نوشین وحیدی
نوشین وحیدی در تهران به دنیا آمده است. پس از مهاجرت به آمریکا، نوشتن را جدیتر پیگرفته. او بیشتر در قالب داستان کوتاه مینویسد.داستانهایش را نخستین بار در وبلاگی به نام «عروسک کوکی» منتشر کرده که حدود سه سال ادامهداشته است.
از او داستانهایی در فصلنامههای «زنده رود» ایران، «باران» سوئد و «بررسی کتاب» آمریکا چاپ شدهاند.
و نیز ترجمه یکی از داستانهایش در مجموعه «The Third Script» استرالیا منتشر شده.
وحیدی اکنون در شمال کالیفرنیا زندگی میکند.
باور نداشتم این وضع ادامه پیدا کند اما اگر میکرد چه؟ داستانی درباره غلبه بر درد و فترت یا تسلیم شدن به واقعیت؟ نویسنده راه سومی را پیشنهاد میدهد.
همهاش با آن خوابها شروع شد. میدیدم توی تله افتادهام. انگار موش باشم یا یک سمور. از آن تلههایی نبود که بکُشد. زنده بودم و درد میکشیدم. میخواستم خودم را از شر آن تلهی سنگین که بدنم را در خود میفشرد خلاص کنم اما تمام قد توی آن گیرکرده بودم و راه خلاصی نبود. میدانستم خواب است و باورش نمیکردم. بالاخره صبح میشد و باز میتوانستم از رختخواب بیرون بیایم و مثل همهی آدمها بروم سراغ یک روز پرکار دیگر که مثل بقیهی روزها بود. به نظرم مسخره میآمد چون همیشه از این که روزم شبیه روزهای دیگر باشد بدجور احساس بیهودگی میکردم اما در آن شرایط دلم میخواست برگردم به همان روزها حتا اگر بیهوده و تکراری بودند چون درد به آنها راه نداشت و مثل حالا به تار و پودش گره نخورده بودم. دردی که یک لحظه هم از من غافل نمیشد. یا بهتر بگویم من از آن غافل نبودم. کمانداری که همیشه گوشهای نشسته بود و در انتظار فرصتی تا تیرش را به زه کمان بگذارد و با همهی قدرتی که دارد به جایی از بدنم روانه کند؛ کاسهی زانو، کمر، قوزک پا، سرشانه… روزی چند بار با هزار زحمت و با سرعتی لاکپشتی میرفتم جلوی آینه تا نگاهی به خودم بیاندازم و هربار از انعکاس تصویری که مقابلم میدیدم حیرتزده میشدم. هیچ جوری نمیتوانستم آن پیرزن مفلوک را که در آن قالب چین پلیسهی زشت و مضحک گرفتار شده بود به خودم نسبت دهم. باید هرچه زودتر بیدار میشدم. باید تند راه میرفتم، میدویدم، یک کاری میکردم تا ثابت کنم هنوز میتوانم اما نهایت کاری که از من برمیآمد حرکات کند و بیحاصل بود که نه تنها از آن کابوس نجاتم نمیداد، خستهترم هم میکرد. خسته میشدم و خوابم میبرد و باز میدیدم توی تله افتادهام.
باور نداشتم این وضع ادامه پیدا کند اما اگر میکرد چه؟! زندگی هیچوقت کار زیادی به باورهای من نداشته و راه خودش را رفته بود. بعد ترس از بدتر شدن شروع کرد به جویدن امید بیداری. خرت خرت جوید و بزرگتر شد تا رسید به این فکر که شاید این قفل و بندی که جسمام را گرفتار کرده کم کم برود سراغ مغزم و آن را هم از کار بیاندازد. خب طبیعی است وقتی جسم آدم از کار بیافتد ذهن هم زائل میشود و در زوال این هر دو، انسان در مسیری حلزونی به قعر تاریک سفاهت و سستی سقوط کند.
توی یکی از این خوابها بود که پیرمرد مضحکی را دیدم. جلو آمد و فریاد زد: “خواب! کدام خواب؟! تله؟! خیر خانم! این وضعیت ما خودِ سونامی است! ما را حالا آب با خود برده وسط دریاها هستیم. نمیبینید حرکاتمان چقدر کند شده؟ برای این که در آب نمیشود تند حرکت کرد… یا اینکه چرا چیزها را دیگر درست نمیشنویم یا حرفمان را دیگران نمیفهمند؟ چون توی آب صدا به صدا نمیرسد… آدمها مثلن همین بچههامان که این قدر خونسردند و انگار نه انگار چه بلایی سرِ ما آمده برای این است که تنشان خورده به تن ماهیها…” چه حرف هایی! به گمانم معلم بوده روزی و حالا هم داشت به همان تجزیه تحلیلهای سرکلاسیاش ادامه میداد. خیلی مسخره بود! قاه قاه زدم زیر خنده که یک جایی توی کمرم گفت ترق! نفسم بند آمد. همینطور یک بری ماندم. خود لاکردارش بود. تیری پرانده بود به پهلوی چپام طوری که چند لحظه نفسم برید و داشتم از هوش میرفتم. زیر چشمی کماندار را دیدم. لبخند رضایتی به لب داشت و از اینکه به موقع صاف زده بود توی خال مغرورانه سر تکان میداد. همین موقع مردک گفت: “نگفتم؟! بفرما! آب پرید توی گلوی خانم” دوباره خندهام گرفت اما دیگر جان خندیدن نداشتم و فهمیدم مجوز قه قاه زدن هم پشت سرمجوزهای حرکات تند و شادیهای بیدلیل و روزهای بیدرد لغو شده رفته پی کارش. خیر! حکایت آب و دریا نبود. جز در کابوس از این اتفاقها نمیافتاد و من باید هر طوری که بود از خواب بیدار میشدم اما این حال تازگی نداشت. همین وقت پیرزنی جلو آمد و لیوان آبی دستم داد. چهرهاش انگار خود ماه! موهای نقرهای از دور صورت گرد و درخشاناش پایین ریخته بود. لیوان آب را که دستم میداد گفت: “یکی رویا میبافد آن یکی سرش را کرده زیر آب! شما که اینقدر تخیل دارید قصه ببافید چرا یک خوبش را نمیبافید. یکی که از این وضع نجاتتان بدهد!” آمدم چیزی بپرسم که باز کماندار دست به کار شد و این بار دیگر انگار از هوش رفتم چون وقتی بیدار شدم توی یک خواب دیگر بودم.
«تله» درباره غلبه بر درد و فترت یا تسلیم شدن به واقعیت است. نویسنده راه سومی را پیشنهاد میدهد.
بخشی از داستان را در ستون کناری با صدای نویسنده می شنوید.
یادم نمیآمد این کابوسها از کی شروع شدند. باور داشتم زمان پرش کرده و من از نقطهای به نقطهی دیگر رفتهام. نمیدانستم چند بار خوابم برده و حالا در کدام خواب است که دارم خواب میبینم. تا مدتها امیدم به بیدار شدن بود. که ببینم همهاش یک رویای تلخ بیشتر نبوده اما این وضعیت تمامی نداشت و هر لحظه درد بیشتر و بیشتر چون گیاهی خودرو به درون اندامهایم میخلید و رنجی نصیبشان میکرد که خلاف آن چه تصور میکردم ماندگار بود و بیدرمان…
کم کم حس غریبی به من میگفت چیزی که میبینم واقعیت دارد. تلهای که توی آن افتاده بودم شکل متعارف یک تله را نداشت. برای من ساخته شده بود چون همهی اندازههایش طوری بود که بدنم را قالب گرفته بود؛ دستها، پاها، سر و گردن. معنیاش را خوب میفهمیدم؛ به این راحتیها نمیشد از آن خلاص شد!
باید بگویم هیچ انتظارش را نداشتم. همیشه خیال میکنی برای دیگران اتفاق میافتد. نشانههایی حتمن بوده اما نادیده گرفته بودم. یک چشمپوشی خودخواسته! وحشت از آنچه قرار است بر سرت بیاید وامیداردت خودت را با دم دستترین کارها سرگرم کنی. خرید، مسافرت، مهمانی… هر چیز که نگذارد روزی را ببینی که دیگر هیچ کدام این کارها از تو ساخته نیست که در یک قالب سفت و سخت گیرکردهای و هیچ راه در رویی نداری…
پیرزن مهتابی گفته بود: مگرقصه بلد نیستی؟! یادم نیست کدام خواب را میدیدم که او آمد. گفتم: قصه؟! از چه چیز حرف میزنی؟ سر تکان داد و انگار بخواهد شیرفهمم کند با صدای بلند و به تکرار گفت: قصه! قصه! مگر میشود زن باشی و قصه ندانی چیست؟ خندهام گرفته بود. دخترم بچه که بود از من میخواست برایش قصه بگویم. من هم شبها وقتی خیلی پیله میکرد برایش کتاب میخواندم. گاهی لج میکرد که قصهی خودش را بگویم. میخواست خودش هم توی قصه باشد. بلد نبودم. گاهی یک چیزهایی سرهم میکردم که افتضاح میشد. سر از تنبیه و توبیخ در میآورد و بدتر دخترم را دلخور و بیخواب میکرد. به پیرزن گفتم: تو دیوانهای. قصه مال بچههاست نه مال من و تو که سن و سالی ازمان گذشته. پیرزن همانطور که میرفت به قهقهه گفت: کلهشقی میکنی زن! عمرت بر فنا!… کتابی ورق خورد و پیرزن بین برگهای آن ناپدید شد.
عجیب این بود که هیچکدام از اطرافیانم متوجه رنج عظیمی که میبردم نبودند. مثل این بود که شرایط جدیدم را نمیبینند. خب نمیشد انتظار داشت خوابهای مرا ببینند یا این کمانکش را که دائم تیری آمادهی پرتاب داشت و آن قدر دقیق نشانه میرفت. اما نمیفهمیدم چرا تله را نمیبینند. خودم هم هیچ جوری نمیتوانستم آنها را متوجه این وضع کنم. طوری رفتار میکردند انگار همه چیز عادی است. هرچند متوجه ناتوانیهای من بودند و برای غذا خوردن و حمام کردن کمکام میکردند. اما حتا یک لحظه هم انگار یادنشان نمیآمد که چه کسی بودهام و چه کارها کردهام. همین تقدیرنامهها! تقدیرنامههای کاری و عکسهایم و کارتهای سپاس که دور تا دور اتاقم به دیوارها آویزان بود چطور آنها را به یاد هیچ چیز نمیانداخت. حتا فراموش کرده بودند تا همین چند وقت پیش چقدر سخت کار میکردم و آن همه بر و بیاها و بریز و بپاشها، همه از یادشان رفته بود. غریبه بودم انگار. یک بار سرمیز غذا بود که دیدم قالب بدجور به تنم فشار میآورد و کلافه از دخترم خواستم نگاهی بیاندازد شاید زیپ یا دکمهای از پشت داشته باشد و برایم بازش کند. اما دخترم بجای آنکه نگاهی به پشتم بیاندازد گفت بهتر است بروم استراحت کنم و کمک کرد تا به تخت بروم و بخوابم و بازخواب ببینم. دلم میخواست همان موقع همه چیز را با جزئیات برایش تعریف میکردم اما چه کسی اختیار خوابهایش را دارد که من داشته باشم. حتا اگر ببینی کسی تفنگ به دست دارد به تو شلیک میکند و تو مثل بز ایستادهای و بر و بر تماشایش میکنی، کاری از دستات ساخته نیست. نمیشود که به خودت بگویی آی احمق فرار کن! مجبوری شاهد شلیک گلوله باشی که با حرکتی کند از تفنگ خارج میشود، جایی از بدنات را میشکافد و طناب آتش به جانت میکشد. برای رهایی از عاقبت آن هم راهی جز بیدار شدن نیست. اما اگر محکوم باشی به زندگیات در آن خواب ادامه بدهی چه؟ تازه اگر زنده مانده باشی! دلم میخواست دست کم دخترم که اینهمه به من نزدیک بود میفهمید. اگر کمی توجه میکرد آن قالب کذائی را شاید میدید که تا آن اندازه واضح بود و توی چشم میزد. هرچند او هم تقصیر نداشت. مشکلات زندگی او را هم در تله انداخته بود. کار بیرون، کار خانه، شوهرداری و تر و خشک کردن دو تا بچه دیگر نه حواس برایش میگذاشت و نه وقت.
روزهای بیداری از من دور و دورتر میشد و با همهی بالا و پائینهایش به رویایی میماند که این بار خوش بود و مال من نبود. چون ربطی به روزهای من نداشت. مثل عکسهای کودکی و جوانیات که در عین واقعی بودن، غریبه هاییاند خندان در قاب، به نام تو. اما تو برای اثبات حقیقت آنها به خودت هم که شده از این شاهدان روزهای بیداری و این گنج پوشیده در زرورق آلبومهای قدیمی مثل جانات حفاظت میکنی.
توی یکی از همین خوابها بود که دیدم با دخترم جایی رفته بودیم. به یک مهمانی. نشسته بودم کنار پیرزنی و خیره به آن قالب چروکیدهاش نگاه میکردم که از آستین کوتاهش بیرون زده بود؛ پوشیده از لکهای قهوهای. زنَک دائم حرف میزد و میخندید انگار از وضع خودش خبر نداشت. همینطور که چیزهایی میگفت و بقیه کر و کر راه میانداختند. انگشتم را آهسته جلو بردم آنقدر که رسید به مچ دستش و روی آن کشیدم. دستم از روی میخهای قهوهای رنگ میگذشت و بالا و پائین میرفت. میخهائی که جاهایی بیشتر و جاهایی کمتر بودند. زبر و چندشآور. میخواستم ببینم اصلن متوجه آنها شده یا نه. زن از این تماس یکه خورد. سرش را جلو آورد و پرسید چی شده؟ گفتم: این میخها! با درد این میخها چه میکنی؟ زن اول خیره خیره نگاهم کرد و بعد لبخندی زد که نظیرش را ندیده بودم. با این که همهی صورتش مثل یک دستمال کهنهی مچاله شد، چشمهاش لحظهای مثل آفتاب درخشیدند. سرش را جلوتر آورد و گفت: این جزیرهها را میگویی؟ پرسیدم: جزیره چه صیغهای است دیگر؟ باز خندید: نوهای دارم که عاشق این لکههاست. از سر صبح جزیره بازی میکنیم. آدمکهای خیالیاش هر روز به بهانهی کشف جزیرههای جدید به آب میزنند. گاهی هم آدمهای یک جزیره با آن یکی جنگ میکنند. نمیدانی وقتی برای اولین بار برایش قایقی کشیدم تا آدمکهایش را به جزیرههای دورتر ببرد چه ذوقی کرد.
پرسیدم: درد چی؟ با آن چه میکنی؟ آنها که دیگر جزیره مزیره سرشان نمیشود. پیرزن دوباره یکی از همان خندههایش سر داد که این بار دیگر عصبیام کرده بود و گفت: چرا! سرشان میشود. وقتی پسرکم آن طور ذوق زده کشتی دزدان دریایی را شکست میدهد و غنائم بین ساکنین جزیرهها تقسیم میکند، دیگر درد کجا بود؟ دود میشود میرود هوا. باز جلوتر آمد و در گوشم زمزمهای گفت: راستش خودم هم گاهی محض تنوع همراهش به یکی از همین جزیرهها میروم و توی ننوئی که او برایم به دو درخت بلند نخل بسته دراز میکشم و به صدای طوطیهای هفت رنگ و موج دریا گوش میدهم. کیفی دارد که نگو… و قاه قاه خندید. من هم خندیدم؛ به او و به دیوانگیاش. خیلی دلم خواست من هم مثل او دیوانه بودم یا میتوانستم قصه ببافم تا این وضع را تاب بیاورم. وقتی به خانه برگشتیم به دخترم گفتم زنی را دیدم که توی قصه زندگی میکرد. خیلی هم شاد بود. نمیدانم چرا این حرف را به او زدم. گاهی خوابهای آدم این طوری هستند. یک دفعه چیزهایی میگویی که هیچ توقع گفتنشان را نداری. منتظر ماندم ببینم این خبر چه اثری در او میگذارد. با همان نگاه غمگین همیشگی تماشایم کرد. دست روی پیشانیام گذاشت. رفت درجه آورد چپاند توی دهنم و کمک کرد لباسهایم را عوض کنم.
دخترم که از اتاق بیرون رفت برای مدتی همانطور نشسته روی تخت ماندم. مقابل آینه. مدتی بود که دیگر به آینه نگاه نمیکردم. به آن جسم مضحک خالی که هر جا بگذاریش زود همه چیز را تصاحب میکند بی آنکه حتا جایی برایش داشته باشد. ازشان بیزار بودم خصوصن این یکی که لابد کینهی دوران بیداریام را داشت که خواب به خواب به دنبالم میآمد. کینهی دورانی که آن همه شادی و ورزیدگی نشانم داده بود و عوضش لبخندی هم تحویل نگرفته بود. فکر کردم همان بی توجهیها حتمن شاکیاش کرده که آن طور گستاخ آنچه بر سرم آمده را وقیحانه و با جزئیات تمام به رخام میکشد. جای یک سنگ توی دلش خالی است. حیف که تکان نمیتوانم بخورم.
کسی تکانم داد. چشمهایم را باز کردم. پیرزن قصه بود. گفتم تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت میخواهم قصهای برایت بگویم. خندهام گرفت: قصه؟! مگر من بچهام؟ زن گفت خب اگر نیستی بلند شو برویم. گفتم کجا؟ گفت جزیره دیگر! یادت نیست؟ جزیرهی خودم. میخواهم آنجا را ببینی. خیلی زیباست. پر از آبشار و درختهای استوایی. بلند شو دیگر تنبلی نکن. گفتم تنبلی کدام است زن! من تکان نمیتوانم بخورم. گفت تو هم مسخرهاش را در آوردهای. گفتم مسخره کدام است؟ گفتم من قصه بلد نیستم که جزیره داشته باشم. زن بلند شد. گفت یا همین حالا بیا یا من میروم. میخواستم چیزی بگویم که از خواب پریدم. از شکاف پلکها نگاهی به لکههای قهوهای روی دستهایم انداختم. یکباره متوجه چیزی شدم. بالاخره از خوابی بیدار شده بودم! هرچند میدانستم این فقط یعنی رفتن به خوابی دیگر اما همین هم خودش معجزهای بود. جسم سردی روی پیشانیام حس کردم. از لای پلکهای بازبسته، دخترم را دیدم که روی سرم دستمال سرد میگذاشت. تنم گر گرفته و داغ بود. دخترم لبخندی زد که صورتش را مهربانتر کرد. مدتها بود این قدر خوشگل ندیده بودمش. پرسید بهتری؟! به زحمت سرتکان دادم. گفتم میخواهی برایت قصه بگویم؟ چشمهایش خیس و مهربان برق میزدند. خم شد و لبهای خنکاش را روی پیشانیام گذاشت. چشم بستم و دیدم روی ننوی زن قصه دراز کشیدهام و صدای موج دریا از جایی خیلی نزدیک میآید. پرندههایی که نمیشناختم میخواندند و دخترم با همان لبخند زیبا آرام آرام ننو را تکان میداد. حرکت چیزی را در اطرافم حس کردم. ندیده هم میدانستم کماندار است. آنقدر تیرش را خورده بودم که درجا شناختماش. از گوشهی چشم نگاهش کردم. برای اولین بار حواساش به من نبود. معلوم بود گم شده و تکلیفاش را نمیدانست. خندهام گرفت. راه افتاد رفت. میدانستم جای دوری نمیرود. همان دور و برها میماند. همین هم غنیمتی بود. اصلن دیگر به من ربطی نداشت. یعنی نمیخواستم ربطی داشته باشد.
این روزها هر صبح برای من یک صفحهی بزرگ سفید است که تا شب پر میشود از آدمهایی که روزگاری زندگی کردهاند یا زندگی میکنند یا شاید روزی تصمیم بگیرند و به این دنیا بیایند. میآیند و با توقفی کوتاه بر صفحهی سفیدِ من، به راهشان ادامه میدهند. گاهی شاد یا غمگینند و گاهی پُراند از حرفهایی برای گفتن. گاهی هم در سکوت میگذرند. من هم پاشنهی کفشها را ورمی کشم و همراهشان راهی میشوم به جاهای دور. مکانها و زمانهایی که هرگز در خواب هم نمیدیدم. گفتم خواب! گاهی در خوابهایم هم میبینم شان. با من حرف میزنند، از ترسها و آرزوهاشان میگویند. دوستهای خیلی خوبی هم بینشان پیدا کردهام. تنها نمیمانم. خب گاهی کسانی هم هستند که مشتاقِ این آدمها و حرفِ دلشان باشند. آنوقت این برگها را که دیگر سفید نیستند ورق میزنند و چیزی را که گاهی خودشان هم نمیدانند چیست میان آنها جستجو میکنند. گاهی هم میدانند و پیدایش میکنند یا خیال میکنند پیدایش کردهاند و برای اطمینان باز میخوانند. کسی چه میداند، شاید هم برای دست به سر کردن کمان دارشان باشد، یا به دنبال چشمهای هستند که همه چیز روزی از آن جا قل زد و جاری شد. به هر دلیل که باشد مینشینند و همه را سر صبرمی خوانند… میبینم شما هم یکی از آنها هستید، اینطور نیست؟!
«یکی هست و یکی نیست» مرثا شیرعلی با تأکید بر تن شروع میشود و بعد به تدریج به رابطه میرسد و دوباره به تن برمیگردد. به مشکل بزرگی هم اشاره میکند که مشکل بسیاری از زنان است. سرطان سینه و مسأله فقدان.
بیشتر بخوانید:
مرثا شیرعلی: یکی هست و یکی نیست (+)