
ایرانِ صدوسیسال بعد از انقلاب، بسان کتابی سوخته، با نفت و سرمایههای ازدسترفته، توفان شنی که شهرها را بلعیده، آبی که نایاب شده، و مردمی که در دمای ۵۶درجه سانتیگراد در فقر و سیاهی میگذرانند و تنها از حضور توریستهای ماجراجو پولی به جیب میزنند، بستر رویدادهای آخرین نوولای حسین نوشآذر است. اثری دیستوپیایی و پادآرمانشهری با نام «۵۶درجه» (نشر آسمانا، ۲۰۲۵، تورنتو) که با طرح بنمایههایی نمادین، هشدار میدهد و از رویایی نافرجام و کابوسوار در آیندهی پیشِ رو خبر میدهد؛ همچون «فارنهایت۴۵۱» اثر ری برادبری با موضوع سانسور و حذف کتاب، «دانهی آرزو» اثر آنتونی بِرجِس با رویکرد انتقادی به افزایش جمعیت کرهی زمین، «۱۹۸۴» و «مزرعه حیوانات» اثر جورج ارول و «سرگذشت ندیمه» از مارگارت آتوود که حکومتهای فاشیست و تمامیتخواه و پایان آزادیهای فردی و اجتماعی را محکوم کردهاند.
آثار ژانر دیستوپیایی با نمایش آیندهی احتمالی جوامعی که عموما با سرکوب و نظارت سنگین اداره میشوند و با بحرانهای متعدد اقتصادی، اجتماعی، زیستمحیطی، شکاف طبقاتی یا تبعیض سیستماتیک دستبهگریبانند، طرح مسئله میکنند و در سرزمینی خیالی و آیندهای نهچندان دور، شیوهی مدیریت و حکومت، افول اخلاق، بیمهری و گسست افراد آن جامعه را به چالش میکشند و از فردایی سیاه خبر میدهند که در پی چنین امروزِ تاریکی فرا خواهد رسید. ری برادبری در اینباره میگوید: «تلاشی نمیکنم تا آینده را توصیف کنم. من فقط میخواهم از آن پیشگیری کنم.»
دیستوپیا یا اوتوپیا؟
دیستوپیا هرچند به آشفتگی نظر دارد و ترسها و رنجهای انسان در دورانی تاریک را روایت میکند، در ذات خود کمالگراست: به انسان و تلاش او امید بسته و با توسل به علم و پیشرفت تکنولوژی، تخیل و رویاپردازی و مهمتر از همه تقویت احساسات انسانی، اوتوپیا و آرمانشهر را یادآوری میکند.
راوی رمان «۵۶درجه» که مانند قهرمانان این آثار در آغاز بیتفاوت است و با سیستم موجود همراهی میکند، بعد از دریافت اجازهای مبنی بر محقق شدن آرزوی دیرینه بچهدارشدن، به خواست همسر محبوبش تن میدهد. آنها به امید زایش در سرزمین اجدادی و ایجاد تغییر در زندگی، عازم سفری نامعمول به نقطه قرمز دنیا در گرمای ۵۶درجه میشوند، حال آن که سفر این دو قهرمان به پادآرمانشهری که خود حکم ضدقهرمان داستان را دارد، با اوج و فرود بسیار همراه میشود و هر دو به ناچار تجربهی فروپاشیهای نظم انسانی و اجتماعی را از سر میگذرانند؛ قصهای تلخ و تاریک که با چشمانداز امیدی کوچک به سر میرسد.
وطن، خاطرهی گمشده
راوی و همسرش، هما، از ایستگاه فضایی محل زندگیشان، سوار بر یک شاتل، روانهی سرزمین آباء و اجدادی میشوند؛ کشوری به نام ایران، که میگویند به سه پاره تجزیه شده، امید و آرزو در آن سرکوب شده، و چون هیچ خبرنگاری جرات حضور در آنجا را ندارد، حقیقتش نامعلوم و در ابهام است؛ سرزمین پهناوری با بقایای ساختمانها، تهماندهای از یک دریاچه، صدای قرآن از بلندگوها، بوی نمک از دور، آدمهایی که ظاهرشان عجیب و غریب است و دور توریستها میگردند، مسیرهای مخفی و گرمای غیرقابل تحمل. در اولین گردش با وسیلهی نقلیهی عجیبشان از مسیر خارج میشوند و در بیابانی لامکان سرگردان میمانند. مواجههی واقعی آنها با جغرافی و آدمها و شرایط، آرام آرام از هراسشان میکاهد، اما راوی همچنان درگیر ترسهای وجودی است و فکر میکند میان خواب و بیداری، دارد به دیگریای بدل میشود که نه خودش است و نه دیگری؛ بر عکسِ هما، که در طول داستان، ندای مقاومت و کنجکاوی است و میخواهد همهچیز را به چشم خود ببیند:
گفتم: «شاید نباید میاومدیم.»
هما گفت: «من خوشحالم. ترسی ندارم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. خونههای رنگی، رفاه مصنوعی. دار و دستههای تبهکارا. رابینهودهای مدرن که هر روز خبرسازن. سالهاست از خودم میپرسم ایران، کشوری که اجدادم توش زندگی کردن، چه شکلیه. ما قصهها شنیدیم، غذای ایرانی خوردیم، یلدا و نوروز رو جشن گرفتیم، به فارسی حرف زدیم، بچههامونو با این زبون بزرگ کردیم، ایران رو تو ذهنمون ساختیم، ولی این ایران واقعی نیست. من میخواستم حقیقتشو ببینم. حالا هر چی به عمقش نزدیکتر میشیم، ایران خیالیم واقعیتر میشه.» (ص۳۲)
فضای رمان با ترکیب هوشمندانهی اقلیم و سیاست، ویرانشهری را به معرض تماشا میگذارد که هم خیالی و هم واقعی است: کویرهای بیپایان، خورشیدی که مانند سکه در آسمان میدرخشد، گرمای مرگبار، یادگارهای اسطورهای، و بناهای ویرانه. روایت، با زبانی گاه شاعرانه که اساطیر و مفاخر را به یاد میآورد و گاه از تعابیر و گفتوگوهایی ساده بهره میبرد، همچنان پیش میرود و جهانی را میسازد که هر چیزش به سیگنالی گمشده شباهت دارد و با این حال، افسانهها و آیینها و خاطراتی از گذشته را در ذهن یخزدهی مهاجرانِ مسافر زنده میکند. در زیرساخت اما بحرانهای هویت، فرهنگ و محیط زیست را به هم میآمیزد و با اشاره به حالِ تیرهوتار، آیندهای بالاتر از سیاهی را هشدار میدهد که دور نیست. ایران خیالی یا «وطن» اما، آیا محدود به جغرافی است؟

تهیه این کتاب در انتشارات آسمانا (+) در لولو دات کام (+)
بحران ایرانشهر
در اندیشهی ایرانشهری، «ایران» فراتر از جغرافی و مرزهای سیاسی است؛ یک جهان معنوی و میراث تاریخی-فرهنگی است که در حافظهی جمعی زنده میماند. در رمان نیز شخصیتهای اصلی ایران را پیشاپیش در ذهن و قصههای خانوادگی ساختهاند، در جشن یلدا و نوروز، در زبان فارسی، در خوراک و پوشاک. از این رو میتوان از ایران خیالی آنها به همان ایران معنویِ ایرانشهری تعبیر کرد. حال آنکه در سفر به ایرانِ واقعی و مواجهه با ویرانشهر سوخته و فقیر، به فاصلهی زیادی میان ایران آرمانی و ایران ویران پی میبرند. این همان بحران ایرانشهری است که پیوند میان جغرافیا و معنایش از دست رفته، خاکش تجزیه، زیستِ شهرهایش مختل، طبیعت و فرهنگ و عدالتش فروپاشیده، و نظم اجتماعی و آزادی فردیاش بیمعنا شده است. چنین ویرانهای چگونه میتواند نشان هویت و سامان و معنویت باشد؟
سمفونی خاک
حکمت اشراق و سهروردی، مبنای جهان را بر دوگانهی نور و ظلمت میگذارد. اساس تضاد ایرانشهر نورانی دیروز، و ایران تاریکِ به نمایشدرآمده در داستان از دیگر ویژگیهای رمان «۵۶درجه» است. این تضاد محوری در صحنههای مختلفی از داستان، به زیبایی، برکت، حکمت و قدمت سرزمینی اشاره میکند که در گرمای زیاد ویران شده، دیگر بارور نیست و به فراموشی سپرده شده. با این حال، سفرهها و ضیافتهایی در آن برپا میشود باورنکردنی، و نغمههایی در دل ویرانیهایش نواخته میشود که امید به بازگشت نور و سرسبزی و زایش را تقویت میکند:
از دهلیزهای قصر صدای چنگ و پیانو بلند شد. مثل این بود که صدای موسیقی از دهلیزهایی به وسعت سههزارسال به گوش ما میرسید. یک قطعهی گمشده که بعد از دروی خرمن مینواختند و دستدردست هم، با آن میرقصیدند. گفتم: «این موسیقی باستانییه؟» هما گفت:«سمفونی خاک. وداع با بیابانها. وعدهی سرسبزی و شادمانی و شادخواری.» کبوتر روی شانه هما شروع کرد به بال بال زدن. یعنی او هم با این موسیقی به رقص درآمده بود. کسی شاید در کتابهای تاریخ این لحظات را ثبت میکرد. مثل این بود که جهان ویران نشده بود. (ص۷۲)
موسیقی باستانی و دهلیزهای سههزار ساله یادآور ایرانشهر روشن دیروز، اساطیر و آموزههای زرتشتی و شاهنامهای و پیوستگی تاریخ اند و نوای چنگ و پیانو، بر همنوایی ساز قدیمی ایرانی و ساز مدرن اروپایی تاکید میکند. سمفونی خاک و وعدهی باروری و دروی خرمن نیز در فضای ایران سوختهی حال روایت، نویدبخش است و خاک حاصلخیز نشان از فره ایزدی دارد؛ فرهی که گرچه در دست شاه عادل بر روی زمین تحقق مییابد و نه در غیاب عدالت، لیکن به ظرفیت و احتمال باروری اشاره میکند (تولد یک نوزاد، زایش گیاهان یا پایان بیآبی). تداعی دیگر، تصمیم راوی است که از ابراز عشق به هما با زبان کلمات خودداری میکند تا دوستداشتنش مثل جام باستانی که زیر خاک باقی میماند، جاودانه شود؛ پس سمفونی خاک، زایش و عشق و شادمانی را توامان دارد و فره ایزدی ایران را خاموشناشدنی جلوه میدهد. رقص کبوتر بر شانهی هما نیز از پیوند انسان و طبیعت و اسطوره میگوید. مثالهای فراوان دیگری از این دست در متن رمان یافت میشود که از هراس فرورفتن در ظلمات مطلق میکاهد و کورسویی از امید را نوید میدهد.
سوگواران دستهجمعی
اشاره به سوگ و درد مشترک به عنوان عامل همبستگی در این رمان دیستوپیایی نیز شایان توجه است. راوی و هما در یکی از پیچوخمهای سفر خود از قصر حکیم آگوستین سر در میآورند و هما در پاسخ به پرسش حکیم از ارزش چیزها، از زندگی میگوید و به اهمیت سوگواری جمعی اشاره میکند؛ سوگ از دست رفتن چیزی که برای همه ارزشمند بوده و فقدانش موجب گردهم آمدن یک جماعت و در واقع اتحاد جمعی و ملی میشود. در ادامه، حکیم و هما اهمیت سوگ از دو منظر فقدان عشق و فقدان معنا را مقایسه میکنند و هما و راوی در خلوت تصمیم میگیرند پی زندگیای بروند که ارزش سوگواری داشته باشد، آن هم در شهری که معنایش را گم نکرده باشد.
هما با متانت لبخند زد… گفت:«سوگواری وقتی معنا داره که زندگی به رسمیت شناخته بشه؛ ولی تو اسپادانا زندگیها بیمعنان، چون جامعهای نیست که بهشون ارزش بده. … ما برای این شهر سوگواری میکنیم نه به خاطر اینکه بهش علاقمندیم، بلکه چون معناشو گم کرده…» (ص۶۷)
هما شانه بالا انداخت… گفت: «خب مگر غیر از اینه که سوگواری عملی اجتماعیه؟ پس بدون شالودهی اجتماعی، در خلاء اتفاق میافته. مثل تو که از ۱۱ سالگی تا الان در سکوت سوگوار بودی و سعی میکردی خلاء درونت رو با یه زندگی دروغین پر کنی. سپادانا اون خلائه. من دنبال زندگی هستم که ارزش سوگواری داشته باشه. برای همین به آشتیان میریم.» (ص۶۸ )
از نگاه جامعهشناسی و فلسفه، سوگواری صرفاً تجربهای فردی نیست، بلکه کنشی جمعی و بازسازنده است. امیل دورکیم نشان داده که آیینهای سوگواری انسجام جامعه را پس از فقدان ترمیم میکنند و خلأ موجود را به پیوندی تازه و حیاتبخش بدل میسازند. ویکتور تِرنِر نیز سوگواری را لحظهای آستانهای میداند که جامعه با عبور از آن خود را بازتعریف میکند. فلاسفه و جامعهشناسان متعددی نیز بر قابلیت یا لیاقت سوگواری تأکید کرده و نشان دادهاند که شایستگی سوگ درباره برخی شخصیتها، خود میتواند بنیان یک همبستگی سیاسی شود. بنابراین، سوگواری در عین حال که پاسخی به فقدان است، به نیرویی برای پیوند، اعتراض و همبستگی جمعی نیز بدل میشود و از اینرو دلیل سرکوب بسیاری از سوگواریها در جوامع تحتفشار به شمار میآید.
گوی آرزوها
راوی در کودکی یک گوی آرزوها از پدر هدیه گرفته که در چند صحنه از داستان، با دیدن گنبد نانوکریستالی، به وقت حضور در کلبه زوج آشتیانی و رفتن به ویلای آشتیانشناسان، به یاد آن میافتد؛ یک گوی کوچک، که غیر از برانگیختن حس نوستالژی، به او قدرت تابآوری و مقاومت معنوی میدهد.
بهرام گفت: «این تنها راهه. آشتیان یک جامعه فاشیستی ابدیه. ابدی در این معنا که نطفهی فاشیسم در چنین جایی شکل میگیره و بعد پرورش و توسعه پیدا میکنه .حاصل تخیل یک پیرمرد باستان شناس و زن. محصول یک وسوسه ذهنی، یک کژتابی تاریخی.» هما ساکت بود. دست گذاشته بود روی برآمدگی شکمش. گفتم: «فاشیسم؟ فکر میکنم شماها این کلمه رو زیاده از حد ساده به کار میبرید. کیانی دنبال کماله. دنبال یک دنیای پاک دور از کویر که البته امن هم باشه. اینجا یک گوی آرزوهاست که بخشی از ماست و ما هم بخشی از آن هستیم. اسم این فاشیسم نیست.» بهرام خندید. گفت: «آشتیان یه ایده اس. مسئولیت فردی یعنی مقاومت. یعنی نذاری این ایده تو رو هم فریب بده.» (ص۱۰۶ )
«گوی آرزوها» غیر از نقش نمادین نوستالژیکش، در سطح دیگری نیز کارکرد دارد: وقتی شهر آشتیان با گنبدهای نانوکریستالی و معماریِ آرمانی توصیف میشود، تصویر همان گوی را بازتاب میدهد؛ یک اوتوپیای درخشان و آرمانی که در نگاه راوی یادآور آرزو و امید و مقاومت است. در همان حال هشداری از راه میرسد که همین آرمان میتواند بذر فاشیسم باشد، یعنی اوتوپیایی که آزادی را فدای امنیت و نظم میکند. تضاد میان این دو نگاه، اوتوپیا و دیستوپیا را در دل یک نماد واحد مینشاند. گویا آرمانشهر و ویرانشهر دو روی یک سکه هستند. سکوت هما و دست گذاشتنش بر شکم هم معنایی دوگانه در همین راستا دارد: امید به تولد و آینده، و در عین حال بیم گرفتارشدن در چرخهی تکراری تاریخ.
پایانی سرآغاز تاریخ دیگر
هر اتوپیای مصنوعی و مبتنی بر حذف آزادی، دیر یا زود به فروپاشی محکوم است. رمان «۵۶درجه» در صفحات پایانی با فروپاشی شهر و ریختن گنبد نانوکریستالی، ویرانی و آشوب به آخر میرسد؛ صحنه پایانی رمان اما امیدبخش است و از شهر فاسد و فاشیستی به طبیعت و سرچشمههای حیات بازگشت میکند. تصویر بارداری هما همان ایده «باززایش» است که در سنت ایرانشهری و در حکمت اشراقی سهروردی با «نور» و «حیات» معنا میگیرد. دانهی گندم که از کهنترین نمادهای ایرانی به شمار میرود، بر پیوند اسطورههای زایش و باروری، حافظه و حیات دلالت میکند و نشان تمدن کشاورزی ایران باستان است. زن (باردار)، مرد، کبوتر، و چشمانداز کوه و جویبار نیز یادآور سرزمین ازلی ایرانشهریاند: جایی که حیات و عدالت و مساوات برقرار بوده. چنین پایانی گرچه دیستوپیایی است، در تاریکی مطلق تمام نمیشود و در دل ویرانی، بذر امید به بقا و رویش دانه گندم را به جا میگذارد.
نتیجهگیری
مولف رمان دیستوپیایی «۵۶ درجه» با ساختن شبکهای از معنا بر محور روابط متقابل و با پرداختن به نظامهای معنایی-ارزشی و تقابلهای ساختاری، روایتی را پیش میبَرَد که در عین هشدار به ویرانی جامعه در آیندهای نزدیک، نویدبخش امکان زندگی در آن نیز هست. دغدغههایی چون محیط زیست، طبیعت، فرهنگ و نمادهایش (کتاب، صنایع دستی و معماری)، اخلاق، انسانیت، عدالت اجتماعی و هویت فردی از جمله محورهاییاند که در این اثر مورد توجه قرار گرفتهاند. حسین نوشآذر با بازسازی دوگانههای معنایی از جمله خاطره/واقعیت، گذشته/آینده، ویرانی/فراموشی، بیم/امید، نور/ظلمت، حافظهی جمعی/تداوم، سوگ/بقا، سوگ/هویت، درد مشترک/همبستگی ملی و طبیعت/مصنوع، جهانی داستانی آفریده که امکانی برای بازاندیشی در حافظه، رجوع به ریشههای تاریخی و تمدنی، حفظ عوامل همبستگی جمعی و چشماندازی تازه از آینده را فراهم میآورد. دیستوپیا در این رمان نه فرجام محتوم و سرانجام، که میدان آزمایش تخیل است: جایی که در دل ظلمت، هنوز نبضی برای آغازی دوباره میزند./.
در همین زمینه:
- محبوبه موسوی: «آخرالزمان حال» – نگاهی به ۵۶ درجه، نوشته حسین نوشآذر
- شیرین عزیزی مقدم: رمان «۵۶ درجه»، عاشقانهای در ویرانشهر