خاله زیبا با سر و چشم به برهان اشاره کرد تا روی تنها صندلی خالی اتاق بنشیند. برهان نشست دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را به زمین دوخت. زیبا دم درِ اتاقی روبروی برهان ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد تا بین مراجعین داخل شود و حاجی را ببیند. شکم برآمدهاش را نشان زنی که نوبتش بود داد و بالاخره زن را راضی کرد تا قبل از او وارد اتاق شود. چند دقیقه بعد از اینکه وارد اتاق شد برهان را صدا کرد . اتاق نور کمی داشت پردههای کلفت پنجرهها را پوشانده بود. پیرمردی مچاله ته اتاق روی یک تشک کوچک ضخیم نشسته بود و دورش پر از کاغذ و کتاب و تختههای چوبی کوچک و بزرگ بود. پیرمرد پشت میز کوچکی نشسته بود شانه هایش بالا آمده بود و تنش رو به جلو خم بود. کلاه نمدی سیاهی روی سرش داشت که امتداد بلایی آن در سیاهی اتاق محو میشد. نور کم رمقی میز جلوی پیرمرد و صورتش را روشن کرده بود و هیبت بزرگی از او روی دیوار پشت سرش ساخته بود. روبرویش دو تا تشکچه کوچک روی زمین بود و بقیه اتاق خالی بود. برهان کنار خاله زیبا روی یکی از تشکچهها نشست، چهار زانو، دستهایش را روی پاهایش گذاشت. به میز کوچک جلوی پیرمرد خیره شد. پیرمرد چند ثانیهای به برهان نگاه کرد، دستی به ریشهای سفیدِ بلند و کم پشتش کشید و پرسید: « چند سالته؟» برهان سرش را بلند کرد چشمهای درشتِ مشکیاش به چشمهای ریز و نافذ پیرمرد گره خورد و بی حرکت ماند. خاله زیبا دستی به سر برهان کشید:« یازده سال حاجی»
پیرمرد چشم از برهان بر نداشت:« زبون نداره خودش؟»
خاله زیبا روی تشکچه جا به جا شد، روسری اش را کمی مرتب کرد:« داره….. داشت یعنی… ولی بعدِ جریان مادرش هنو.. زبونش راه نیفتاده. ایشالله یه دعایی چیزی بنویسین براش باز میشه….»
– « نوشتن بلده؟»
– « ها … بلده، تا پنج خوانده، خطش هم خوشه.»
برهان به کتاب روی میز خیره مانده بود به تن زنی با سر گاو که با کلمات عربی طراحی شده بود. حروف کلمات در جاهایی کشیده شده بود و در جاهایی توی هم فرو رفته بود. کنار گوشهای زن دو شاخ کوچک پیچ خورده و بالا آمده بود. سرش به سمت پیرمرد بود ولی چشمهایش به برهان خیره بود. کمی که به چشمها نگاه کرد چشمها شروع به حرکت کردند و جلو آمدند. برهان بی اختیار کمی سرش را عقب کشید ولی نگاهش هنوز به چشمها بود کم کم کل هیکل زن شروع به حرکت کرد. برهان خودش را روی دستهایش به عقب کشید. نمی توانست چشمهایش را نگاه زن پس بگیرد. زن جلو می آمد و کلمات روی تنش میلغزیدند. چهار تاس فلزی با میلهای به سیخ کشیده شده بودند و کنار زن، لای کتاب افتاده بودند. پیرمرد سیخ تاسها را از روی کتاب برداشت. کتاب را بست. برهان همزمان تکانی خورد و با صدایی شبیه سکسکهای خفه که از گلویش بیرون پرید صاف روی تشکچه نشست.
پیرمرد دستهای چروکیدهاش را آرام بالا آورد چیزی شبیه ذکر زیر لب گفت و دستهایش را روی صورتش کشید:
-« بمونه.»
زیبا که گوشههای لبش تا کنار گوشهایش کشیده شده بود و گونههای بالا آمدهاش چشمهایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت میتانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»
پیرمرد از جایش بلند شد. کمرش صاف نمیشد. دمپایی سفید کنار تشک را پوشید و همانطور خمیده دستی روی شانه برهان زد و گفت:« دنبالم بیا.»
برهان از جا بلند شد. دنبال پیرمرد افتاد. پیرمرد از در دیگری که انتهای اتاق بود بیرون رفت. از راهروی تاریک و درازی گذشت و وارد هال کوچکی شد که دور تا دورش اتاق بود. درِ یکی از اتاق ها را باز کرد و کلید برق را زد. به جز موکت که تمام کف اتاق را پوشانده بود و کمد رنگ رو رفتهی ته اتاق و تشک و بالش کنارش چیزی در اتاق نبود. پنجره با پتویی ضخیم پوشیده شده بود و اتاق را از تمام دنیا جدا کرده بود. پیرمرد برهان را همانجا رها کرد و به اتاقش بازگشت. چند دقیقه بعد زیبا با ساک کوچک برهان رسید، ساک را کنار در اتاق روی زمین گذاشت دستی به سر برهان کشید و بعد کمی به جلو خم شد تا هم قد هم شوند:« میام میبرمت خاله…این بچه رو سر سلامتی به دنیا بیاروم…آقا کمال هم نرم بشه…میام میبرمت..خو؟»
برهان آرام ساکش را از کنار در برداشت و به سمت پنجره رفت. زیبا دست روی زانو گذاشت و از جایش بلند شد« عامو کمالت منتظره، الانه که صداشو رو درآره رو سرش! ما میروم، مراقب خودت باش خاله»
برهان بی توجه به زیبا دست کشید روی پتویی که با میخ به قاب پنجره چفت شده بود. آرام آرام به گوشه پنجره رسید لبه پتو را کمی بلند کرد با یک چشم از درز باز شده به بیرون نگاه کرد. ساختمان بلندی روبروی پنجره بود که تمام سطح آن شیشه بود، نور خورشید به شیشهها میخورد و انعکاسش به پنجره و برهان میرسید. پتو را بیشتر کشید حالا دو چشمش در شیار بین پتو و پنجره جا میشد. آرام سرش را از طبقات ساختمان روبرو بالا برد تا آسمان را ببیند. نور خورشید غیر مستقیم از یکی از پنجرهها به چشمش تابید بیاختیار چشمهایش را دزدید و به سمت اتاق برگرداند همه جا را تاریک میدید. بارها و بارها این کار را تکرار کرد با تمام قدرتش پتو را میکشید و بعد ساختمان روبرو را تماشا می کرد تا جایی که یکی از پنجرهها نور را به چشمهایش میتاباند بعد پتو را رها میکرد و اتاق را تاریک میدید. هر چه بیشتر به نور خیره میماند، تاریکی اتاق طولانیتر میشد.
همانجا گوشه پنجره نشسته بود که خوابش برد. با صدای پیرمرد از خواب پرید: «گشنهات نیست؟»
برهان سرش را پایین انداخت. پیرمرد راه افتاد سمت در :« دنبالم بیا»
زیر چشمی به پنجره نگاهی کرد. از درز پنجره نوری پیدا نبود. دنبال پیرمرد راه افتاد. پیرمرد کنار بخاری نشست سفره نان را از فاصله بین بخاری و دیوار در آورد، جلوی بخاری پهن کرد.
-«برو از یخچال دو تا تخم مرغ بیار.»
برهان وسط اتاق ایستاد به درهای دور تا دور اتاق نگاهی انداخت. پیرمرد تکهای نان از سفره به دهان گذاشت :« از اینور درِ اولی مستراحه، از اونور درِ اولی آشپزخونه. »
برهان دو تا تخم مرغ به دست برگشت. پیرمرد نگاهی به دستهای برهان انداخت سرش را پایین انداخت و با خرده نانهای توی سفره بازی کرد همزمان گفت:« همه چیز رو یکی یکی باید بگم؟ تابه میخواد، قاشق میخواد، روغن میخواد… بیار رو همین بخاری بپز! »
برهان کنار بخاری ایستاد و شروع به آماده کردن نیمرو کرد. حرارت روی پاهایش حرکت میکرد. پیرمرد درجه بخاری را بیشتر کرد. تخم مرغ ها به جلز و ولز افتادند. با تکه ای نان ماهیتابه را برداشت وسط سفره گذاشت:« بشین، بسم الله…»
برهان نشست، نانی از سفره برداشت. شعلههای آتش بخاری کنار چشمانش میرقصیدند، چشم دوخت به شعله ها، بالا پایین، بالا پایین، چپ راست، چپ راست، آرام از بخاری بیرون آمدند، روی سفره شروع به رقصیدن کردند، صدای فریاد و جیغ بلند شد. شعلهها میرقصیدند و جلو میآمدند و قد میکشیدند. به پاهای برهان رسیدند. برهان نان را زمین انداخت، پاهایش را به سرعت جمع کرد و هی عقبتر رفت، جیغ میکشید و خودش را روی زمین میکشید، شعله های آتش قد کشیدند، زنی همراه شعله های آتش میرقصید و سمت برهان میآمد، همراه برهان جیغ میکشید، برهان فریاد میزد ولی چیزی جز اصواتی نامعلوم از دهانش بیرون نمیآمد.
صورتش ناگهان خیس شد، سینهاش خیس شد، شعله ها به بخاری برگشتند. برهان به هن هن افتاده بود انگار از غرق شدن نجات پیدا کرده باشد. با ولع اکسیژن هوا را تو میداد و اطرافش را نگاه میکرد، زمان و مکان را گم کرده بود. پیرمرد لیوان خالی آب را زمین گذاشت، لقمهای نان را در دهانش گذاشت :« مادرت آتیش رو از اینجا برده جهنم…داره میسوزه هنوز.» و آرام شروع به جویدن کرد. صدای جویدنش دور اتاق میچرخید و هی بلندتر میشد.
برهان به سمت اتاقش دوید. در را بست و پشت در ایستاد تا نفسش مرتب شد. اتاق تاریک بود. به سمت پنجره رفت و شروع به کندن پتو کرد. روی لبه پنجره ایستاد و خودش را از پتو آویزان کرد تا یکی یکی میخها از پتو جدا شدند و خودش همراه پتو به زمین افتاد. خاک پتو سینهاش را پر کرد و به سرفه انداختش. سرش را که بلند کرد ماه بالای ساختمان روبرو کامل بود.
هنوز چهار دست و پا روی زمین بود که پیر مرد وارد اتاق شد، چند لحظه مکث کرد و پتو و پنجره و برهان را نگاه کرد، بعد سرش را برگرداند سمت در:« سفره رو جمع کن، ظرفارو بشور، این پولم بگیر صبح برو خرید، نون و پنیر و تخم مرغ و هر چی میشه خرید. برای یه هفته…» پول را کنار در روی زمین انداخت و رفت.
برهان سفره را جمع کرد، ظرف ها را شست، سر تا پایش خیس شده بود. لباسهایش را عوض کرد و لباسهای خیسش را روی طاقچه لبه پنجره پهن کرد. رختخواب را از گوشه اتاق کشید وسط اتاق انداخت و دراز کشید، لحاف را تا زیر چشمهایش بالا آورد. در تکانی خورد. خاله زیبا لای چارچوب در ایستاده بود و بلند داد میزد:« تو خواهِری؟ اینه خواهریت در حق خواهِر؟ هر کی از راه برسه بگه آقا کمال و خواهرت ایجا! آقا کمال و خواهرت اوجا؟ اسم خودتو گذاشتی خواهِر؟ گذاشتی مادر؟ ننگم میره نگات کنم…ننگم میاد خواهری صدات کنم….ما جات بودُم….ما جات بودُم….» برهان سرش را کامل زیر لحاف برد، گوشهایش را محکم گرفت. چشمهایش را محکم بست. تنش را آرام آرام تکان میداد. انگار روی ننو خوابیده باشد. کم کم تکانها بیرمق شد و خوابش برد.
صبح با نور خورشید که از ساختمان روبرو به صورتش میخورد بیدار شد، لب پنجره رفت و چشمهایش را روی ساختمان بلند چرخاند. به آخرین پنجره از آخرین طبقه رسید. مردی پشت پنجره انگار به او نگاه میکرد. بقیه پنجرههای ساختمان بسته بود و انعکاس آسمان روبرو را میشد در آنها دید. برهان دوباره چشمهایش را برگرداند روی پنجرهی باز. به مرد نگاه کرد صورتش پیدا نبود. چشمهایش را ریز و ریزتر کرد تا شاید بتواند صورت مرد را ببیند اما هر چه بیشتر نگاه میکرد مرد تاریکتر و دورتر میشد.
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
بعد از دقایقی تلاش خسته شد. رختخوابش را جمع کرد و شروع کرد به چیدن لباسهایش در کمد. هر از گاهی نگاهی به مرد پشت پنجره میانداخت. مرد بی حرکت ایستاده بود انگار جزئی از ساختمان بود. چیدن لباسها که تمام شد پول را از کنار در برداشت و برای خرید رفت. بعد صبحانه را آماده کرد. کنار سفره نشست و خیره به سفره شد. پیرمرد شعله بخاری را کم کرد. آتش دست هایش را از روی سفره جمع کرد. برهان تن جمع شدهاش را آرام باز کرد و خودش را جلو کشید و شروع به خوردن کرد.
بعد از کارهای صبحانه به اتاقش رفت، تمام روز در اتاق مشغول رونویسی دعاهایی بود که پیرمرد خواسته بود. هر چند دقیقه سرش را بلند میکرد و مرد پشت پنجره را نگاه میکرد. انگار میکرد برای مرد پشت پنجره مینویسد و مرد او را تحسین می کند. نوشتنش که تمام شد با کاغذهای چرکنویس قورباغههای کاغذی ساخت و گوشه پنجره چید. بعد خودش گوشه پنجره کنار قورباغهها نشست و به مرد پشت پنجره خیره شد. اینبار انگار کمی از صورت مرد را میتوانست ببیند، چشمهایش را ریزتر کرد چشمهای مرد را دید. مرد هم انگار چشمهایش را ریز کرده بود تا او را ببیند. دوست داشت کاری کند تا توجه مرد را جلب کند. قورباغههای بیشتری ساخت. جلوی پنجره پر از قورباغههای روی هم شده بود. هر قورباغهای که میساخت چند لحظه به مرد خیره میماند تا جزئیات بیشتری از چهره اش ببیند. انقدر خیره ماند که کم کم جزئیات صورت مرد را دید. چشمهایش ریز و مهربان بود. لبهایش از هم باز بود و دندان های سفید و براقش از میان آنها پیدا بود. گونههایش به سرخی میزد. کلاه شاپوی سیاهی به سر داشت که گوشهایش را کمی خم کرده بود کت سیاهی پوشیده بود و یقه سفید و تمیز پیراهنش در میان کت میدرخشید، شبیه آقای سلامی بود معلم سوم دبستانش که یک بار دفتر مشق برهان را بالا برده بود و به همه نشان داده بود، گفته بود:«ببینید خطش را، ببینید چقدر تمیز نوشته، یاد بگیرید.» بعد دست کشیده بود روی سر برهان و چشمک زده بود.
همینطور که نگاهش میکرد مرد سرش را تکان داد و لبخندش را بیشتر کش داد. برهان بیاختیار سرش را خم کرد و لبخند زد. انگار مرد چشمکی زد. برهان صورتش سرخ شد مثل همان روز سر کلاس. از ساکش سازدهنی اش را درآورد پنجره را باز کرد و برای مرد ساز زد. سوز از لای پنجره دستهایش را کرخت کرده بود. اما وقتی دید که مرد همراه با نوای ساز دهنی سرش را به اطراف تکان میدهد. با اشتیاق بیشتری ساز زد. انگار پنجره هی بزرگتر و نزدیکتر میشد. مرد کم کم با نوای ساز به رقص در آمده بود. آهنگ که تمام شد برای برهان دست زد.
شب خیره به قاب پنجره به خواب رفت. روز بعد که بیدار شد نور خورشید از پنجرهی مرد میتابید انگار. آسمان را در انعکاس شیشههای ساختمان تماشا کرد. از دسته گلی که دیروز یکی از مشتریهای پیرمرد برایش آورده بود گل سرخی جدا کرد و گذاشت کنار قورباغهها. همانجا نشست منتظر تا آفتاب کم کم دور شد و بالاخره مرد پشت پنجره آمد در پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید و کلاهش را از سر برداشت و تعظیم کوتاهی کرد و برهان خندید از ته دل بی صدا. بعد ساز زد و مرد چشم هایش را بست و همراه نوای ساز به رقص درآمد.
برهان تمام روز را پشت پنجره می گذراند. دعاها را می نوشت، ساز میزد و برای مرد شکلک در میآورد، مرد میخندید و در جوابش شکلک در می آورد. برهان میخندید. عمیق و بی صدا. کم کم دور تا دور اتاق هم پر از قورباغههای کاغذی شده بود. قورباغهها شبیه هم نبودند دعاهای روی صورتها و بدنشان با هم فرق میکرد و چهرههایشان را متفاوت کرده بود. بعضی ها انگار میخندیدند و بعضی ها انگار عصبانی بودند. بعضی ها انگار قورباغه های مهربانی بودند و بعضیها خونخوار حتی.
شب دهم برهان سازش را زده بود و مرد به نشانه تشکر کلاه از سر برداشته بود و حالا پشت پنجره چای مینوشید. برهان لب پنجره نشسته بود و با کاغذ چرکنویسِ دعایی برای مرد قورباغهای تازه درست میکرد. پیرمرد وارد اتاق شد. برهان صدای باز شدن در را شنید، سرش را سمت در برگرداند. پیرمرد عریان میان در ایستاده بود. پوستش برای استخوانهایش گشاد بود، از بعضی اندام ها آویزان شده بود و بعضی جاها چروک شده بود و تا برداشته بود. موهایی بلند و کم پشت کل تنش را پوشانده بود. برهان سرش را پایین انداخت و همزمان قورباغه نابالغ از میان دستانش روی زمین افتاد. نفسش بریده بریده و بلند بود. صدای نفس های پیرمرد را میشنید. بلند و کش دار. پیرمرد برق را خاموش کرد. نور مهتاب تقریبا تمام اتاق را روشن کرده بود. چند قدم جلوتر آمد. بوی تند عرقش در بینی برهان پیچید، بوی دستهای آقا کمال را میداد، بوی جا مانده از ماهیهای مردهی پاک شده. پیرمرد گفت:« لباسهات رو در آر.» برهان تکان نخورد. پیرمرد صدایش را بلندتر کرد:
-«نشنیدی؟….لباس هات رو در آر»
پسر آرام پیراهن و شلوارش را در آورد.
-«همه رو….»
برهان آب دهانش را قورت داد. گلویش متورم شده بود، انگار دو قلوه سنگ بزرگ را بلعیده بود، آب دهانش به سختی و با صدای زیاد از لای قلوه سنگها پایین رفت. زیر چشمی به قاب پنجرهی مرد نگاه کرد. مرد ایستاده بود و تکان نمیخورد. صورتش کم کم تار و سیاه شد و محو شد. لکه سیاهی شد در قاب پنجرهای روشن. آرام شورتش را از تن بیرون کرد. پیرمرد روی تشک دراز کشیده بود. با دست زد روی تشک:« دراز بکش»
پسر دراز کشید. سرش به سمت پنجره بود، به لکه سیاه پشت پنجره خیره ماند. چشمهایش را تنگ کرد تا شاید باز مرد را ببیند. اما لکه سیاه بزرگ و بزرگ تر شد و کل پنجره را گرفت.
پیرمرد دستهای خشک و سردش را روی کمر برهان میکشید تا روی باسنش. باسنش را نوازشی میکرد و آرام دستهایش را دوباره تا بالا میبرد. برهان هنوز نگاهش روی ساختمان روبرو بود. دیگر حتی نمیتوانست پنجره مرد را از بین پنجره های تاریک دیگر ساختمان پیدا کند. کم کم ساختمان هم تاریک و دور شد انگار.
دستهای پیرمرد دوباره تا روی باسن برهان رسیده بود، حس میکرد پوست تنش هی سفتتر و سفتتر می شود. اشکهایش بالش را خیس کرده بود. از لای حلقه های اشک توی چشمش میدید که قورباغه ها نگاهش میکنند و کم کم جلو می آیند صورتشان همه یک شکل شده بود. کلمات دعا روی تنشان بزرگ و بزرگتر می شد. دیگر هیچ قورباغه مهربانی بینشان نبود. یکی از قورباغه ها از روی لبه پنجره افتاد. برهان جیغ بی صدایی زد و سرش را توی بالش فرو کرد.
پیرمرد مدتی به نوازش تن برهان ادامه داد، برهان دیگر تنش را حس نمیکرد، انگار دیگر تنش نبود. انگار سرش به تنه چوبی بزرگی چسبیده بود و کرمهای بیشماری روی تنه چوبی میخزیدند و صدای خزیدنشان در اتاق منعکس میشد. کم کم صدای خزیدشان کم شد و بی رمق. برهان سعی میکرد نفس نکشد تا جای کرمها را روی تنه چوبی پیدا کند اما جز سکوت چیزی برای شنیدن نبود. پیرمرد دست روی کمر او به خواب رفته بود.
سرش را از توی بالش که بیرون آورد قورباغهها خیلی نزدیک شده بودند همه روی هم قورباغه بزرگی شده بودند. به سمتش میآمدند و کلمات دعاها را زیر لب میخواندند. هر چه سعی کرد نتوانست تنه چوبیاش را حرکت دهد. قورباغهها ناگهان ساکت شدند. قورباغه بزرگ دهانش را باز کرد. زن کله گاوی از توی دهانش بیرون آمد. برهان جیغ بیصدایی کشید و همزمان روی تشک نیم خیز شد. از پیرمرد خبری نبود اما اتاق هنوز بوی ماهی مرده میداد. چشمهایش را مالید و به پنجره نگاه کرد، مرد هم نبود. تا ظهر هر چند دقیقه یکبار پنجره را نگاه کرد. خبری از مرد نبود. پنجره را باز کرد برایش ساز زد. باد سرد پوست دستش را سنباده میکشید انگار. دستهایش کرخت شده بود، اما همچنان ساز میزد و خبری از مرد نبود.
صبح روز بعد هم قاب پنجره تا شب خالی ماند. لبه پنجره پر از قورباغههای کاغذی بود که بی حرکت همراه برهان به پنجره مرد خیره مانده بودند. تن چند تا از قورباغهها زیر اشکهای برهان سنگین شده و جوهر نوشتههاشان در هم فرو رفته بود و شکل های عجیب و غریبی روی تنشان درست شده بود. در اتاق که باز شد، برهان از جا پرید. پیرمرد عریان لای در ایستاده بود باز. برهان سرش را پایین انداخت و به قورباغه ها خیره شد. از میان شکلهای درهم و برهم روی قورباغه ها چشم های زن گاو سر روی تک تک قورباغه ها به او خیره بود. با صدای پیرمرد که گفت:« لباسهاتو در آر» چشمهایش را از نگاه زنان گاو سر گرفت. نفسش تند شد. سرش پایین بود که تن پیرمرد را نبیند. لباسهایش را در آورد و کنار پیرمرد دراز کشید کرمها شروع به حرکت کردند، خزیدند و خزیدند و خزیدند تا بالاخره سکوت برگشت. برهان سرش را توش بالش فرو کرده بود و جرات باز کردن چشمانش را نداشت.
صبح باز هم خبری از مرد پشت پنجره نبود. کارهای خانه را کرد و خودش را در حمام شست. کیسه را که روی تنش میکشید کرمها یکی یکی از تنش بیرون میآمدند و هی بزرگ و بزرگتر میشدند. تا اینکه یکهو جان گرفتند و روی تنش شروع به حرکت کردند، از ترس پاهایش را بیاختیار و محکم، تند تند روی زمین میکوبید، آب را باز کرد، و همینطور که پاهایش را میکوبید با چشمهایش کرمها را تا چاه دنبال کرد. کم کم پاهایش از حرکت ایستاد نگاهی به تنش کرد، خبری از کرمها نبود.
وسط اتاق ایستاده بود و به قورباغههای دور تا دور اتاق نگاه میکرد. بالاخره مهربانترینشان را برداشت. جوهر پس داده بود خودکارش و یک لکه گرد یک طرف صورت قورباغه و نون کوچکی طرف دیگر صورتش بود. انگار قورباغه شکلک درآورده بود و میخندید.
به پنجره مرد نگاه کرد پنجرهها و طبقات را شمرد و رفت بیرون. خورشید روی صورتش میتابید. سایه آدمهایی که از روبرو میآمدند از روی تنش رد میشدند و میرفتند. از در بزرگ ساختمان وارد شد. حیاط پر از پیرمردها و پیرزنهایی بود که با دیدنش لبخند میزدند ولی هیچکدام شبیه مرد پشت پنجره نبودند. وارد ساختمان شد و از راه پله یکراست به طبقه آخر رفت. اتاق مرد در انتهای راهرو بود. راهرو انقدر خالی بود که صدای پاهایش در راهرو میپیچید. قدمهایش را آهسته تر کرد تا صدای پاهایش کمتر شود. به اتاق آخر رسید. از در نیمه باز اتاق سرش را داخل برد. کسی را ندید. صدای دریا می آمد با موجهایی بلند و مرغهای دریایی. برهان در را بیشتر باز کرد، وارد اتاق شد و سری گرداند دور تا دور اتاق. مردی روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه اکسیژن به دهانش وصل بود.
صدای موجها بلندتر شد. مرغهای دریایی فریاد میکشیدند. برهان سمت مرد رفت. روی میز کنار مرد کلاه سیاه و عصای سفید تا شدهای بود. برهان جلوتر رفت. به صورت مرد نگاه کرد. بالش چرک مردهای صورت چروکیده پیرمرد را کم کم در خود حل کرده بود. انگار صورتش بخشی از بالش بود، هیچ شباهتی با آقای سلامی نداشت. مرد تکانی خورد، ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و گفت :« کی هستی تو؟ کمک کن برم دم پنجره….دریا رو ببینم….کمکم کن…» دندانی در دهان نداشت، دهانش گودال سیاه تاریکی بود که بوی ماهی مرده میداد.
صدای دریا و مرغابیها همزمان با صدای تقهای قطع شد. برهان سرش را چرخاند سمت صدا، ضبط صوت بود. حالا انگار صدای نفسهای عمیق برهان و دستگاه تنفس پیرمرد با هم مسابقه میدادند، هی بلند و بلندتر میشدند. برهان دستهایش را مشت کرد، قورباغه کاغذی در دست راستش مچاله شد. دوید و از اتاق بیرون رفت. پلهها را تا بیرون ساختمان دوید. از در ساختمان که بیرون رفت قورباغه کاغذی را پرت کرد .دوباره شروع به دویدن کرد. آفتاب روی صورتش بود. میدوید و از سایه آدمهای توی پیادهرو میگذشت. جوهر کلمات روی تن قورباغه که کف دستش را سیاه کرده بود، ردی سیاه روی صورتش انداخت.