در نگاه اول، از دور، مانکنی نشسته بود؛ سر خم کرده روی دست مشت شده زیر چانه اما از نزدیک، معلوم میشد مانکن نیست. اولاً به این دلیل که مانکنها را اغلب ایستاده میسازند و دوماً از نزدیک میدیدی که فقط یک تنه است به شکل استوانهای نامتوازن و دو دایره یکی برای سر و دیگری برای مشت، همین. کسی تکانش نداده بود که ببیند تو خالی است یا توپر. همه طوری از کنارش رد میشدند که انگار آدمی باشد نشسته در ایستگاه اتوبوس غرق در افکار خودش اما آدمی بیچشم و دست و دهان. روی یکی از صندلیهای ایستگاه اتوبوس بود و باران خیسش نکرده بود. اتوبوس که رسید زنی که کنار پیکره نشسته بود، از جا برخاست و سوار اتوبوس شد و رفت. تاکسی هنوز منتظر یک مسافر دیگر بود که راه بیفتد. یک نفر جلو نشسته بود و یکی در عقب. هر سه ماسک را محکم تا زیر چشمشان کشیده بودند بالا و به باران پشت شیشه زل زده بودند که زن مسافر عقبی توجهش به پیکرۀ نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب شد. گفت: «تا امروز میشه بیست و هفت روز. بیست و هفت روز آزگار. هر بار صدای زنگ تلفن یعنی یک عمر انتظار.» راننده صدایی از گلویش درآورد و من و منی کرد. پسر جلویی گوشی را روی پایش گذاشت و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی. ناگهان بادی شدید وزیدن گرفت و پلاستیکهای زباله و ماسکهای رها شده در خیابان از لابهلای قطرات باران به هوا بلند شد و روزنامههای دکهی روبهرو را تکان داد. در تاکسی باز شد و زنی با گونی سنگینی از اشیای دستفروشیاش سوار شد. اول گونی را گذاشت و بعد خودش نشست و چادر خیس از بارانش را از خود دور گرفت. زن کناری خم شد و از کنار او همچنان به پشت پنجره زل زد، وقتی نگاه آن یکی را روی مانکن دید گفت: «باید سنگین باشه، باد هم تکونش نداد.» زن دستفروش گفت: «باد؟ طوفان هم تکونش نمیده.» راننده گفت: «چند روزه که میبینم همینجاست. انگار نه انگار که صاحاب داره یا اقلاً یکی ورش داره از اونجا.» پسر صندلی جلو که دوباره گوشی را به دست گرفته بود، سرش را از روی گوشی برداشت و پرسید: «راه نمیافتی؟!» راننده غرولندکنان، دنده را جا انداخت و پا گذاشت روی گاز. در آینهی راننده، فردوسی در میدان عقب عقب رفت. از توی آینه به زن اول گفت: «کجاها سر زدین؟» زن که هنوز به شیشهی سمت در زل زده بود که دیگر مانکنی پشت آن نبود، حرکتی به دستش داد که انگار بخواهد جاهای دوردستی را نشان بدهد و گفت: «باید بپرسین جایی مونده که نرفته باشیم!» دستفروش حرف خودش را پی گرفت که: «هیچی نمیتونه تکونش بده مثل کوه همونجا هستن.» پسر جلویی پرسید: «مگه چند وقته؟» زن اول گفت: «بیست و هفت روزه که …» دستفروش میان حرفش آمد که: «خیلی وقته. خیلیان.» راننده گفت: «خیلی؟ من همین یکی رو دیدم.» زن گونی کنارش را جابهجا کرد و گفت: «داداش مگه چشمات عیب داره؟ الان توی همین مسیرو که داری میری خوب سیل کن.»
زن اول گفت: «منم تا حالا ندیده بودم. اینو هم اولین باره که میبینم. میگن چند روزه که اینجاست.»
پسر جلویی پرسید: «مگه تهران نیستی؟» زن جواب نداد. حواسش دوباره رفته بود به باران تیزی که به شیشهی کنار گوشش میخورد. بعد گفت: «هستم و نیستم. مسیرم اینجاها نبود اما فعلاً که مجبورم همه شهرو زیر پا بذارم.» راننده گفت: «پیدا میشه خواهر… پیدا میشه. توکل کن به خدا، امیدتو قطع نکن.» دستفروش با شیطنتی ظریف گفت: «نکنه از بالا بالاها میای. اونجاها شاید نباشه، اونا همیشه دیرتر میفهمن.» خندهی خفهای کرد و چشمش برقی زد. زن اول اخم کرد. راننده برای مسافری بوق زد. دستفروش گفت: «دو نفر میدم، سوار نکن.» و پشت چشمی برای زن کنار دستش نازک کرد. پسر جلویی گفت: «ایناهاش، راست میگه. اینجا هم هست.»
چهارراه ولیعصر پر بود از آدم و ماشین که لابهلای باران از کنار هم میگذشتند. هزاران تصویر از ماشینها و آدمها و تابلوهای مغازهها و اشیای دستفروشها جلوی چشم میآمد، در ذهن مینشست و محو میشد. اما آن سه تا واضح، روی نیمکت بی. آر. تی چسبیده به هم نشسته بودند. یکی بزرگ، دیگری متوسط و سومی کوچکتر. هر سه به همان شکل قرارگیری یکی قبلی اما این سه تا با سرهایی نزدیک به هم انگار مشغول نجوا. بی. آر. تیها میرسیدند، مسافر میزدند و راه میافتادند اما گره ترافیک مسیر غیرویژه(عادی) همچنان کور بود و مسافرهای تاکسی چشم به پشت شیشههای ایستگاه بی. آر. تی داشتند که مردم، بیاعتنا به مانکنها، انگار که همیشه آنجا بودهاند، کنارشان می نشستند، با رسیدن بی آر تی بلند می شدند، سوار اتوبوس میشدند و میرفتند و باز عدهی دیگری جای آنها را کنار مانکنها میگرفتند. حتی اگر جا برای نشستن نبود کسی به آنها دست نمیزد، بلکه همانجا کنارشان می ایستاد. رانندهی تاکسی همانطور که چشمی به پیکرهها و چشمی به چراغهای ترمز ماشین جلویی داشت گفت: «به دفتر امام جمعه هم سر بزنید بد نیست. حتی از شورای محلتون کمک بگیرین. بالاخره باید یکجایی توی همین شهر باشه یا خبری ازش داشته باشن.» زن چیزی نگفت. دستفروش مات و حیران به زن کناری نگاه کرد. پرسید: «گمشده داری خواهر؟» پسر جوان جلویی گفت: «نه، گم نشده. کسی که راه رو بلد نباشه گم میشه. یک جایی هست، خبردار میشین. دلتونو بد نکنین.» راننده از گوشه چشم نگاهش کرد. به نظر جوانتر از این حرفها بود که اینطور مطمئن نصیحت کند. دستی به پایش زد. پسر چشم پایین انداخت. دستفروش گفت: «حدود یکماهی میشه که سرو کلهی اینها پیدا شده.» زن کناری سر تکان داد و باز به پیکرهها نگاه کرد. گفت: «سه روز مونده یک ماه بشه.»
تا انقلاب کسی حرفی نزد. در ایستگاه انقلاب هم دو تا دیدند، یعنی در دو نیمکت اتوبوس. باز هم یک دو تایی و یک سه تایی و بعد دو تا دوتایی در یک نیمکت آنقدر که جای کمی در نیمکت برای نشستن مانده بود.
زن اول که انگار تازه از خود درآمده باشد و دنیای بیرون برایش رنگ گرفته باشد، با اضطراب پرسید: «اینا مجسمهست؟» پسر جلویی گفت: «پیکرهست. مردم خیال میکنن جزء نمادهای شهریه مثل نقاشیهای روی دیوارها.»
دستفروش گفت: «نه آقا، مردم همچین فکری نمیکنن. کجای اینا مثل نقاشیهای روی دیواراست. اگر اینجوره چرا بالای شهر نیست؟
پسر شانه بالا انداخت. راننده نیمهشوخی نیمهجدی گفت: «خب شما که اینقدر واردین بگین تا ما هم بدونیم.»
دستفروش گفت: «یعنی شماها نمیدونین؟»
ماشین در ترافیک انقلاب به آزادی در راه مانده بود. پسر موبایلش را به طرف راننده گرفت و بعد از دو پیکرهی کوچک ایستگاه بی. آر. تی قریب عکس گرفت. گفت: «این خیلی کوچیکتر از بقیهست.»
گوشی را گرفت سمت راننده. انگشتش را بر صفحه کشید و تصویر بزرگتر شد. گفت: «مثل اینکه اولش رنگی بوده، الان رنگش ریخته. این پایین خوردگیهای رنگ هست.»
دستفروش سرش را از بین دو صندلی جلو آورد تا نگاه کند. پسر گوشی را به سمتش گرفت. گفت: «نه آقا، هیچوقت رنگ نداشته. اومدن خرابکاری کنن نتونستن. جنسش یه جوریه که اصلاً رنگ به خودش نمیگیره.»
زن اول پرسید: «کی خرابکاری کنه؟»
دستفروش باز غیظ کرد و گفت: «کی؟خرابکارا! خب معلومه دیگه همونا که چشم دیدن اینا رو ندارن. فکر میکنی اگه میتونستن تا حالا خرابشون نکرده بودن.» پسر جلویی با نیمخنده، نیمجدی گفت: «هر جا رو که ورمیدارن، جاش دو تا سه تای دیگه درمیاد. تموم شدنی نیست. این دیگه جزء لوازم خودشون نیست که آهن بهش پیچ کنن و روش شیرونی بزنن (ریز خندید). مگه اینکه نیمکتها رو بردارن که در این صورت هم از زمین درمیاد.»
ترافیک باز شد و راننده آهسته ماشینش را از لابهلای دیوارهی آهنی دیگر ماشینها عبور داد. ماشین از کنار دکهی مخروطی شکل تقسیم برق گذشت و پسر مسافر جلویی چشم به قطرات بارانی دوخت که بر سطح شیبدار سکوی برق می بارید و در برخورد با نوک شیب، خرد میشد و در هوا پاش میخورد. قطرات دیگر سالم به زمین میرسید.
زنِ اول بیاعتنا به حرف بقیه و انگار با خودش باشد، گفت: «چهره ندارن، همین که چهره ندارن یعنی مجسمه نیست!»
راننده که حالا انگار کمکم داشت متوجه میشد گفت: «خانم چهره مهم نیست. این شهرو نگاه کن! [دستش را بالای سرش چرخاند] دورتا دور عکس و چهره. هنرپیشه، آخوند، شهید؟ مهندس، وکیل و…. کی نگاهشون میکنه؟»
دستفروش گفت: «طفلک این شهیدا هم قاطی این همه عکس، دیگه عکسشون دیده نمیشه.»
زن اول گفت: «والا من از سیاست چیزی نمیدونم. حوصلهاش رو هم ندارم. فقط پیش خودم فکر میکنم، این شهر صاحب نداره یکی بره برداره ببینه بمبی چیزی توی اینا نباشه!»
پسر با خنده گفت: «اهه… اگه قرار بود توی اینا بمب باشه که یک زرادخونه تی.ان.تی لازم بود خانم! مگه ندیدین چقدر زیاد و همه جا هستن؟!»
زن مات و مبهوت به جلو خیره شد و دیگر حرفی نزد. تاکسی در آزادی نگه داشت. راننده گفت میرود سمت آذری، اگر کسی مسافر آن مسیر است بماند. زن اول و پسر جلویی پیاده شدند. دستفروش با بار سنگین گونیاش ماند. شهر پر شده بود از پیکرههایی از جنسی مابین چینی و پلاستیک که زیرشان امضای کوچکی با حروف انگلیسی و فارسی، نوشته بود ماهس/ mahas .
دستفروش که با راننده تنها مانده بود. پرسید: «به نظر شما چطور میشه؟»
راننده گفت: «چی چطور میشه؟»
-همینا. همین پیکرهها به قول شما!
راننده سری تکان داد و برای مسافر سرگردانی کنار خیابان بوق زد. مرد جوانی بود با بچهای در بغل که زود در ماشین را باز کرد و سوار شد و به محض سوار شدن با انگشتش به پیکرهای در سمت دورتری اشاره کرد که بر خلاف آنچه تا این مسیر دیده شده بود درست بر لبهی میدان آزادی بود و نگاه کودکش را به آن سو میخواند. دستفروش و راننده به همان جهت سر چرخاندند و مرد گفت: «دیگه هیچ کاریش نمیکنن. روزای قبل کم بود و جاهای خلوت، حالا همه جا هست. امروز که دیگه کولاک کردن.» زن سؤالش را از او پرسید: «به نظرتون چطور میشه؟» مرد گفت: «چی؟ ماهَس؟»
راننده گفت: «اسمش اینه؟ آقایی که قبل شما بود گفت پیکره.»
مرد خندید: «همونه. این امضاشه. فعلاً که اینقدر زیاد شده که همه ازش خبر دارن. باجناقم توی شهرداریه. میگه هر روز صبح کارشون این شده که بیان اینا رو از نیمکتا جدا کنند. نه که نشکنه، میشکنه اما نه کامل. برای همین باید درسته ورشون داشت و گرنه کل نیمکت خراب میشه.»
-پس چیکارشون میکنن؟
-یه جور وسیله مخصوص میخواد که لحیم جوشش رو از نیمکت جداکنن. انگار با یه جور چسب مخصوص
از جنس خودش و فلز زیرش به هم چسبیده و چنان بهم چسبیده است که گاهی اصلاً جدا نمیشه. مجبور میشن همون نیمکت رو درسته بردارن ببرن.
راننده ترمز زده بود و دختر و پسر جوانی هر و کر کنان سوار شدند. اول دختر نشست کنار دستفروش و بعد پسر به زور خودش را چپاند در صندلی عقب که با گونی دستفروش کمجا شده بود و هنوز درست جا نگرفته بود که پرسید: «ئه، برای همینه که نیمکتها یکی یکی هر روز غیب میشن؟»
دختر گفت: «غیب نمیشن که! خراب میشن.» و صدای قرقر گوشیاش را درآورد و زد زیر خنده. همزمان با او همه ناخودآگاه زدند زیر خنده. معلوم نبود از صدای قرقر گوشی یا حرفی که زده یا شادی ناگهانی دویده زیر پوست؟
مرد جلویی گفت: «بله. شما هم دیدین؟ چند تا ایستگاه اتوبوس هست که دیگه نیمکت نداره مردم باید سر پا منتظر بمونن.»
پسرک زیرجلکی خندید و گفت: «نه که سوئیسه و خیلی هم مرتب میان!»
دستفروش که جای تنگ دست و بالش را بسته بود و جمع تازه داخل تاکسی او را به حاشیه رانده بود ، گفت: «سر پا میمونیم. هر چقدر بخوان سر پا میمونیم تا وقتی که از این در رَ…»
بوق بلندی بر اعصاب همه کشیده شد. دو راننده سپر به سپر شدند اما خوشبختانه طوری نشد. هر دو پیاده شدند، نگاهی به سپر ماشینهایشان انداختند و راه افتادند و راه باز شد. همین که راه افتادند صندوق عقب نیمه باز یکی از ماشینها، زیر ضرب سرعت بالا رفت و برای یک لحظه پیکرهی ماهس نمایان شد و دوباره درِ صندوق روی هم افتاد. مرد جلویی و راننده به هم نگاه کردند. راننده زیر لب انگار با خودش گفت: «راست میگه. همه جا هست.»
دختر عقبی گفت: «هر چی از تهران میری به سمت حاشیه بیشتر میشن. البته الان اینجام زیاده دیگه. من توی شهریار چفت چفت چند تا رو دیدم. کیپ هم گذاشته بودشون. مثل یه صف بلند بود.»
پسر پرسید: به همین بزرگی؟
گفت: نه، ماهس دیگه مصالح کم آورده کوچیکشو ساخته.
-ماهس زنه یا مرد؟
-زنه دیگه، خله! معلومه: ماه است.
سرنشینان تاکسی توجهشان به گپ و گفت دونفره آنها جلب شده بود و در سکوت گوش میدادند.
مردجلویی با تردید، وقتی دید ساکت شدند، پرسید: «شما اطلاع دارین که به خاطر مصالح کوچیک شده؟»
پسرک دستی به شانهی دختر زد و هلش داد سمت دستفروش که بدجور جایش تنگ بود و گفت: «آقا شما به حرف این نباشین. کی گفته مصالح کم آوردن؟ مصالحش از بازیافت پلاستیکه و خردهشن.»
راننده گفت: «نه بابا؟!»
دستفروش دو زانویش را سفت به هم چسباند و تا جایی که توانست برای خودش مفری باز کند دختر را به سمت پسر هل داد و گفت: «قربون دستت همین جا پیاده میشم. فقط پول ندارم. یه دقه وایسا برم ازین عابر بانک بگیرم بیارم.»
راننده غرولندی کرد و به مسافرها نگاه کرد. مسافرها شادتر از این بودند که حواسشان به چنین چیزی پرت شود. پسر پیاده شد و بعد دختر و بعد پسر گونی زن را برداشت برد برایش کنار عابر بانک داخل پیادهرو گذاشت و سر آخر دستفروش لنگان لنگان پیاده شد. پسر همانجا کنار دستگاه عابر بانک ایستاده بود و به زمین اشاره میکرد. دختر که تازه داخل صندلی جا گرفته بود نیمخیز شد و یکی از پیکرهها را دید که درست کنار دستگاه عابربانک روی زمین است. به همان حالت قبلی؛ دست ستون سر اما کمی قوزدارتر. پسر خم شد تا لمسش کند. راننده دوبار بلند بوق زد. دختر با گوشیش از پسر عکس گرفت و پسر دواندوان خودش را به تاکسی رساند و نشست. راننده گفت: «بابام جان، دست نزنین. اثر انگشتتون میمونه. اینجا که میبینین چه خبره؟ سه سوت ردتونو میزنن فکر میکنن شما سازندهشی.»
-نه حاجی… اینجورم نیست. هزارتا اثر انگشت روی اینا مونده. مگه میتونن همه رو پیدا کنن!؟
زن نفسنفس زنان آمد و و کرایهاش را به راننده داد و اشاره کرد به کنار عابر بانک. مسافرها سر تکان دادند. زن بقیهی پولش را گرفت. جا کلیدیاش را بالا گرفت و پیکره کوچکی را که بر آن بود به آنها نشان داد. گفت: درست روی خود دستگاه بود. جاکلیدیه. پیکرهی کوچکی را گذاشت برای راننده. چشمها خیره شد. وقتی که لبخندی پت و پهن تمام خستگی روز را از تنش گرفته بود و تاکسی زیر نگاهش دور میشد، گفت: «خیر پیش!» حالا همه در تاکسی، در سکوتی پرصدا به پیکرهها فکر میکردند، به اینکه چطور میتوانند شهر را از این پیکرهها پر کنند. راننده فکر کرد: اینها یادگار همه کسانیاند که حالا نیستند. کسانی که در شهر بودهاند و بدون اینکه زمانشان سر رسیده باشد دربهدر یا کشته شدهاند. مرد جلویی فکر کرد: تمام صداهای خاموش و یاد بحثی افتاد که باید در کلاس درس میداد. پسر و دختر، روی صندلی عقب دست هم را گرفته بودند. پسر فکر میکرد اگر این پیکرهها زبان بازکنند؟ و فکرش کشیده شده به فیلمهای تخیلی ولی بعد حرفهایی را دهانشان گذاشت که میخواست بشنود و دختر فکر میکرد به طرح اندام مبهم زنی که مشغول ساخت این پیکرههاست. باز رو به پسر پرسید: «ماهس زنه دیگه، نه؟»
مرد جلویی گفت: «ماهس یک نفر نیست دخترم.»
سر سه راه آذری، دستفروش داشت بساطش را باز میکرد و با بقیه پول اولین مشتریش، سه پیکره کف دستش گذاشت. گفت: «فقط یکبار تهشو خیس کن و به یک سطح فلزی یا پلاستیکی فشار بده. برای ابد بهش میچسبه. به همه بگو. بذار بدونن.»
نزدیک چهارراه یافتآباد، راننده مسافرانش را پیاده کرد. پیکره را برداشت و در مشت فشرد. یک لحظه برد به دهانش و بعد بدون اینکه خود بداند تهش را خیس کرد و چسباند روی داشبورد. بعد نگاهی به آن کرد. زیر لب گفت: ما… هس.