
آنچه که میخوانید:
رمان “سندروم اولیس” نوشتهی رعنا سلیمانی، داستان نینا، زنی ایرانی است که پس از تجربهی سرکوب سیاسی و اعدام شوهرش اسحاق، به عنوان پناهنده به سوئد میرود. این رمان بر سه محور اصلی “دیاسپورا، هویت و جنسیت” متمرکز است. نینا که از خانوادهای کلیمی است، در ایران مجبور به پنهان کردن هویت مذهبی خود بوده و در سوئد نیز با چالشهای هویتی مواجه میشود. او که فاقد مدارک شناسایی معتبر است، در سیستم اداری سوئد به عنوان “هیچکس” شناخته میشود و برای دریافت خدمات اولیه مانند تماس تلفنی یا خرید یک بسته آدامس، نیاز به شمارهی شناسایی دارد که فاقد آن است. این بیهویتی، او را به شدت تحت فشار قرار میدهد.
نینا در طول رمان، به تدریج هویت جنسیتی خود را بازمییابد و به عنوان زنی مستقل و توانمند، در برابر نابرابریهای جنسیتی میایستد. او با یافتن کار و شغلی مناسب، اعتماد به نفس خود را بازیافته و به عنوان بخشی از جامعهی میزبان، جایگاهی برای خود ایجاد میکند. رمان همچنین به موضوع “مادرانهگی” و نقش زنان در حفظ خانواده و جامعه میپردازد. نینا که برای دریافت اقامت، رحم خود را به زوجی اجاره داده، پس از زایمان، با احساس فقدان و اندوه مواجه میشود، اما در نهایت، با پشت سر گذاشتن سختیها، به آرامش و استقلال دست مییابد.
“سندروم اولیس” با نگاهی عمیق به مسائل اجتماعی و سیاسی، تصویری واقعگرایانه از زندگی پناهندگان ارائه میدهد و خواننده را به تأمل در مورد هویت، جنسیت و مهاجرت وامیدارد. این رمان، روایتی است از مقاومت و بازسازی هویت در محیطی جدید، که نشاندهندهی توانایی زنان در غلبه بر چالشهای زندگی و بازتعریف خود در جامعهی میزبان است.
واقع، این است که مطالعهی این رمان، مرا شگفتزده کرد، زیرا دریافتم که نویسندهگان زن ما در آن سوی آبها (و در مورد مشخص ما “سوئد”) به چه پیشرفتهای چشمگیری رسیدهاند؛ مهاجرانی که با دانستن چند زبان و سیراب شدن از آبشخور فرهنگهایی متفاوت و پیشرفتهتر و در محیط فرهنگی و جامعهای باز، میتوانند آسوده از ممیّزی و سانسور فرهنگکُشی بنویسند که بر نویسندهگان و در جامعهی بستهی ما میرود و پروای چیز و کس نکنند و یکشبه، رهِ صد ساله روند. خوشبختانه این رمان، چندان غنی و سرشار است که با خوانش من بر سه محور “دیاسپورا، هویت و جنسیّت” میتوان به سویههای چندگانهی آن پرداخت و خوانشی فراگیر از آن ترسیم کرد، اما دریغ که این رمان، مورد ستم و بیمهری قرار گرفته و چنان که شایست و بایست، مورد ارزیابی موشکافانه قرار نگرفته است. قدر زر، زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری.
۱. نمودهای دیاسپورا و مهاجرت ناخواسته در رمان: اصطلاح “دیاسپورا” (Diaspora) از ریشهی یک فعل در زبان یونانی گرفته شده که به معنی “پراکندهگی” ((scatter و “پخش و پلا” شدن است. امروزه صاحبنظران “دیاسپورا” را به دو گونهی اجباری و اختیاری بخش میکنند. مهاجرت، در پی یک رخداد فاجعه بار مانند جنگ، فتوحات امپریالیستی، بردهسازی یا بلایای طبیعی مانند قحط و خشکسالی پیش میآید که در نتیجه، انبوهی از مردمی که احساس میکنند نمینوانند وضع موجود را تحمل کنند، ناخواسته به مهاجرت تن درمیدهند. برعکس، گروههایی از مردم – که در جست و جوی فرصتی شغلی و درامدزایی هستند – به صورت جمعی و انبوه از کشورهای خود به اروپا و ایالات متحد آمریکا میآیند، مانند سیل مهاجرتی که از سال ۱۸۰۰ به بعد به تدریج به “آمریکا” آمدهاند.
در ادبیات داستانی معاصر هر گاه از “دیاسپورا” و کَنده شدن از زادبوم چه به ارادهی خود یعنی طبعاً “مهاجرت” چه به حکم اجبار یعنی “تبعید” یا “پناهندهگی” سخن میرود، دلالتهای تازهتری دارد که در طی آن، “هویّت” مهاجر مورد آسیب قرار میگیرد و در عادیترین حالت، به استحاله و مسخ شخصیت و در بدترین وضعِ ممکن، به خودکشی او میانجامد. امروزه بخش قابل توجهی از این گونه مهاجرتها، سویهای اجتماعی – سیاسی به خود گرفته؛ یعنی بسیاری از ناراضیان اجتماعی، کنشگران فرهنگی و سیاسی و انبوهی از اقلیتهای قومی، دینی، جنسی و نژادی – که قادر به تحمل وضعیت ناگوار اجتماعی و سیاسی موجود خود نیستند – خود به تنهایی یا به اتفاق خانواده، سفر بر حَضَر برمیگزینند و با تحمل رنج بسیار و خطر کردنهای مالی، جسمی و روانی، میکوشند به کشورهای غربی (اروپا، آمریکا، کانادا و استرالیا) مهاجرت کنند. این گونه مهاجرت ناخواسته، “تبعید” (Exile) و “پناهندهگی” ((Refuge در عرف جامعهشناسی معاصر، بیشتر شامل حال کسانی میشود که به دلیل ذهنیت متفاوت، افق انتظارات خانوادهگی و اجتماعی خاص خود، نمیتوانند نظریات اجتماعی و دیدگاههای سیاسی و فرهنگی خود را آزادانه بگویند و بنویسند یا مطابق سبک زندهگی دلخواه خویش به سر برند یا با خطر بازداشت، زندان، شکنجه و سانسور و اعدام مواجه میشوند. برابر نوشتهی “تابوری” (Tabori):
“تبعیدی کسی است که به اجبار از کشورش میرود یا مجبور میشود به خاطر ترسی موجه، خود را از آسیب و تعقیب دولت به دلایل نژادی، مذهبی، ملی یا عقاید سیاسی در خارج از کشور خود بماند. تبعیدی، کسی است که فکر میکند تبعیدش موقتی است، حتی اگر این مدت تا پایان زندهگیاش هم کشیده شود. با این همه، هر وقت که وضعیت اجازه دهد به بازگشت به ســـرزمین مادریاش امیدوار است اما تا هنگامی که علل و اسباب تبعید همچنان ادامه دارد، نمیتواند یا نمیخواهد به کشور خود بازگردد” (تابوری، ۱۹۷۲، ۱۵).
فاجعه هنگامی روی میدهد که نیروهای بسیجی “انصار حزب الله” و سپس مأموران لباس شخصی و نیروهای انتظامی در آستانهی برآمدِ ناآرامیهای دانشجویی در “دانشگاه تهران” و در پی توقیف روزنامهی “سَلام” و تصویب قانون جدید مطبوعات در هجدهم تیر ماه ۱۳۷۸به کتابخانه و “کوی دانشگاه” حمله برده ضمن تخریب و دستبرد به داشتههای دانشجویان، آنان را مورد ضرب و جرح و شتم قرار داده، صدها نفر را بازداشت میکنند. شخصیت اصلی رمان دختری دانشجو به نام “نینا” است که واپسین ترم دانشجویی خود را در مقطع “لیسانس” میگذراند:
“درِ کتابخانه از جا کنده شد. . . چند مرد با موهای انبوه آشفته و ریش ژولیده به صورتم سیلی میزدند و دست و پایم را میکشیدند. همان طور که از سویی به سوی دیگر هُلم میدادند، با قنداق تفنگهایشان به جای جای بدنم میکوبیدند. ناگهان چنان ضربهی شوکآوری به من خورد که به صورت روی زمین افتادم؛ انگار دماغم یا شاید پیشانیام بود که خُرد شد. از بالای چند پله به پایین هُلم دادند. . . یکی توی گوشم گفت: مادر قحبهها! ما انقلاب نکردیم که یک مشت خس و خاشاک بچه. . . قد علم کنند. بزدلهای عوضی! شماها هیچی نیستید جزیک مشت لجن. به شما درسی میدهیم که هیچوقت از یادتان نرود. . . راست میگفت. ما نمیفهمیدیم. نمیفهمیدیم که اینجا مجال حرفزدن نداریم. نمیفهمیدیم که این کشور، کشور ما نیست؛ کشور آنهاست. میلهی اول به پشت زانوهایم خورد، با صورت روی زمین افتادم و چشمهام تار شدند.
صداها در هم و گم بود؛ انگار قرار بود همهمان همانجا بمیریم. یکی فریاد میزد، فرار کن! نمیدانستیم به کجا میدویم، فقط میدویدیم. یک گله آدم بودیم که میدویدیم به سمت در دانشگاه؛ انگار گرگ به گلهی گوسفندها زده باشد؛ هیکلهای عجیبی داشتند؛ گنده بودند” (سلیمانی، ۲۰۱۹، ۱۹-۱۸).
آن که “نینا توتونچی” را به فرار از دانشگاه فرامیخواند “اسحاق” نام دارد که چند سال از او کوچکتر اما اندیشمندتر اما سخت مذهبی است. به گفتهی “نینا” او “تهِ تهِ افکارش یک آدم مذهبی است، نه روشنفکر” (۱۹) و ذهنیتی چون “جلال آل احمد” و “دکتر شریعتی” آسمانی و لاهوتی دارد؛ شورشی و متزلزل و “همیشه دچار بیثباتی”. تجربهی اعتراضات دانشجویی و تلفات جانی و محرومیت از تحصیلات عالی، “نینا” را سخت میترساند و نسبت به آیندهاش نگران میکند:
“توی حادثهی کوی دانشگاه خیلیها کشته شدند؛ خیلیها هم سربهنیست شدند و اجساد بسیاری از کشتهشدهها ناپدید شده بود و خانوادهها نه میتوانستند اعتراض کنند و سراغ بچههاشان را بگیرند، نه حتی آزادانه سوگواری کنند. . . اینطوری بود که تمام زحماتم بر باد رفته بود، من از دانشگاه اخراج شده بودم و هیچ مدرکی دال بر اینکه چهار سال در آنجا درس خوانده بودم، وجود نداشت یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم همه چیز از بین رفته. دیگر هیچ تشویقی [انگیزهای] در کار نبود و همه چیز نیستونابود شده بود. روزها یکی پس از دیگری میگذشت، هیچ کاری از دستم برنمیآمد” (۲۱-۲۰).
“اسحاق” – که دل به نزد “نینا” برده و بارها به او پیشنهاد ازدواج داده – بر این باور است که تو چیزی از دست ندادهای: “مدرک اینجا مثل یک کاغذپاره است” (۲۱) اما “نینا” – که میخواهد روی پای خود بایستد و در پی یافتن کار و شغلی است تا استقلال اقتصادی و جایگاه و منزلتی اجتماعی داشته باشد – به همان “کاغذپاره” نیاز دارد. در برابر بیعلاقهگی “نینا” به کار سیاسی و حزبی، “اسحاق” برادر “شهید” است:
“او یک انقلابی واقعی بود که در تمام فعالیتهای کمینه [کمیتهی وحدت دانشجویی] شرکت میکرد؛ تمام مدت از مسائل سیاسی حرف میزد” (۲۲).
با این همه، او با دیدن صحنههایی دلخراش از کشتهشدهگان حوادث دانشگاه در گورستان و ستمی که بر همانندان خود رفته، بر چند و چون مطالبات سیاسی خود میافزاید و جان بر سرِ آن مینهد. او بیاعتنایی و انفعال سیاسی را در این زمینه، ناانسانی میداند:
“گورستان پُر شده بود از همدانشگاهیمان. اسحاق گریه میکرد، حتی برای آنهایی که نمیشناخت. روی همهی قبرها مکث میکرد. عکس پسرهای جوان روی سنگ قبرها به ما نگاه میکردند. اسحاق میگفت: ما خون دادیم. میفهمی یعنی چی؟ میگفت: نباید خون اینها پایمال شود؛ انگار هرچه غبار در تاریخِ پیش از آن روز در این سرزمین وجود داشت، بغضی شده بود توی گلوی اسحاق. . . . او میگفت: آزادیخواهی و عدالتخواهی و حساس بودن نسبت به رنج دیگران، لزوماً به معنای سیاسی بودن نیست. به نظر او کسی که به آزادی انسان بیتوجه است و رنج دیگران او را مکدّر نمیکند، انسان نیست. . .
در آن روزها کافی بود اعتراضی صورت بگیرد. با ماشین از روی مردم رد میشدند یا از روی پلها مردم را به پایین پرتاب میکردند. از همان روزها بهش گفتم: بیا از ایران برویم. بیا برویم پیش عمویم [در آمریکا]. میتوانیم خانه را بفروشیم و برویم” (۲۳-۲۱).
اما فاجعه هنگامی بیشتر آشکار میشود که فعالیت سیاسی اما پنهانی “اسحاق” به اعدامش انجامیده است:
“بیشتر از بیست پیام برای اسحاق فرستاده بودم اما جوابی نیامده بود و پیامها فقط ثبت میشد. حالا دیگر بیشتر عصبانی بودم تا دلواپس. کلّهی سحر دو مأمور لباس شخصی به خانهمان آمدند، با خودم فکر کردم لابد آمدهاند خبر فوتش را بدهند، کاری که مأمورها گاهی مجبورند انجام دهند. اما خودم را به خاطر این فکر سرزنش کردم. من هنوز روسریام را سَر نکرده بودم که در را با فشار پوتینهاشان به داخل هل دادند. لحظه ورود مأمورها به خانه را هیچوقت از یاد نمیبرم. آنها بدون نشاندادن حکم یا برگهای، وارد خانه شدند، دو مرد ریشو و پشت سرشان یک زن چادری.
دانیال خواب بود، بدون توجه به اینکه بچه توی اتاق خواب است چراغ را روشن کردند و همۀ خانه را زیرورو کردند. از توی راه پلهها فریاد کشیدم وپدر اسحاق را صدا زدم اما یک نفر موهایم را از پشت سر کشید و روی زمین پرتابم کرد، دانیال حالا بیدار شده بود و گریه میکرد دنبال سر پستانک میگشت رو به زن گفتم باید بهش شیر بدهم و دزدکی گوشی موبایل را هم برداشتم و به آشپزخانه رفتم. به پدرم زنگ زدم و گفتم سریع بیایید. زن نزدیکم شد و گوشی را ازدستم گرفت و یک کشیدهی محکم زد توی گوشم. دانیال داشت از بغلم پرت میشد روی زمین، گیج شده بودم. افتاده بودم به تته پته … اما نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.
انگار میدانستم که اخبار بدتری در راه است. خودم را توی آشپزخانه پنهان کرده بودم، باید صبر میکردم تا پدرم بیاید. زن مأمور شبیه کوماندوها بالای سرم ایستاده بود.
احساس حماقت و تحقیر میکردم؛ انگار من را متهم به چیزی میکرد که آن را درک نمیکردم. در خانه باز شد و پدر و مادرم داخل شدند، از نگاه هاجوواج آنها بیشتر ترسیده بودم. پدرم انگار با لبهای بستهاش میگفت؛ حقّت است، حقت است! … میخواستم بگویم که من هیچ کار اشتباهی نکردم.
زن مرا را به داخل ماشین هل داد و خودش کنارم نشست و بعد چشمانم را بستند. صدای کوبیدهشدن در ماشین را پشت سرم شنیدم و بعد گریهی دانیال که انگار به دنبال من جیغ میکشید. . . بعد از ماهها بازجویی و انفرادی و ممنوع ملاقات بودن، دقیقاً نمیدانم که چه مدت بود، واقعاً حسابش از دستم رفته بود، یعنی گنگ بودم و گیج، با قید سند خانۀ پدری اسحاق آزاد شدم، اما قبل از بیرونآمدن باید حکمم اجرا میشد، بهجرم محاربه و تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی … توی راهرو دادسرا با پابند و دستبند، درست مثل یک جانی ازم عکس گرفتند، انگشتنگاری شدم و بعد مرا فرستادند به قسمت ورودی بانوان. از آنجا قرنطینه کاملاً دیده میشد. قرنطینه جایی بود که زندانیها را برای اجرای حکم اعدام نگه میداشتند، هنوز عمق فاجعه را درک نکرده بودم تا اینکه یک خانم میانسال با هیکل درشت با یک زن جوانتر وارد شدند، ازم پرسید، جرمت چی ست؟ هنوز دهنم باز نشده بود که جوانتره گفت: «لباسهات رو در بیار! فقط یک لایه تنت باشه و بشین!»
برعکس نشستم و از گوشهی چشمم شلاق کلفت چرمی را توی دست زن دیدم، توی دلم گفتم فقط یک نمایش است آخر برای چی؟ من که کاری نکردهام. زن گفت: «حکم باید اجرا شه. هر چی بیشتر صدا کنی تعداد ضربهها بیشتر میشه این قانونشه.»
با خودم گفتم دلش نمیآید محکم بزند، دارد من را میترسانند. عرق سرد از سر شانههام میچکید روی کمرم؛ روی ضرب شلاقهایی که خورده میشد. نفسم سخت بالا میآمد و توی بینیام میسوخت.” (۲۸-۲۶)
این صحنهها – که از بسیار، تنها شمّهای نقل کردم – از شمارِ غمبارترین رخدادهای تاریخی ایران است. این رمان در کلیّت خود به اعتبار نوع ادبی “فراداستان پسامدرن” (Postmodern metafiction) است و در این “نوع ادبی” تاریخ – که با آلایش آوازهگریهای دولتی و تحریف واقعیت همراه است – به “ادبیات داستانی” و گونههای متعدد هنری انتقال مییابد؛ یعنی ادبیات داستانی، همان وظیفهای را به عهده میگیرد که به حوزهی تاریخ تعلق دارد. “لیندا هاچِن” ( L. Hutcheon) مینویسد:
“فراداستان پسامدرن از نویسنده میخواهد که گذشته را در داستان و در تاریخ، از نو بنویسد و معرفی کند و آن را امروزی کند تا از این که تاریخ چیزی انحصاری، یک سویه و خداشناختی بشود، جلوگیری کند” (هاچن، ۱۹۸۷، ۲۰۹).
شرکت در تظاهرات و هر گونه اعتراض دانشجویی در “جمهوری اسلامی” بهایی گزاف دارد. “نینا” با کشته شدن “اسحاق” و از دست دادن تنها تکیهگاه خود در زندهگی، در حالی که کودکی دوساله به نام “دانیال” با خود دارد، از خانهی پدرشوهر گریخته، با رنجی بسیار به عنوان “پناهنده” به “سوئد” میرسد. پناهنده بیداشتن هیچ گونه مدرک رسمی، دعوت نامه، روادید و حمایت مالی و یاریگر، رفتن به جهنم است. نخستین گام برای توجیه و دلیلی برای اقامت، بارداری است که نمیتوان او را بیدرنگ بازگرداند. پس به ترفندی دست مییازد تا چارهی ناچار کند. زیستن در کشوری که دمایش به بیست درجه زیر صفر هم میرسد (۱۶) و در حالی که جایی برای زیستن هم ندارد و داشتن هویت ایرانی و خاور میانهای آن هم در جامعهای که ایرانیان را به عنوان “تروریست” و عناصر خطرناک و “نامطلوب” و “نانخور اضافی” میشناسند و به آنان بدبین هستند (۱۵) آغازی نومیدکننده برای زیستن در یک کشور بیگانه است.
نخستین چارهگری، این است که رَحِم خود را برای پرورش نطفهای اجاره دهد که زن و مردی بیفرزند در اِزای آن، پولی به او خواهند پرداخت. پیدا است که پرورش و تحمل رنج بارداری به مدت نُه ماه آن هم در حالی که خود کودکی در کنار دارد، تا چه اندازه دشوار است. این برآمدهگی شکم، مانعی ناچیز اما به هر حال موجه برای بازنگرداندن احتمالی او و گونهای هم کمک هزینه است. در این حال، میکوشد به مردی میانسال نزدیک شود که گویا کودکی در کالسکه دارد:
“دردی در کشالهی رانم احساس میکردم، دستی به شکم برآمدهام کشیدم. از زیر این همه لباس گرم که پوشیده بودم، بعید بود که [مرد کالسکهدار] متوجه برآمدهگی شکمم شده باشد و اگر هم شده بود، میتوانستم برایش توضیح بدهم که من با هیچکس نیستم و این را که میبینی، مانند مریم مقدس باکره – بیآنکه مردی لمسم کند – در من پدید آمده با یک عمل سرپایی. مادرم اصرار داشت چرا مدتی است از خودت و دانیال عکسی نمیفرستی؟ و من هر چه فکر میکردم نمیدانستم با این پف چشمها و ورم لبهام چه کنم. بیبروبرگرد شستش خبردار میشد که اوضاع از چه قرار است و من باید چه میگفتم؟ مادر، رحِمم را اجاره دادهام؟ رحِمم را اجاره دادهام که ادارۀ مهاجرت را در برابر عمل انجامشده قرار بدهم که دست ازپا درازتر مرا سوار هواپیما نکند و به آن خرابشده نفرستد؟” (۱۶)
او موفق میشود در یک رستوران ایرانی – که دارندهاش “افشار” نام دارد و خود پیشتر یک “پناهنده”ی رنجدیدهی سیاسی بوده – در آشپزخانه، کاری بیابد و با مزد اندک خود، روزگار بگذراند تا این که سرانجام اخطارنامهای از پلیس مهاجرت دریافت میکند:
“صبح زود افشار زنگ زده بود. نامهای از ادارهی پلیس به دستش رسیده مبنی بر این که ادارهی مهاجرت، پروندهام را به پلیس سپرده و آنها میتوانند هر لحظه دستگیرم کنند. البته بعد از گفتن این خبر، مرا خاطر جمع کرد که نگران نباش! با وکیل خبرهای تماس گرفتهام و او قول داده است که پروندهات را بررسی کند” (۱۶-۱۵).
با این همه، روایت “افشار” هم به عنوان یک “پناهنده” به “سوئد” نیز خواندنی و تراژیک است. “افشار” پیوسته از
آنچه در ایران بر او رفته و ترفندهایی میگوید که برای قبول پناهندهگی خود در این کشور به کار برده است:
“افشار، مرد میانسال و مهربانی که صاحب رستوران محل کارم بود، سالها بدون اقامت در سوئد زندگی کرده بود و حالا که یکی از شهروندان قانونی اینجا بهشمار میآمد سعی داشت هر کاری از دستش برمیآید بکند و به هر نحوی به هموطنانش کمک کند. این کمکها در حیطهی آگاهیاش از قوانین و چموخمهای ادارهی مهاجرت بود که بیدریغ وبی هیچ چشمداشتی به هر کسی که به او مراجعه میکرد، ارائه میداد. سالها بود که تشکلی شبیه به سندیکایی مخفی راه انداخته بود. رستورانش رسماً پاتوقی بود برای این تشکل. پناهندههای اخراجی، آنها که در تعلیق دادگاههای ادارهی مهاجرت بهسر میبردند یا حتی آنهایی که بهتازگی اقامتشان را گرفته بودند. گاهی رسالههایی برای احقاق حقوق این پناهندگان و حتی مقالههای سیاسی مینوشت، و در این راه دست به تظاهرات و تجمعات اعتراضی میزد و تحصن میکردند.

بیشتر افرادی که آنجا حضور داشتند، چه در تشکلهای پنهانی و چه در تجمعات و تظاهرات، شکستخوردگانی بودند که آشکارا داشتند رگههای جنونآمیزشان را نمایان میکردند. گاه خرقۀ ناجی به تن میکردند و اصرار داشتند کمکت کنند، آنوقت میتوانستی شنوندۀ انواع موردهای ممکن برای دریافت مجوز اقامت باشی، یکی میگفت، ای کاش میگفتی همجنسگرایی! دیگری معتقد بود اگر گفته بودی شوهرت دست بزن داشته و جانت را برداشتهای و فرار کردهای ردخور نداشت! ولی دیگری در نهایت ناامیدی میگفت من باوجود سالها تحمل حبس در زندانهای ایران و مدارکی که با خودم آوردهام، درخواست اقامتم رد شده و بههمین دلیل اعتقاد داشت که همهچیزِ اینجا شانسی است و یکی دیگر باوجود ترک اسلام و ورود به دین مسیحیت، حکم اخراجش توی دستش بود. میگفتند که باید ثابت کنی که جانت در کشورت تهدید میشود و در امان نیستی. حالا بیا و صاف و مستقیم توی چشمهاشان نگاه کن و بهشان بگو: من فقط آمدهام برای بچهام، آمدهام بچهام را برای خودم داشته باشم” (۹-۸).
“نینا” برای داشن بهانه و دستاویزی برای پناهندهگی، شوهری مصلحتی به نام “هوشیار” مییابد:
“قرار بود هوشیار بعد از تعطیلات ژانویه به ادارهی مهاجرت برود و فرمهای مخصوص ازدواج را پر کند و آدرس خانهی من را در اینجا بنویسد تا بتوانم دانیال را به همان مهد کودک نزدیک خانه منتقل کنم. هوشیار میگفت: همه چیز را بسپار به من، حلش میکنم. اما از همان لحظهی اول احساس ترس، عدماطمینان و تردید داشتم؛ انگار خیرخواهیاش توأم با زرنگی بود؛ جوری خوشرفتاری و مهربانی میکرد که باورم نمیشد؛ انگار نقش یک ناجی را بازی میکرد، نه میتوانستم ناامید باشم نه امیدوار! نوعی حس ترحم یا محبت دلسوزانه نسبت به دانیال داشت و مدام تکرار میکرد که نمیشود یک زن تنها با یک بچه در اینجا…! شروع کرده بود به تعریفکردن از زندان نورتلیه و اینکه پناهنده را به آنجا میبرند و به بعضیها آمپولی تزریق میکنند تا تمام راه آرام باشند و اینکه اول به ادارهی مهاجرت در “مشتا” نزدیک “آرلاندا” میبرندت و بعد از همانجا شده یک هواپیما را فول چارتر میکنند” (۳۵).
با این حال، این گندمنمای جوفروش، سرانجام سرشت پلید خود را نشان میدهد. “نینا” – که به او اعتماد ندارد – پیوسته از ورودش به خانهای که “هوشیار” برایش یافته، جلوگیری میکند (۳۷) تا این که یک بار:
“کاشکی هیچوقت چشمهام را باز نمیکردم و آن چشمهای سیاه پف کرده را با حدقههای خیرهای – که از هر سو توش رگههای خون دویده بود – نمیدیدم. دستش را به بازویم کشید، تکان محکمی خوردم. اما او بازویم را محکم فشار داد، صورتش را به صورتم مالید و با دست دیگرش زیپ شلوارش را پایین کشید، میخواستم با تمام نیرو فریاد بکشم که دستش را از بازویم رها کرد و جلو دهانم را گرفت و تمام هیکلش را با نیروی عجیبی به من فشار داد. پشتم به مبل چسبیده بود، نمیتوانستم تکان بخورم.
زیر بغلهایش خیس از عرقی بود که بوی نرینگی تندی داشت که هیچوقت به مشامم نخورده بود، قلبش محکم روی سینهام میکوبید، مردمکهای گشاد چشمش مثل چشم گاو به صورتم خیره شده بود و تکرار میکرد، اقامت اقامتت را میگیرم، مثل دیوانهها چنگ میانداختم و ناخنهای لاکزدهام را توی گوشت تن و صورتش فرومیکردم. یکهو عقب رفت و با مشت کوبید کنار صورتم، پرت شدم روی زمین. همانطور که افتاده بودم روی زمین وحشیانه به طرفم حمله کرد، شورتم را از تنم درآورد، روی زمین افتاده بودم و تقلا میکردم، دستم را به روی میز مقابل مبل کشیدم و یک آن چیزی برداشتم، نمیدانستم چی است؛ بشقاب، کاسه، پارچ آب، هرچه بود برداشتم به سر و صورتش کوبیدم، خون از صورتش راه افتاد و بالای چشمش شکاف برداشت. اما ضربهام آنقدر کاری نبود و درعوض ناگهان قدرتمندتر و وحشیتر شد. جلوی دهانم را محکم گرفته بود. دیگر هیچ مقاومتی نکردم، خودم را برای بدترینها آماده کردم، میدانستم هیچ نیرویی قادر به شلکردن عضلات آلتش نیست. فکر کردم کارم تمام شده” (۴۳).
یکی دیگر از بهترین چارهها برای یک پناهندهی زن، ازدواج با یک شهروند سوئدی و داشتن شوهر است تا هم سامان زندهگی را فراهم کرده، هم مشکل اقامتش را حل کند. همهی امیدش این است همسر مردی میانسالی شود که هر روز او را با کالسکهای میبیند که گویا در آن، نوزادی هست و سوار اتوبوسی میشود که “نینا” باید کودکش “دانیال” را به مهد کودک ببرد. برای نزدیک شدن به او چه خیالاتی که در سر نمیپروراند و چه تدبیرها که نمیاندیشد، اما درست هنگامی که میخواهد آسیبی احتمالی را از اصابت توپ “دانیال” به نوزاد درون کالسکه دور کند، متوجه میشود، نوزادی درون آن نیست و آنچه تا کنون تصور میکرده، فریب و دروغی بیش نبوده و رؤیاها، به باد رفته است:
“نگاه پُر از سؤال من – که به سمت مرد چرخید – بالا رفتن دست راست مرد همان و فرود آمدن آن به صورتم همان. . . در همین لحظه اتوبوس ترمز کرد و با یک تکان ایستاد. مرد بی حتی یک کلمه – که نشان از پشیمانی در آن باشد – پایین رفت. میخواستم از پشت سر پرتش کنم بیرون. . . حالت تهوع گرفته بودم و صدای قلبم را میشنیدم. ناگهان بغضم ترکید؛ بغضی که همه چیز را در خودش نهفته بود، همهی ترسها، همهی سرخوردهگیها و دهنکجیها” (۱۷).
خواننده با مطالعهی تجربیات زیستهی نویسنده در زمینهی آنچه بر یک پناهنده میرود، به یاد این گفتهی “ادوارد سعید” مبارز فرهیختهی آمریکایی فلسطینیتبار میافتد که رنج بیپایان پناهنده و تبعیدی را در برابر حماسهآفرینیها، ناچیز میداند:
“این واقعیت دارد که ادبیات و تاریخ، شامل داستان های قهرمانانه، رمانتیک، افتخارآمیز و حتی پیروزمندانه در حیات تبعیدی میشود اما هیچ یک از اینها، با تلاشهایی قابل قیاس نیست که برای غلبه بر رنج جانکاه تبعیدی به عمل می آید” (سعید، ۲۰۰۰، ۱۷۳).
۲. هویتزدایی و هویتیابی: واژهی “هویّت” (Identity) از ریشهی لاتینی “idem” به معنی “همان” و کلاً “این همانی” گرفته شده و مؤلفهای از عناصری است که به شخصیت، شکل میدهد و او را با دیگران متفاوت و در همان حال هم، یگانه و همداستان می سازد (مِیِر، ۲۰۰۷، ۱). “گافمن” (Goffman) در تعریف و ویژهگیهای “هویت” میگوید هویت عناصر و اجزایی دارد که باعث میشود فردی را از فرد دیگر و انتظاراتی را که جامعه از او دارد، متمایز سازد؛ او مثلاً از “عیب و ایراد” ((stigma فرد میگوید که شامل نقص جسمی، نداشتن اصالت، ویژهگیهای نژادی، بیماریهای ذهنی، تفاوت فرهنگی و حتی رنگ پوست فرد میشود. کسی که چنین ویژهگیهایی داشته باشد، طبعاً نمیتواند انتظارات و توقعات دیگران را برآورد و خود نیز به این نکته واقف است. چنین کسی معمولاً خود را از دیگران دور نگه میدارد یا ترجیح میدهد کمتر با آنان تماس برقرار کند. با آن که این گونه چاره گری و رویّهای به شدت فردی است، او با توجه به تفاوتهایی فردی که با دیگران دارد، آن را میپذیرد. در این تعریف از “هویت” یک نکتهی مهم، این است که آدمی یک “هویت شخصی” (personal identity) دارد که یگانهگی و منحصر به فرد بودنش را نشان میدهد؛ درست مانند اثر انگشت شخص، که او را از دیگری متمایز میسازد. با این همه، آنچه از اهمیت بیشتری برخوردار است، هویت اجتماعی افراد است که در حیات اجتماعی نقشی تعیین کننده ایفا میکند. “هویت فردی” و “هویت اجتماعی” هر یک، استقلال نسبی دارند. با این همه، هویت بیشتر زیر تأثیر محیط اجتماعی قرار دارد و ملاک مقبولیت افراد در قبال دیگران، همان “هویت مشترک اجتماعی” است، نه ویژهگیهای فردی اشخاص” (گافمن، ۱۹۶۳).
نویسنده به گونهای مشخص، به تفاوتهای فردی و اجتماعی “نینا” اشاره میکند و برای این که این تفاوتها را برجستهتر کند، به روزگار کودکی او بازمیگردد. خانوادهی “نینا” اصولاً بر مذهب “کلیمی” هستند و طبعاً از “اقلیتهای مذهبی” به شمار میروند. خلق شخصیتی “کلیمی” مذهب در رمان، شاید به این دلیل باشد که نویسنده تلویحاً خواسته بهعمد وی را با دیگران متفاوت ترسیم کند تا صبغهی تفاوت نگرش و موقعیت خانوادهگی و اجتماعی شخصیت اصلی رمان را به عنوان اقلیت دینی، برجستهتر سازد که بر آنان ستمی مذهبی و جنسیتی و مضاعف میرود. “نینا” نخستین نمود تفاوت عقیدتی را در روزگار کودکی و دورهی دبستان تجربه میکند که بهناچار در میان مسلمانان، مذهب خود را پنهان باید دارد:
“دولت کتابهای درسی را پخش میکرد و تمام دانشآموزان یک مقطع تحصیلی درسهای یکسانی را میخواندند مثلاً دروس تعلیمات دینی یا قرآن و همیشه پدرم عصبانی میشد و میگفت چرا باید اینها را به خورد بچههای ما بدهند، این یک جور شستشوی مغزیست!
در ایران اکثر مردم مسلمان بودند، یعنی ایرانیهای مسیحی و یهودی تا آنجایی که توانسته بودند از کشور رخت بربسته بودند. زمانی که از ایران بیرون آمدم، تمام تلاشم این بود که از دین و آیینم هیچ نگویم. با خودم عهد بسته بودم که سکوت کنم ونخواهم از دینی که من خودم هیچ علاقه یا انتخابی نداشتم، سخن بگویم. من در یک کشور دینپرور رشد ونمو کرده بودم، اما با تمام وجود، به خاطر داشتن یک دین دیگر، در اقلیت محض بودم. ما جزو یهودیهایی بودیم که نتوانسته بودیم برویم و باید هویتمان را کتمان میکردیم، به ما گفته میشد نباید در مقابل غیریهودیها اصلاً از رویهی زندگی داخلی خود صحبت کنیم. این رازداری مطلق از روزی که بچهها عقلرس میشدند، طبیعت دوممان میگردید. . . .اغلب در مدرسه سؤالاتی از ما میپرسیدند که مثلاً آیا توی خانهتان کتاب دارید یا میتوانید اسم کتابها را بگویید؟ مشروبات الکی دارید؛ پدرتان به رادیوهای خارجی گوش میدهد یا اینکه در خانهتان ویدئو دارید؟ در آن سالها داشتن نوار، کاست، کتابهایی بهجز کتابهای دینی یا قرآن، جرم محسوب میشد.
من اصلاً نمیفهمیدم چرا؟ پدرم پنهانی فیلم میدید. فیلم هایی از چارلز برانسون و یا کوستا گاوراس را میدید، یا اینکه چرا برادرم پنهانی به موزیک دیوارپینگ فلوید گوش میکرد. اگر کوچکترین نشانهای از جانب یهودیان ایران مشاهده میشد، در معرض اتهامات کیفری سنگین، مثل متهمشدن به جاسوسی برای اسرائیل، قرار میگرفتند و عواقب چنین اتهاماتی از شکنجه تا مرگ را شامل میشد. ایران سرزمین پارادوکسهای باورنکردنی بود و البته هنوزهم هست” (۱۳-۱۱).
این خود-سانسوری و پنهان داشتن دین راستین تاریخی و اجدادی و وانمود کردن خود به عنوان یک مسلمان، همان است که “یونگ” ( (Jungاز آن به “پرسونا” ((Persona یا “صورتک” یاد میکرد و مقصودش تغییری در هویت فرد بود که در آن، شخص ناگزیر میشود “خودِ” واقعیاش را از نظارت جمع و محیط اجتماعی بیرون، به دور نگاه دارد تا احساس ایمنی کند. “هاپک” (Hopcke) هشدار میداد: “نباید فراموش کرد که در دراز مدت هویت دروغینی که خود را به آن منتسب میکنیم، بر ذهن و روان ما چیره میشود، زیرا در این حال، به همانندسازی پرداختهایم و هویت واقعی ما آسیب میبیند. هم امر بر خود ما مشتبه میشود، هم دیگران را فریفتهایم” (هاپک، ۱۹۹۵).
این تغییر و مخدوش کردن “هویت” در بسیاری از دیگر پناهندهگان ایرانی هم – که در رستوران “افشار” حضور مییابند – مشاهده میشود؛ یعنی آنقدر با “صورتک” خود در انظار عمومی ظاهر شدهاند که در دراز مدت، امر بر خودشان هم مشتبه شده است و “خودِ” دروغین و “صورتک” یا “نقاب” اجتماعی خود را هم باور کردهاند و این، یکی از پیامدهای ناگزیر یا محتمل “دیاسپورا” و مهاجرتهای اجباری است:
“افشار میگفت اینها را که ماندگار شدهاند، میبینی؟ اینها به اعتبار یک زندگینامهی جعلی ماندگار شدهاند و جالب اینکه خودشان هم دروغهاشان را باور کردهاند؛ وارد بالماسکهای شدهاند و ماسکهایی را که به صورتشان زدهاند دائمی روی صورتشان نگهداشتهاند و حالا ماسکها به صورتشان چسبیده است؛ انگار جزء جداییناپذیرشان شده است و برای همین بین زمین و هوا گیرافتادهاند. نمیدانند آیا فعال سیاسی هستند که کسی یا کسانی در تعقیبشان است، یا نه اینطور نیست. نمیدانند آیا همجنسگرا هستند یا نیستند؛ انگار حتی دیگر به درستی نمیدانند که آیا در ایران زندگی کرده بودهاند یا نه و اگر بله، کجای آن و چگونه؟” (۹).
یکی دیگر از نمودهای “هویت” استحالهشدهی پناهندهگان، داشتن نامهای جعلی و متعدد آنان به اقتضای محیط اجتماعی بیگانه است. هویت تأیید شدهی مهاجران ایرانی با رمزی چهارشمارهای احراز میشود که باید داشته باشند تا بتوانند از همان حقوق و تسهیلات اجتماعی برخوردار شوند که شهروندان سوئدی دارند. “نینا” کارت هویت و اقامت ندارد و به این دلیل از بسیاری از این حقوق و تسهیلات، محروم است و تحمل آن از زن بارداری که کودکی دو- سه ساله هم دارد که باید هر روز به “مهد کودک” ببرد تا بیشتر وقتش را به دادن سرویس در رستوران “افشار” صرف کند، البته دشوار است:
“هر روز صبح که پسرم را به مهد کودک میگذاشتم، مجبور بودم به دنبال خانه یا اتاقی برای اجاره بگردم. مشکل اصلی من نداشتن چهار شماره بود، اینجا کسی که آن چهار شمارۀ لعنتی را نداشته باشد یعنی هیچکس. هیچ به معنی واقعی، حتی برای وصلشدن به یک اپراتور سادۀ تماس تلفنی باید چهار شمارهات را میگفتی و خندهدارتر اینکه شاید حتی برای خرید یک بستۀ آدامس هم گاهی چهار شمارهات را میپرسیدند.
غریبی بیش نبودم، یک غربتنشین بیآینده. با اینکه زبان انگلیسی را خوب میدانستم اما کاملاً اعتماد به نفسم را ازدست داده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم، انگار میترسیدم نتوانم منظورم را درست بیان کنم. مدتی بود که اینجوری شده بودم. سعی میکردم چیزی بگویم اما اغلب اشتباه از آب درمیآمد؛ کلماتی اشتباه، دقیقاً برعکس منظورم. سعی میکردم جملهام را اصلاح کنم اما بدتر میشد و بعدش اصلاً یادم میرفت چه میخواستم بگویم. اغلب در موقعیتهای ضایعکنندهای قرار میگرفتم و درست مثل یک دست و پا چلفتی رفتار میکردم. بعد تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد لال باشم، کار سختی نبود، خوب میدانستم که آدمها فقط با زبانشان با دنیا ارتباط دارند و اگر کلمات به عنوان واسطۀ ارتباطی انسان با جهان و دیگران از بین برود چه بر سرش خواهد آمد. حالا من از هر گونه ارتباطی گریزان بودم. شروع کرده بودم با خودم حرفزدن. توی کشور خودم جوری خفهمان کرده بودند که صدامان بریده بود. ما هم عوض حرفزدن، یاد گرفته بودیم با خودمان تنها باشیم با خودمان حرف بزنیم؛ یعنی یاد گرفته بودیم که کسی دل به حرف هامان ندهد. جایی که زبان قادر به بیان نیست، باید سکوت کرد. سالها بود که سکوت کرده بودم. به کلاسهای زبان سوئدی هم نمیتوانستم بروم به این دلیل که آن چهار شمارهی لعنتی را نداشتم. البته هیچ اشتیاقی هم نداشتم زبان سوئدی یاد بگیرم اما چون کار میکردم، میتوانستم دستوپا شکسته چیزهایی بگویم و یا متوجه بشوم. روزی، قاچاقچی یک پاسپورت با نام “وِرونیکا پیلارسکی” و یک عکس سهدرچهار از خودم با یک هویت کاملاً جعلی در ترکیه به دستم داده بود و گفته بود به محض ورود و رد شدن از گیت ورودی کشور سوئد، پاسپورت را پاره کنم و در چاه توالت بیندازم” (۱۲-۱۱).

“نینا” در بخشی از رمان به نقش “بیهویتی” خود در کشور میزبان اشاره میکند. عنوان رمان “سندروم اولیس” است و راوی را به یاد ماجراهای “اولیس” ((Ulysses در حماسهی یونانی Odysses میاندازد که بیست سال از عمر خود را دور از زادبوم و سرزمین فرمانرواییاش “ایتاک” ((Ithaca و ده سال از روزگار پایان جنگ “تروا” ((Troy گذرانده و هنگامی که به چنگ یک غول یکچشم به نام “Polyphème” گرفتار و از نامش پرسیده میشود، خود را “هیچکس” معرفی میکند. در این حال “نینا” نیز با توجه به نامهای متعددی که در مدارک شناساییاش هست و در محیط بیگانه هویتی خاص خود ندارد، خویش را “هیچکس” معرفی میکند، زیرا نام واقعیاش “نینا توتونچی” است اما در مدرسه نامش را “نینا باقری” نوشتهاند و وقتی زیر لگد بسیجیها و نیروی انتظامی قرار میگیرد، روی کارت دانشجویاش “نینا یعقوبزاده” نوشتهشده و چون به “سوئد” میرود، روی پاسپورت جعلیاش، اسم “ورونیکا پیلارسکی” به چشم میخورد:
“از این جهان تازهی ناآشنا و نامطمئن و ترسناک و پر از دستانداز میترسیدم. اولیس خدایی یونانی بود، پادشاه آن جزیرۀ کوچک که بعد از جنگ ده سال طول کشید تا برگردد. همان که وقتی ازش پرسیدند نامت چیست؟ گفت: اسم من هیچکس است. من واقعاً اینجا به معنای واقعی “هیچکس” بودم. زمین زیر پایم خالی بود. حالا باید به خانه فکر میکردم و اصلاً خانه کجا هست و چه مفهومی دارد؟” (۳۱).
در حماسهی یونان باستان هم میخوانیم:
“ای سیکلوپ! تو میپرسی نام بلندآوازهی من چیست. پس اینک آن را به تو میگویم. . . نام من “هیچکس” است. مادرم، پدرم و همهی همراهانم مرا “هیچکس” مینامند.” همان دم با دلی سنگین به من پاسخ داد: ای هیچکس! من تو را پس از همهی یارانت خواهم خورد” (هومر، ۱۳۹۳، ۷۱۲).
“گلی” دوست جوانش – که چهار سال در “استکهلم” به سر برده و دانشجوی کامپیوتر است و در چند جا کار میکند – نیز همین احساس را دارد؛ این که او هم در کشور میزبان تنها یک “بیگانه” و “هیچکس” است:
“با صدای بغضآلودی گفت: «ببین اینجا فیل هوا نمیکنن، اینجا زندگی خیلی روی خشنتری داره، دستکم توی کشور خودمون برای خودمون کسی بودیم، اما اینجا هیچی نیستیم، یه شهروند درجهی دو! میفهمی؟ یک خارجی کله سیاه هستیم” (۳۴).
“بِری” ((Berry و همکارش “سام” ((Sam به اعتبار نظری، مهاجران، پناهجویان و تبعیدیها را از هر گونه به چهار
نوع رفتار و سلوک روحی بخش میکنند: نخست “همانندسازی” ((Assimilation، دوم تطبیق یا “همپیوندی” ((Integration، سوم “جداسازی” (Separation) و چهارم “حاشیهنشینی” ((Marginalisation. استراتژی “همانندسازی” وقتی رخ میدهد که افراد تصمیم میگیرند بر هویت فرهنگی خود باقی بمانند و در همان حال، در جست و جوی راههایی باشند که بتوانند در تعاملات روزمرّهی خود با فرهنگ غالب در کشور میزبان،کنار بیایند و آن را بپذیرند. (بری؛ سام، ۱۹۹۷، ۲۹۷). “نینا” و “گلی” و “افشار” از جمله پناهندهگانی اند که میکوشند خود را با محیط فرهنگی و اجتماعی کشور میزبان وفق دهند؛ هنجارهای ناظر بر آن را بپذیرند و مقبولیت اجتماعی بیابند اما بر طبع و منش فردی خود نیز باقی بمانند.
با این همه “نینا” پس از تحمل سختیها و به ویژه هنگامی که با “یوهان” مرد میانسال سوئدی و مدیر یک پروژهی بزرگ – که روی سازهها کار میکند و رفتاری اشرافی دارد – آشنا میشود، مجوّز اقامت خود را گرفته (۶۵) و اعتماد به نفس خود را بازمییابد. یکی از دوستان “گلی” به نام “اِریک” کاری در یک خانهی سالمندان برایش پیدا میکند (۶۳) با یافتن کار و شغلی مناسب، میتواند از محل درامد خود، به دولت مالیات بدهد و نامش در سیستم مالیاتی کشور ثبت شود و حتی میتواند تقاضای “ویزا” برای مسافرت به “نیوجرسی” در “کالیفرنیا” بدهد (همان). اینک او دیگر احساس میکند به یک زن پخته و باتجربه فرارفته و به تعبیر خودش:
“انگار بالغ شده بودم و میخواستم میوه بدهم. حالا میخواستم خودم باشم؛ همان گذشتهی خودم؛ همان چیزی که هستم و بودم”(۶۵).
“نینا” به هنگام ورود به کشور میزبان، زبان سوئدی نمیداند و در برقراری ارتباط با شهروندان سوئدی، مشکل دارد اما پس از آشنایی و دوستی با “یوهان” این زبان را نیک میفهمد و حتی از آن، تعریف و تمجید میکند (۸۴) و اندکی بعد میتواند به دولت مالیات بدهد و از همهی حقوق شهروندی برخوردار و به قول خودش “بخشی از جامعه بشود” (۱۰۵).
3. جنس و جنسیّت: “جنس” ((Sex ناظر به ویژهگیهاییتنی، روانی و زیست شناختی فرد و “جنسیت” (Gender) ناظر به جایگاه و منزلت اجتماعی، شغلی، اقتصادی و اجتماعی – سیاسی زن است. آنچه در “جنسیت” اهمیت دارد، این است که زن تا چه اندازه به هنجارهای چیره بر “مرد-سالاری” ((Patriarchal تن در میدهد و تا چه میزان میتواند با این سنتها و قوانین عرفی و اجتماعی بستیزد و استقلال خود را بازیابد. “تیسن” ( (Tysonاز زنی که هنجارهای مردسالاری را درونی خود کرده به عنوان “زنِ مردسالار” ((patriarchal woman تعبیر می کند:
“زن مردسالار، زنی است که هنجارها و ارزش های “مردسالاری” را درونی خود کرده و چنین تعبیری، قابل تعریف است و به اجمال، ناظر به فرهنگی است که امتیازات مردان را از رهگذر نقشهای جنسیتی سنتی آنان، توجیه می کند. “نقشهای جنسیت سنتی” (traditional gender roles) مردان را به عنوان کسانی خردمند، نیرومند، محافظ و تصمیم گیرنده و برعکس، زنان را موجوداتی عاطفی (غیر منطقی)، ناتوان، شکننده و تابع معرفی میکند. نقشهای جنسیت به گونه ای موفقیتآمیز، نابرابریهایی را که حتی اکنون هم دیده میشود، توجیه میکند؛ مثلاً زنان را از فرصت مساوی برای مدیریت و تصمیمگیری (چه در خانواده و چه در جامعه در مورد مسائل سیاسی، علمی و امور مشترک جهانی) بازمی دارد یا برای مردان حتی با کار و شغل یکسان با زنان، دستمزد بیشتری در نظر میگیرد” (تیسن، ۲۰۰۶، ۸۵).
همهی نگرانی پدر “نینا” پس از قبول ازدواج دخترش با “احسان” در این است که مبادا آزادیهای فردی و اجتماعی خود را با زندهگی در خانوادهای سنتی، بازاری و به شدت مذهبی و وابسته به “قدرت” حاکم از دست بدهد:
“وقتی من هم مسأله را مطرح کردم، همه تعجب کردند. پدرم عقیده داشت که این تصمیم من، مثل یک اَنگ است برای کلّ خانواده و اجدادش. به نظر پدرم، خانوادهی اسحاق از آن دسته یهودیانی بودند که خودشان را به این سیستم فروخته بودند و نان را به نرخ روز میخوردند. اما من تصمیمم را گرفته بودم. خودم را توی اتاق حبس کرده بودم . . . آن قدر پافشاری میکردم نا نرم میشدند؛ یک جور اعتصاب غذا” (۲۲).
این، نخستین بار است که “نینا” در آستانهی ازدواج با “اسحاق” با خانواده و بهویژه پدر، مخالفت میکند. از سوی دیگر، خانوادهی “اسحاق” هم با این ازدواج، موافق نیستند اما در برابر تهدید پسرشان، تسلیم میشوند:
“مدتها با خانوادهاش درگیر بود، حتی آنها را تهدید کرده بود که برای همیشه ترکشان میکند” (همان).
با اینهمه، “نینا” با فعالیت سیاسی “اسحاق” در “کمیته وحدت دانشجویی” – که در طی حوادث “کوی دانشگاه” راه
اندازی شده بود – به شدت مخالف است. اما “اسحاق” با این که قول داده “تا آخر عمر هیچوقت سراغ مسائل سیاسی نرود” گرمتر از آن است که با این یادآوریها از فعالیت دانشجویی بازایستد. با وجود این، خانوادهی شوهر و به ویژه پدر “اسحاق” با کار “نینا” در بیرون از خانه به شدت مخالف هستند:
“به نظر پدر اسحاق به اندازهای که بخواهیم، پول در اختیارمان بود و برای اسم و رسم خانوادهی آنها خوشایند نبود که تنها عروس خانوادهشان سرِ کار برود” (۲۴).
شناسنامهی “نینا” در اختیار پدرِ شوهر است و او برای رفتن از کشور و پناهندهگی و ناخشنودی از ماندن در خانهای که شوهرش را کشتهاند و حتی جنازهاش را هم تحویل خانواده ندادهاند و هیچ مدرکی هم با خود ندارد، تن میزند. او وقتی به “ادارهی ثبت احوال” میرود تا تقاضای صدور “المثنّی” کند، میگویند پدر بچه یا پدربزرگ بچه “قیّم” او هستند و تو نمیتوانی قیّم او باشی:
“جالب بود. من نمیتوانستم برای پسرم درخواست شناسنامه کنم. من در کشور خودم هم “هیچکس” بودم و اینجا هم هیچ چیز نداشتم. فاقد هر گونه مدرکی بودم که هویتم را مشخص کند. من دچار سندروم اولیس شده بودم” (۳۱-۳۰).
و چنین میشود که رنج پناهندهگی را بر ماندن در خانهای بر خود هموار کند که مادرشوهر پیوسته “غُر” میزند و زهر به دندان دارد؛ تو گویی او مسؤول کشته شدن پسرشان بوده یا قدمش، بد بوده است:
“توی ادارهی مهاجرت فقط گفتم: شوهرم مرده و پدرِ شوهرم میخواهد پسرم را از من بگیرد. من حتی هیچ مدرکی از خودم نداشتم که هویتم را مشخص کند. بعد از ماهها در خانهی پدرِ شوهرم که به عنوان یک بیوهی سیاهپوش زندهگی کرده بودم، یک شب بچه را برداشتم و بدون این که اطلاعی به کسی بدهم، از ایران فرار کردم” (۲۹).
از همین جا است که با آن که “نینا” هیچ گونه مدرکی دال بر هویت خود و پسرش داشته باشد، سفر دور و دراز خود را به اروپا اغاز میکند تا “جنسیت” یا توانِ مبارزهی خود را با تحمل سختیهای اجتماعی در عمل نشان دهد:
- چنین به نظر میرسد که نافرمانی اجتماعی و “تابوشکنی” در “نینا” از همان سالهایی در او پدیدآمده که در دبستان درس میخوانده است. از آنجا که برخی از اعضای خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کردهبودهاند، شعار “مرگ بر آمریکا” را برنمیتابد و برعکس، خواهان مرگ همهی کسانی میشود که مسبّب کشته و سر به نیست شدن دانشجویان و شوهر و دربه دری خودش شدهاند:
“یک روز قرار بود من را از مدرسه اخراج کنند. همکلاسیام – که با هم روی یک نیمکت مینشستیم – از آنهایی بود که مقنعهاش را همیشه تا چانهاش بالا میکشید. او روی نقاشیاش نوشته بود: “مرگ بر آمریکا!” . . . و من با زیرکی تمام، آمریکا را پاک کردم؛ برای این که تمام افراد فامیل ما به جز مادربزرگم در آمریکا بودند و من هم احساس میکردم آمریکا، کشوری است که به خانوادهی پدریام تعلق دارد. این، باعث اخراج یا شاید دستگیری پدرم یا به زندان رفتن او می شد. . . اغلب، سر کلاس، مقنعهام را درمیآوردم و گم میکردم و برای همین، تنبیه میشدم و مجبور بودم گوشهی کلاس بایستم. . . برادرم آرام توی گوشم گفت: “نترس! تو هیچ کار بدی نکردی. تو فقط چیزی رو که فکر میکردی، نوشتی”. بعدها او با لبخند این قضیه را برای دوستانش تعریف میکرد و میگفت: او بچه نیست؛ او یک شورشی پُردل و جرأت است” (۱۴-۱۳).
- در آستانهی پناهندهگی به “سوئد” خطر میکند و به هر ترفند و چارهگری متوسل میشود تا در این کشور قرار و آرام گیرد، حتی اگر این تلاش به جایی نمیرسید:
“کّهام پُر از برنامههای گوناگونی بود که همین طور بی وقفه و بی هیچ نظم و ترتیبی در سرم میچرخید. از این گذشته، میخواستم ببینم چند مرده حلاجم. آمده بودم که برنگردم؛ تا با تمام قوا بجنگم. اگرچه میدانستم کاری تکراری و بیهوده انجام میدهم، هر هفته با سازمانهای بشردوستانه تماس میگرفتم یا سری به صلیب سرخ میزدم. آنها با کنجکاوی به حرفهایم گوش میدادند و قول میدادند که از طریق ادارهی خودشان پیگیری کنند، اما هیچ خبری نمیشد” (۱۴).
- یکی از نمودهای “تابوشکنی” راوی اول شخص در پهنهی دلدادهگی، هنجارشکنی در نوشتن رفتار و صحنههایی اروتیک است که به خاطر نبودن سانسور فکری و انتشار رمان در یک جامعهی باز و دموکراتیک، جایش در ادبیات داستانی ما خالی است. با آن که این گونه رفتارهای جنسی و صحنههای کامخواهانه در زندهگی عملی ما هست، بازتاب آنها در آثار نوشتاری، ممنوع و از شمار “خط قرمز”ها است. آنچه در این مورد اهمیت دارد، نفس نوشتن چنین صحنههایی نیست که بر خواننده خوش میافتد؛ بلکه شهامت نویسنده در نوشتن همین ممنوعیتهای تحمیلی است. این گونه نوشتن آزاد، خود عین رآلیسم اجتماعی در رمان عاشقانه است که نویسنده در آن، “شور جنسی” ((Libido را با “شور زندهگی” ((Eros به هم میآمیزد و چنان که میدانیم “اروتیک” از همان ریشهی “اِروس” گرفته شده است. اطلاق “زشتنگاری” ((Pornography بر چنین صحنههایی خطا است. رفتار و صحنههای “اروتیک” – که آمیزهای از تنکامهگی (intercourse) و “عشق” یا سویههای “انیما” (Anima)یی است – الگویی از پیوند میان انسان و طبیعت یا بخش زاینده و باورکنندهی زن و مرد است. نکوهش بدن و جاذبههای آن، آموزهای غیرعلمی، متحجرانه، شبهِ دینی و شبه عرفانی است و پشیزی نمیارزد. “شِری اورتنر” ((Sh. Ortner مینویسد:
“از لحاظ فرهنگی و تاریخی، زنان در مقایسه با مردان، به طبیعت نزدیکتر به نظر میرسند، هم به دلیل زیست شناختی [ایفای نقش مادرانهگی و باروری]، هم ایفای نقشهای اجتماعی، هم ویژهگیهای روانشناختی آنها” (اورتنر، ۱۹۷۴، ۶۷).
“بدون اینکه جوابش را بدهم روی پاشنههای پایم بلند شدم و لبهایش را بوسیدم و پیراهنم را از تنم درآورم و دکمه های پیراهنش را با عجله باز کردم و او دکمههای سرآستینش را باز کرد و پیراهنش تا نیمه های بازوهایش پایین آمد. دستهایش را دور شانههای لختم حلقه کرد. شکمم را به شکم عضلانیاش چسباند و من هم دستم را کشیدم به شلوارش. آلت بزرگ و شق شدهاش را از روی شلوارش حس کردم و محکم توی دستم نگه داشتم. نفس بلندی بیرون داد، روی زانوهایم خم شدم و سرم را تاکمرش پایین آوردم. دکمه شلوارش را باز کردم و زیپش را پایین کشیدم؛ انگشتانم را به آرامی داخل شورتش کردم و آلتش را مالش دادم و یکهو تمام آلتش را توی دهانم کردم، به بالا نگاه کردم، چشم هایش را بسته بود و سرش را مایل به پشت خم کرده بود، دست کرد لابهلای موهایم و نوازشم کرد و بعد به آرامی مرا بلند کرد و سگک سوتینم را باز کرد. قلبم تندوتند میزد، داغ شده بودم. توی گوشم زمزمه میکرد وای چقدر دوستت دارم. من را روی تخت نشاند . سرش را لای موهایم کرد لبهایم را محکم بوسید، پایینتر آمد و همینطور ادامه داد از گردنم دهانش را روی نوک سینههایم چفت کرد و بعد شروع کرد به لیسزدن بدنم و از روی شکمم پایین آمد و شورتم را با یک حرکت تند درآورد، زبانش را روی لاله آلتم کشید و به آرامی انگشتانش را درون آلت خیسم لغزاند، نمیتوانستم آرام بگیرم. سرش را بلند کرد و گفت تکان نخور اما نمیتوانستم و مدام به خودم میپیچیدم، بهنظرم میآمد که این تن را میشناسم، از زیر پوست سفیدش میتوانستم رگهای آبی تنش را ببینم؛ انگار با نیرویی باورنکردنی درون او بودم یا او درون من بود. اتاق پر شده بود از صدا و بوی همخوابگی، موقع ارگاسم پاهایم را دور باسنش قفل کردم، دلم میخواست آبش را درونم بریزد اما او با تکانی آلتش را بیرون کشید و روی شکمم پاشید” (۹۷-۹۶).
زن، زیبا است و “نینا” این حُسن را مضاعف دارد. زیبایی را باید ستود و زن زیبا، بیش از هر کس دوست میدارد از زیباییها و جاذبههای تنیاش، گفته و ستایش شود. مگر نمیبینیم که این جنس، در آینه چهگونه به خود ستایشگرانه نگاه میکند؟ اگر اثر ادبی دربارهی این گونه جاذبه و زیبایی ننویسد، به هنر خیانت کرده است. به همین دلیل نویسنده از زبان “نینا” نقد حال زنان میگوید:
“ناگهان سرش را لای موهام کرد و بعد لبهاش را به گردنم چسباند و بعد سینههام را گاز گرفت و زبانش را توی دهانم فرو کرد. آنوقت پایینتر رفت و گفت: “میدونی، مزۀ چی میدی؟ گودیس ترش و شیرین.” و بعد با انگشت روی تنم نقاشی کشید گفت: “میدونی، چند تا خال توی بدنت داری؟ چشمبسته تعدادشون رو میتونم بهت بگم، چند تا هستن و کجاها هستن. خالهای تنت شبیه صورتهای فلکیه… چیزی تو همین مایهها؛ مثل نقوش برجستهی طالعبینی، که ما رو به هم وصل میکنه. از نفس کشیدنت خوشم میاد، با همه بدنت نفس میکشی. از تکون خوردنت خوشم میآد. محکم بغلم کرد و دوباره خوابیدیم” (۱۰۰).
- یکی از تلمیح” (Allusion)هایی که بسیار “دلالتگر” (Significant) مینماید، اشاره به “زن سرخپوش” در “میدان فردوسی” تهران است که نام و یادش به برخی از آثار ادبی (مانند رمان “نینا” نوشتهی “شیوا ارسطویی”) هم کشیده شده است. وقتی “یوهان” سوئدی از خیابانی میگوید که داستانی برای خود دارد و از جمله به روح دختری اشاره میکند که هر سال از کاخی بیرون آمده، یکی را با خودش میبرد، راوی نیز میگوید:
“من هم میخوام داستان اون زنی را رو بگم که توی میدون فردوسی تهران، سالهای طولانی رأس ساعت چهار بعد از ظهر با لباس سرخ میاومد و همان طور دور میدان میچرخید و چشم میچرخوند تا معشوقش بیاد سرِ قرار. ولی طرف، اون را قال گذاشته بود. بیچاره حتی زمانی هم که انقلاب شده بود، اون همونطور با لباس قرمز و رُژ لب قرمز میاومد و میایستاد. . . هیچکس نفهمید چه بلایی سرش اومد. انقلاب که شده بود، بچهها با سنگ میزدنش برای این که بیحجاب میاومد. بعضیها هم بهش نذر میکردن . . . میدونستی تمام لباسهاش حتی بند ساعتش و جوراب و کیف و کفشش قرمز بوده، درست مثل همونی که “لوئیس کارول” تو داستان “آلیس در سرزمین عجایب” ماجراش رو نقل کرده؟ . . . و میدونی در جواب “آلیس” – که بهش گفت چرا آن قدر در حرکتی، چه جواب داد؟ “ملکهی سرخپوش جواب داد برای این مرتب در حال دویدن هستم که میخوام سرِ جای خود بایستم. شاید سالها طول کشید که دانشمندها، این ملکهی سرخپوش رو به عنوان نمادی از یک فرایند تکاملی مطرح کردند (= ایستادن در جهان زنده، همان انقراض است) .” (۹۵-۹۶).
زیرساختِ “تلمیح” آرایهی “تشبیه” است. هدف نویسنده – راوی از نقل این خرده روایت و “تمثیل” ((Allegory اشاره به همانندی وضعیت “نینا” با “زن سرخپوش” در “میدان فردوسی” است. گویا روزگاری شاعری به این “زن سرخپوش” قولی برای دیدن دیگر بارهی او داده و این زن احساساتی – که به بیماری روانی “نافرمانیهای طیفی اوتیسم” (Autism Spectrum Disorders) یا (ASD) مبتلا بوده – چنان بر این قول – که به اصطلاح از جمله “مواعید اُرغوب” در امثال عربی (= وعدههای بیپایه) بوده – دل نهاده که سی سال تمام در انتظار دیدن عاشق خیالی، عمر تباه کرده است. “محمدعلی سپانلو” نیز – که بر این شخصیت دل نهاده – با زبانی متشخص، او را تا به خطا تبلوری از “به سر بردن وفا” فرابرده است:
“به آن سرخپوشی بیندیش که عمری مرتب به سروقتِ میعادی میرفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختی است برگ و برش سرخ”.
باری، نقل این “اپیزود” در رمان، به خواننده کمک میکند که میان “زن سرخپوش” و همیشه منتظر و شاعر بیوفا از سویی و “نینا”ی دل نهاده بر “یوهان” و عاشق دروغین از سوی دیگر، یک همانندی بیابد. “یوهان نیز به “نینا” قول ازدواج داده (۸۲) اما در اوج این دلدادهگی به بهانهای بیوجه، او را ترک گفته، به سراغ “شاهدان بازاری” میرود و در “دیسکو” با زنی دیگر انس میگیرد و خلوت میکند. همان گونه که “زن سرخپوش” پیوسته دورِ “میدان فردوسی” چشم میگرداند تا عاشق خود را بیابد، “نینا” نیز پیوسته به “دیسکو”یی میرود که احتمال میدهد یار گریزپا و پیمانشکن را در آنجا ببیند که بر حسب تصادف، چنین میشود:
“نزدیک در شیشهای چشمم به آندو افتاد، اولش باورم نشد که او باشد بادقت بیشتری به قسمت خروجی نزدیک در سالن خیره شدم. یوهان روی یکی از چهارپایههای بار نشسته بود، سرش به سمت زن مو بلوندی بود. زن به صورت لوندی پاهای کشیدهاش را روی هم گذاشته بود، خیلی زود از طرز پچپچکردن زن و از نگاه پرحرارتی که به هم داشتند، متوجه شدم که انگار بار اول نیست که همدیگر را میبینند. مسلماً او مرا ندیده بود. . . ناگهان زن پای سمت راستش را بلند کرد و روی پای چپش انداخت. در همین حرکت بود که یوهان اندکی جابهجا شد تا زن فضای بیشتری داشته باشد، سرش را که کمی چرخاند، یک آن، مرا دید و سرتاپای من را برانداز کرد و ابروهای بورش را بالا انداخت. انگار که اشتباهی شده بود، چون هیچ عکسالعملی از خودش نشان نداد، بهنظر رسید که چشمهایش در آن نور کاملاً باز شده بود و شبیه دو شیشه بودند، به چشماش خیره شدم، نه احساسی، نه تمنایی، نه عذاب وجدانی… هیچچیزی ندیدم. انگار مردمکهای چشمهاش را درآورده و دو تا کریستال زیر مژهاش گذاشته بود. من داشتم میمُردم ولی او خیلی زود با ظاهری کاملاً خونسرد رویش را از من گرفت” (۱۳۵).
“زن سرخپوش” سی سال از عمر خود را در انتظار تباه میکند، اما “نینا” – با آن که پیوسته پیامهایی برای پیوند دیگر باره از “یوهان” دریافت میدارد (۱۴۱) دیگر به او اهمیتی نمیدهد، زیرا آزموده را آزمون خطا میبیند. او در “واقعیت تجربی” و “زن سرخپوش” در “خیال” زندهگی میکند.”نینا”ی “ارسطویی” اثری تفنّنی و سرگرم کننده و از جنس “رمان کیچ” (Kitsch Novel) است. “نینا”ی “سلیمانی” در حکم “نقیضه” (Parody)ای است که داستانی تفننی و سرگرم کننده را به روایتی فمینیستی فرابرده است و نشان داده که شخصیت زن رمانش، به اهمیت “جنسیت” خود آگاهی دارد و زنی به کمال و تمامیت روانی رسیده، است و شباهتی به آن زن خیالباف و بیمار روانی ندارد.
- نکتهی دیگر در منش و رفتار فمینیستی و “جنسیت” شخصیت راوی، “مادرانهگی” ((motherhood و “زایندهگی” شخصیت اول رمان است. “کریستِوا” (Kristeva) منتقد ادبی، روانشناس و نظریهپرداز فرهنگی فرانسوینویس و بلغاری تبار، نخستین نظریهپردازی است که در بارهی “تن” و “مادرانهگی” و نقش آن دو در ادبیات فمینیستی، نظر داده است. “مکآفی” (McAfee) – که کتابی با عنوان “ژولیا کریستوا” (۲۰۰۴) نوشته است – با توجه به نظریات این نظریهپرداز فمینیست به نقد این باور “دکارت” (Descartes) میپردازد که می گفت: ” من میاندیشم، پس هستم ” (I think, therefore I am). در این گونه تفکر، آنچه نقش درجه اول را در تعریف هویت آدمی تعیین میکند، “اندیشیدن” و “ذهنیت” است. ایراد “کریستوا” بر این گفتهی فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم و پدر مدرنیته این است که در این میان، نقش “تن” و “بدن” – که حامل آن “اندیشه” است – چیست؟ به باور “کریستوا” بر این گونه تفکر، دو خرده وارد است: نخست، این که چون زنان تا این روزگار به عنوان فاعل شناسنده شناخته نمیشدند، پس گونهای ذهنیت “مردسالارانه” در این گفته، نمود مییابد. ایراد دوم، این است که برای “تن” زن – که فاعل شناسنده و ذهنیت در آن رشد و نمو مییابد – جایی و نقشی باقی نمیماند. “مکآفی” مینویسد:
“اگر چارچوبی دکارتی را پیش فرض بگیریم، هیچ فمینیستی نمیتواند با اتکا به ذهن خود در مورد تنِ زنان، حرفی بزند” (مکآفی، ۱۳۸۵، ۱۲۹).
معنی و مفهوم این عبارت “مکآفی” این است که “دکارت” با تأکیدش بر “اندیشه” بدن زن را – که ماهها جنین را در زهدان خود میپروراند – نقش و کارکردی مؤثر ندارد و شیر دادن و تیمارداری مادر در تمام این ماهها و سالها پس از آن، به حاشیه میرود. “کریستوا” نمیگوید گفتهی “دکارت” خطا است؛ تنها میخواهد بیفزاید تن و ظرفیتهای تنی زن نیز، در رشد و نمو و زبانآموزی زن به کودک، نقشی برجسته دارد و تا کنون فیلسوفی به این نکته، نپرداخته است.
“کریستوا” در ۱۹۷۷ مقالهای با عنوان Herethique de l’mour منتشر کرد که کلاً به معنی “اخلاق سنت شکنِ عشق” است و در آن، به سرود نیایشی در باره ی رنج “مریم مقدس” حین تصلیب مسیح اشاره می کند و سرود، این گونه شروع می شود: “مادرِ ایستاده، سرشار از اندوه”. “کریستوا” در این مقاله از یک سو مادرانهگی را هم از نگاه یک مادر توصیف می کند که چهگونه شاهد به صلیب کشیده شدن حضرت “عیسی مسیح” است، هم با این نگاه که اصلاً مادر باعث خلق و آفرینش فرزند است و بدون مادر، اصلاً فرزند و زایش و خلقی وجود ندارد. “کریستوا” در کتاب دیگر خود با عنوان “داستانهای عشق” (Tales of Love) تجربهی مادرانهگی را مایهی مسرت خاطر و سرخوشی میداند، زیرا باور دارد که مادرانهگی، تنها ضامن بقای جامعه است:
“جامعه بدون زنان، قادر به بازتولید نیست و نمیتواند بقای کیان خانواده را حفظ کند” (کریستوا، ۱۹۸۷، ۲۶۰).
“مکآفی” در توضیح بیشتر این نظر “کریستوا” مینویسد:
“طفل توسط مادر محافظت میشود، به وسیلهی تن او تغذیه میشود و با صدا و تَن او آرام میگیرد. مادر نیز با این کودک، وحدت آشکاری مییابد و در عین حال از درون، از او جدا میگردد. رابطهی مادر و نوزاد یا حتی جنین، پیش از زبان آغاز میشود، اما کودک برای دست یافتن به سوبژکتیویته مجبور خواهد بود که زبان را بیاموزد و تسلیم “قانون” شود” (۱۳۰).
اینک با این مقدمه، میتوان به سراغ متن رفت و به دقایق و ظرایف دیگری در خوانش فمینیستی پرداخت. چنان که پیشتر نوشتهایم، “نینا” به پیشنهاد و پافشاری “افشار” رحِم خود را به یک زوج ایرانی اجاره میدهد:
” کاری که در این کشور، غیرقانونی بود. داشتم نطفهی زن و مرد دیگری را در وجودم پرورش میدادم. . . افشار گفته بود: همهاش نُه ماه است. چشم روی هم بذاری، تموم شده.” و بعد آهسته در گوشم اضافه میکرد: “محاله زن حامله رو دیپورت کنند” (۱۰).
او با این ذهنیت و تصمیم به خانهی شوهر بازاری رفت که بتواند شایستگیهایش را به عنوان یک زن تحصیلکرده بروز دهد و به تعبیر خودش “نقش یک ملکه را در خانهام داشته باشم” (۲۳) اما پدر و مادرِ شوهر سنتی و مذهبی با مخالفت با کار کردن “نینا” در بیرون از خانه و گذشته از این، تنعّم خانواده، این فرصت را از او دریغ میدارند. نخست به کتابخوانی بیاندازه میپردازد و پس از بارداری، همهی همّ و غمّ او صرف نگهداری از پسری می شود که شباهتی بیاندازه به عموی شهیدش دارد و نامش “دانیال” را بیاجازه و موافقت مادر، بر نوزاد مینهند (۲۵). وقتی “هوشیار” شوهر مصلحتی بی اجازه به خانه میآید و به زور به “نینا” – که باردار است – تجاوز کرده، کام میگیرد، تنها نگرانی او، از آسیب رسیدن به نوزادی است که در رحِم دارد و مانع از مقاومت او در برابر خشونت “هوشیار” و شکایت از او میشود:
“طرف راست شکمم چنان تیر میکشید که نفسم را بریده بود. بچه هنوز سر جایش بود، اما تکان نمیخورد، هیچ تکانی نمیخورد، تنها چیزی که باقی مانده بود این بود که زنده بود. میترسیدم دانیال وحشت کند، تمام ترسم برای او بود. ایستاده بودم، مایعی از لای پاهایم سرازیر شده بود، دست کشیدم، فکر کردم خون راه افتاده است، اما آن مایع لزج بدبو – که به دستم چسبیده بود – آب او بود. میخواستم به ادارهی پلیس بروم اما میترسیدم. ممکن بود پلیس با سوء ظن به من نگاه کند و اوراق شناسائیام را بخواهد، ممکن بود سؤالات ناراحتکننده بپرسند و برگهی اقامت من را بخواهند” (۴۴).
پروراندن و مراقبت شبانهروزی از نوزادی از آنِ دیگران در رحِم، یک روند ژنتیکی است و تغییراتی هورمونی و زیست شناختی و روانشناختی در مادر پدید میآورد. با زادن مادر و گرفتن نوزاد از او، “نینا” احساس میکند عضوی از تن او، به یغما رفته و با آن که از رنجی زیستشناختی آسوده شده، از اندوهی روانشناختی رنج میبرد:
“با اینکه هیچوقت بچهای را که توی شکمم بود ندیده بودم و گمان میکنم هیچوقت هم نخواهم دید، دلم برایش میسوزد، چون زمانی که توی شکمم بود مدام گریه کرده بودم و الآن شاید عذاب وجدان داشتم که بهجای غذای مقوی، تمام روز و شب خوراکم حرصوجوش و نگرانی بود. آن نوزاد، دختر بود. این را درست وقتی فهمیدم که موقع ترخیص از بیمارستان روی باند سفید دور مچم نوشته شده بود: فرزند دختر، و من آن دستبند را توی جیب کاپشنم پنهان کردم و نگه داشتم” (۶۱).
“نینا” با پشت سر نهادن سختیها، گرفتن اقامت، خرید خانهای ویلایی (۱۳۹) در سی و سه سالهگی، اینک – که با آرامش خاطر در کنار استخر روی الوارهای چوبی طاقباز دراز کشیده و بر صداهای طبیعت دل نهاده است – احساس میکند با داشتن پسری نُه ساله و باهوش و شناگری ماهر، میتواند در کنارش آرام گیرد و اعتماد به نفسِ از دست داده را بازیابد:
“با اولین لقمهای که از ساندویچ میخورد، قوتقلبی بهم میبخشد. حالا یقین دارم که در این نقطه – که از زندگیام ایستادهام، هیچ نیرویی نمیتواند به او یا به من آسیبی برساند. دستش را میگیرم و یکهو لپش را – که هنوز به لطافت و ظرافت دخترهاست – میبوسم. دستش را از دستم بیرون میکشد و بهدو بهسوی بچههای همقدوقوارهاش میرود. پسرم سال گذشته انواع شناها را یاد گرفته بود و حالا ژست میگرفت و سعی میکرد به قسمت پرعمق شیرجه برود” (۴).
منابع
سلیمانی، رعنا. سندروم اولیس. لندن: نشر مِهری، ۲۰۱۹.
مکآفی، نوئل، ژولیا کریستوا. ترجمهی مهرداد پارسا. تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۵.
هومر، ایلیاد و اودیسه. ترجمهی سعید نفیسی، تهران: انتشارت هرمس، چاپ دوم، ۱۳۹۳.
Berry, J. W. & Sam, D., Acculturation an adaptation. In Berry J. W. Segall, M. H., & Kagitçibasi, C. (Eds.) Handbook of Cross-Culture Psychology: Social behavior and applications. Vol. 3 (291-325), Needham Heights, M. A.: Allyn & Bacon, 1998.
Goffman, E. (1963). Stigma: notes on the management of spoiled identity. New Jersey: Prentice-Hall. Prentice-Hall.
Hopcke, R. Persona: Where Sacred Meets Profane. Boston: Shambhala Publications Inc, 1995.
Hutcheon, Linda. The Pastime of Past time: Fiction, History, Historiographic Metafiction. Genre XX (Fall-Winter 1987).
Kristeva. Julia, Tales of Love. Trans. Leon S. Roudiez. New York: Columbia University Press, 1987.
Meyer, U. In the name of identity: Teaching cultural awareness in the intercultural classroom. Germany: Cologne University of Applied Sciences. Meyer, U. 2007 .
Ortner, Sherry. Is Female to Male as Nature is to Culture? Stanford: Stanford University Press. [8], 1974.
Said, Edward W., Reflection on Exile and other Essays (Cambridge: Harvard University Press, 2000.
Tabori, Paul. The Anatomy of Exile: A Semantic and Historical Study, London: Harrap, 1972, p. 15. Cited in: Introduction: Limits of Exile, David Kettler and Zvi Ben-Dor, Journal of Interdisciplinary Crossroads ISSN 0927-9801, Thematic Issue: “The Limits of Exile” (Eds. D. Kettler & Z. Ben-Dor) Vol. 3, No.1 (April, 2006) p. 27.
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User-Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.