چرخِ عقبِ ماشین رنجُرور در گِل فرو رفته بود. درجا می چرخید و صدای گوش خراشی درمی آورد. گِل بود که به هر طرف پاشیده میشد. شعله پرسید:
-میخواید پیاده بشیم؟
راهنما به شعله و شهاب گفت سرجایشان باقی بمانند. مرد با زبان انگلیسی و لهجه غلیظ سواحیلی (۱) حرف میزد.
-نه خانم بنشینید. ماشین سنگین باشه بهتره. نگران نباشید. همه چیز درست میشه. هاکونا ماتادا (۲).
شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بیاختیار دنبال چارههایی میگشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمیایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش میچرخید. چشمان قهوهای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.
-اصلا” معلوم نیست داره چکار میکنه. بیخودی هی گاز میده. الانه که موتورش هم بسوزه. اون وقت ما وسط این ناکجاآباد چکار کنیم؟
معلوم نبود با خودش حرف میزد یا با راننده. ظاهراً با خودش بود چون وقتی احساساتش به جوش میآمد با خود با زبان مادری حرف میزد.
از این حالتِ بیخیالی مردمانِ افریقای شرقیِ میانه، که گویی زمان در آنجا اصلا به کارشان نمیآید، هم خوشش میآمد و هم میترسید. مثل زمانی که در کودکی تازه آتش را شناخته بود. از نزدیک شدن به گرمای آن لذت میبرد و هم از سوزندگی شعلۀ آن وحشت داشت. هنوز حس سوزش ذغال گداختهای که از منقل بلال به کف پای کوچک و برهنۀ او چسبید در خاطرش زنده بود. ذهن خام و دست نخوردهاش از لچسبی گرما و سوزندگی آن یادداشتی برداشته بود. شعله در حالیکه سفت و سخت دستگیرۀ کنارِ ماشین را چسبیده بود سرش را به طرف شهاب چرخاند و گفت:
-اینا چقدر همه چی رو آسون میگیرن، هیچی براشون جدی نیست. هی میگن بادا باد. حالا هم که مثل خر تو گل گیر کردیم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که یک کُپه گِل از شیشۀ باز پنجره پرت شد روی سینهاش. جیغ کوتاهی کشید و همزمان ماشین از چاله گلیِ بیرون آمد.
قبل از طلوع آفتاب راه افتاده بودند، شبِ قبل بارانِ سختی باریده بود، و در میان راهی که تماما گلِ بود و سنگ ماشین رنجرور گویی روی امواج دریا بالا و پایین میشد. چند ساعتی بود که به طرفِ اعماقِ جنگلهای منطقۀ گرون گرون (۳) میراندند. مه صبحگاهی کنار رفته بود و الونکهای ناپایدار گِلی کُپه کُپه در زمینۀ طبیعت زیبای آروشا (۴) سر در میآورند.
شعله در پرتو نور خورشید سرزمینی اسرارآمیز را کشف میکرد. مثل هر تازه واردی دوربین عکاسیاش را زین کرد برای شکارِ لحظات ناب. شهاب دوربین سونی را به عنوان هدیه بازنشستگی همراه با بلیط سفر به چند کشورِ آفریقا برای او خریده بود چون میدانست رفتن به آفریقا از آرزوهای دیرینۀ شعله بود. از او درباره پیوستنش به لژیون خدمتگزاران بشر بعد از پایان دانشگاه شنیده بود. قرار بود چند سالی در افریقا خدمت کند. ولی مثل خیلی چیزهای دیگر آن هم در سالهای عمرش بایگانی شد. چهل و اندی سال بعد شعله از فرط هیجان تا کمر از شیشۀ ماشین بیرون بود. شهاب آرام روی صندلی کنار او نشسته بود و گوشۀ لباسش را سفت چسبیده بود تا با تکانهای شدید از ماشین پرت نشود. لحظهای صدای کلیک دوربینِ شعله قطع نمیشد. گویی میخواست همهی آن سرزمین را در حافظۀ دوربینش ثبت کند. بچههای لاغر اندام، کثیف، ژنده پوش، بعضی پا برهنه، کوچکترها با پایین تنۀ لخت ولی خنده رو و بشاّش، به طرف ماشین آنها دست تکان میدادند و هورا میکشیدند. شعله غرق بود در دریچۀ لنزِ بلندِ دوربین و تصاویر واقعی و صحنههای که گم میشدند. با خودش گفت: “چه فقری! امّا چه شادی در چهرۀ این بچههاس”. بعد با صدای بلند و کمی معترض از راهنما پرسید:
-دولت برای مردمِ اینجا هیچ کاری نمیکنه؟
راهنما چشمش را از جاده گرفت، سرش را کاملا به طرف شعله که در ردیف عقب نشسته بود چرخاند و گفت:
-مردم؟ مردم در تانزانیا یعنی صد و بیست قبیله. هر کدوم زبان و فرهنگ خودشون رو دارن. خیلیشون نه حاضرن نوع زندگیشون را تغییر بدن و نه میتونن.
-یعنی چی؟ یعنی خودشون ترجیح میدن اینجوری تو فقر زندگی کنن؟
راهنما خنده معنی داری کرد و اینبار بدون انکه نگاهش را از جاده بردار گفت: اینجوری که شما فکر میکنید نیست. میدونم شما غربیها همه چیز را یک انتخاب میبینین. اینجا بعضی قبیلهها مثل ماسای (۴) راههایی برای ادغام با زندگی جدید رو پیدا کردن. تو هتلها کار میکنن یا مثل من راهنمای آدمهای کنجکاو مثل شما میشن. اما بیشتر قبیلهها اینطور نیستن. دولت هم بهشون کاری نداره. اجازه میده تو زمینهای باقی مونده کَپر بسازن. واسۀ خورد و خوراک تو هر زمینی که گیرشون میاد کشاورزی کنن. شکار هم برای قبیلههای شکارچی آزاده. دولت هم پولی نداره که کاری….
هنوز جملهاش تمام نشده بود که شعله صحبتش را قطع کرد:
-اه اه اه لطفا نگه دار. این ساختمانهای سیمانی از کجا سر درآوردن؟ عجیبه، چه مفصل! دولت ساخته؟ ماشین رو لطفا نگه دار میخوام ازشون عکس بگیرم.
شعله شاید تا بحال صدها عکس گرفته بود. بیش از انکه با چشمهایش ببیند، از فضای لنز دوربین همه چیز را نگاه میکرد. راهنما گفت:
-مدرسه س. سازمانهای غیرانتفاعی بینالمللی تو جنگل ساختن تا شاید بومیها تشویق بشن بچه هاشون رو بفرستن مدرسه. بقول شما انتخاب کنن. اون ساختمونِ کوچکتر هم مقر زندگی معلمهاس. ولی لطفاً از ماشین پیاده نشین چون یک فیل ماده با بچههاش این نزدیکیه. اگر احساس خطر کنه حمله میکنه.
شعله همانطور که وسط رنجُرور ایستاده بود و از توی دوربین نگاه میکرد گفت:
-چه خوب. چند تا بچّه اینجا مدرسه میرن؟ من قرار بود…
راهنما صحبت شعله را قطع کرد:
-ساختمون برای هفتصد بچه گنجایش داره ولی فقط پنجاه تا میان. بیشتر بچهها رو زمین کار میکنند.
شعله نیم نگاهی به شهاب انداخت و لبخندِ تلخِ معنا داری تحویل او داد و گفت:
بعضی از این سازمانهای غیرانتفاعی میخوان از اون ور دنیا واسۀ این ورِ دنیا راه حل بدن؟ پول دستشون میاد، یک چیزی میسازن، چند تا عکس میگیرن، چند تا جشن میگیرند، از مردم پول جمع میکنن. نگاه کن این همه ساختمون بیخود افتاده، حیف. بریم.
شهاب ساکت بود و فقط سرش را به علامت تاکید تکان میداد. شاید هم تکانهای ماشین بود که سرش را به علامت رضا بالا و پایین میکرد. در همین موقع ماشین از روی یک تخته سنگ بلند بالا رفت و راهنما فریاد زد:
-بشینید خانم، وگرنه پرت میشید پایین.
به منطقۀ مسطح رسیدند و ماشین سرعت گرفت. شعله کلاهش را با یک دست محکم نگاه داشت تا باد آن را نبرد. درختان چندین هزار سالۀ بعوباب با تنههای عظیم الجثه و شاخهای فشرده از دور نمایان میشدند.
راهنما گفت: این درختها عمرشون بین سه تا پنج هزار ساله. مقدسن. مردم بومی برای شفا و رفع بلا به اونها دعا میکنن.
شعله گفت: بله در فرهنگ بومی کشور آباد و اجدادی ما هم یه همچین چیزایی هست.
درختهای بعوباب شعله را بیاد امامزادههای شمیران میانداخت که با آرزوهای گره خورده مردمان تزیین شده بودند. ایادش آمد به شیطنتهای دوران بچگی که همراه با دخترخالههایش گِرههای حاجتها را باز و آنها را جابجا میکردند. بعدها در دهکدههای مناطق کوهستانی نپال دیده بود که مردمان آنجا هم آرزوهایشان را با نمادی از تکه پارچههای رنگارنگ به پُلهای معلق کوهستانی گره میزدند. در کشور اتریش هم مشاهده کرده بود مردمانش آرزوهایشان را به صورت قفلهای فلزی به دیوارۀ سیمی پُلها کلید میکردند.
راهنما وقتی حرف میزد تناقض سفیدی دندانهای یکدستش در زمینۀ قهوهای سوختۀ صورت او زیبایی خاصی داشت. ماشین را کنار درخت عظیم الجثهای نگاه داشت و همانطور که دستهایش را به علامت پیروزی بالا میبرد فریاد زد: بلاخره رسیدیم. هاکونا ماتادا. مترجم که در تمام طول راه فقط با راننده با زبان سواحیلی خوشوبش کرده بود رو به شعله و شهاب کرد و با زبان انگلیسی ثلیث گفت:
اینجا پیاده میشیم. آخرین بازماندههای بوشمنها (۵) همین جاست. فقط ۱۲۰۰ نفر از این شکارچیها باقی مونده. پشت این درختها یک کمون ۳۵ نفره از قبیله هدزابی ست.
شعله وقتی به آنها رسید از خوشحالی داشت بال در میآورد. پنج مرد و دو پسربچه گِردِ آتشِ پُر دودی نشسته بودند. لباسِ مردها از پوست حیوان بود. آویزهایی از پوست یوزپلنگ مثل زینت الات به خود آویزان کرده بودند. پسربچهها با پایین تنههای لخت روی خاک و گل ُوول میزدند. نگاهشان به آتش بود و سرفه میکردند. مردها سیگاری بین خودشان میچرخاندند. مترجم با زبان هدزو کلیک (۶) با آنها خوش و بش میکرد. صدای تِق و تِق صحبتهایشان شعله را بی اختیار به سَق زدن وا داشته بود. تِق تِق تِق. انگار کسی درِ کهنۀ اطاقِ خاطراتش را میکوفت. پیش خود گفت “هیچ فکر نمیکردم زمانی بتونم بوشمنها رو از نزدیک ببینم. چقدر آرزو داشتم آخرین بقایای بشرِ نخستینِ برابری طلبِ را بینم”.
شعله از فرط شوق احساس جوانی میکرد. بی اختیار یادش آمد به اوایل سالهای دانشگاه در شمال کالیفرنیا. آواخر دهۀ هفتاد میلادی بود. بدنبال گرفتن اجازۀ استادها راهروِ دپارتمانِ علومِ اجتماعی را بالا و پایین میرفت تا هرچه زودتر کلاسهای سال سه و چهار را بردارد. مهلتش نبود. از سیزده سالگی علاقه زیادی به مبحث مردم شناسی پیدا کرده بود. درسهای دبیرستان را تنُد و تنُد خوانده بود تا زودتر به سراغ کتابهای جامعه شناسی و مردم شناسی برود. آنقدر به انتخاب رشته دانشگاهیش مطمئن بود که کلاسهای انتخابی سال اول و دوم را بر نمیداشت. میگفت “من میدونم میخوام چی بخونم”. روی میز تحریرش همیشه قاب عکسی بود از یک زنِ بومی سیاه پوست آفریقایی که در آتشی افروخته میدمید. زیر آن به زبان انگلیسی نوشته بود، ” در هر جامعه، انسان کنجکاو و پرسشگر وجود دارد” (۷). شعله همیشه تلاش کرده بود تا همۀ باورهایش را باز نمایی کند، حتی آنهایی که فکر میکرد معقول هستند و آنهایی که از شدت بداهت و عادت به دیده در نمیآمدند. او با این افکار برای خودش دنیایی تنیده بود که خیلی قاعده و قانونی نداشت، بغیر از انکه انسان میبایست همه چیز را به زیر سوال ببرد و دربست قبول نکند. در ناباوری به باورهایش زندگی میکرد. عاشق میشد، درس میخواند، کار میکرد، بچه دار میشد، و هر چند سال یکبار متوجه میشد همۀ تارهایی که بدور خود تنیده است دست و پایش را گرفتهاند و میبایست جهان را دوباره برای خود معنی کند.
با دیدن مرد هدزابی در یک قدمیاش، شعله رشته افکارش پاره شد. مرد بدون هیچ مقدمهای سیگاری را که بین خودشان رد و بلد میشد را به او تعارف کرد. مترجم گفت:
-ماری جوانااس. گیاهش این دور و بر سبز میشه. صبحها شما قهوه میخورید و میرید سرِ کار، اینها هم ماری جوانا میکشن و میرن شکار. اینجوری بیشتر با طبیعت یکی میشن.
شعله دو دل بود و نمیدانست چکار کند. رو به مترجم گفت:
-بکشم؟ فکر میکنی طوریم نمیشه اگر بکشم؟ بدشون میاد اگر نکشم؟
-نه طوری نیست. میتونی بکشی.
شعله چند پُکی به سیگار زد و آن را به دست شهاب داد. شهاب بدون آنکه پُکی بزند سیگار را به مردی که گردنبندهای زیادی به گردنش آویزان بود پَس داد.
دوباره تق و تقِ دوربینِ شعله راه افتاد. به این و آن ور میپرید و عکس میگرفت.
-عیب نداره ازشون عکس بگیرم؟
-نه عیب نداره. با توریستها کم و بیش آشنان.
شعله از شنیدن لغت توریست خوشش نیامد. انگار در گرداب زمان فراموش کرده بود او آنجا فقط یک رهگذر بیگانه آمریکایی است. اگر چه احساس میکرد بوشمنها را از زمانهای دور میشناسد. پسربچهای با پاهای لخت و لبخندی به اندازۀ تمام صورت کوچکش به طرف او آمد و با کنجکاوی کودکانه خواست ایفون شعله را از نزدیک ببیند. شعله آیفون را چرخاند و پسرک صورتِ خودش را در آن دید. بلند خندید و آن را قاپ زد و به طرف کلبه دوید. بچّههای دیگر که آن طرفتر در بینِ جمعِ زنان وُول میزدند خنده کنان به دنبالش دویدند. مترجم گفت:
-نگران نباشید، الان بهتون پس میدن.
یکی از زنها بچّهها را صدا زد و چیزی به آنها گفت. مترجم ادامه داد:
-اینجا زنها گروهی بچهها را بزرگ میکنن. بچه فقط به مادرش تعلق نداره. همۀ قبیله مسئول بچههان. از بیرون نمیشه مادرهای بچهها را تشخیص دارد.
شعله مدتی بعد از کشیدن سیگار کمی آرام گرفته بود. دوربین را به گوشهای گذاشت و دور از اهالی به درختی تنومند تکه داد. صداها دور میشدند، و او آواهایی از خاطرات جوانیاش میشنید. یادش آمد چقدر در آن سالها بدنبال ایدۀ جامعه کُمونی فعالیت کرده بود. قرار بود متمّدن ترین نوع جامعه در عصر صنعت باشد. چه شعارهایی میداد. “بچه نباید فقط متعلق به مادر و پدر باشد. تربیت کودکان وظیقه جامعه است”. با شروع جنگ و قطع شدن کمکهای مالی دانشجویی همۀ برنامههای او برای ادامه دوره دکترا و کارِ تحقیق در مراکز علوم اجتماعی در ایران به هم خورد. وضعیت دانشجویان ایرانی بعد از گروگان گیری هم کمکی به پیوستن او به سازمانهای اجتماعی بین المللی نکرد. او هم برای گذران زندگی تبدیل شد به برنامهنویس کامپیوتر در شرکتهای بزرگ امریکایی. آمال و آرزوهایش هم یکی بعد از دیگری برای برقراری عدالت اجتماعی نقشِ بر آب شدند.
اواخر سالهای هشتاد میلادی بود که او و همسرش علی بلاخره از سازمان کناره گیری کردند. شعله یادش آمد به آن لحظه که اخرین امیدهایش قطع شد. در اطاق نشمین نشسته بود و چشمانش را از روی گلهای قالی که پدر به عنوان کادوی عروسی به آنها داده بود بر نمیداشت. با صدای پُر از بغض از علی پرسید:
-چی شد که سعید کشته شد؟ دفعه آخر تو سمینار مرکزی در آریزونا دیدمش. گفت میخواد بره کردستان برای سازمان ایستگاه رادیویی بزنه. چی شد؟
به دست همون رفقای سازمانی کشته شد. بعد از انشعاب آخر، سر اینکه کی ایستگاه رادیو رو صاحب بشه بینشون زد و خورد شد. مبارزۀ مسلحانه یقۀ خودشون رو هم گرفت. سعید هم که چریک نبود. یک مهندس مخابرات بود. اون وسط تیر خورد و جا به جا مرد.
بعد از این ماجرا، سازمان هم برای شعله مُرد. شاید یک سالی طول کشید تا از شوک آن بیرون آمد. تمام سالهای دهه بیست زندگیاش را برای سازمان گذاشته بود. بجای یک مردم شناس تبدیل شده بود به یک مبارز معترض. ساعات بعد از کار و همه روزهای تعطیل زندگیش را در تار و پودِ باورهای سیاسیاش جا داده بود. با رفیق سازمانیاش علی، ازدواج کرده بود. با دختر شیرخواره برای اجرای سخنرانی روز جهانی زن به این ور و آن ور میرفت. پسر دو سالهاش با جمله ” نو مور وار” (۸) زبان باز کرده بود. شعله بعد از هشت سال زندگی زناشویی و آرمانهایی که دیگر رنگی نداشتند تازه فهمیده بود با همسرش حرفی برای گفتن نداشت. کشتی زندگیش و همۀ باورهایش به گِل نشسته بود. در سی و دو سالگی با پسر و دخترش در آن سوی شهر در آپارتمان کوچکی شعله زندگی تازهای شروع کرد. چند سال بعد در یکی از همان شرکتهای بزرگ آمریکایی با شهاب آشنا شد. شهاب سرش تو کارِ خودش بود. توجّه زیادی به خود جلب نمیکرد. در عقایدش اصراری نمیورزید. شوخ بود. طنز زندگی را درک کرده بود و میدانست در پَس و پُشت این همه آمد و رفت هیچ چیزی نیست که بخواهی برایش دیگران را آزرده کنی. برای شعله، شهاب مثل یک هوای تازه بود. او را به علاثق دوران جوانی که در پس ذهنش بایگانی شده بود نزدیک کرده بود.
صدای مترجم رشته افکار شعله را پاره کرد.
رییس قبیله شما را دعوت کرده برای شکار اونها رو همراهی کنید. اهل کوه نوردی هستید؟
اهل کوه نوردی؟ ما کوه نوردیم.
شعله این را گفت و هیجان زده همراه با شهاب به دنبال یک گروه ده نفره از مردهای قبیله براه افتادند. از کنار کپرهایی که تفاوت چندانی با غارهایی که حیوانات در آن لانه میکنند میگذشتند. آلونکهای گِلی و تاریک بدون هیج وسیله زندگی جز یک سطل پلاستیکی که قرار بود آب را از چند کیلومتری بیاورد. زنی در کنار کلبهای نشسته بود و در آتشی که افروخته بود میدمید. یک لحظه در ذهن شعله تصویر آن قاب عکس که سالها روی میز تحریرش بود زنده شد. “در هر جامعه، انسان کنجکاو و پرسشگر وجود دارد”. از خودش پرسید: “پس چرا مردمان اینجا هیچ تغییری را پذیرا نیستند؟ چرا با این همه فقر هنوز به همان شیوههای انسان نخستین زندگی میکنند؟ “
پس از مدتی بالا رفتن از کوه مردها در کنار درخت تنومندی دود غلیظی از سوزاندن برگهای ماری جوانا راه انداختند.. مترجم در حالیکه سرفه میکرد گفت زنبورها با این دودِ بیحال میشوند. یکی از مردان قبیله دستش را تا بازو داخل حفرۀ درخت کرد و تکههای بزرگ موم عسل که مثل برگهای لواشکِ الو زرد رنگ بود را بیرون آورد. مردها تکههای موم عسل را بین هم میگرداندند و با اداهایی که بیشتر به شوخی میماند هر کدام تکهای از مومها را پاره میکرد و به دیگری میداد. رییس قبیله در حالیکه بلند بلند میخندید تکهای از مومها را به شعله و شهاب تعارف کرد. شعله که خیلی دلش میخواست با بوشمنها احساس نزدیکی کند، دوباره به مترجم نگاهی انداخت. مترجم گفت:
-عیب نداره بخورید. طوری نمیشه.
شعله تکۀ موم عسل را در دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. شهاب امتناع کرد.
از میان بوتهها مرد نوجوانی با تیرکمان و پرندهای بر سرنیزه نمایان شد. پسرکی که شاید هشت سال بیش نداشت گردن پرنده را از تنش جدا کرد، پَرهایش را کَند و آن را روی آتش کباب کرد. مردها میخندیدند و گوشتهای کباب شده را بین هم تقسیم میکردند. مترجم گفت:
-این شکار امروزشونه. هدزابیها هیچ ذخیرۀ غذایی ندارن، حتی برای یک روز. میدونن اگر یک روز شکار نکنن اون روز گرسنه میمونن. گرسنگی و سیری شون رو با هم تقسیم میکنن. این شکارچیها خیلی همدیگر را دوست دارن. همکاری هم براشون خیلی طبیعیه.
رییس قبیله شکلک در میآورد و چیزهایی تُند تُند میگفت که مترجم فرصت ترجمۀ آن را نداشت. کلاه شهاب را از سرش برداشت و کلاه خودش که از پوست حیوان بود را بر سرِ شهاب گذاشت. پَرهای پرندۀ کباب شده را از زمین جمع کرد و لابلای موهای شعله قرار داد. در حالیکه با لبخندی دندانهای زرد رنگ و یکی درمیانش را نشان میداد با انگشت رو به شعله اشاره کرد و گفت:
-مِنزو. مِنزو
مترجم خندید و به شعله گفت:
-رییس قبیله نام تو را مِنزو گذاشته. مِنزو یعنی قابله. زنی که به زایمان کمک میکنه.
شعله از این لقب یکه خورد. انگار مرد هدزابی پیشاپیش حس کرده بود که او آبستن زندگی جدیدی است.
-میشه برام بنویسیدش؟ دوست دارم ببینم چه جوری منزو رو مینوسن.
-زبان کلیک خط نداره. فقط زبان محاوره ست.
-یعنی اینها هیچ چیز را نه میخونند و نه مینویسند؟
احتیاجی ندارن. هدزابیها طبیعت رو از روی نشانههاش خوب میخونند. خیلی چیزهایی رو که شما نمیبینین یا نمیشنوین، اینها خیلی سریع حس میکنند. هدزابیها مال دوران کشف آتشاند. کشفیات بزرگ انسان مثل خط، ترازو، چرخ، متعلق به دورههای بعد از این شکارچیهاست.
شعله با تعجب رو به شهاب گفت: ولی مثل اینکه هدزابیها ترازو را قبل از اختراعِ ترازو میشناختن. دیدی چه جوری هر چی بدست آوردن رو راحت بین خودشون تقسیم کردن؟
وقتی دوباره به کَپرها رسیدند کودکانی که با شعله آشنا شده بودند برای دیدن دوباره آی فون او را دوره کردند. شعله روی زمین خاکی کوله پوشتیاش را باز کرد. هر چه کاغذ، پاکت، نامه، خودکار، مداد در آن بود را بیرون آورد و به بچهها داد. چند کتابِ تصویری کودک در کوله پوشتیش جا مانده و قرار بود برای کسی پُست کند، همه را به آنها داد. بچّهها ذوق زده سر و صدا میکردند. کودکان بیشتری به طرف معرکهای که شعله در مرکز آن نشسته بود آمدند. با دیدن سوقاتیهایی که سهمی از آن نبرده بودند صدای گریه بچهها بلند شد. شعله با دست پاچگی سر در کوله پشتی به دنبال غنیمتهای بیشتری میگشت. اما خیلی زود صدای گریۀ بچهها قطع شد. آن طرف تر کودکان هدزابی همه سوغاتیها را بین خودشان تقسیم کردند و دوباره صدای خنده به راه افتاد.
هنگام غروب تکانهای شدید ماشین رنجُرور شعله و شهاب را دوباره بالا و پایین میکرد. شعله روی صندلی صامت نشسته بود. نگاهش دیگر از دریجۀ لنز دوربین به اطرافش نبود. نه عکسی میگرفت و نه هیجانی از خود نشان میداد. دستی بر کلاهش هم نداشت که نگران بُردن آن در باد باشد. حس میکرد چیزی در اعماق وجودش تکان محکمی خورده که هنوز اثر آن در ضمیر خوداگاهش ثبت نشده است. مثل جادویی وجودش را تسخیر کرده بود. چیزی مثل پاندول بین ابهام و آرزو، خوشبختی و بدبختی، تمدن و بدویت، بین ثروت و فقر، عدالت و بیعدالتی در افکارش در نوسان بود. احساس میکرد تارهایی که از باورهای گذشته به دور خود تنیده است دوباره دست و پایش را گرفتهاند و جوابی برای سوالهایش ندارد. “چرا این مردم نمیخوان زندگی بهتری داشته باشند”. شاید دلش میخواست در این سالهای آغاز بازنشستگی ذهنش آرام میگرفت. دلش میخواست با همۀ دست آوردهای تمّدن مدرن که سالها در آن زندگی کرده بود میتوانست ساختمان محکمی از یقین بسازد و به دیوار نفوذ ناپذیرِ آن کوله بار زندگیش را بیاویزد. اما دوباره سقفِ لانۀ گِلی افکارش با سنگینی بارانِ واقعیتها فرو ریخته بود.
وقتی شعله و شهاب به اقامتگاه رسیدند هوا تاریک بود. شهاب کلید بلندِ آهنی را داخل قفلِ در به راست و چپ میچرخاند و در حالیکه تنهاش را به در میکوبید گفت:
-در باز نمیشه!
شعله سکوتش را شکست و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:
شاید اگر اینقدر مردمون آرومی نبودند، شاید اگر جنگجو بودن، شاید اگر زبانشون نوشتار داشت،… چه تمدن دزدی.
شهاب کماکان مشغول ور رفتن به قفلِ در بود و جوابی نمیداد. شعله روی نیمکت کنار در نشست و خیره شد به نیمرخ صورت شهاب که در زیر نور ماه روشن شده بود. به نظرش آمد در تمام طول این سفر این اولین بار که صورت او را میدید. به آرامی گفت:
-مرسی که سختی این راه رو تحمل کردی. میدونم این آرزوی من بود، نه تو. الان هم یک چیزهایی تو افکارم میچرخه که نمیدونم چیه. شاید تو کلّۀ شلوغم دنبال یه جای باز میگرده یا شاید مثل این دَر افکارم قفل شدند.
شعله وقتی دربارۀ افکارش صحبت میکرد هر دو دستش روی قلبش بود.
-نمیدونم چرا چهرۀ فقر در طبیعت اینجا این قدر با شهر فرق میکنه. فقر هست ولی بدبختی نیست. حس میکنم از توی گهواره تمدن پرت شدم بیرون. برگشتم به آغوش یک جایی مثل زادگاهم که انگار مثل یک خاطرۀ گنگ پس ذهنم هست.
شهاب خندید و همانطور که با لگد به در میکوفت گفت:
-این در بیشتر مثل درِ طویله ست تا هتل. باید چند بار بهش تنه زد تا باز بشه. تو هم چند شب سرت رو بزن به بالشت، بلاخره فقلش باز میشه. آلان هم هر دو خستهایم. فردا راجع بهش حرف میزنیم.
شهاب روی تخت دراز کشید و در فاصلۀ چند دقیقهای در پناهِ پشهبند خوابش برد. شعله سعی کرد با مرتب کردن محتویات چمدان افکارش را نظم دهد. وقتی پشتش به تخت رسید، لبخندی زد و زیر لب گفت ” منزو، منزو”. چشمانش هنوز گرم نشده بود که احساس دل آشوبی کرد. به طرف دستشویی دوید و تا صبح هر چه در دلش بود را بالا آورد.
مرجان محتشمی
جولای ۲۰۲۲
۱. Swahili منشاِ زبان سواحیلی از افریقای شرقی است و در ۱۴ کشور جهان رایج است
۲- به زبان سواحیلی یعنی مشگلی نیست، کارها را آسان بگیر. Hakuna Matata
۳- Nghronghron در منطقه شمالی کشور تانزانیا است و بخشی از حومه منطقه آروشا است
۴- آروشا (Arusha)
۵- یکی از بزرگترین قبایل در کنیا و تانزانیا ماسایا (Maasia) هستند که از طریق گله دار معاش میکنند
۶- بوشمن (Bushmen) لقب مردمان بومی افریقا است که بر مبنای شکار و گردآوری میوه و ریشه درختان زندگی میکنند
۷- هدزو یکی از زبانهای کمیاب مردمان هدزابی است که از صامت کلیک در زبان استفاده میکند
۸ – In every society there is one who wonders، one who asks questions
۹- جنگ بس است No more ware
از همین نویسنده:
مرجان محتشمی: دگردیسی