محبوبه موسوی: «آخرالزمان حال» – نگاهی به ۵۶ درجه، نوشته حسین نوش‌آذر

زمانی بود که رمان‌ها و داستان‌ها تصویرگر رؤیایی بودند که آینده‌ی جهان را زیباتر تجسم می‌کرد و در آرزوی بهتر شدن، در جست‌وجوی جهانی اتوپیایی/ آرمان‌شهری بودند. واقعیت اما چنان صلب و سخت به انسانِ اسیر در چنبره‌ی رفتارهای خود چسبید که رؤیای به‌زیستن جای خود را به واقعیت وحشتناکِ زیست امروزمان داد. آینده‌ی متصور زندگی اکنون، رمان دیستوپیایی را رقم می‌زند.

رفتارهای مخرب انسانی همچون انواع جنگ‌های کوچک و بزرگ در سراسر جهان، نسل‌کشی‌ها، تعصبات فرقه‌ای و قومی و قبیله‌ای، طمع قدرت‌های بزرگ در تصرف سرزمین‌های دیگران، نظام بردگی، تقسیم‌بندی جهان به دو قطب جنوب و شمال (جهان سوم و کشورهای فقیر و بخش ثروتمند و متمول)، گرسنگی‌های پی در پی، قحطی و فقر در یک سو و تجمیع ثروت در سویی دیگر، تخریب بی‌رویه محیط زیست، آلودگی آب و مکیدن آخرین قطره‌های ذخیره شده‌ی آب از دل زمین در پاسخ به طمع‌ورزی بیش از حد انسان؛ انسانی که طبیعت را مصرف می‌کند بی‌آن‌که چیزی به آن بازپس دهد، انقراض معدود حیواناتِ باقی‌مانده، شکار، کالایی کردن حیات وحش و… قرن از پی قرن انسان را و طبیعت را به سراشیبی نابودی سوق داده است. نویسنده‌ی امروز دیگر نمی‌تواند چشم بر این انبوه خرابه ببندد و از رؤیای بهتر شدنی بگوید که دیگر وجود نخواهد شد؛ حتی خیال آن هم ناممکن است. پیشرفت تکنولوژی، نبود اندیشه‌ورزی را رقم زده است و آدمی مفتخر است که هوش مصنوعی پیش پا افتاده‌ترین پرسش‌های زندگی را به جای او پاسخی دارد بدون نیاز به کار انداختن فکر و مخیله‌اش. در چنین شرایطی است که نمی‌توان گفت دیستوپیا (ضدآرمان‌شهر/ آخرالزمان) نه فقط آینده‌ بلکه همان روندی است که در آن مشغول زندگی هستیم. زمان حال ما نشانه‌ای واضح از آینده هولناک را در خود دارد.

زن و زایش

داستان، در گرمایی ۵۶ درجه، روایتگر ناامیدی اندوهناک و تجسم جهانی است که یکسره در تباهی زیست می‌کند. با این همه، حتی در بلبشوی این خرابی، داستان از همان اول با جرقه‌ی یک امید آغاز می‌شود؛ امید زایش، تولد یک نوزاد؛ نوزادی که قرار است در سرزمین اصلی والدین خود گام به این جهان خطرناک گذارد و خودِ همین آرزو یا میل به تولد نوزاد در سرزمین مادری، بذر امید را در ابتدای داستان می‌کارد و بدین ترتیب خواننده را با خود همراه می‌کند.

«بعد از ده سال «زناشویی پایدار»، اداره‌ی خانواده اجازه داده بود یک بچه داشته باشیم. هما گفته بود: «باید بریم ایران. من دلم می‌خواد بچه‌م در ایران دنیا بیاد.»

گفته بودم: آخه این چه کاریه؟ اون‌جا نقطه‌ی قرمز دنیاس.» و هما هم گفته بود: «اگر حتی آخر دنیا هم باشد که نیست، زادگاه آباء و اجدادی ماست.» و این‌طوربود که پایش را کرده بود توی یک کفش و من هم مثل یک قایق کاغذی که زود جهتش تغییر می‌کند، موافقت کرده بودم. شاید هم ته دلم می‌خواستم ایران را ببینم و ببینم کشوری که در ذهنم ساخته‌ام، واقعاً چگونه است.»

دو مفهوم کلیدیِ زن و زندگی در زیرلایه‌های رمان ۵۶ درجه، راوی را به سوی ناکجاآبادی می‌برند که به نظرش خط قرمز دنیاست، نقطه‌ی پایان جهان است، ته خط است و کسی مایل به زندگی در آن‌جا نیست. سرزمینی بی‌آب و علف، هرز که تنها نوار شمالی و باریکه‌ای در غرب آن قابل زندگی است. خزر تبدیل به گودال کوچکی شده در دست اقلیتِ حاکم که تا ۱۵۰ سال بعد از تاریخ نوشتن داستان هم همچنان آن‌جا را در دست دارند. کویرها دیگر غیرقابل عبور است. گاه در حاشیه‌های کویر، کورسوی کوچکِ سکونتگاه‌هایی دیده می‌شود که بیشتر به افسانه پهلو می‌زند اما هراس واقعی آن‌جاست که راوی و همسرش وارد قلمرویی می‌شوند سراسر ساخته‌ی دست انسان که تکنولوژی آن‌ها را از گرمای کشنده‌ی خورشید محافظت می‌کند. جایی تمیز و قابل زیست از نظر نیازهای مادیِ حیاتی ولی غیرقابل سکونت به دلیل تجسمی از زندگی در قفس.

دنیای خیالی نویسنده از رشد تکنولوژی، چه در غرب و چه در ایران، در تجسم وسایل نقلیه و شکل تغییر یافته‌ی سفر نمایان می‌شود که نشانه‌هایی زنده و ستایش‌برانگیز پیش چشم می‌گذارد. نویسنده در «۵۶ درجه»، تجسم زندگی در یک قرن و نیم بعد را به روشنی به دست می‌دهد در حالی که مسأله‌ی بزرگ انسان با این تکنولوژی‌های پیشرفته همچنان غیرقابل حل باقی مانده است. پرسش اساسی بودن یا نبودن حالا بیش از هر زمان دیگری پررنگ شده است و اینکه آیا از اساس درست است در این چنین واویلایی از حیات، نوزادی متولد شود؟ راوی نمی‌تواند پاسخ درستی برای آن بیابد تا زمانی که خود را به دست زن می‌سپرد. زن هم راهنما و هم امید اوست. می‌گوید خودش دیگر از جنگیدن خسته شده است. انگار جنگ دیگر برای مردان تمام شده است و حالا که کاری از جنگیدن برنمی‌آید او خود را نه به دست قضا و قدر که به نیروی امید زن می‌سپارد که نوزادی را هم با خود حمل می‌کند.

تهیه این کتاب در انتشارات آسمانا (+) در لولو دات کام (+)

از اسطوره‌ تا واقعیت حیات‌بخش

زن (همسر راوی)، بی‌هیچ تلاشی در جایگزینی خود بر دیگری، کار را پیش می‌برد. دست در دست همراهش از شورترین و داغ‌ترین کویرهای مرگ، در منازلی بین راهی نفس تازه می‌کند، با شخصیتی نیمه انسان- نیمه اسطوره به نام سمنانه مواجه می‌شود و مثل دوستی قدیمی با او خوش و بش می‌کند. زن-هما- بی‌آن‌که برای خود نقشی اسطوره‌ای قائل باشد، دنبال آن مهم‌ترین سرمنشأ حیات یعنی رگه‌هایی از آب می‌گردد آن هم در جایی که بزرگترین مشکلش نبود آب است که آن سرزمین را به بیغوله‌ای از ویرانی، تباهی، جنون و استبداد تبدیل کرده است.

سمنانه اما زنی ازلی است، راهنماست و پرسشگر. چهره و سن عوض می‌کند و در هر حالت او همواره داناترین است. راهنمای آن‌هاست و جهت را نشانشان می‌دهد. او کیست؟ از دل کدام اسطوره به مخیله‌ی داستان آمده است؟ رد پای آن در تاریخ این سرزمین به کجا می‌رسد؟ اینها سؤالاتی نیست که داستان به آن پاسخ دهد چون داستان دنبال چرایی این خرابی یا گذشته‌ی این سرزمین نیست، دنبال آینده‌ی آن است، آینده‌ای که بتوان زندگی را در آن تجسم کرد آن هم در زمان حال داستان که آن سرزمین یکسره ویرانه است. زمان حال که خود آینده است و شخصیت‌های داستان سراسیمه در جست‌وجوی راهی هستند که امید بهبود در این خرابی را معنا بخشد. دیستوپیای آن‌ها حال آنهاست و آینده نشان خود را در مسیر گام‌های جست‌وجوگرشان حک می‌کند.

شاید سمنانه زنی باشد در اسطوره‌های آینده، ادامه‌ی یکی از همان زنان که جادوی حیات را پرچم کردند و در شور زندگی و جوانی به طغیان برخاستند. این نکته وقتی روشن‌تر می‌شود که متوجه می‌شویم سمنانه زنی است که در آزادسازی زندانیان از بند پای فشرده است، پس سمنانه زنی امروزی است. نویسنده بدین‌ترتیب سمنانه را از اسطوره به واقعیت و از واقعیت به اسطوره می‌فرستد تا همچنان به قدرت طغیان زنانه که ویژگی جامعه ایرانی امروز است اشاره کند. نگاه راوی به سمنانه اطمینان‌بخش و گاه مظنونانه است. گاه به او اطمینان می‌کند و گاه در باور کردن او دچار شک می‌شود. همسرش اما او را چون یکی از خودشان، یکی از هزاران زنی می‌داند که هر روز در زندگی میتوان با آن‌ها مواجه شد و بدین ترتیب دو نیروی زنانه در پافشاری بر خواسته‌ی حیات یکی می‌شوند و خواننده را همراه راوی دنبال خود و نشانه‌هایی که تعریف کرده‌اند می‌کشند. چه بسا دو زن، در تنهایی، در جست‌جوی چاره‌جویی‌های دست‌یافتنی برای مشکلاتشان با هم درد دل هم کرده باشند و رازهای گو مگویی هم در گوش هم گفته باشند، هر چه باشد سمنانه چیزی از خود درون هما- همسر راوی- دارد و آن همان زنانگی مشترک است: امید به عشق و اینکه در اندیشه‌ی زنانه هیچ کاری ناشدنی نیست زیرا بالاخره راهی هست که باید پیدایش کرد. این گمان که هیچ کاری ناشدنی نیست و هیچ مشکلی نیست که راه حلی برایش پیدا نشود، نه فقط اندیشه‌ای زنانه که نگاهی شاعرانه است. شاعر جهان خود را خلق می‌کند، رؤیا می‌بافد و دست به تعریف آن می‌زند و بعد از دلِ آن تعریف‌های پیچیده و سطور در هم شعر (ادبیات) جهانی خلق می‌شود که یکسر چیزی است متفاوت با آن‌چه در ابتدای راه در سطور و اندیشه‌ی شاعر بوده است، جهانی است یکسره نو، برآمده از دل کلمات. پس راوی خود را به دست این رؤیای شاعرانه می‌سپارد و با امید به این دو زن دوشادوش همسرش راه می‌سپارد.

واقعیتِ تخیل

نویسنده در این داستان به خوبی توانسته است بین دو نیروی زندگی‌بخش، آب و عشق – (زندگی و زیبایی) – پل بزند و این دو موضوع را در داستان دوشادوش هم پیش برد. راوی همچنان نقش بی‌طرف خود را به عنوان مشاهده‌گری از جهانی بسیار دور از جایی که در آن هست حفظ می‌کند مگر وقتی که به آن بخش تکنولوژی زده‌ی سرزمین می‌رسند.

«و ما راه افتادیم به سمت دروازه که تا به نزدیک آن نمی‌رسیدی، نامرئی بود. با تشخیص ما دروازه خودبه‌خود باز شد و تازه آن موقع بود که من فهمیدم آشتیان زیر گنبدی از نانوکریستال بنا شده است. یک فناوری کمیاب.» و این در حالی است که توصیف راوی از اسپادانا، شهری که پیش از آشتیان به آن وارد شده بودند، تقریباً جهنمی است در زمین: «درجه‌ی حرارت کم کم داشت به ۶۱ درجه سانتیگراد می‌رسید. هیچ بچه‌ای در کوچه‌ها بازی نمی‌کرد. هیچ زنی زنبیل به دست نرفته بود خرید. دست هیچ مردی نان نبود. کسی به خانه نمی‌رفت. کسی هم از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد. تا چشم می‌دید تبهکار و کلاهبردار می‌دیدی که چشم‌هاشان مثل خنجر توی وجود آدم فرو می‌رفت.»

اما در آشتیان، آن شهر به ظاهر رؤیایی با دمای قابل پذیرش و کوچه‌های تمیز و یک شکل و بی‌غبار و زنان و مردان یکدست لباس پوشیده و آرمان‌گرا، هم فعالیت‌هایی زیرزمینی در جریان است که می‌خواهند ترکی در آن گنبد نانو ایجاد کنند که دمای هوای آنجا را متعادل ساخته است؛ جوانانی در اندیشه ویرانی چیزی که به ظاهر کارآمد است اما همین کارآمدی آنجا را تبدیل به زندان کرده است. در این اندیشه‌ی رهایی است که راوی و همسرش از آنجا بیرون می‌روند تا جویباری را پیدا کنند که پیشتر نشانه‌هایش را در کتاب دیده اند؛ جویباری در حوالی زاگرس که هنوز زنده است و آب دارد و حیات طبیعی در آن‌جا جریان دارد؛ نوزاد قرار است انجا متولد شود. نوزادی که بذر امید را در ابتدای داستان کاشته بود تا انتهای داستان همراهمان می‌شود تا در دیستوپیایی‌ترین حالت ممکن هم همواره روزنه‌ای به نور و زندگی بدرخشد. جایی که سوگ و سرخوشی نه یک امر شخصی بلکه امری اجتماعی باشد. زندگی ان‌گاه ارزشمند است که زیستن برای همگان میسر باشد نه فقط عده‌ای خاص همچنان که شادی و سوگواری نیز در این صورت ارزشمند خواهد شد.

۵۶ درجه، نمایی است از وحشت زیست در سرزمینی کم‌آب. هشداری آخر الزمانی است که بی‌وجود دو عنصر اساسی زندگی- آب و آزادی- آن سرزمین یکسره از دست رفته است و در این راه به نیروی عشق زنانه تکیه می‌کند.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی