
رعنا سلیمانی یک “صدا”ی خاص و قابل تشخیص در ادبیات مهاجرت است. نگاه او به مسائل اجتماعی و روانی مهاجران و زنان، نگاهی ریزبین، بیپرده و در همان حال شاعرانه است. داستان «اینجا همه چی عادیه» ساختاری ساده اما بسیار مؤثر دارد. یک دیدار تصادفی پس از سالها، یک شب بیرون رفتن و یک فرجام تلخ. نویسنده به جای پیچیدگی در طرح، بر عمق احساسات و تضادها تمرکز کرده است. دو شخصیت اصلی کاملاً مقابل هم و به وضوح ترسیم شدهاند. راوی: منزوی، درونگرا، متفکر، محتاط و غرق در خاطراتی که برایش “زیادی طولانی” بودهاند. او سردی جامعه جدید را درون خود حس میکند. دوست قدیمی: پرانرژی، هیجانزده، سطحینگر (به ظاهر) و در جستجوی جبران تمام لذتهای از دسترفته. او نماینده کسی است که از یک محدودیت شدید به یک آزادی ظاهری و بیقاعده پناه برده است. تنهایی و انزوا در جامعه مدرن، تضاد خاطرات شیرین با واقعیت تلخ، جستجوی آزادی و رسیدن به پوچی، فاصله بین انسانها و فقدان ارتباط و سرانجام نقش اجتماعی زنان و فشارهای جامعه از موضوعات این داستان خوشساخت است.
«اینجا همهچی عادیه» نوشته رعنا سلیمانی را با صدای آناهید و با موسیقی بابک بیات میشنوید.
پشت سرش در صف طولانی توالت مخصوص بانوان ایستادهام.
به چهرهاش در آیینه قدی نگاه میکنم. از آخرین باری که او را دیده بودم بیشتر از بیست سالی میگذرد. هنوز همان طور لاغر و باریک است، مثل بچهها دو پایش را به هم چفت کرده است و فشار میدهد، انگار که دیگر طاقتش طاق شده است.
رد نگاهش را در آیینه دنبال میکنم زل زده است به دختری که خم شده و تلاش میکند دامن تنگاش را از روی باسنی که پر از نقش و نگار خالکوبی با طرحهای اژدها و مار افعی است پایین بکشد.
– اینجا همه چی عادیه و کسی هم کاری به کار کسی نداره
میخندد و میگوید: دارم نگاه میکنم ببینم دم اژدها به کدام سوراخش ختم شده.
درهای توالت یکی بعد از دیگری باز میشوند، کیفش را به دست من میدهد، میگوید: جایی نروی!
– اول دستمال بزار دور کاسه توالت بعد بشین.
– بلدی مثل مردها سر پایی جیش کنی؟
از توالت که برمیگردد مقابل آینه ی روشویی میایستاد، دست میکند و موهای بلندش را به یک طرف میدهد، کیفش را از روی شانهام برمیدارد، ماتیکی از کیفش درمیآورد و به سمت من میگیرد، میگوید: تو هم بزن، انگار آمدی عزاداری
– نه، زیادی پررنگه!
– ادای پیرزنها رو واسه من در نیار
– واقعیتش الان نزدیک چهل سالمونه
– قیافهات را که نمیگم، فقط مدل موهات و بعد دستش را در هوا پش میدهد و میخندد: یادته هر کی فوکول موهاشو را از زیر مقنعه بیرون میذاشت، ناظم مدرسه موهاشو قیچی میکرد. انگار همین دیروز بود، چقدر زود گذشت.
بهش نمیگویم که برای من اصلا هم زود نگذشته است، برخلاف همه که فکر میکنند زندگی کوتاه است، برای من زیادی طولانی بود و هست.
– حالا که فکر میکنم با اون همه مصیبتها، موشک بارون، جنگ و بگیر و ببرها برای خودمون کلی خوش بودیم.
– اشتباه میکنی! اصلا هم خوش نبودیم این خاصیت گذشته است؛ همیشه همینطوره… گذشته تبدیل به خاطره میشه و خاطره هم همیشه یادش لطیفتره.
– راستی تو هنوز هم شعر میگی؟ یادم بنداز یه چیزی آوردم بهت نشون بدم.
دستم را میگیرد از پلههای سنگی مارپیچی بالا میرویم، با کفشهای پاشنه بلندش قدمهای بلندی بر میدارد. حالا صدای موزیک همراه با صدای داد و قال مردان و زنان مست و پایکوبیشان به گوش میرسد.
سه تا پسر جوان با فاصله از هم، پشت پیشخوانِ بار ایستادهاند و پشت سرهم سفارش میگیرند، مجبورم صدایم را بلند کنم و سفارش بدهم.
پشتش به من و رویش به جمعیت در حال رقص است، لیوان نوشیدنی را به دستش میدهم و راه میافتد. صاف به سمت قسمت لز نشین میرود، هم آنجا یی که از محوطهی سن رقص، دور است و سر و صدا کمتر است. روی مبل مخمل قرمز رنگی که در گوشه است، خودش را ولو میکند.
– اینجا نمیتونی بشینی روی میز نوشته شده رزرو.
–فکر میکنی من از پشت کوه اومدم، خودم دیدم با این کفشهای پاشنه بلند خسته شدم تازه کلی راه آمدم تا تو را ببینم
– راستی نگفتی چه شکلی منو پیدا کردی؟
– از قدیم گفتند: جوینده یابنده است، کلی تو فیسبوک، اینستاگرام و سایتهای دیگه گشتم هیچ خبری ازت نبود واقعا چرا؟
– از سوشیال نت ورک بیزارم.
میخندد و میگوید: میدونی در عوض عمهات را پیدا کردم، شماره تلفن خانهاش را بر داشتم و زنگ زدم تا خودمو معرفی کردم، شناخت. گفت: تو همون دختر زرنگه مدرسه هستی که میآمدی خونمون تا به برادرزاده تنبل من ریاضی و فیزیک درس بدی؟ کلی التماسش کردم تا یه شماره بهم داد و گفت البته مطمئن نیستم درست باشه. بعد هم بیچاره کلی از دستت گله کرد که من در حقش مادری کردم، پدری کردم، حالا دختره چشم سفید…
وسط حرفش پریدم و گفتم: ببین اینجا باید از همه فاصله بگیری، یه فاصله چند صد متری، درست مثل عنکبوت منزوی و تنها …
– وای چقدر هم اینجا عنکبوت داره، بیچاره منزویترین مخلوقه روی زمینه… راستی یه روز که هوا خوب بود بریم باغ وحش؟ به بچههام قول دادم.
از این شاخ به اون شاخ پریدنش تو حرف زدن، خندهام میگیرد، میگویم: شرمنده! گفتی دیسکو، اومدم ولی باغ وحشو نیستم.. حیوان تو قفس حالمو بد میکنه.
حواسش به پسرجوانی بود که کنار ما ایستاده بود.
– راستی یادم رفت بپرسم، چهجوری اومدی با ویزا یا …؟ الان بچههات پیش کی هستند؟
– بعدا سر فرصت برات تعریف میکنم، بریم بیرون سیگار بکشیم.
– گفتم باشه اول مشروبتو تموم کن.
با دست اشاره کرد به پسر جوان و گفت: میسپرم به این خوشگله.
خل نشو؛ اولین درس اینه که به هیچکی اعتماد نکنی، شاید تو لیوانت قرص بندازه…از کجا میشناسیش تمومش کن بریم.
پسر با چهره اخم کرده، رویش را از ما برگرداند.
– اینجوری تو تخم چشماشون نگاه نکن، فکر میکنن میخوای بهشون بدی.
– اه حالمو بد کردی، اومدم اینجا که همهاش برام روضه بخونی.
مقابل درب ورودی مردی درشت اندام با سری تراشیده، مهری با شکل صورت خندان پشت مچ دستمان حک کرد و با نشان احترام زنجیر مشکی ورودی را برویمان باز کرد.
رهگذران با صدای بلند با هم حرف میزنند، سوز سردی میآید، ساعت از نیمه شب هم گذشته است، چراغهای بالای سر در رستوران و بارها مدام خاموش و روشن میشوند.
پاکت سیگارش را سمت من میگیرد و خودش یکی روشن میکند، پک عمیقی به ریههایش میزند، میگویم: یادمه همیشه سر سیگار کشیدن با من دعوا میکردی.
– میبینی دارم سعی میکنم باحالتر باشم. مثل اون موقعها که تو میخواستی، راستشو بگم؟ همیشه به این آزادی که تو داشتی حسودیم میشد.
دستش را دور گردنم میاندازد و میگوید: خیلی خوشحالم که اینجام، بیشتر از همه خوشحالم که پیش توام؛ واقعا به نظرم زندگی یعنی همین، همین جاهای کوفتی که بیایی و انقدر خودتو تکون بدی که مانع از دیوانگیات بشن و از نکبتی که تو زندگیمون هست دورمان کنند.
اشاره میکند به جمعیتی که بیرون در حال سیگار کشیدن هستند، میگوید: فکر میکنی اگر به این آدمها بگیم که تو کشور ما این جور جاها ممنوعه و هیچ بار و کافه و دیسکویی وجود نداره باور میکنن؟

نوک دماغش از سرما سرخ شده بود، گفتم: من رفتم توخیلی سرده.
دوباره محکم مرا فشار داد و لبهایش را به صورتم نزدیک کرد.
– نکن تو خیابون…فکر میکنند لزیم.
– نگو که یه آدم دیگه شدی؟ سالها گذشت تا من فهمیدم که چه لذتیه یه سکس بدون استرس، بدون نگرانی از سنگسار… اعدام، آبرو ریزی.
– ولی ما دیگه اون آدمهای سابق نیستیم.
مرد زنجیر را برایم باز میکند، پشت سرم ته سیگارش را زیر پایش له میکند و از من جلو میزند و مستقیم به پشت بار میرود؛ روی پاهایش بلند میشود و سرش را بیخ گوش کافه چی میبرد و دو تا لیوان نوشیدنی میگیرد.
اولی را یک جرعه بالا میرود و میگویم: من نیستم؛ لیوان را از مقابل من بر میدارد، در دستش میگیرد و به حالت ایستاده شروع میکند به رقصیدن و میگوید: برقص دیگه!
با کیفی روی شانه همراه با تکان سرم اندکی شانههایم را به چپ و راست حرکت میدهم، ولی بی فایده است نمیتوانم. انگار تنهایی وسکوت این همه سال اندامم را به اندازهای سفت و سخت کرده که حتی میان این همه تنهای داغ هم یخ وجودم آب نمیشود. خودش را به من میمالد، ازش فاصله میگیرم و میگویم: برو برقص!
نمیشنود با دست به گوشه سالن اشاره میکنم و میگویم: من اونجا وایستادم.
از من دورتر وسط پیست رقص، مشغول رقصیدن با مرد میانسالی است. ریتم موزیک تندتر شده و حرکات شدت پیدا کرده، با خودم فکر میکنم، درسته که گذشته مشترکی باهاش داشتم اما مطمئن هستم که هیچ آینده مشترکی بینمان نیست.
نگاهش میکنم، مرد حالا یک پایش را لای پا او کرده و به خودش چسبانده است، سرش به عقب خم شده
مرد با دستش سرش را بالا میآورد و شروع میکند به بوسیدنش. مقاومتی نمیکند، دستانش را میبینم که به پشت مرد حلقه شده، مرد جوری دست روی برآمدگی باسنش میکشد که انگار او را تصاحب کرده است.
آرام کنارش رفتم و گفتم: بیا.
داد زد: چی؟؟
دستش را گرفتم و به دنبال خودم کشاندم، گفتم: نمیبینی! مرده خیلی مسته.
مرد مثل جفت نری که به دنبال ماده خود راه میرود، پشت سرمان میآمد. مرد مست که چشمانش مثل دو نور افکن درخشیدن گرفته بود دهانش را نزدیک صورتم آورد. بوی دهانش که آمیخته با بوی الکل ارزان قیمت و گاز معده بود مثل اسیدی که در کل بدنم پخش شود حالم را خراب کرد.
سرش را به سمت من برگرداند و سر تا پای من را برانداز کرد و ابروهای مشکیاش را بالا انداخت و گفت: اگه از دستم عصبانی هستی، میتونی بری.
سه لیوان مشروب روی میز قرار گرفت، مرد پول نوشیدنی را پرداخت. دستی به روی موهای مرد که از عرق چسبناک به کف سرش چسبیده بود کشید. لیوان اول را یک نفس بالا رفت، لیوان دیگر را برداشت. الکل قل قل از گلویش پایین میرفت، مثل کسی که قصد داشت خودش را بکشد مشروب مینوشید. زیر نورهای فلورانس، صورتش پریده رنگ بود اما چشمهایش غیر عادی برق میزد.
– کافیه بیا بریم.
– به جای این روضهخونی بگرد یه دونه آدم حسابی رو برام پیدا کن، برم بهش بدم.
دیدم حوصله ندارم تو این سر و صدا فریاد بزنم و بگویم: آخر سکس آخرین مرحله از یک رابطه است نه اولین..
همراه مرد قاطی جمعیت شد. گوشهای کنار نردههای چوبی ایستادم، تلفن دستیام را در میآورم و ایمیلهایم را چک میکنم.
سرم را که بلند میکنم، نمیبینمش. مدتی هم آنجا صبر میکنم، به امید اینکه شاید به توالت رفته یا بیرون رفته تا سیگار بکشد.
بیشتر از بیست دقیقهای معطل ایستادهام ولی خبری از او نشد، به طبقه پایین به دنبالش میروم.
تلوتلو خوران در حال راه رفتن روی پلههای مارپیچی طبقه زیرین است، به چند نفر تنه میزند، سعی میکنم نگهش دارم که ناگهان آن جسم لاغر با صدای یک حیوان از پشت سر به زمین میخورد، آب دهان یا چیزی شبیه کف از دهانش بیرون میآید. مرد مست با لیوانی نوشیدنی و چند دختر جوان دورمان جمع شدهاند.
چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که همان مرد درشت هیکل با کله تاس، همراه دو مرد دیگر با باتومی کنار پهلویشان وارد شدند. یک نفر زیر بغلش را گرفت و دیگری پاهایش را از روی زمین بلند اش کردند.
به طرز فضاحت باری شروع کرد به دست و پا زدن و با صدایی که انگار کش میآمد و از ته چاه خارج میشد، گفت: ولم کنید.
کنار سکوی ورودی روی زمین خیس رهایش کردند، دامنش تا بالای رانهای از هم بازش، بالا رفته بود. اندکی بالای سرش تامل کردند، همان مردی که مهری با آرم صورت خندان به دستم زده بود، مودبانه از من پرسید: میخواهی برایتان تاکسی بگیرم؟
با اشاره سر میگویم: نه!
بعد میگوید: بهتره از اینجا ببریش…
نبضش را گرفتم، کند میزد. سرش به گوشهای افتاده بود. رنگ صورتش به خاکستری میزد. کنار خیابان بالا آورد. چشمانش را باز کرد، به آنچه بالا آورده بود؛ نگاه کرد. مرد مست سعی میکرد لیوان آب را به دهانش نزدیک کند. دوباره گردنش را بلند کرد و مایع رقیق زرد رنگی بالا آورد. لب پایینش میلرزید؛ دستمال دستش میدهم و میگویم: عیب نداره؛ سبک شدی.
چهرهاش حالت کسانی را داشت که انگار همین الان به آن دنیا احضار شدهاند؛ دو شیار گوشه لبهایش حالا با محو شدن آرایشش عمیقتر شده بود.خلایی درحالت صورتش بود که انگار دیگر با هیچ آرایشی ترمیم نمیشد.
دست در کیفش میکنم چیزی جز چند تا اسکناس مچاله و یک کارت اتوبوس و یک رژ لب و برس رژگونه چیزی پیدا نمیکنم. زیپ کناری کیف را باز میکنم، رسید پالتو کنار تکه کاغذ تاشدهای است. تای کاغذ را باز میکنم و در دستم نگه میدارم. بلند میشود و سعی میکند بایستد؛ میگویم: بشین! کیفش را از دستم میگیرد، میگویم: صبر کن برم پالتوت رو بگیرم. سرما میخوری.
با هر دو دست چشمانش را میمالد، شستهایش را روی پلکهایش فشار میدهد. مرد مست که انگار مستی از سرش پریده است، سعی میکند کمکش کند.
صف گرفتن پالتو شلوغ است، هر دو برگه رسید زرد رنگ را دست دختر جوان متصدی میدهم. کت او را میدهد و میگویم: تا بعدی را پیدا کنی بر میگردم.
وقتی برمیگردم، هوشیارتر شده است. کمکش میکنم تا پالتواش را تنش کند، ایستاده بود و سرش رو به پایین بود. گرمی نفسهایش را روی صورتم حس میکنم، بغلم میکند و سفت نگهم میدارد.
– میخوای بریم یه چیزی بخوریم، مک دونالد همین جاست. صبر کن پالتوم رو بگیرم.
رهایم نمیکند، سرش را روی شانهام گذاشته و مثل بچهها فین فین میکند. آب دماغش را با سر شانههایم پاک میکند. سعی میکنم از خودم دورش کنم، دوباره همان احساس سرکوب شده سر بر آورده است.
مرد مست و چند رهگذر هاج و واج مشغول تماشا هستند. دختر متصدی تا من را میبیند پالتوم را روی پیشخوان به سمتم هل میدهد.چند تا پله را یکی میکنم. نبود، رفته بود. از مرد مست هم خبری نبود. خیابان خلوت شده بود، نورهای رنگی تیرهای چراغ برق از پشت مه، مثل خیال جلوه میکردند.
از پلههای ورودی مترو پایین میروم، منتظر قطار هستم. به دختر و پسرهای جوانی که با صدای بلند حرف میزنند و صدای شوخی و قهقهه خندههایشان در تونل میپیچید، نگاه میکنم.
صورت تب دارم را به شیشه سرد قطار میچسبانم، از بیرون شیشه را قشری از یخ پوشانده است. تکه کاغد را از جیب پالتوم بیرون میآورم. روی کاغذ رنگ پریده با جوهر آبی رنگ، دست خط خرچنگ و قورباغه ای خودم را از همان اول شناخته بودم.
از پلههای مترو که بالا میآیم، مه غلیظ تر شده، درختان در مه خاکستری انگار به دو نیمه تبدیل شدهاند. تکه کاغذ را روی زمین پرتاب میکنم. بنظرم همه جا پر از سایههای مشکوک است. با هر قدم تصور میکنم به انتها رسیدهام و بعد از هر پیچ به آخر جهان میرسم… همیشه این موقع صبح دلشوره میگیرم، مضطرب میشوم انگار در همین لحظه هاست که زندگی چهره واقعی خودش را به آدم نشان میدهد