو مادر! بلند شو این چه وضعی است! چرا برای بابا سوپ نپخته ای؟» پدرم عاشق سوپ است. آن هم سوپهای من. نیازی به اصرار من نیست. همین که به طرف آشپزخانه میروم بلند میشود و به دنبالم میآید. شروع میکنم به پرحرفی. میخواهم او را از این حال و هوا بیرون بکشم. دائم از بچگیهایم میگویم. آن زمانی که مامان تر و فرز بود و هر روز بوی غذایش تا سر خیابان میرفت. از مهمانیهای فامیلی میگویم و شبی را به یادش میآورم که سر به سر دائی سعید گذاشتیم. چراغها را خاموش کردیم و پشت مبل و صندلیها قایم شدیم. همین که از در آمد تو گربهی نسیم را فرستادیم طرفش و بعد کلی به جیغ و هوارش خندیدیم. گفتیم تا تو مرد گنده باشی ازیک وجب گربه نترسی. مادر سرمیگرداند و از پنجره گربهی سیاه و سفیدی را میبیند که روی قرنیز نشسته و دارد صاف به ما نگاه میکند. لبخندی میزند که چروکهای صورتش را عقب میراند و با لبهی آستین نمِ گوشهی چشمش را میگیرد. نمیدانم با این پیری و تنهائی عاقبتشان چطور میشود.
چند روز پیش، مهناز مهمانی کوچکی داده بود و دوستانمان را جمع کرده بود خانهاش. شوهرم اول نمیخواست برود. کلی زیر گوشش خواندم که: «برای روحیه ات خوب است. آدم هرچقدر خودش را از مردم کنار بکشد روز به روز تنهاتر میشود». گفتم: «به خاطر بچهها! نمیشود که منزوی بار بیایند». بالاخره راه افتاد. مهمانی خوبی بود. بچهها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند تا دور و بر شوهرم را بگیرند و او را از این خمودی و اندوه بیرون بکشند؛جوک میگفتند، راه به راه لیوان مشروبش را پر میکردند و خلاصه حسابی شلوغ راه انداخته بودند. اما همین که غافل میشدند میدیدم از جمع، کنار کشیده و خیره مانده به گوشه ای. چند بار زیر گوشش زمزمه کردم که: «این همه زحمت را برای تو کشیدهاند، لااقل به ظاهر هم که شده همراهیشان کن». بیشتر از آن توی خودش بود که حرفهای من را بشنود. گفتم: «فکر خودت نیستی به فکر دخترها باش». فکر کرد: «کاش لااقل پسر بودند». خندیدم که: «فرقی نمیکند وقتی تو بلدی هم پدر باشی برایشان و هم مادر».
امشب قرار است برویم رستوران. امروز بعد از مدتهاست که شوهرم را این طور سرحال میبینم. لبخند زنان از در میآید تو و با صدای بلند اعلام میکند که: «امشب شام میرویم بیرون!» دخترها با شنیدن صدای پدرشان از اتاقها بیرون میدوند و از سروکولش بالا میروند. شوهرم با نشاطی که توی صدایش موج میزند میگوید: «لباسهای خوشگلتان را بپوشید که امشب میرویم رستوران شِرمن». «شِرمن» رستوران مورد علاقهی من است و ما معمولا به مناسبتهای مختلف به آنجا میرویم. شادی چند بار به هوا میپرد و دستهایش را به هم میزند. شیلا هم با یک حرکت او را بغل میزند و میروند تا حاضر شوند. میدانم این همه ذوق برای رفتن به رستوران نیست. بخاطر دیدن حال خوش پدرشان است.
دور میز نشسته ایم و آنها آرام مشغول خوردند. آن سکوت آزار دهندهی این روزها باز برگشته و هیچ کدام هم برای شکستناش داوطلب نمیشویم. شادی، یک خلالِ سیب زمینی میزند توی سس قرمز و غذایش را با آن خط خطی میکند. شیلا که تازگیها تمام حواسش به اوست، نگاهش هم نمیکند و در سکوت میجود. شوهرم با گوشتهای توی بشقابش کلنجار میرود و هنوز ندیده ام چیزی توی دهانش بگذارد. پیشخدمت، لیوان دیگری شراب میآورد. با آمدن او همه، از جاهایی که بودند به سر میز غذا برمیگردند. شوهرم با نگاهی به او و دخترها انگار تازه یادش افتاده کجاست. چاقو و چنگال را توی بشقاب میگذارد، لیوان شراب را بالا میگیرد و با صدای بلند میگوید:
ـ به سلامتی دوتا دخترای گلم!
آنها هم لیوانهای نوشیدنیشان را بلند میکنند. شیلا میگوید:
ـ و به سلامتی شما
همین طور که سرمیکشند میگویم:
ـ پس من چی؟
و با صدای بلند میخندم. باد سردی انگار از جائی میوزد. هر سه لیوانها را روی میز میگذارند و به نقطهای خیره میشوند. شادی، چنگی به « لِیزی بِر» میاندازد و آن را سفت توی بغل میگیرد. شیلا لبهایش را به هم فشار میدهد و سر پائین میاندازد. شوهرم انگار درجا یخ زده. هیچ حرکتی نمی کند. شعلهی شمعِ روی میز، توی چشمهایش میسوزد. دست میکشم روی موهای نرم و بلند دخترکم. چند تارِ آن، روی مژههای برگشتهاش افتاده. میخواهم کنارشان بزنم، نمیشود. دستم کوچکترین تماسی با موها پیدا نمیکند. از روی عادت چند بار دیگر سعی میکنم اما بالاخره قانع میشوم و آرام میگیرم. نگاه دستهایم میکنم و از ناتوانیشان دلم میگیرد. دختر بزرگم را از کنارِ شانه در آغوش میگیرم و سرش را میبوسم. پشت سر شوهرم میروم و دستهایم را دور بازوهایش حلقه میکنم و لالهی گوشش را بین لبهایم میگیرم. کاری که همیشه او را به خنده میانداخت، حالا هیچ حسی در او برنمیانگیزد. با کف دست به سینهاش میزنم. میخواهم بگویم مراقب خودت و دخترها باش، اما نمیگویم. با فاصله ها نمیشود کاری کرد. دیگر بیش از این نمیتوانم حضور آزاردهندهام را میانشان انکار کنم. حضوری سایهوار و سنگین، پرسههای وقت و بیوقت.
سرمیگردانم سمت راه. روشن و نورانی است. از جایی فهمیدهام با اولین قدم به آن، برای همیشه از آنها دور میشوم. دیگر نمیتوانم نادیدهاش بگیرم. باید برای این سکوتهای کشدار و حفرههای خالی ماندهی بین آنها کاری کرد. اولین قدم را که برمیدارم شوهرم پشت صاف میکند و عینکاش را از چشم برمیدارد می گذارد روی میز. صدای نفس بلندی را که از سینه بیرون میدهد میشنوم. دخترها سربالا میکنند و دوباره مشغول خوردن میشوند. با هر قدمی که از آنها فاصله میگیرم، ترسهایم مانند بخارهایی سبک از من دور میشوند. حس خوبی دارم. حس کسی که حادثهی وحشتناکی را پشت سرگذاشته و در آرامش و اطمینانِ پس از آن به چیزی فکر نمیکند. این اطمینان، آرام آرام بزرگ و بزرگتر میشود و شوهر و دخترانم را همچون حبابی در برمیگیرد و از من دور میکند.
از همین نویسنده: