
این مقاله از منظری متفاوت به کتاب «بوف کور» صادق هدایت نگاه میکند و برای قوت بخشیدن به این نگاه از داستان «سه قطره خون» نیز کمک میگیرد. فرض بر این است که شخصیت داستان مردی است که در اوایل جوانی در وجود خود زنی را کشف میکند، در صدد انکار و سرکوب آن نیمهی وجود برمیآید ولی موفق نمیشود. زن را نیمهی مطلوب خویش مییابد اما جرأت پذیرش آن را ندارد. زن در روابط جنسی بیشترین حضور را دارد و تمامی عرصه وجود را جولانگه خود میکند. مرد همیشه ناکام میماند. جنگی مدام در جریان است و مرد مرتب قصد کشتن زن را دارد. راوی از شروع کتاب تا پایان مدام در حال احتضار است. کشتی گرفتن او با مرگ موتیف اصلی داستان است که در لایه زیرین پیوسته در جریان است. برای این نگاه جسورانه شواهد بسیاری از دل داستان آورده شده که آن را خواندنی و درخور تأمل میکند.
قصد دارم در مورد کتابی بنویسم که چهل سال پیش، وقتی دبیرستانی بودم آن را خواندهام و با آن که هیچ از آن نفهمیدم، تاثیر داستان عجیب آن برای همیشه با من ماند. کتابی که شاید کمتر کسی دیده باشم که آن را نخوانده باشد و تمام کسانی که خواندهاند شک داشتهاند که آن را فهمیدهاند.
کتاب مهمی است که در موردش بسیار گفتهاند و نوشتهاند. نظرات متفاوت و متضادی در مورد آن ارائه شده است. البته در نقدها کلی گوییهایی هست که هیچکدام به فهم داستان کمکی نمیکند نهایتا آن را در ژانر خاصی دسته بندی کرده، نویسنده آن را با نویسندهای مقایسه یا اشاره به تکنیکهای نویسندگی کردهاند و به عبارتهایی مانند تاثیرگذار و چند لایه، هذیانی و وهم آلود، عاشقانهای بیمارگونه و زن ستیزیِ نهادینه بسنده کردهاند. البته جملگی آنها پیچیدگی و ابهام داستان را ستوده و در نهایت آن را یک شاهکار نامیدهاند و بسیار اندکند کسانی که در کل آن را فاقد هر گونه ارزش ادبی دانستهاند. تمام این عبارات شواهدی در داستان دارند ولی موارد نقض همین معانی بیشتر از موارد تایید آنها در داستان یافت میشود. به هر حال داستان هرچقدر هم پیچیده، باید به فهم درآید در غیر اینصورت چگونه میشود آن را شاهکار دانست.
اخیرا دوباره کتاب را خواندم و به فرضی رسیدم که شاید بتواند به فهم کتاب کمک کند. حداقل مورد نقض بارزی برای آن وجود ندارد.
بیایید فرض کنیم که کتاب راجع به مردی است که در اوایل جوانی در وجود خود زنی را کشف میکند. او این حقیقت را به شدت انکار میکند و سعی دارد آن زن را در درون خودش سرکوب کند ولی هر چه بیشتر تلاش میکند کمتر موفق میشود و نمیتواند از شر آن نیمه پنهان وجود خلاص شود.
راوی دو داستان از خودش یا در واقع خودش را در دو داستان مجزا برای خواننده بیاهمیت روایت میکند. وجه مشترک دو داستان حضور راوی است. به غیر از راوی شخصیتهایی دیگری هم در هر دو داستان وجود دارند که در برخی صفات یا مشخصات ظاهری و حتی رفتارهایی با همدیگر همپوشانی دارند. در حدی که میشود آنها را مرتبط و حتی فراتر از آن میشود آنها را یکی فرض کرد. نویسنده جوری برای توصیف شخصیتها از صفات و توضیحات عین به عین استفاده کرده که به طور حتم تعمدی در کار است. آنقدر این تاکیدها تکرار میشوند که مبادا خواننده لحظهای فکر کند این مردها یکی نیستند.
حتی در ارتباط با زنهای داستان هم با این که تفاوتهایی اساسی برای آنها قائل است با هنرمندی خاصی راه را بر این گمان که آنها شخصیتهای متفاوتی هستند میبندد و با شیوه جاری در تمام کتاب به خواننده میقبولاند که این زنها همه یکی هستند.
و در آخر تکرار تقابل مدام این زنان و مردان در الگوهایی خاص خواننده را به این فکر وامیدارد که گویی در هر الگو زن و مرد داستان یکی هستند. در نهایت با فرض این که تمام شخصیتهای داستان خود راوی هستند راز دل او برملا میشود و حقیقتی که در هزار لفاف پیچیده و پنهان شده بود بر ما عیان میشود. گفتن از طریق نگفتن قانون جاری در این کتاب است که نویسنده با وفاداری فراوان آن را رعایت کرده است.
اجازه بدهید به شواهد موجود در خود کتاب بر این فرض مراجعه کنیم. راوی برای معرفی خود در صفحات اولیه کتاب آورده: «اگر تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم… برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همه روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم… من فقط برای سایه خودم مینویسم. باید خودم را بهش معرفی بکنم.»
در همین ابتدا آب پاکی را روی دست خواننده ریخته که هیچ اهمیتی برای او قائل نیست و کل داستان تعامل راوی با خودش است و هیچ کس اجازه ورود به این دنیای یکنفره را ندارد و هیچ عنصری از داستان هم خارج از این دنیای ذهنی یکنفره نیست. در اوایل داستان دوم میگوید: «من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه خودم ارتباط بدهم.»
و در صفحات آخر کتاب دوباره حرف سایه را پیش میکشد و میگوید: «سایه من خیلی پررنگتر و دقیقتر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود. سایهام حقیقیتر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننه جون و زن لکاتهام همه سایههای من بودند. سایههایی که میان آنها محبوس بودم. در این وقت شبیه به یک جغد شده بودم ولی نالههای من در گلویم گیر کرده بود و به شکل لکههای خون آن را تف میکردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند. سایهام به دیوار درست شبیه به جغد شده بود و با حالت خمیده نوشتههای مرا میخواند. فقط او میتوانست بفهمد. از گوشه چشمم که به سایهام نگاه میکنم میترسم… نمیتوانستم خودم را از دست او، از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم.»
بله، این نوشتار در مورد بوف کور صادق هدایت است. اجازه بدهید دقیقتر بشویم و برویم سراغ بقیه شواهد هر چند برای داشتن همه شواهد باید تمام کتاب را خواند. نویسنده با ظرافت خاصی از هرگونه پرگویی پرهیز کرده است. هیچ پاراگرافی در کتاب یافت نمیشود مگر اینکه اشارهای به این فرض داشته باشد. در اینجا فقط بعضی از نمونهها کنار هم چیده شده تا شاید تصویر روشنتری از فرمایش نویسنده بدست بیاید.
اولین شخصیت داستان راوی است که خودش و زندگیاش را از تولد تا مرگ اینطور معرفی میکند: «من فقط به شرح یکی از این پیشامدها میپردازم که برای خودم اتفاق افتاده… و نشان شوم آن – تا زندهام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است – زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود نوشتم، ولی میخواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خود داشته و خواهم داشت… فقط میترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.»
شخصیتهای بعدی، تصویر مرد و زن روی قلمدان هستند که توسط راوی نقاشی شدهاند و در مورد آنها اینطور میگوید: «نمیدانم چرا موضوع مجلس نقاشیهای من از ابتدا یکجور و یک شکل بوده. همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چمباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد… دستم بدون اراده این تصویر را میکشید.»
این تصویر دو شخصیت دیگر وارد داستان میکند. اولین بار پای این زن و مرد به شکل نقاشی به داستان باز میشود. این زمانِ کشف حس دوگانه بودن از درون است. زن زیبا و جوان است و گل نیلوفر به مرد پیشکش میکند و مرد، پیر و زشت است و از دیدن زن متعجب است. شاید به خاطر پرهیزگاری و احتیاط زیاد در پنهان کردن واقعیت وجودی اش او را در هیئت جوکیان هند تصویر کرده. همواره نیروی حیات و وجه زیبای آن در وجود زن عیان است و پیری و زوال در مرد بدگل نفهته است.
در مرحله بعد، شاید وقتی راوی نشئه تریاک است هر دو شخصیت صورت انسانی به خود میگیرند. زن در هیئت زن اثیری و پیرمرد به صورت عموی راوی وارد داستان میشوند. به محض معرفی عمو شباهت او را با خودش و پدرش که بعدتر گفته میشود دوقلو بودهاند گوشزد میکند. توصیف عمو تکرار توصیفات پیرمرد توی نقاشی است.
«به هر حال عمویم پیرمردی بود قوز کرده که شالمه هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پارهای روی دوشش بود، سر و رویش را باشال گردن پیچیده بود، یخهاش باز بود و سینه پشمآلودش دیده میشد… پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت. یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل این که عکس من روی آیینه دق افتاده باشد. من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همینجور تصور میکردم. به محض ورود رفت و کنار اتاق چمباتمه زد. به فکرم رسید برای پذیرایی او چیزی تهیه کنم… نه تریاک برایم مانده بود نه مشروب.»

ورود بیگفتگوی عمو و چمباتمه زدنش گوشه اتاق و فکر پذیرایی از عمو با شرابی که از زمان تولد راوی برایش به ارث مانده عجیب است. تازه اگر بدانیم که آن شراب، آلوده به زهر کشنده مار است عجیبتر هم میشود. وقتی به پستو میرود که ظرف شراب را بیاورد از روزنه دیوار، بیرون خانه را میبیند. چیزی که دیده میشود زن و مردی هستند درست شبیه به نقاشی روی قلمدانها با دیگر جزئیات تصویر مانند جوی آب و گل نیلوفر و همان حالت انگشت به دهان بودن پیرمرد. در اینجا تصویر زن هم در قامت یک زن واقعی جان مییابد. راوی دارد بیشتر با حس دوگانگی درونش آشنا میشود. گویی حسها از حالت یک توهم خارج شده و تبدیل به احساسات واقعی انسانی میشوند. راوی به خودش اجازه و فرصت میدهد تا آن را کامل حس کند.
راستی عکس آدمی در آیینه دق چه معنایی دارد؟ عکس در آیینه که خود است و شاید عکس در آیینه دق آن خودی باشد که شخص نمیخواهد با آن روبرو شود. آنچه راوی در آیینه میبیند نیمه نخواستنی وجودش است همان مرد رو به زوالی که از دیدن زن انگشت حیرت به دهان میبرد.
زن درست مقابل صورت او قرار گرفته و او زن را اینطور توصیف میکند: «از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده او را دیدم و پرتوی زندگی من روی این گودیهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد. این آیینه جذاب همه هستی مرا تا آنجا که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید… ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاه از او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.»
توصیفی که از چشمهای زن دارد قابل تامل است. مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده هستند! آیینه هستند! راوی خود را در آن میبیند پس آن حالتها حالت خود او نیز هستند. نگاه کردن از دریچه چشم زن اسرار فلسفی و الهی را رفع میکند. انگار راوی دارد موقعیت زن را تجربه میکند نه توصیف.
در اوایل داستان دوم راوی باز هم از آیینه صحبت به میان میآورد. میگوید: «من میترسم از از پنجزه اتاقم به بیرون نگاه بکنم، در آیینه به خودم نگاه کنم. چون همه جا سایههای مضاعف خودم را میبینم… آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم. ولی حالا که در آیینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «منِ» سابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد.»
صحبت از یک تغییر و «من» گذشته و «من» حال حاضر نیست. او خودش را «ما» میخواند. جمعی که مانعی بینشان نیست بلکه افرادی که این «ما» را تشکیل میدهند همزمان حضور دارند.
پیشتر در توصیف دختر او را مهرگیاه میخواند. مهرگیاه، که «مردم گیاه» نیز گفته میشود، گیاهی است که ریشهاش شبیه به نرومادهای است که در هم پیچیده باشند. یعنی بخش دیده شدنی گیاه یک ساقه است ولی در ریشه که نهفته است و دیده نمیشود یک نر و یک ماده وجود دارد. میگوید: «او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید میکند… مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند. مثل مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند… لذت مکیف و ترسناکی در خودم حس کرده بودم.»
و جلوتر در داستان میگوید: «مثل این که من اسم او را قبلا میدانستهام. مثل این که روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی بهم ملحق شده باشیم… هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود… در این دنیای پست یا عشق او را میخواستم یا عشق هیچ کس را… ولی خنده خشک و زننده پیرمرد رابطه میان ما را از هم پاره کرد… از صدای خنده پیرمرد میترسم.»
کیف همراه با ترس در واقع حس زن بودن از درون را کمی محسوستر از قبل نشان میدهد. کیف زن بودن است در مقابل ترس از خنده پلید مرد. هر چه زن بودن برایش جذابتر میشود مرد بودن دشوارتر میگردد. اما واقعیت این است که زن نهان است و مرد عیان. زن اسیر حضور مرد است. قالب و کالبد زندگی به مرد سپرده شده است. استهزای مدام پیرمرد نماد دهنکجی طبیعت به راویست که زنی را در آیینه مرد نشان میدهد.
نیمه مرد، مایه تمسخر، پیر و بدگل است و نیمه زن زیبا و جوان. این روال تا آخر کتاب ادامه مییابد. گویی که نیمه زن وجود، برای خود راوی خواستنیتر از نیمه مرد وجودش است. گلهای نیلوفری که در گوشه و کنار تمام خرابهها و خانههای درب و داغان روییده و یکی هم در دست دختر است هم حکایت از این دارد که او ته وجودش میل به زندگی در هیئت زن را به زندگی در هیبت مرد ترجیح میدهد. زور زن آنقدر زیاد است که نمیشود براحتی سرکوبش کرد.
«کلید را در قفل پیچاندم. در باز شد. خودم را کنار کشیدم. او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاریک گذشت، در اتاقم را باز کرد. من هم پشت سر او وارد اتاقم شدم… او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود… یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس میکردم… همیشه پیش خودم تصور میکردم که اولین برخورد ما همینطور خواهد بود… این سکوت برایم حکم یک زندگی جاورانی را داشت. چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد… در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او دیدم. چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش، در چشمهای سیاهش، شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم. و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم. مثل این بود که قوهای را از درون وجودم بیرون می کشید… چشمهای خسته او مثل این که یک چیز غیر طبیعی که همه کس نمیتواند ببیند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد آهسته بهم رفت.»
و این جمله که بینهایت درخورد تامل است در ادامه میآید: «پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان کندن روی آب میآید از شدت حرارت تب به خودم لرزیدم.» گویی که یکی از میان رفت و این دیگری پدید آمد.
در این صحنه زن قویتر ظاهر میشود و تجسد جسمانی پیدا میکند و به اتاقش میآید. هر چه پیش میرود کشمکش و درگیری بیشتر میشود. گویی که مراتب کشف زن درون، درک احساس زن بودن و بعد درگیری با این احساسات با مراتب شکل گیری زن در داستان از تصویر روی قلمدان تا حضور زن واقعی در اتاق راوی منطبق است.
در این دیدار این که هر دو همه چیز را در مورد هم میدانند تکرار و تاکید شده است و همچنین ابدی و ازلی بودن آنها در کنار هم. و جالب این که با این همه توصیفات زیاد و دقیق از این دیدار هیچ اثری از خواهش یا رفتار جنسی وجود ندارد و حتی هیچ گفتگویی اتفاق نمیافتد. در توصیف نگاه زن نقطه دید یا نظرگاه راوی را مقابل چشم زن توصیف نمیکند بلکه خودش را پشت چشمهای زن یعنی جایی که صاحب چشمها قرار دارند میگذارد.
زن را زن اثیری مینامد. کالبد اثیری انسان کالبدی سوای کالبد جسمانی اوست. بخش نادیدنی و پنهان وجود است. کالبد اثیری روح است و کالبد فیزیکی جسم و در فرهنگی که به کالبد اثیری قائل است نسبت روح به جسم نسبت اصل به فرع است پس شاید برای راوی، نیمه زن اصل به حساب میآید و نیمه مرد فرع.
بعد میرود سراغ همان شرابی که از پدرش به ارث برده. همان که برای پذیرایی از عمو هم در نظر گرفته بود. میگوید: «سر بغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای داندانهای کلید شدهاش آهسته در دهان او ریختم. برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد.»
شراب را در دهان دختر میریزد ولی تاثیر آن را روی خودش شرح میدهد. ما در آواخر داستان این حقیقت را میفهمیم که این شراب مسموم است پس قصد راوی پذیرایی نیست. او دائم در کشاکش این نبرد است که آیا نیمه مرد کریه و نخواستنی را در خود بکشد یا نیمه زن زیبا و خواستنی را. شاید هر چه تلاش کرده زن را درون خودش سرکوب کند نتوانسته و با خودکشی میخواهد به این دوگانگی پایان بدهد.
و در آخر همین پاراگراف در حالی که صندلی را کنار تخت گذاشته و به تماشای دختر نشسته و میگوید: «آیا ممکن بود که این زن، این دختر، یا این فرشته عذاب زندگی دوگانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام و آنقدر بیتکلف؟» از زندگی دوگانه زن میگوید درحالی که هیچ عملی از زن سرنزده و رفتار دوگانهای نداشته است و راوی هم اشارهای به اجزای دوگانه نامبرده ندارد. پس شاید منظور زندگی دوگانه خود راوی ست.
«شاید به این وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم. لباسم را کندم و رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم. مثل نر و ماده مهرگیاه به هم چسبیده بودیم. اصلا تن او مثل تن ماده مهرگیاه بود که از نر خودش جدا شده باشد و همان عشق سوزان مهرگیاه را داشت. دهنش گس و تلخ مزه طعم کونه خیار را میداد.»
توضیح این صحنه اروتیک نیست و حتی اشارهای به هیچ رفتار جنسیای ندارد. بدن چسبیده بهم آن دو را دوباره به مهرگیاه تشبیه میکند و یادآور میشود آن دو یکی هستند. آنها در عیان یکی و در ذات نادیدنی دو هستند. بعد بدون این که اشارهای به بوسیدن کرده باشد مزه دهن دختر را توضیح میدهد. گس و تلخ نه مزه خوبی است، نه عاشقانه است و نه خواستنی. این مزه شراب به همراه تب و تریاک و سم مار است و مزه دهن خود راویست.
حالا زن دیگر مرده. راوی او را کشته است. میگوید: «این همان کسی است که تمام زندگی مرا زهر آلود کرده بود و یا اصلا زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهر آلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم… روح شکننده و موقت او که هیچ رابطهای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چینخوردهاش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه میکرد… بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بیانتها در جوار مرده به سر ببرم. با مرده او. تا دنیا دنیا است، تا من م یک مرده، یک مرده سرد و بیحس و حرکت در اتاق تاریک با من بوده است.»
راوی از کجا میدانسته که جسم زن، زن را شکنجه میکرده؟! اصلا چطور جسم کسی صاحبش را شکنجه میکند. شاید راوی دارد از جسم خودش حرف میزند؟ زنی که در جسم مردانهای گیر کرده و شکنجه میشود. در جملهای میگوید: «تن و سایهاش را به من داد» چرا سایه؟ شاید این سایه همان سایهای ست که اول داستان اشاره شده: «باید خودم را به سایهام معرفی کنم»
کمی بعد از این که زن مرده میگوید: «او کاملا مرده بود ولی چرا و چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم آیا در حالت رویا دیده بودم؟ آیا این حقیقت داشت؟ نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند.» باز هم تاکید به این که این مقوله خودشناسی است و ربطی به دیگران ندارد و نمیخواهد پای مخاطبی به میان کشیده شود.
توجه داشته باشیم این توصیفات هیچ کدام نه عاشقانه ست و نه زن ستیزانه که در نقدهای مختلف آورده شدهاند و اصلا به زن مربوط نمیشوند. تمام این مدت راوی دارد از خودش میگوید. این واقعیت به هیچ عنوان برای دنیا قابل ارائه نیست. پس او خیال ندارد اجازه بدهد که زن در اتاقش، در کنارش و توی یک پیراهن با او زندگی کند حتی اگر آن زن را از خودش بیشتر دوست داشته باشد و وجود او را به وجود خودش ترجیح بدهد.
تلاش برای کشتن زن و کشتن عمو در قالب پذیرایی با شراب مسموم شاید اقدام به یک خودکشی است که نافرجام مانده. راوی از شروع کتاب تا پایان مدام در حال احتضار است. کشتی گرفتن او با مرگ موتیف اصلی داستان است که در لایه زیرین داستان پیوسته در جریان است.
داستان اینطور ادامه پیدا مییابد. راوی نیمه جان و زیر تاثیر تریاک و سم مار در میان هذیان خودش زن را تکهتکه میکند و در چمدانی جا میدهد. قصد دارد آن را ببرد در جای دوری دفن کند. دنبال کسی میگردد تا از او کمک بخواهد که مرد حمال پیدا میشود. تمام خصوصیاتی که برای مرد حمال و بعد از او مرد نعشکش و بعد از او مرد گورکن ارائه میدهد بطور دقیق همان است که قبلا برای سلسله مردان داستان شرح داده بود (پیرمرد روی قلمدان، پیرمردی که از روزن دیوار دیده بود و عموی بدگلاش که دوقلوی پدرش که شبیه خودش بوده).
از بیان صفات تکراری تا اجزای پوشش دقیقا تکراری تا حالتهای رفتاری و جسمی تکراری در این مردها اصلا دریغ نمیکند و با تاکید آنها را تکرار میکند. عوامل دیگری نیز اضافه میکند که یکی بودن همه این افراد را قوت میبخشد از جمله اینکه: حمال میداند او نعشکش لازم دارد و بیگفتگو او را به گورستان میبرد. گورکن آدرس خانه راوی را بلد است و کوزهای را که با نقش روی قلمدان توی گور کنده شده پیدا میکند را به او میدهد. نعشکش از او پول نمیگیرد. او را در جایگاه نعش میخواباند و چمدان حامل جسد را روی سینه او میگذارد. و همهشان بسیار کریه میخندند و او را مسخره میکنند. میگوید: «مرده او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار میداده.»
حالا زن را کشته و به قبرستان برده و دفن کرده و از دستش خلاص شده ولی با کوزهای با همان نقش به خانه برگشته. زن دوباره از حالت جسمانی به تصویری که از گوری برخاسته تبدیل میشود و دوباره به حالت نهفته برمیگردد. در مسیر برگشت دوباره خانههای متروکه را توضیح میدهد که در گوشه و کنار، گل نیلوفری در پای دیوار خرابی روییده. همانطور که خودش ویران و خراب به خانه برمیگردد نشانههایی از زن در وجودش دوباره در حال رویش است. لکه خونی هم که پاک نمیشود از همین دست نشانههاست که به او اجازه خلاصی شدن از دست زن را نمیدهد.

همین رفتن تا گور و برگشتن هم استعارهای است از این که راوی تا دم مرگ رفت و بر گشت. یعنی در عالم هذیان زن را کشت و چال کرد ولی در عالم واقع یک خودکشی بیسرانجام اتفاق افتاد.
در راه برگشت میگوید: «حالت قی کردن به من دست داد.» و شاید یعنی زهر را بالا آورده و جان بدر برده باشد.
لازم است به این جملات کلیدی توجه کنیم. میگوید: «بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همه جان مرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه به جسم من فرو رفته بود. و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بودهام و یکنفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمیدیدم مرا میان مه و سایههای گذرنده میگرداند.»
شاید در این تصویر میخواهد آن چه نمیشود به زبان آورد را به ما نشان میدهد. آن زنی که در تابوت چمدان به قبرستان برده شد خود اصلی او یعنی «نیمه زن» است که همه عمر توی تابوت بوده و «نیمه مرد» سوار بر زندگی است. به اصطلاح امروزی او همه عمرش توی کلازت بوده. در ادامه عیان داد میزند: «میخواستم از خودم بگریزم» درجایی دیگر خودش را اینطور توضیح می دهد: «یک توده در حال مسخ و تجزیه بود. گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بودـ یک مخلوط نامتناسب عجیب… چیزی که تحمل ناپذیر است.»
کمی جلوتر نقاشی قلمدان را با نقاشی روی کوزه و خودش را با نقاش کوزه مقایسه میکند و میگوید: «هر دوی آنها یکی و اصلا کار یک نقاش بدبخت روی قلمدان ساز بود… میتوانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته درست مثل من.» باز هم وقتی در مورد چشمها حرف میزند خودش را در میان دو چشم قرار میدهد نه روبروی آنها. این جایگاه، پرسپکتیو اول شخص است و باز انگار که صاحب چشمها خود اوست.
در انتهای قسمت اول با لباس خون آلود نشسته و منتظر است داروغه بیاید و او را دستگیر کند. میگوید: «وانگهی مدتها بود که منتظر بودم به دست داروغه بیفتم. ولی تصمیم داشتم که قبل از دستگیر شدنم پیاله شراب زهرآلود را که سر رف بود به یک جرعه بنوشم. این احتیاج نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه اجباری شده بود. میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد بیرون بکشم.» و آنچه از زندگی خود مینویسد میشود داستان دوم.
او انتظار داروغه را میکشد. اگر انتظار داروغه برای قتل زن است پس چرا «مدتها»؟ شاید داروغه هر آن کسی باشد که بیرون از آن اتاق است. داروغه همان اجتماع است که اگر راز او را بفهمد دیگر کلکاش کندهاست
داستان دوم نسخه دیگری از داستان اول است. انگار همان آدمها با چیدمان دیگری نسخه دیگری از نمایش را روی صحنه میبرند. مهمترین تغییر در داستان دوم این است که زن از اثیری به لکاته تبدیل میشود که در ضمن زن راوی ست. زنی که هرگز با راوی نمیخوابد و مرتب معشوقه های جفتوتاک پیدا میکند.
در داستان دوم در واقع مرد از دنیای معصومیت به دنیای معصیت وارد شده و فصل روابط جنسیه زندگیاش شروع میشود. داستان اول رابطه راوی با خودش است و داستان دوم رابطه راوی با دیگران. زن معصوم، اثیری و باکره بوگامداسی به زن لکاته تغییر میکند. از بین رفتن باکره از بین رفتن باکرگی خود راوی ست.
وقتی زن غریبه داستان اول در داستان دوم به زن راوی تبدیل میشود یعنی نیمه زن را در وجود خودش کاملا شناسایی کرده و پذیرفته. او دیگر جفت نهفته مهرگیاهی او نیست حال در موقعیت همسر، او را جور دیگری جفت خود معرفی میکند. تمام راههایی را امکان میدهد این زن را به خود نزدیکتر معرفی کند بکار میگیرد. میگوید: «ولی ننه جون دایه او هم هست، دایه هر دومان است، چون نه تنها من و زنم قوم و خویش نزدیک بودیم بلکه ننه جون هر دومان را با هم شیر داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود چون من اصلا پدر و مادرم را ندیدهام.» بعد میگوید: «پدر و عمویم برادر دوقلو بودهاند… مثل سیبی که نصف کرده باشند.» و آنقدر از نزدیکی خلق و خو و شباهتشان میگوید تا میرسد به این که هر دو عاشق یک نفر بودند. این هم اشاره به نوع دیگری از یکی بودن در عین حال دوتا بودن است. یک انسان در دو هیئت بودن را مدام با ترکیبهای مختلف به ما ارائه میدهد. در جایی میگوید از بچگی با او در یک ننو میخوابیده اند. ننو یک محمل تکنفره است.
پدر و عمو هر دو عاشق مادر راوی میشوند که قبل از اینکه با پدر راوی همراه و از او بچه دار شود باکره بوگام داسی- رقاص معبد لینگم بوده و چون دیگر باکره نبوده از معبد اخراج شده. اولین بار که عمو باکره بوگامداسی را همراه برادرش میبیند عاشقش میشود و خودش را به جای برادر جا میزند و از دختر کام میگیرد و وقتی دختر میفهمد برای دو برادر آزمایش سختی قرار میدهد، آزمایش مارناگ. باید هر دو بروند به اتاق مخصوصی که مار کشندهای در آن است. در واقع زهر همین مار است که درون بغلی شراب برای راوی به ارث گذاشته شده. تولدی که از اول مرگ را به او پیشکش کرده همان رنج کشندهای است که با وی زاده شده. دو برادر باید آنقدر توی اتاق بمانند که مار یکی را نیش بزند. پس فقط یکی از این دو قل که به نوعی یکی هستند حق زنده ماندن دارد. و این همان تصمیم گریزناپذیریست که راوی مدام درگیر آن است، از بین بردن یک نیمه از وجود، ولی کدام نیمه؟
میگوید: «از شدت وحشت عمویم با موهای سفید از اتاق خارج میشود. مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمویم میشود. یک چیز وحشتناک! معلوم نیست کسی که بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عمویم بوده. چون در اثر این آزمایش اختلال فکری برایش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را به کلی فراموش کرده و بچه را نمیشناخته. از این رو تصور کردهاند که عمویم بوده. آیا همه این افسانه مر بوط به زندگی من نیست؟»
در واقع این آزمایش در داستان اول هم عینا اجرا شد، بین راوی و زن اثیری در اتاق راوی وقتی از بغلی شراب که زهر همین مار در آن بوده نوشیدند. همه درگیری راوی این است که دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. آزمایش مار همان جنگ درونی راوی است. جنگی که او در هر صورت بازنده است. چنانچه عمو که به ظاهر برنده ماجراست جوانی و مشاعر خود را از دست داده و به شکل همان پیرمرد ناجور داستان از اتاق خارج میشود. لطفا به جمله آخر این نقل قول توجه بیشتری بفرمایید. بعد از خارج شدن یکی از برادرها که معلوم نیست کدام است از اتاق به وضوح میگوید این زندگی خود راوی است.
آخرین دیدار بوگامداسی یعنی مادرش را با پدر توصیف میکند. بوگامداسی به درخواست پدر رقص مقدس معبد را برای او اجرا میکند و به آهنگ نیلبک مارافسا در جلوی روشنایی مشعل با حرکات لغزنده مانند همان مارناگ پیچ و تاب میخورد.
بوگامداسی قبل از رفتن آن شرابی که در آن زهر دندان ناگ ـ مار هندی ـ حل شده بود را برای پسرش به ارث میگذارد. از مادر زن بودن را به ارث برده که جز مرگ علاجی ندارد. در اینجا با توصیف رقص زن در مقابل مرد دوباره جنگ نیمه زن و نیمه مرد را در قالب دیگری به نمایش در میآورد. زن همان مار است که مرد باید با او بجنگد.
بچه یا همان راوی به عمهاش سپرده میشود. میگوید: «عمهام را به جای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم. به قدری او را دوست داشتم که دخترش ـ همین خواهر شیری خودم ـ را بعدها چون شبیه به او بود به زنی گرفتم. یعنی مجبور شدم او را بگیرم. فقط یک بار دختر خودش را به من تسلیم کرد. هیچوقت فراموش نخواهم کرد. آن هم سر بالین مادر مردهاش… همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ـ مادرش ـ با چه حرارتی خودش را به من چسباند. و چه بوسههای آبداری از من کرد. من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم… و اگر میتوانستم یک سیلی محکم به صورت مرده میزدم که به حالت تمسخر به ما نگاه میکرد. چه ننگی» در جای دیگر می گوید: «او را گرفتم چون یک شباهت محو و دور با خودم داشت.»
باکره بوگامداسی، زن اثیری همگی مقامهای زن درون هستند تا قبل از این که وسط یک رابطه جنسی سروکلهاش پیدا شود. راوی احساس میکند از آن زن معصوم باکره مهربان رودست خورده است وقتی میبیند در تمام روابط جنسی، خودش ناکام میماند. در اولین بوسه میخواهد از زور خجالت به زمین فرو برود. چرا میخواهد به مرده سیلی بزند؟ با حضور این زن شهوتی راوی درمییابد که از آن باکره، آن معصوم فریب خورده است.
نیمه مرد لب شکری است. یعنی عضوی برای بوسیدن و کامی برای کامروایی ندارد و این زن است که کامروا ست. هر سه زنِ منزه میمیرند و زن لکاته پا به عرصه داستان میگذارد. در واقع این که فقط یکی از آنها کامرواست و آن دیگری همیشه ناکام است گرایش جنسی راوی را مشخص میکند. کشف این حقیقت است که او را با زن دشمن میکند و او را به بدترین نام میخواند. زن با همه میخوابد به جز راوی. این که راوی خود را جاکش زنش خطاب میکند و این که طبق سلیقه او مردانی را تور میکند و به خانه میآورد نشانه واگذاری روابط جنسی به زن است. تنها جایی که نمیتوانسته زن را سرکوب کند و در نقش مرد ظاهر شود همان روابط جنسی بوده.
معشوقههای زن را «رجاله» مینامد. شاید آنها معشوقههای مردش بودند. در مورد آنها و شباهت خودش به آنها میگوید: «شباهتی که بیشتر از همه به من زجر میداد این بود که رجالهها هم مثل من از این لکاته ـ از زنم ـ خوششان میآمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود. حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است.» در این جمله «از زنم» را برای تاکید درون دو خط تیره جا داده. از لحاظ دستوری «از زنم» میتواند «از بخش زن وجودم» یا «از من در حالت زن بودنم» هم معنی بدهد. و او حتم دارد یکی از این دو جنس در وجودش نقصی دارد که همانا مرد ناکام است.
انسانهای اطرافش را چنین تصیف میکند: «من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیاشان میشد.» جمیع انسان را خلاصه میکند در حد دهان و روده. البته آلت جنسی در این خلاصه سازی حذف نمیشود. تمام بخشهای روابط انسانی برای او رنگ باخته و تنها دغدغه جنسیت به قوه خودش باقی مانده است.
کشمکش تا پایان داستان ادامه پیدا میکند و در انتهای داستان دوم نیز مانند داستان اول او همچنان قصد کشتن زن را دارد که با به میان آمدن چاقو و خون، خبر از یک اقدام دیگر به خودکشی میدهد.
کمی جلوتر در داستان میگوید: «من فقط برای احتیاج به نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکارم خودم را به موجود خیالی خودم، به سایه خودم ارتباط بدهم… آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم ولی حالا که در آیینه نگاه میکنم خودم را نمیشناسم… ولی زندگی من همهاش یک فصل و یک حالت داشته، مثل این است که در یک منطقه سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است، در صورتی که میان تنم همیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شمع آب میکند… در اتاقم یک آیینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم. در زندگی محدود من آیینه مهمتر از دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارد.»
باز هم آیینه در زندگیاش نقش مهمتری از انسانهای اطرافش بازی میکند. در میان تمام این غیرمستقیم گفتنها تنها چیزی که بارها به طور مستقیم گفته میشود این است که موضوع داستان رابطه راوی با خودش است. برای درک این میزان از پرده پوشی و غیر مستقیم بودن باید به یاد بیاوریم که این شخصیت داستانی در چه زمانهای و در چه مکانی خلق شده است. این کتاب در زمان نوشته شدن و زمان زیادی نیز پس از آن و سالهای زیادی بعد از انقلاب در ایران اجازه انتشار نداشت و نمیدانم شاید هنوز هم ندارد در عین حال که شاهکار ادبی خوانده شد نکوهیده نیز بود. زمانه و محل زندگی او هیچ مجالی برای بیشتر از این گفتن را به او نمیداد.
این اولین بار نیست که صادق هدایت برای روایت داستانش از این شیوه استفاده میکند. در داستان برجسته «سه قطره خون» هم همین الگو دیده میشود.
راوی، جوانی که دچار اختلال چند شخصیتی است، در بیمارستان روانی بستری شده است. او در این داستان کوتاه شخصیتهایی را معرفی میکند که تعدادی از آنها همپوشانیهای دقیقی دارند که نشان میدهد این شخصیتها یکی هستند. همه افراد با خصوصیاتی مشخص، خود راوی هستند.
مهمترین همپوشانی بین تمام شخصیتهای راوی یک شعر، مهارت نواختن تار، داشتن یک اسلحه مشخص، شلیک با آن اسلحه به یک هدف مشخص و حساسیت جملگی به سه قطره خون ریخته شده در پای کاج است. محل اقامت همگی آنها اتاقی ست با رنگ آبی که تاکمرکش آن کبود است و روبروی آن اتاق درخت کاجی بلندی قرار دارد. مهمترین این خصوصیات، اما همان سه قره خون است که نام داستان نیز هست.
بقیه شخصیتهای جانبی داستان به این دلیل اهمیت دارند هر کدام جزئی از داستان راوی را حمل میکنند. بخشهایی از داستان راوی به صورت قطعه قطعه مثل پازل در داستان دیگران گنجانده شده. این داستان بسیار موجز است و حتی یک کلمه را بیدلیل خرج دیگران نمیکند و به هیچ وجه قصد ندارد از دنیای ذهنی راوی بیرون برود. قانون اصلی داستان همین تکثیر یک نفر در وجود بقیه و تکثیر یک داستان در دیگر داستانها ست. با اتکا به این اصل این تفاسیر معنی پیدا میکنند.
مثلا در مورد دکتر بیمارستان میگوید: «اگر جای دکتر بودم یک شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند. آنوقت صبح توی باغ میایستادم. دستم را به کمرم میزدم. مردهها را که میبردند تماشا میکردم.» این یعنی در مدتی که راوی در بیمارستان بستری بوده بهبودی حاصل نشده و هنوز از آستانه مرگخواهی یعنی دلیل بستری شدنش عبور نکرده است.
در خلال داستان دو خودکشی دلخراش ذکر میشود که کلمات برای این دو چنان با دقت انتخاب شدهاند که صحنه دلخراش خودکشی را به تصویر درآوردهاند. بیان این دو نشان از این دارند که راوی به دلیل اقدام به خودکشی به تیمارستان آورده شده. البته شوهد دیگری بر این ادعا نیز در خلال داستان آورده میشود.
میگوید «خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند بدبخت خواهند شد.» اشاره به خودش دارد. در شعر هم اشاره میکند که «جهان را نباشد خوشی در مزاج به جز مرگ نبود غمم را علاج». این هم اشاره دیگری که تئوری خودکشی راوی را قوت میبخشد.
عقیده تقی عقیده خود راویست که باور دارد «زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هرچه زن است باید کشت.» با این عبارت اشاره میکند که ریشه بیماریاش یک زن است. او بر خلاف عقیدهاش که باید همه زنها را کشت از عاشق شدن به صغرا سلطان که تنها امکان در دسترس اوست هم نمیگذرد و گویی بدون وجود زن اموراتش نمیگذرد. در همین خورده داستان دارد خصوصیاتی از راوی را به ما معرفی میکند. این که پای زنی در میان است و عشق و تنفر او را به جنون مرگ خواهی رسانده.
صغرا سلطان، پیرزنی که خودش را دختر چهارده ساله میداند، و به نظر راوی اگر درمان شود و خودش را در آیینه ببیند سکته خواهد کرد. این هم نمونهای از کسی که اگر با خود واقعیاش روبرو شود طاقت نخواهد آورد. گفتیم که داستان خود راوی قطعه قطعه در داستان دیگران تجلی پیدا کرده. خود واقعی راوی اما کیست که اصلا تحمل مواجه با او را ندارد؟! آیا او نیز خود را دختر جوانی فرض میکند؟!
او در مورد ناظم بیمارستان که گربه را با تیر زده و هم اتاقیاش عباس، که سیم به چوبی بسته و برای خودش تار درست کرده، حرف میزند. در مورد همکلاسیاش، سیاوش، که قرار بود با خواهر نامزد راوی ازدواج کند ولی مریض و بستری شد صحبت به میان میآورد. داستان گربه نری که شبها به سراغ گربه ماده سیاوش میآمده تا با او درآمیزد را تعریف میکند. شخصیت ناظم، عباس، سیاوش و گربه نر همگی خود راوی هستند.
در آخر داستان راوی چنین معرفی میشود: «میرز احمد خان که ششلول در جیب دارد و نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید بلکه شکارچی قابلی هم هست» سپس او تار مینوازد و آن شعری که عباس دائم زمزمه میکرده را به عنوان تصنیف تازهاش میخواند. با جمع آوردن تمام جزئیات مربوط به دیگر شخصیتها در معرفی راوی یکی بودن همه آنها را علنی میکند.
تمام کسانی که درگیر آن سه قطره خون هستند خود راویاند. دو روایتی که در یکی خون پای درخت خون گربه است و در دیگری خون مرغ حق، هر دو به یک معنی هستند و نماینده ذهنیت راوی که فکر میکند ستمی بر وی رفته و او به ستم خواهی باعث و بانی آن را کشته.
اگر مرغ حق همان جغد نبود من هرگز به خود اجازه نمیدادم قدمی از این فراتر روم و بگویم این داستان نسخه دیگری از بوف کور است و همچنین اگر در بوف کور هم لکههای خون را به گلوی بوف نسبت نداده بود. آنجا که میگوید: «در این وقت شبیه به یک جغد شده بودم ولی نالههای من در گلویم گیر کرده بود و به شکل لکههای خون آن را تف میکردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند.»
شاید به نظر بیاید ستمی که بر وی رفته یک رقیب عشقی است در هیئت گربه که راوی هم به خدمتش رسیده ولی از منظری دیگر آن گربه نر نمیتواند رقیب عشقی باشد. آخر از نامزدی که هنوز با پدر و مادرش با دسته گل به دیدن او میآید و او را میبوسد نمیتواند خیانت مرگباری سر زده باشد. پس آن اسلحه که تمام شخصیتهای راوی با آن شلیک کردهاند نمیتوانسته کسی جز خود راوی را مورد هدف قرار داده باشد. اگر رقیب عشقی را کشته بود میبایست در رندان باشد نه تیمارستان. گربه نر خود راوی ست، آن خود مردانه که با رخساره درآمیخته.
شاید راوی با ظرافت زیاد دارد به ما میگوید او در بیمارستان روانی بستری است چون به قصد خودکشی به خودش شلیک کرده زیرا که از آمیزش با نامزدش که یک زن است احساس خوبی نداشته. شاید دارد میگوید در قلیان احساسات جنسیاش زنی از وجودش سر برمیآورد که امان او را میبرد.
با این اوصاف شروع قدرتمند کتاب، همان پاراگراف معروف، همان که به نظر تنها قسمت فهمیدنی کتاب میآمد، به رخمان میکشد که همان را هم نفهمیده بودیم و به واقعیت گفته راوی، این که دیگران او را نمی فهمند، صحه میگذارد.
همان که میگوید: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدر است.»