فرخنده حاجی‌زاده: آن دیگری

فرخنده حاجی‌زاده

نویسنده، شاعر و ناشر ایرانی، مدیر انتشارات ویستار، برنده اولین جایزه جهانی آزادی انتشار انجمن قلم و اتحادیه ناشران آمریکا، عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران (تیرماه ۱۳۸۷) و خواهر قربانی قتل‌های زنجیره‌ای، حمید حاجی‌زاده و پسرش کارون است. از او رمان‌های «خاله سرگردان چشم‌ها»، «از چشم‌های شما می‌ترسم»، «من، منصور و آلبرایت «قصه‌ای با مقدمه و مؤخره» و چندین مجموعه داستان از جمله «خلاف دموکراسی»، «تقدیم به کسی که قاتلم نبود» و «نامتعارفه آقای مترجم!» منتشر شده. اغلب آثار او به زبان‌های دیگر هم ترجمه شده است.
جنگ ادبی «گفتمان ادبی، هنری صِفر»، «کتاب‌شناسی اساطیر و ادیان» و مجموعه نقدهایی با عنوان «بازاندیشی ۱» از دیگر آثار اوست.


سعی‌مان این است که با تدبیر از شرّش خلاص شویم. بارها دورش کرده‌ایم اما سر بزنگاه می‌آید، خودش را می‌رساند پشت نگاه یکی از ما و درست وقتی که آن‌یکی سعی می‌کند هرطور شده حرفش را به کرسی بنشاند، از پشت نگاه آن‌دیگری برق می‌زند. آن وقت آن‌یکی از ما ناگهان ساکت می‌شود تا نگاه آن‌دیگری از لب‌های نیمه بازش رد شود، آرام بالا بیاید برسد به چشم‌هایش و چشم‌های آن‌یکی از ما برق بزند، آن دیگری لبخند بزند و بگوید «اختلافی وجود نداره؛ از اولم که داریم همینُ می‌گیم.» و گوش بخواباند تا آن‌یکی چیزی بگوید. آن‌یکی هیچ نگوید و منتظر بماند تا دست دیگری دور از چشم دیگران بازویش را فشار دهد «مشکلی هست؟ مشکلی هست بگو.»

با اشاره‌ی ابرو بفهماند مشکلی نیست و سکوت کند.

نمایش نوشته

سکوت کند چون نمی‌تواند دست‌‌هایش را بگذارد روی شانه‌های او، تکانش دهد و بپرسد «اگه اختلافی وجود نداره مرض داری دادمُ درمی‌آری؟»

نپرسد. آرام با انگشت سبابه نم پشت لبش را پاک کند. بنشیند روی صندلی و دست‌هایش را بگذارد روی میز. او لبخند بزند. دیگران با رضایت نگاهش کنند و یکی بگوید «آفرین، سازمان استخدام کشوری ده‌تا مثل شما داشت، مشکلات استخدامی حل می‌شد.» بعضی آفرینِ گوینده را تأیید کنند و او طوری که کسی نبیند با نگاه از آن دیگری که نظرش را پذیرفته تشکر کند.

وقت خداحافظی آن‌دیگری آهسته بگوید «با هم می‌ریم.» و طوری که دیگران بشنوند ادامه دهد «شب شده، سر راه می‌رسونمتون.»

تمام طول راه از نظام حقیر اداری، تبعیض، بی‌عدالتی، آلودگی هوا، بحران اقتصادی، نظام هماهنگ حقوق و… حرف بزند. پشت چراغ قرمز بپرسد «ساکتی؟» و او بگوید «گوش می‌کنم.» و گوش کند به ضربه‌یی که گلفروش با انگشت به شیشه‌ی ماشین می‌زند.

نگاه ما می‌چرخد طرفش. یکی‌مان یادش می‌افتد که ماه قبل روز مهمانی به خاطر این دیگری چند شاخه‌ی نرگس از گلفروشی نبش چهارراه خرید و با دقت گذاشت توی کوزه‌ی سفالی سبز‌رنگ و کوزه را جایی قرار داد که پیش چشم او باشد.

آن روز آخرین نفری است که می‌آید. گرچه جای همیشگی‌ش را خالی گذاشته‌اند اما روی صندلی نزدیک در می‌نشیند.

آن‌یکی به بهانه‌ی جمع‌وجور کردن ظرف‌های اضافه، کوزه‌ی گل را روی میز نزدیک او می‌گذارد. او بی‌توجه به کوزه‌ی گل، با حرف‌‌های شیرینش نظر دیگران را به خود جلب می‌کند.

چراغ سبز می‌شود. گلفروش می‌رود سراغ ماشین‌های بعدی. او چهار‌راه را رد می‌کند. از خیابان‌های اصلی می‌گذرد و می‌پیچد توی خیابان فرعی. از کنار چند مجتمع مسکونی رد می‌شود. کنار ساختمان بلند اُخرایی نگه می‌دارد. مثل همیشه به رسم ادب از ماشین پیاده می‌شود.

بین ساختمان اُخرایی و ساختمان‌های رنگ و وارنگ دیگر، دست‌های ما توی دست هم گرم می‌شود. سر یکی از ما به طرف آن دیگری که صورتش را بالا گرفته و لب‌‌هایش آماده‌ی بوسیدن است، خم می‌شود.

ما صدای نفس‌‌های یکدیگر را می‌شنویم. با این‌همه یکی از ما سرش را می‌چرخاند طرف پنجره‌های روشن ساختمان اُخرایی و می‌پرسد «تو خیابون؟» آن‌که صورتش را بالا گرفته، دلش می‌خواهد بگوید «آره» و آماده است اگر در جواب «آره»‌اش بگوید «می‌بینند» بگوید «ببینند» و اگر بخواهد حد جرم را به رخش بکشد، شانه‌‌هایش را بالا بیندازد و ادامه دهد «من یکی شلاقشُ می‌خورم.»

نمی‌تواند؛ صدایش گم شده. هیچ نمی‌گوید و می‌گذارد بازویش توی دست آن‌دیگری فشرده شود و بپرسد «تنهایی؟» این‌یکی ابروهایش را بیندازد بالا و منتظر شود تا آن‌یکی بگوید «باشه، بعداً قرار می‌ذاریم.»

دست‌های ما از هم جدا می‌شود. یکی از ما می‌رود طرف ماشینش، یکی کلید را توی دست می‌چرخاند. تا آن‌یکی دور بزند، این یکی توی درگاه منتظر می‌ماند.

آن‌یکی از ما جلوی در ترمز می‌کند. شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد و می‌گوید «دوباره شروع شد.» این یکی می‌پرسد «چی، بارون؟» آن دیگری لبخند می‌زند «نه، وظایف خانوادگی.»

آن دیگری بی‌آن‌که شیشه‌ی ماشین را بالا بکشد، دور می‌شود. این‌یکی توی درگاه می‌ایستد، به‌جای خالی‌شان نگاه می‌کند؛ به نقطه‌ای بین ساختمان اُخرایی و ساختمان‌های رنگ و وارنگ رو‌به‌رویش و به ماشینی که دور می‌شود. در را می‌بندد، از راهرو می‌گذرد، دکمه‌ی آسانسور را فشار می‌دهد.

در طبقه‌ی چهارم برابر آپارتمان شماره‌ی ۲۱ مکث می‌کند. کلید را توی دستش می‌چرخاند.

این‌یکی با گرمایی که از کف دستش شروع و پخش شده توی سلول‌هایش و صورتی که از هایِ نفس آن دیگری گُر گرفته در بین کارهایش به طرف پنجره می‌رود. پنجره را باز می‌کند. چرخ‌های ماشینی جای پای آن‌ها را زیر می‌گیرد و می‌گذرد. قطره‌های باران می‌خورد به صورتش. فکر می‌کند گرما اول از دست کدامشان پخش شد و تازه متوجه منظور آن دیگری می‌شود. دلش می‌خواهد بداند قبل از آن جمله کلمه‌ی دیگری هم گفته شد؟ و افسوس می‌خورد چرا به موقع متوجه منظورش نشده تا بگوید «تموم نشده بود که شروع بشه.»

آن‌دیگری همیشه تقصیر را به‌گردن می‌گیرد و عذرخواهی می‌کند اما استنباط این‌یکی این است که حرف نگفته‌ی او می‌تواند این باشد «غوغایی رو که درست کردی جمش کن.»

این استنباط از رفتار متناقض آن‌دیگری در ذهن این‌یکی ایجاد شد. به همین دلیل هم تصمیم گرفت خودش را حذف کند. هرچند آن دیگری گفت «اش‌تباهه؛ این‌جوری که فکر می‌کنی نیست. به‌خاطر خودته.»

این‌یکی نفهمید و نپرسید چرا به‌خاطر خودش باید چشم‌به‌راهی‌ها، دلواپسی‌ها و لرزیدن‌هایش به حساب نیاید اما فهمید باید خودش را از این مجموعه حذف کند. این شد که روز بعد تقاضای انتقالش را نوشت. قبل از ارائه، آن دیگری متوجه شد. تقاضا را از دستش گرفت «برخورد شخصی نداریم. حضور شما، بودنتون توی این مجموعه لازمه. من معنی این کارا رو نمی‌فهمم.» بعد برگه‌ی پاره را توی دست این یکی گذاشت و گفت «اینا راه حل نیست. نمی‌فهمم چرا اصرار داری خودتُ حذف کنی؟»

ـ تو رو که نمی‌تونم حذف کنم. خودمُ می‌تونم. تو این یه حوزه استادم. خیالت راحت. بعدِ مرگ بعضیا دستمُ می‌بینن که از گور بیرون مونده.

ـ که چی؟

ـ که سهمشُ از زندگی طلب کنه.

ـ بعد مرگ هیچی وجود نداره؛ باور کن. مشکل همینه که داری خودتُ گول می‌زنی.

ـ حداقل تکلیفم با خودم روشنه. تو چی؟

ـ روشنه، اگه بذاری توضیح بدم. نمی‌ذاری که.

ـ اگه تو هم سه روز توی این چار دیواری لعنتی خودتُ زندونی کرده بودی؛ به هوای یه تلفن، اگه شب تا صبح لرزیده بودی، اگه چهل روز گذاشته بودنت سر کار، چه‌جوری رفتار می‌کردی؟ بگو ببینم چه‌جوری؟

ـ متوجه نیستی تو.

ـ متوجهم کن، چرا نمی‌کنی؟

ـ نمی‌ذاری دِ.

این‌یکی امان نمی‌دهد «مگه نمی‌گی برای درک هر پدیده‌ای باید عمقشُ دید؟ مگه تحمیلی در کار بوده؟ مگه کسی طعمه بوده؟ مگه همه‌ی قرارا رو تو نذاشتی؟ مگه همه‌رو تو نادیده نگرفتی؟ مگه ما نمی‌تونیم با گفتگو نوع رابطه‌مونُ تعیین کنیم؟ مگه اون اتفاق فی‌البداهه پیش اومده؟

ـ نه، فی‌البداهه نبوده. من خودم مدت‌ها درگیرش بودم. می‌دونی؟

از قضا این‌یکی دلش می‌خواهد بداند برای آن‌دیگری این مدت از کی و چطور شروع شده. نمی‌پرسد.

تلفن زنگ می‌زند. از خواب می‌پرد. کسی آن‌طرف خط سلام می‌کند و جواب می‌شنود «سلام؟» آن‌که تلفن زده با شیطنت، طوری که انگار به هوش کسی که گوشی را برداشته شک کرده، می‌گوید «سلام‌تون استفهامی بود.» این‌یکی ذوق زده تکرار می‌کند «اِه‌س‌لام» کجایین شما؟

ـ این ورم.

ـ عجب! صداتون واضح نبود.

ـ تقصیر اون گوش سومه. زنگ زدم حال‌تونُ بپرسم. مزاحم استراحت‌تون شدم.

این‌یکی از هول این‌که آن‌دیگری قطع کند می‌گوید «استراحت نمی‌کردم؛ مطمئن باشین.» و دیگری ادامه می‌دهد… گرما از گوش این‌یکی رد می‌شود و می‌خزد توی رگ‌هایش.

از آن به‌بعد همیشه آن‌دیگری تلفن که می‌زند، وقتی این‌یکی نیست اول خودش را معرفی می‌کند، بعد پیغامش را که اغلب یک بهانه‌ی ساده‌ی کاری‌ست می‌گذارد. این‌یکی چون از تکرار نامش لذت می‌برد، زنگ که می‌زند، نمی‌گوید احتیاجی نبود خودتُ معرفی کنی. حالا دیگه هایِ نفستم می‌شناسم. می‌گوید «پیغام گذاشته بودین زنگ زدم…» و تا چند روز گاه و بی‌گاه دکمه ی پیغام‌گیر را فشار می‌دهد تا صدای آن‌دیگری بپیچد توی فضا.

سکوت را آن‌دیگری می‌شکند «یکی‌ش اینه که تلفنم خراب بود.»

ـ بود که بود، ناسلامتی در عصر اطلاعاتیم.

ـ نه‌خیر، اشتباه می‌کنی. کدوم عصر اطلاعات؟ اطلاعات ما دست اوناست. اونا بهتر از خودمون از ما خبر دارن.

ـ به جهنم که دارن. تو یکی آدمُ به نقطه‌یی می‌رسونی که برا رفع دلواپسی‌ش بدش نمی‌آد تلفنی، آدرسی از اونا داشت تا سراغتُ ازشون می‌گرفت.

آن‌دیگری بلند می‌شود و می‌آید روی قالی کنار مبلی که این‌یکی نشسته می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گذارد روی زانو‌های این‌یکی «معذرت می‌خوام. حق با توئه» تأکیدش را روی “تو” می‌فهمد و یادش می‌آید خودش خواسته اما تکان نمی‌خورد؛ مثل مجسمه می‌نشیند. یادش می‌افتد از او شنیده «این چیزا زیادش درست نیست.» همان موقع خواسته اسم این چیز‌ها را بپرسد، اما چون آن دیگری نه‌تنها از پذیرش حس‌هایش پرهیز می‌کند بلکه حرف‌هایش را هم در لفافه توی جلسه‌های عمومی، درست وقتی به اختلاف نظر می‌رسند بیان می‌کند «جدای از همه‌ی این حرفا من شما رو خیلی دوست دارم. نه، اختلافی وجود نداره. داره؟» و ساکت می‌شود تا این یکی بگوید «پس شما نه، تو» بلکه به حس‌های فردی هیچ اعتقادی ندارد و معتقد است حس سالم در یک جامعه ی سالم تحقق پیدا خواهد کرد و بی‌شک این میسر نخواهد بود مگر بستر فرهنگی سیاسی لازم فراهم شود و برای رسیدن به شرایط لازم باید تلاش کرد وگرنه با وضعیت اجتماعی، تاریخی و سیاسی موجود محقق نخواهد شد. او رسیدن به این شرایط را در گرو یک مبارزه‌ی جدی و همه‌جانبه می‌داند و تحقق آن را گرچه دشوار ولی قریب‌الوقوع پیش‌بینی می‌کند و نظرش این است که باید از خودمان شروع کنیم. این یکی اما می‌گوید «وقتی می‌شود برای حسی حساب و کتاب باز کرد، صغری و کبری چید و در گرو زمان و مکان و شرایط تاریخی، اجتماعی سیاسی قرارش داد و تاریخ تولد و صفحه‌های شناسنامه را به رخش کشید و کنترلش کرد و منتظرش گذاشت تا روز موعود، به درد این می‌خورد که بگذاریش در کوزه و آبش را بخوری.» و پیشنهاد می‌کند برای رهایی از این وضعیت هر کدام از صفحه‌های شناسنامه‌شان کپی بگیرند، قاب کنند و یکی یک چرتکه هم به گردنشان بیاویزند.

آن‌دیگری دستش را می‌گذارد زیر چانه‌ی این‌یکی، سرش را بالا می‌آورد. این‌یکی اما نگاهش را پایین می‌اندازد. نه این‌که بخواهد مبارزه با خود و استادیش را از همان لحظه نشان دهد؛ زبانش بند آمده. نمی‌تواند بگوید «نمی‌فهمی که حضورت برا من کافیه؛ همین که هستی. بودنت، خودِ خودت، همین.» می‌خواهد داد بزند «می‌فهمی؟ پُرم»

داد نمی‌زند. آن‌دیگری بلند می‌شود توی اتاق‌های مجاور می‌چرخد. جلوی تابلو‌های نقاشی می‌ایستد. برای شکستن سکوت چیزهایی می‌گوید و بعد خداحافظی می‌کند. این‌یکی تشکر می‌کند و دستش را جلو می‌برد.

ما برای خداحافظی دست‌های هم را می‌فشاریم؛ گرمایی توی دست‌های ما نیست.

یکی از ما دکمه‌ی آسانسور را فشار می‌دهد. یکی توی قاب در می‌ایستد. تا آسانسور بالا بیاید، آن‌دیگری می‌آید روبه‌روی این‌یکی می‌ایستد «مرغ یه پا داره، نه؟»

ـ نه، در موقع لزوم یه پاشُ قایم می‌کنه تا بعضیا ببینن که می‌تونه روی یه پا هم محکم بایسته و قد قد کنه.

آن‌دیگری بی‌که چیزی بگوید برمی‌گردد طرف آسانسور.

تق آسانسور می‌آید. این یکی حرکت آسانسور را می‌بیند. دلش می‌ریزد و انگشت‌هایش لای موهایش چنگ می‌شود.

و حالا پس از چند ماه غرق در لذت گرمای دستی آمده پشت پنجره ایستاده و دلش نمی‌خواهد ساحت مقدس استادی به وسیله‌ی او شکسته شود یا ترک بردارد. دلش می‌خواهد او هم نداند گرما از دست چه کسی منتقل شد تا حضورش باعث نشود دوباره آن دیگری توی جلسه‌ها طوری بنشیند که نگاهش با نگاه او درگیر نشود و تلاش کند در صورت امکان مخاطب قرارش ندهد و تمام مدت مواظب رفتار و گفتارش باشد و هر وقت تنها می‌شوند مسائل کلی را این‌قدر شرح و بسط ندهد و آسمان ریسمان نبافد که زمان بمیرد. تا این‌یکی که نمی‌خواهد آرامش آن‌دیگری به‌هم بریزد، وقتی بعد از آن بگو‌مگوی مفصل، در اوج عصبانیتش آن‌دیگری می‌آید روبه‌رویش می‌ایستد و می‌گوید «درسته؛ همینه که تو می‌گی. همه‌ی لطف این لحظه‌ها به‌همین بگو‌مگوهاشه؛ به همین استقامتاست…» با شنیدن کلمه‌ی استقامت پرتاب نشود توی تردید‌هاش. نکنه اون لحظه‌ها، نکنه اون حرفا، نکنه… … برای بالا بردن توان مقاومتم بود. نکنه رنگ دلسوزی داشت تا صدای ‌دیگری از تردید بیرونش بکشد «من دنبال بهانه‌یی می‌گردم که این لحظه‌‌ها رو ایجاد کنم. نمی‌دونی چه‌Öقدر زیبان.» این‌یکی کنار بکشد و خودش را با خوردن چای و صحبت با بغل‌دستی سرگرم کند تا وقتی دیگری با صدای بلند در حضور چندین گوشِ منتظر ادامه دهد «من به‌خاطر همین لجبازیاتِ که دوست دارم.» این‌یکی بی‌آن‌که بداند آن دیگری حس‌های خصوصی‌ش را عمومی کرده یا به حس‌های عمومی‌ش لحن خصوصی داده، آب دهانش را قورت دهد، بلند شود رو‌به‌رویش بایستد، لبخند بزند و بگوید «اینام گوش دارن؛ می‌شنون.»

امروز سه روز و دو شب از گرمای دست‌های ما گذشته. از آن دیگری خبر ندارم اما این‌یکی از ما هر شب چندبار پنجره را باز می‌کند، به‌جای خالی‌مان نگاه می‌کند، می‌بیند که جدا شده‌ایم و رفته‌ایم توی خودمان. و هربار که پایش را از در ساختمان بیرون می‌گذارد، موقع رفت و برگشت به نقطه‌یی بین ساختمان اُخرایی و ساختمان‌های رنگ و وارنگ خیره می‌شود. دست گرم آن‌دیگری را توی دستش حس می‌کند و لبخندش را پیش از دور شدن می‌بیند. و حالا چند دقیقه بعد از نگاه به آن نقطه آمده‌ نشسته‌است کنار این دستگاه که چشمک می‌زند. گرما را از رگ‌هایش رد می‌کند و می‌نشاند توی سرش. دکمه‌ی چشمک‌زن پیغام‌گیر را فشار می‌‌دهد. کف دست‌‌هایش را می‌گذارد روی گونه‌های گُرگرفته‌ش؛ منتظر می‌شود و فکر می‌کند الان صدای آن‌دیگری می‌پیچد توی گوش‌‌هایش.

دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی