در خرابیهاست چون چشم بتان تعمیر من
مرحمـت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
صائب تبریزی
پنج نفر بودیم. من و سیامک و مرجان، حامد و حمید. قرارمان نبش خیابان عباسآباد بود، ساعت پنج. از آن جا قدمزنان صائب را میرفتیم تا سر مزار. ده دقیقهای گذشته بود و حامد و حمید هنوز نیامده بودند. سیامک هم کتابش را توی شهرکتاب پیدا نکرده و دلخور بود. زیر ردیف درختان مورب چنار، یک گله جا را میرفتیم و بر میگشتیم. چشماندازمان درختهایی بود که گویا مدتها سیراب نشده بودند. باد پاییزی اما مطبوع بود و صورتمان را خنک میکرد. سیامک دست در جیب اُوِر، بی آن که حرفی بزند روبرو را نگاه میکرد و مرجان سر به تو جلوی پاش را. مانتوی عنابی قالب تنش بود. پر شال و طرهای بلند از موهای پرکلاغیش با باد میرفت. من از روی برگهای خشک میپریدم و گاهی چیزی میگفتم تا سکوت را شکسته باشم. سیامک و مرجان در آستانه جدایی بودند.
بالاخره سیامک گفت:
-میخواستند نیایند میگفتند، همان جا توی شهرکتاب مینشستیم و یک قهوهای میزدیم.
کسی جوابی نداد.
سیامک ادامه داد:
-از همان شاهپور هم میرفتیم تا مزار. نزدیک تر هم بود.
راست میگفت اما تایید من دیگر فایدهای نداشت. مرجان هم چیزی نگفت. گویا از اول سفر دل سپرده بود به هر چه پیش آید. حتما دیگر برایش فرقی نمیکرد. وقتی چیزی برای آدم مهم باشد، راجع به آن حرف میزند، تایید و تکذیب میکند و برای جور بهترش تقلا میکند.
سیامک با پشت چشمی نازک گفت:
-حالا از کدام ور میآیند؟ شاهپور یا صائب؟
گفتم: حامد گفت شهید بهشتی.
-همان شاهپور است. اسم قدیمش شاهپوراست.
-چه جالب. اسم شاهپور عوض شده ولی مثلا خیابان تاج نه.
– آخر آن درواقع خیابان استاد تاج اصفهانیه که لقب پدرش تاج الواعظین بوده.
– آهان پس به خاطر وعظ و واعظ!
و بالاخره هر سه بعد از مدتها مثلا خندیدیم.
سیامک اهل اصفهان بود اما از دبیرستان به تهران آمده بود. پانزده سالی بود میشناختمش. از کلاس مبانی هنر. تا این که با مرجان آشنا شد. ازدواج کردند و کمپیدا شدند. حالا بین اساتید و مدرسان ادبیاتوهنر سری توی سرها درآورده بود.
حامد و حمید که پیدایشان شد، اول مرجان دید. زیرلب گفت آمدند. زبانبازیهای حامد، فرصت گِلِه و شکایت را از سیامک گرفت و حمید که به کتابهای توی کیسهاش اشاره کرد و گفت باید برایمان امضاش کنی، دهان سیامک دوخته شد و چشمهاش برقی زد.
از جلو چند مغازه لوازم یدکی ماشین، تعمیرگاه موتور و کارواش که گذشتیم، سردیس شاعر از دور نمایان شد. چند قدم دیگر که پیش رفتیم پرهیبی از سقف آرامگاه و ستونها به چشممان آمد، حوض کاشی و آبنمایی و پاشورهای، دورتادورش باغچه. چهل ستون کوچکی بود برای خودش. با آسمان خاکستری در پس زمینه و دورنمایی از پشت بام ساختمانهای بیقواره شهر.
فوارهها بسته بود اما ته حوض کمی آب داشت، لجنآلود و آغشته به گلولای که حتما با اولین سرمای جاندار یخ میبست و همان نمای باقیمانده را بیصورت میکرد. باغچههای اطراف اما پوشیده از سرو بودند، سبز و برپا. دو سه نفر تکوتوک روی نیمکتها و اطراف مزار نشسته بودند. زیر لب گفتم سلام شاعر مهجور. نمیدانم دیگران هم شنیدند یا نه.
حامد مثل همیشه مزهپرانی میکرد. من و حمید گاهی به حرفهاش میخندیدیم و سیامک لبخندکی میزد. چشم مرجان به چراغهای شکسته توی باغچه بود و بوتههای گلسرخی که فکر کردم امروز و فردا میخشکند.
گفتم: «این جا چرا این طوری شده؟ مگر باغبان ندارد؟ این گلها هم دارند خشک میشوند.»
مرجان بعد از قرنی سکوت به صدا درآمد که «رز توی پاییز فقط باید مرطوب نگهداشته شود. گل جاندار و سرسختی است، میمانَد.» سیامک قدم تند کرد و از ما پیشی گرفت.
حسی که میان سیامک و مرجان سیلان داشت، فضا را سنگین میکرد. با آن که کسی به وضوح چیزی نمیگفت و اشارهای نمیکرد، همین که میدانستیم این دو بعد از هفت سال زندگی عاشقانه، حالا رسیدهاند به آخر خطشان، آدم را محزون و تودار میکرد.
یک دختر کولی با خورجینی روی چادری که به کمر بسته بود، از جلویمان رد شد و ما را نگاه کرد. بعد پسری همسن و سالش با حفظ فاصله آمد و بی آن که ما را نگاه کند به همان سمتی رفت که دختر رفت.
حامد گفت بچهها غذا داریم به فنچها بدهیم؟ یک جوری گفت که مثلا پسر هم بشنود. بعد هم تنهایی خندید.
مزار شاعر ده پله بلندتر از سطح زمین بود. زودتر از بقیه از پلهها بالا رفتم و پا بر ایوان کوچک گذاشتم. پیش رفتم و دست کشیدم به سرومانند برجستهای که روی مرمر سنگ مزار بود و توی خالی دلش از آب صاف و تمیزی پر شده بود. روی آب چند غنچهی نشکفته و یکی دو گلسرخ پرپر شناور بود.
برگشتم و سیامک و مرجان را تماشا کردم که سلانهسلانه از طرفین پلهها بالا میآمدند و قوسهای جناقیِ شش ستون ایوان، قامتشان را قاب میگرفت. مرجان آرام بود. قیافه سیامک اما یک طوری بود که انگار نمیداند با خودش چند چند است.
یکی دو نفر او را با یک دختر باریک و بلندتر از خودش دیده بودند، یک بار توی یک کافه در خیابان وصال، یک بار هم توی یک النترای سفید که دختر پشت فرمانش نشسته بود. حالا کی میتواند ثابت کند که همان دختر بوده. مرجان میگفت آن روزها در آن ساعتی که دیده شده، او را یک طوری پیچانده بوده و برای همین مشکوک شده بود. میگفت شبها بیدار میمانَد و روزها یک کله میخوابد تا ظهر. بیدار هم که میشود حرف زیادی نمیزند. سیامک نه توضیح داده بود و نه انکار کرده بود. از وسط تابستان هم پایش را کرده بود توی یک کفش که میخواهد برگردد اصفهان زندگی کند. مرجان هم پدرش را بهانه میکرد که نمیتواند تنها بماند و اصفهانبیا نیست.
مرجان کنار مزار ایستاد. پر شال را که باز کرد تا دستی به جلوی موهاش بکشد، پرتوهای کمجان آفتاب از لای موهاش به سمت من پاشید و نیمرخش را ضدنور کرد. بعد چشمش را دوخت به آب صاف توی شکاف که از این زاویهای که من ایستاده بودم، نمایی از هلال وارونهی جناقها را انعکاس میداد. برای چند لحظه که بیحرکت ماند، شبیه مجسمهای سیاه روی پایهای مرمرین شد.
جز وزش هربهچند باد پاییزی و صدای بلندگویی در دوردست که ترانه یا سرودی پخش میکرد، صدایی نبود.
بلند پرسیدم:
-یعنی مثلا چند بیت شعر نوشته که به او میگویند کثیرالشعر؟
حامد شانه بالا انداخت. چرا فکر کرده بود طرف سئوالم اوست؟
سیامک فیالفور گفت:
-بیشتر از شصتهزار بیت. سلطان سبک هندی بوده در زمان خودش.
حامد گفت:
-ولی شاعر درباری بوده دیگر.
همه یک طوری نگاهش کردیم. با تعجب گفت مگر نبوده؟
حمید سنگ کوچکی را که جلو پاش بود با ضربه پرت کرد آن طرف تر و گفت:
-آن وقتها که مثل حالا نبوده خنگ خدا. شاهها توی دربارشان از شعرا حمایت میکردهاند.
-آن قدر حمایت میکردهاند که طرف از پای بساطش بلند هم نمیشده! به من هم جنس خوب برسد یک چیزی میشوم.
حمید رو ترش کرد.
-حامد چه میگویی؟!
سیامک از لب ایوان به سوی حامد آمد و بُراق ایستاد جلوش.
-مطمئنی؟
حامد جا خورد.
-چطور؟
– چند نفر دیگر را سراغ داری که جنس خوب زده باشند و یک چنین شعرهایی گفته باشند؟!
– خب حتما هستند…
– تو یکی حتما برو بزن، بلکه مهملبافی از سرت بیفتد! اصلا از دوروبریهای خودت شروع کن. بگو ببینم، چند نفرشان اینطوریاند؟
-ای بابا، اصلا چه فرقی میکند؟
حامد با نگاه از ما کمک خواست.
-حالا چرا ناراحت شدی؟ این چیزی است که همه میگویند.
-همه غلط کردهاند راجع به چیزی نظر دادهاند که نمیدانند! چرا اول فکر نمیکنید بعد حرف بزنید؟
-اصلا حرفم را پس میگیرم…. ولی…
-ولی ندارد!
-اصلا… همین بین ما، کی یک بیت از شعرهایش را حفظ است؟
به حمید نگاه کرد. حمید مشغول فکر کردن شد. حامد نگاه شیطنتآمیزش را به من دوخت تا چیزی بگویم. بیدرنگ اولین شعری را که به یادم آمد زمزمه کردم:
-ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
حامد دو انگشت یک دستش را به نشان تشویق بر کف دست دیگر زد. انگار نه که داشت به سیامک میباخت. بعد گفت حالا نوبت مرجان است.
مرجان چشمهاش را بست و صورتش را رو به آسمان گرفت. صدایش زیر بود.
– استخوانم سرمه شد از کوچهگردیهای حرص، خانهدار گوشه چشم قناعت کن مرا
سیامک اخمی کرد و لبهاش را گزید. هنوز از حامد عصبانی بود یا تکبیت مرجان را بر موضوع دیگری شاهد میگرفت؟
حامد دست بردار نبود. گفت حالا سیامک، تو الف بده.
مرجان با چشمانی که دو دو میزد، نگاهش را دوخت به دهان سیامک و بیحرکت شد. سیامک که حالا یا قاطی بازی شده بود یا جواب مرجان را میداد، خواند:
-از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم، مستی دنبالهدار چشم خوبانیم ما.
این بار نوبت مرجان بود که گرهی بر ابروان بیاندازد. لابد توضیح بیشتری میخواسته. مثلا میخواسته بشنود که احساسی در کار نبوده، بگوید خطا کردم و پشیمانم یا بالکل منکر ماجرا شود. از اول سفر رفتار هردویشان را میپاییدم. ته دلم دنبال یک نشانهای میگشتم که اینها جدا نمیشوند، بر میگردند تهران، از خر شیطان پیاده میشوند و میمانند سر خانه و زندگیشان. نمیدانم چرا. اصلا فرقی میکرد؟ این همه آدمها جدا میشوند، این دوتا هم مثل بقیه. تا آن جا که سیامک را میشناختم، اهل آن کارها نبود. زندگی خوبی هم داشتند. حالا هر چه هم که نباشد، وقتی هی پشت سر یک نفر بگویند با یکی دیگر میپرد و اخلاقش یک جوری شده، آدم رفته رفته باور میکند.
رد نگاه مرجان را که زدم، دختر کولی و پسر خجالتی را دیدم که با فاصله روی یک نیمکت نشسته بودند و حرف میزدند. انگار محجوبیِ دیروزِ رابطهی اینها باشد. سر که بالا کردم، تازه نگاهم افتاد به آینهکاری سقف ایوان. آینههای مستطیلی مشبکی که مهگرفته و غباراندود بودند و آن طور که باید فضا را روشن نمیکردند.
حامد روی مزار نشسته بود و حمید از شعرهایی که روی کتیبه کاشی دیوار آرامگاه نقش بسته بود، با مبایل عکس میگرفت.
سیامک کمی جلو آمد. سرش را یک طوری کج کرد که سایه یکی از ستونها، پناه صورتش شود. به نگاهی ایوان و محوطه را تا حوض و باغچهها پیمود و گفت:
-میبینی؟… حسودی میکنم به حال صائب در دویست سالی که این جا تنها بوده با خودش.
مرجان که توجهش جلب شده بود، به سمتمان آمد و زیرلبی پرسید واقعا؟
سیامک که حالا لابد در نقش صائب فرورفته بود، بی آن که نگاهش کند سری به تایید تکان داد.
-بعد هم کشفش میکنند و این بساط را برایش علم میکنند، هی میآیند سروقتش به شعرخوانی و داستانخوانی و انجمنبازی و عزلتش را به هم میزنند.
شوخی و جدیش خیلی وقتها قاطی میشد. این آخریها هیچ نمیشد رفتارش را پیشبینی کرد. گاهی یک حرف معمولی میزدی و ناراحت میشد، گاهی هم به تعرض چیزی میگفتی یا انتظار حرکت تندی داشتی که با نگاه سردی جواب میداد. یک جور خاصی درونگرا شده بود. یا از اساس بیخیال همه چیز.
حامد نیمخیز شد که اگر مرجان میخواهد بنشیند، جایش را به او بدهد. مرجان دستش را توی هوا تکان داد و گفت که روی مزار نمینشیند. حامد هم فوری بلند شد.
ایستاد روبروی حمید، که داشت از خودش با منظره حوض و باغ سلفی میگرفت. گفت:
-اما من یکی نمیفهمم. خب زور که نیست، نمیفهمم شغل کسی این باشد که همه عمر توی خانه یا دربار، بنشیند شعر بنویسد و از این راه امرار معاش کند. مگر یک آدم چه قدر شعر دارد؟ تازه در زمان زنده بودنش چند نفر میشناختندش؟
روی ترک مرمر سنگ مزار دست کشیدم. تحلیل پیشپا افتادهی همیشگی. دلم برای سادگی حامد و بیدفاعی سیامک سوخت. دلم برای صائب و مرجان هم سوخت. زل زدم توی چشمهای سیامک و مثلا در جواب حامد گفتم:
-تلخی ماجرا همین جاست دیگر. تا هستی، قَدرَت را نمی دانند.
سیامک که باهوشتر از این حرفها بود، به پوزخندی بسنده کرد. حالا یک جوری ایستاده بود که نور عصر توی چشمهاش میزد و تازه دیدم که چشمهاش چقدر روشناند. این همه سال رنگ چشمهای سیامک را درست ندیده بودم. یعنی عاشقی و فهمیدن این که کسی دوستت دارد نبوغ میخواهد؟
حمید که داشت عکسهای مبایلش را یکی یکی به چپ و راست میفرستاد، همان طور که نگاهش به صفحه کوچک بود و رنگ عینکش آبی و صورتی میشد، با لحن آرامیگفت:
-تا بوده همین بوده. این همه هنرمند گمنام که در فقر زندگی کرده و بعد از مرگشان معروف شده اند. کلیشهی هزار تا فیلم و رمان!
دوسالی از حامد بزرگتر بود. زمینشناسی خواند اما عشق فیلم بود. در اوقات بیکاری با یکی دونفر زیرنویس فیلم ترجمه میکردند.
-خودمان هم همین بودهایم. پدر و مادرمان همیشه گفتند فقط فنی و مهندسی و پزشکی.
حامد اما از همان اول سراغ بیزنساش رفته بود. هر بار به قول خودش یک کالای مُجازی را میخرید یا میفروخت و هزار راه در رو از پرداخت مالیات و گمرک و تعرفههای دیگر بلد بود اما بعضی جاها کلا ارتباط برقرار نمیکرد.
-خب چه ربطی دارد؟
سیامک دیگر طاقت نیاورد. صدایش را چند پرده بالا برد و جواب داد:
-ربطش همین است که داریم بحث میکنیم و تو قانع نمیشوی. میگویی همه همین را میگویند. ربطش این که همه مدام از همین مهملها میبافند…
از بلندترشدن صدای او، مرجان نزدیک آمد. سیامک ادامه داد:
-… چهارتا حسود بیمایه زیراب آدم را میزنند، حرف در میآورند، شیرازهی زندگیت میافتد دست حراست، آن وقت بین تهران و اصفهان آواره میشوی.
رنگِ رویش برافروخته شده بود و دست میکشید تو موهاش.
-هر روز داری توی دو تا دنیای موازی زندگی میکنی، دنیای بیرون و دنیای توی کلهات. میخواهی حرفهات را که گوشی برای شنیدنش وجود ندارد، توی یک داستان به خورد دیگران بدهی. میخواهی تجربههایت را به جای بچهی نداشتهات به شاگردهات منتقل کنی…
همه جمع شده بودیم دورش. نفس بلندی کشید و صدایش را کمی آورد پایین.
-میخواهی هی وسط فکرکردنت بوق و چراغ نزنند، فحش ندهند، تو از کنار بروی و خیالاتت را ببافی، نمیگذارند! توی دانشگاه یک جور، توی در و آشنا یک جور دیگر. بدنامت میکنند تا بِکِشندت پایین، همین همهای که تو میگویی.
نگاه از ما دزدید.
-مگر من غیر از نوشتن همین چندخط و سیاهکردن کاغذ دلخوشی دیگری دارم؟ تازه اگر چاپ کنند و توی کتابفروشیها درست پخش کنند.
به اشاره انگشت سیامک، حامد به کیسه کتابها نگاه کرد.
-ببخشید…من… اصلا منظوری نداشتم.
-میدانم. منظوری نداشتی چون اصلا به این چیزها فکرت نمیرسد.
-خب تو که استاد دانشگاهی… شاعر درباری نیستی.
و تنهایی خندید.
حمید رو به چشمانداز غروب چرخید و چند قدم از ما فاصله گرفت. در چشمبههمزدنی، گنجشکی آمد، روی مزار نشست، از آب توی شکاف نوشید و پرید و رفت.
سیامک پاکت سیگاری از یک جیب بیرون آورد و با دست دیگر در جیب بغل دنبال فندک گشت.
-کاش هر کس میدانست جایگاهش کجاست. کاش هرکس پایش را به اندازهی گلیمش دراز میکرد. اصلا به دیگری چهکار دارند؟ مگر این آدمها زندگی شخصی ندارند؟ اصلا لحظهای در شبانهروز با خودشان تنها میشوند؟
حمید که حالا مبایلش را افقی گرفته بود و داشت منظره غروب را قاب میبست، گفت: چه دل خونی دارد آسمان!
سیامک لبهاش را غنچه کرد.
حامد گفت: باشه استاد، ببخشید! فقط برای من عجیب بود که قدیمها از راه شاعری زندگی میکردهاند.
سیامک با نوک فندکی که از جیب بیرون آورده بود، چند بار سر شانه حامد زد.
-ولی به اتهام این عجیب بودن نباید منکر اصل ماجرا شوی. این طرز فکر تو همان حذف کردن است. که نتیجهاش میشود کتابسوزانها و قتل شاعرها و نویسندهها در طول تاریخ.
– ای بابا حالا یعنی آن یک جمله این همه معنی داشت؟
نور عصر رنگ میباخت و حالا وقتی سیامک امتداد حوض و باغچه را نگاه میکرد و سیگاری میگیراند، سرخی آسمان شبیه آنی نبود که حمید عکسش را گرفته بود. از پلههای ایوان مزار پایین رفت. حمید داشت یکی از عکسها را به مرجان نشان میداد. مبایلش را جلو صورت او گرفته بود و توضیحی میداد.
پشت سر سیامک رفتم.
-من نمیدانستم مشکل حراستی برایت پیش آمده. چرا نگفته بودی؟
-عدو شود سبب خیر! اصلا آن جا دیگر نمیتوانم. انگار خودم هم دارم همان شکلی میشوم، شکل یک بوق ممتد و گاز و ترمز ماشین و مردمی که به هم روا ندارند. زندگی جنگِ فرسایشی شده. چرا باید در حاشیه شهر زندگی کنم و همه وقتم را توی ترافیک تلف کنم؟ من حاشیه نیستم، من خود متنام!
اینها را که میگفت با کف دست بر تخت سینهاش میزد. صدایش بفهمینفهمی گرفته بود و پرههای بینیاش میلرزید. بعد هم پک بلندی به سیگار زد و دودش را یک باره رها کرد توی هوا. مدتی سکوت کردیم تا باز به حرف آمد، این بار شمردهشمرده و با لحن آرام.
-بورس لوازمیدکی ماشین را ندیدی سر همین خیابان و هزار خیابان دیگر؟ زندهرود و چارباغ کی اینطوری بودند؟ جان انسان و حیوان و درخت چه بیارزش شده… این هم از حرفهای رفیقمان!
گفتم: به خودت سخت میگیری.
سر برگرداند و نگاهم کرد.
-باید سخت بگیریم. وگرنه از ما چه میمانَد؟ دست نسل بعدی خالیاست، می فهمی؟
قهوهای روشن چشمهاش کم فروغ شده بود.
حمید از توی ایوان گفت:
-بچهها بیایید تا نور نرفته دستهجمعی یک سلفی بگیریم.
همان موقع مرجان از پلهها پایین آمد و یک بطری آب به دستم داد و با چشم به سیامک اشاره کرد که بیحرکت ایستاده بود رو به غروب و سیگار هم نمیکشید. طرهی مو را از پیشانی پس زد، و دست به مبایل شد.
گوشی توی جیبم لرزید. پیغام داده بود به سیامک بگویم برویم یک کافهای جایی و او داستان «پشت شیشههای مشبک»اش را از روی مبایل برایمان بخواند.
بطری آب را دادم دستش. با دلهره گفتم سیامک، پشت شیشههای مشبک را از روی مبایل میخوانی برایمان؟
چشمهاش گرد شد. پرسید اون گفت؟
جرعهای آب نوشید و زیرلبی گفت این جا که نمیشود، تاریک شد. برویم نقش جهان.
در پرتو کم جان آفتاب دم غروب کنارهم ایستادیم. حمید گفت یک کم جمعتر.
توی عکس اول و دوم مرجان سرش را به شانه سیامک تکیه داده بود و توی عکس سوم سیامک دستش را روی شانه مرجان گذاشته بود. حمید گفت حالا یکی هم این طوری… مبایل را پایین آورد و رو به سقف آینهای گرفت. گفت همه سرها بالا، و ما به آینههای کوچکی نگاه کردیم که خیلی خوب تویش پیدا نبودیم.
اکتبر ۲۰۲۱- پراگ