گنجشکها رم کردند. آسمان برای لحظهای سیاه شد. پراندم ابابیلم را. سراپا تنم ظلم تبریز شد، دلم مسجد کبود.
بیخوابی خط و خطوط میاندازد روی سر و صورت آدم. شب که بیدار بمانی به سور و سات حتا روزت سیاه میشود. نمیدانی خورشید از کجا بالا میآید و کدام طرف کپهی مرگش را میگذارد. شبکاری هیچ نیست مگر شتافتن رو به پیری. دندانها اینها را میگویند. میگویند هیچشان میکند. میگویند سفید میکند موها را. میگویند کمسو میکند چشمها را بی خوابی.
خوش به حال مورچهها با شاخکهاشان. خوش به حال گنجشکها با منقارهاشان. من میگویم. چند سال تنهایی و شب شاهکلید زبانهاست. شاعر میکند آدمی را.
مورچهها صدای دستگاهها را از بر کرده بودند داشتند از شیار بین دو موزاییک رد میشدند و برمیگشتند.
دست کردم زیر جوراب، قوطی کبریت خالی را از کیسه در آوردم. کشویی قوطی را کشیدم گذاشتم در مسیر قطار. محض احتیاط داخلش چند بلور شکر انداخته بودم. نشمردمشان مثل همیشه. وقتی که شنیدم دارند میگویند رفقا جا تنگ است، راه بسته، برگردید، کشویی را به جای اولش برگرداندم. سر کیسه را گره زدم گذاشتم زیر جوراب پیش فندک.
بغل دستیام داشت به دیوارهای تا سقف کاشیکاری شدهی سالن نگاه میکرد. دنبال راه چاره بود بیچاره. بیداری گونههایش را از سنگ تراشیده بود.
دیر وقت بود و خیلی زود. ساعت یک و نیم بامداد را تازه رد کرده بود. از شام برگشته بودیم ما.
گفتم: دلم گنجشک است در سینه.
گفتم: استرس دارم.
اگر اجازه میدادند که صورتش مو داشته باشد حتمن پشت لبش را میخاراند. دست میبرد و آبچکان سبیل را تاب میداد میبرد زیر لب و با زبان بازیاش میداد.
گفت: بیشرفها وقت پیدا کردند برای تمدید. دیروز اصلن نخوابیدم. صبح یه سر رفتم دادگاه تا بعد از ظهر طول کشید سوار سرویس شدم برگشتم به این خراب شده. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده.
دوست داشتم حالا بیرون از اینجا، جایی بودم. یکی از این کوچه پس کوچههای قدیمی. گیرم که تاریکی کورم کند من که میدانم عطر دیوار کاهگل نهایتن چند سر و گردن از من بلندتر است. من که میدانم به یک ضرب و جست میشود پرید از بالایش. از این جور ناجور جوانیها دلم میخواهد، جست بزنم بالای دیوار. دلم میخواهد یواشکی گرم کنم زیر لحاف معشوق را. دلم میخواهد ریسهی شب بو شوم گرفتار شب. اما نه به این شکل ناشکل که هستم.
باورت نمیشود دلم تنگ شده است برای دادگاه و دادسرا حتا.
گوشهی لبش رفت به سمت گونه وقتی که گفتم: یادش بخیر زمانی فرصت این را داشتیم که از ما هم شاکی بشوند. زیرزبانی، پشت لبی گفتم، نشنید. بار آخر دو سال پیش بود این سعادت.
کارم که تمام شد برگشتنی دم آن کیوسکی که سیگار میفروشد و کاغذ عریضه و سفته و این جور چیزها، مرد میانسالی بود نشسته روی جدولی، مردم دورش جمع شده بودند. قفس کوچکی را گذاشته بود جلو رویش. هر کس میآمد رد نمیشد بسته به کشش عواطف، مکث کوتاه و یا بلندی میکرد میایستاد وراندازش میکرد سرش را تکان میداد آه میکشید یا نمیکشید و میرفت. کارتن سفیدی زده بود بالای قفس کمی بزرگتر از کف دست. نوشته بود ده هزار تومان آزادی هر زندانی. آنها که حبسی داشتند سرکیسهشان را شل میکردند. مرد از در کوچک قفس دست میبرد تو، بسته به امامهایی که گرفته بود یک یا چند گنجشک را میگرفت و همانجا جلو رویشان پر میداد به هوا. همان موقع یکی فریاد میزد: برا آزادی همه زندانیا صلوات.
مردم صلوات میفرستادند.
لال نبود، خودش را زده بود به لالی.
پرسیدم: گناه ندارند این زبان بستهها؟ چطور دلت میآید؟ چطور میگیریشان؟
ادا و اطوار درآورد.
مثل تو که حالا این پا و آن پا میکنی از بی خوابی. سرش ننوی گیجی بود. لق میخورد جایش.
زدم زیر کاسه کوزهاش.
گفتم: میگویی چطور؟
قفس چند غلت خورد زبان بستهها خودشان را به میلهها کوبیدند از ترس.
گفتم: بروم مامور بیاورم.
ترسید بدبخت. به زبان ادا و اطواری گفت.
مورچهها همیشه طعمههای خوبی هستند برای گنجشکها. حبه قند را اگر خوب جایی بگذاری طعمه خودش جمع میشود دور و اطراف آن، درست وسط سایه. سبد همرنگ دور و اطراف اگر باشد پنهان میشود در محیط. سبدی که با یک چوب بسته به ریسمان خیمه شده است بالا سر کعبهی سفید. حوصله باید به قدر کفایت داشته باشی تا منتظر بنشینی و صیادی ببیند طواف مورچهها را. پرنده که آمد قند را از زمین بچیند یا مورچهها را نوک بزند ریسمان را میکشی. آنوقت است که میتواند تمامن قلب شود کف دستت گنجشک.
پنجاه هزار دادم برای پنج گنجشک.
مردم پنج صلوات فرستادند.
دلم سوخت برایشان.
سخت است باورش. میفهمم.
به زنم گفته بودم. عزیزم تمام میشود این شبها، من که برای کارگری نرفتهام کارخانه. دوره آموزشی و آشناییست. همین روزهاست که نامهی انتقالم میآید، از تولید میدهندم به طرح و توسعه.
گفته بود: تو دوست داری گول بخوری من نه، اجاره خانه چند ماه است که عقب افتاده؟ امروز و فرداست که اسباب و اثاثمان کف کوچه باشد. دوسال است که گولت زدهاند.
صاحب خانه، نامردِ نامرد بود از همان روز اول. اگر این حرفها را نمیزد دستکم مدتی بیشتر زنم پیشم میماند.
گفت: کدام طرح و توسعه؟ صبحی را میبینم که انگشتانت را جا گذاشتهای در شکم یکی از همان دستگاههای لعنتی و یک دستی برگشتهای.
رویای من تاب نیاورد تنهایی شب را. گفت و رفت. همه چیزام را گرفت و رفت.
فردایش که برگشتم خانه. در سوپریهای محل هرچه شانه تخممرغ بود جمع کردم. اتاقها خیلی وقت بود که دیگر به دردم نمیخوردند. با شانهها پوشاندم در و دیوارشان را.
حالا نزدیک دو سال است که با گنجشکها همخانهام و صاحبخانه همچنان تهدیدم میکند غافل از اینکه اثاثی نمانده لایق خاک کوچه حتا.
یک گونی شنریزه ریختم وسط اتاق. به هر گنجشک تازه وارد یک هفته بیشتر به جز آب چیز دیگری نمیدهم. مینشینم روی تل شنها، چند ریزهسنگ میگیرم کف دستم. گدایی میکنم فرود پرندهها را. زمان برد اما به هوای غذا و دانه رام شدند همهگیشان. آدمیزاد که آدمیزاد است اهلی میشود برای لقمهای نان چه برسد به گنجشک و پرنده. به اندازهی نشستن روی انگشتها عادت کردیم به هم. تازه واردها چند بار سنگها را بر میدارند چند دور میزنند، وقتی فهمیدند خوردنی نیست میاندازند کف اتاق، برمیگردند دومی را امتحان کنند. بعد سومی. به قدری تکرار میکنیم این کار را که بدانند نان به سادگی به دست نمیآید. همین که دانستند ارزنشان را ارزانیشان میکنم. حالا بعد این مدت متوجه بده بستانمان شدهاند. سیر میخوردند، بارشان را به قدر بضاعت بر میدارند و میپرند تا دوباره گرسنه شوند.
سخت است فهمیدنش. میدانم.
چشمانش را سفت بست. مچالهشان را باز کرد، دو کاسهی خون ابروها را پس زدند. گرد شدند. میخواست ماسهی زیر پلکها را جابجا کند لابد. نمیتوانست. چند بار تکرار کرد. دوباره پلک زد. چند دور چرخاندشان. مثل لباسهایی که میشوییم و آب میکشیم و قبل پهن کردن میچلانیم تا آبشان نماند، چلاندشان. سرش را تکاند تا بپرد خواب، نپرید سگ مذهب. یک هفته شیفت شب یعنی یک عمر بی خوابی.
گفت: ته صفیم. اینجا که ماییم تا برسد به کارگزینی. سیگار را کشیدهایم و برگشتهایم. بکشیم بهتر میفهمم. بکشیم خوابم نمیبرد.
هر سالن سرویس مخصوص خودش را داشت. اینکار نه برای راحتی کارگر که برای نمردن زمان تولید شیوهی سرمایهدارهاست. تعداد مستراحها در هر سرویس بهداشتی بستگی به بزرگی سالن تولیدش دارد. معمولن دو یا سه خانه از آنها اسموک روم بودند برای ماها. نه اینکه کار دیگری نمیکنند کار بزرگ و کوچک آزاد است در آنها. اما به احترام اکثریت سیگاریها حق تقدم آن سه مستراح با دودی هاست. زیر جوراب بهترین جاساز است برای رد کردن ممنوعهها از حراست ورودی که به زیر تنبان کارگر هم رحم نمیکنند. رفتم داخل یکی از آنها، سیگار و فندک را از جایش بیرون کشیدم. روشن کردم. فندک را گذاشتم سرجایش. نیش زد زیر کش جوراب را از همسایگی با مورچهها دلخور بود انگار. پک زدم به سیگار تا خوابم نبرد. پک زدم تا بیدار بمانم شب را. هورت کشیدم بخارات مدفوع دیگران را تا بیدار بمانم پیر شدن را.
برگشتنی صف تازه رسیده بود به در کارگزینی. چارچوب میدانست. نوبت من که شد، لنگهاش را بست.
اتاق تمیز و سفید بود تا سقف، شبیه مردهشورخانهها. دو میز تحریر چسبیده بودند به هم، تخت میت انگار. برگهی قراردادها مردهها بودند که امضای کارگرها غسلشان میداد. چند دختر گوشهای گریه میکردند.
_دم عید است.
_حالا چرا؟
_من هنوز قسطهام مانده
از هر دهانی صدایی میآمد.
عقربههای ساعت به اکراه زمان را پس میزدند.
مردی رو به روی کارمند کارگزینی ایستاده بود رگ شقیقههایش رنج سالیان بود، زده بود بیرون از سرش درد.
من خرج دوخانه را میدهم. دلیل اخراجم چیست؟
خودکار دست کارمند که پیراهن چارخانه با خطهای آبی پوشیده بود هول برش داشته بود، خودش را از این دست به آن دست میانداخت. عرق کرده بود. جوهر پس میداد.
کارگرها مورچههای شبیه به هماند، با قد و قامتی متفاوت. مذکرها روپوش توسیاند با شلوار یشمی گشاد و مونثها شلوار توسی با روپوش سفید گشادتر. یا چیزی شبیه به اینها.
خطوط پیراهن کارمند، کمرنگ و پرنگ میشد زیر نور. ترس در خانه به خانهاش رخنه کرده بود. روپوش توسی که آستیناش را بالا برد رو به سقف، سایه انداخت روی میز. لامپ آویزان گمان کرد که میخواهد بزند، نزد.
گفت: کو آن خدا که میشناسم؟ دم عید ظلم نیست در حق من؟
میزها یکصدا گفتند: کو آن دل و جرات؟ طعنه زدند.
رسیدم به برگهی قراردادها.
گفتم: ۹۵۲۶۴. به دستهی میتهای روی میز گفتم.
کارمند کلافه بود. این را چایی تا نیمه خورده نشان میداد، سردی لیوان میگفت و عینکی که هی از روی میز به چشم و از چشم به روی میز جابجا میشد.
پرسید: چند؟
گفتم: ۹۵۲۶۴.
گشت.
نبود.
گفت: نیست.
به درک غم تمام عالم را داشت.
رو کردم به بغل دستیام. امضایش را زده بود. بال در آورده بود از خوشحالی.
به درک. مبارکت باشد.
دیگر منتظر نماندم تا صبح شود. گفتم حالا که اخراجم، دو و نیم یا هشت صبح، چه فرقی میکند برایم. لباسهایم را عوض کردم و برگشتم لانه.
یک هفته مانده به عید هوای تبریز همان سوز چلهی زمستان را دارد. بی ترس ِگرگ و سگ راه پیاده و سواره رفتم جلوی دادسرا. یکی از جدولهایی را که عریضهنویسها به وقت روز، برای کتابت مینشینند روش را به هزار زحمت رساندم خانه. بردم گذاشتم روی هره پنجره.
صاحبخانه عادتش شده بود. ساعت معینی از روز وارد حیاط میشد، با احتیاط قدم میگذاشت وسط کرت. میدانستم کی. سبد را به گوشهای پرت میکرد و طعمهها را به گوشهی دیگر. دم و دستگاهم را بهم میریخت نامرد.
گونی ارزن و گندم را خالی کردم بغل دست تل شنها. گرسنه بودند گنجشکها، رفتند سراغ آب و دانهیشان تا سیر بخورند. پنجره را باز کردم. جدول به بغل نشستم داخل پنجره. پاهام را آونگ زمان یله دادم رو به زمین. منتظر نشستم. مرد که پا به حیاط گذاشت. در گفت حالا. گنجشکها رم کردند. آسمان برای لحظهای سیاه شد. پراندم ابابیلم را. سراپا تنم ظلم تبریز شد، دلم مسجد کبود.