امیر محمدی: عزیز

عشق هم‌جنس‌خواهانه دو کبوترباز بر بالای بام. داستانی کمیاب در روزگار ما که در فرازهایی با زبانی نرم و لطیف بیان می‌شود.  

عشق هم‌جنس‌خواهانه دو کبوترباز بر بالای بام. داستانی کمیاب در روزگار ما. هم زبان و بیان ادبی دارد، هم شخصیت اصلی داستان خوب پرداخت می‌شود و هم حوادثی اتفاق می‌افتد که تعلیق ایجاد می‌کند و آن تعلیق هم در خدمت بیان موضوع قرار می‌‌گیرد. زبان داستان هم در برخی فرازها که از یک زاویه درونی روایت می‌شود مثل یک ترانه، نرم و لطیف است.

در بخشی از داستان می خوانیم:

«در تاریکی شب، گربه بودم در کمین کبوتر، تا برسد به مستراح من خزیدم بالاسر هواکش. لباس‌هایش را کنَد، آویز میخ کرد. موهایش زاغ، تنش بلور-صاف، سینه کفتری. راست می‌گفت کپه‌های سینه‌اش ور آمده و سفت بودند. لیموهای من ترش بود برای او شیرین و آبدار.

کبوترخانه شده بود خلوتگاه من و رسول. به نیت هوا کردن کفتر‌ها همپایش می‌شدم تا کام بگیرم از او. دم سیاه، نوک‌ریز، طوقی و چاهی شده بود اسم شب برایمان.»

عشق‌های تراژیک در ذهن تب‌دار ما به مرگ می‌انجامند. در عمل اما ممکن است به ابتذال زندگی روزمره و به انفعال و واماندگی ختم شوند. چه در انتظار شخصیت‌‌های این داستان است؟

بانگ

امیر محمدی

سفید، سیاه به غایت روشن است. وقتی که دو انگشت بالاتر از لاله‌ی گوش بیایی و دو انگشت دیگر به سمت پیشانی، رو به روشنی بزند. چشم اگر ساغر باشد و ابرو کمان، لب ساقی می‌شود و شقیقه برای هر کس که شقیقه باشد برای تو شقایق است. شقایقش از روی ماهش آب می‌خورد که هاله شده بود دور سرش.

آب و دانه‌ی کبوترها را که داد، آمد، نشست کنارم. -این طور که نمی‌شود -در دهانش نصفه نیمه ماند. چوب را از دستم گرفت گذاشت زیر رانش کمی مایل به سمت زانو.

-چوب هر چه محکم و تو پر باشد بهتر است.

کون‌سُرک خودم را کشیدم به سمتش.

-گردو اگر پیدا کنی چه بهتر. خوشدستی‌اش هم ملاک است.

موهای سرش که چند در میان سفید شده بود، مردترش کرده بود. با خجالت دست کشید به آنها، گفت همخو که بودم با این لاکردارها همرنگ هم می‌شوم انگار.

خم شدم به طرف چوب. نزدیک سینه‌اش بود سرم. بوی تنش، بوی تهرانی و عراقی بود و چه خوش بود برایم.

-دستت که خوب جا بشود بلندتر صدا در می‌کند.

یک وجب از چوب مانده بود بیرون از پایش. پیچ و میخ و این جور خرت و پرت‌ها را آورده بودم. پیچ را برداشت گذاشت روی چوب. با دست چپش نمی‌دانم دقیقا کدام را گرفته بود پیچ یا سر پیچ گوشتی را و با دست دیگرش ابزار را می‌چرخاند تا خوب جا باز کند داخل چوب.

-زندگی چیزی بجز این گردش‌ها نیست. می‌روی. می‌روی. راه رفته را بر می‌گردی تا دوباره بروی و این رفت و برگشت‌هاست که عمق‌ات می‌دهد.

از عمق می‌ترسم، از ارتفاع بیشتر، من گفتم.

پیچ و پیچ‌گوشتی را رها کرد. گفت پرنده شو. پرنده شوی افتادن و پریدنت یکی‌ست. ته چاهم که باشی پر می‌کشی رو به روشنی. دیگر دلت نمی‌لرزد از گودی چاهی که در آنی.

خندیدم. دلم می‌خاست سر بگذارم روی زانویش و تا دنیا دنیاست از جایم تکان نخورم. ترسیدم از خودش براندم و دیگر نتوانم حتی ببویمش.

-ترس مسری‌ست وقتی که باورت بشود، چیزی هست برای ترسیدن. اول احساس گرمی می‌کنی پس گردنت. زیر پس گردنت. آنجا که تلاقی دو کتف است گرم می‌شود و به ناخواه و یکباره سرد. نفس نمناک را سرد احساس می‌کنی هم آنجا. انگار که‌ها کرده‌اند روی مهره‌های اول تا خنکی هوا، سرد کند آن “ها” را. موهای پشتت، حتی اگر نباشند سیخ می‌شوند. دست می‌کشی به تن سوزن- سوزن شده‌ات و هر جایی را که لمس می‌کنی بیشتر حس می‌کنی که چقدر نفسش گرم بود لامذهب. دست‌هایت را نباید بگذاری روی پیشانی‌ات، تا در کاسه‌ی سر نروند این سوزن‌ها و نبینی آنچه که نباید را. حالا اگر از نوع نیمه‌شب باشد مسری‌تر می‌شود این دهشت. دست خودت نیست تو با ترس نیمه‌شب همزادی.

به قدری از من بزرگ‌تر بود که به دنیا آمدنم را دیده و یادش مانده باشد.

-شبی که به دنیا که آمدی، مادرت هم می‌ترسید. می‌گفت، یکی ایستاده روی پشت بام. آنجا را نشان می‌داد. آنجا. من هم دیدم.

با سر چوب اشاره کرد به جای مشخصی از بام که همیشه خیره‌اش بودم که چیزی ببینم. درست بالاسر ناودانی را نشان می‌داد که دهانه‌ی تنگش همیشه نمور بود، ناودانی که آب بام را می‌سراند به کرتی که درخت مو کاشته بودند داخلش.

-من هم دیدم. چادر شب. با حوصله تکان می‌خورد، پا به پا می‌شد، منتظر می‌ایستاد و مادرت به صرافت می‌افتاد که کسی آنجاست که نباید باشد. همه می‌ترسیدیم. خوف واگیر دارد عزیز، آن هم برای زنی پا به ماه که تا آنزمان هر چه پس انداخته، دختر از آب در آمده. بچه‌هایی که به دنیا نیامده سقط می‌شدند و یا اگر هم به دنیا می‌آمدند، چله‌ی‌شان در نیامده، نیمه‌شب با گریه و زاری مادرت، پدرت از خواب بیدار می‌شد. پدرت، پسر می‌خواست که دخترهایش را در کرت نمور زیر آن ناودان به راحتی می‌توانست چال کند.

چوب را کمتر از یک بند انگشت که کَند، بالا آورد، گرفت روبه رویم.

_دیگر تمام است این چال گودتر از چیزی‌ست که می‌بینی. چند دختر با جهیزیه داخلش جا شده‌اند؟ می‌بینیشان؟

با نخ کلفت میخ را با پیچ یکی کردم و کوبیدمش سمت دیگر چوب. حالا باید منتظر می‌شدم تا بعد ناهار شود و همه بخوابند. آن زمان که آفتاب درست بزند پس گردنم.

رسول، پسر همسایه، به لطف زیرزمین اجاره‌ای شده بود پیغمبر برایم. خانه‌ی ما، یک اتاق کوچک اجاره‌ای بود. همه‌ی اسباب و اثاثیه‌مان یک تخته فرش رنگ رو رفته، لامپا، رخت و پخت سه نفره و یک یخدان بزرگ بود. جهیزیه‌ی مادر ارثیه‌ی پدربزرگ بود که در اتاق نمور و تاریکی جا می‌شد. همیشه‌ی خدا باید چراغ مهتابی روی دیوار را روشن می‌کردی تا می‌توانستی چشم در چشمِ کسی که با او حرف می‌زنی خیره کنی. سقف به قدری کوتاه بود که پدر روز اولی که آنجا را اجاره کرد لامپ آویزانش را کَند تا هر بار به پیشانی‌اش نخورد. گچ بود در و دیوارش، باد کرده بود اینطرف و آنطرف. انگار که تاول زده باشند دیوارها. به قدری رطوبت داشت که کافی بود نفس عمیق بکشی تا استخوان‌هایت ناله کنند. در را که باز می‌کردی تقریبا کف حیاط رو به روی سینه‌ات می‌افتاد. کرت‌ها ساق دوش سول دوش حوض وسط بودند. حوض با کاشی‌های آبی. درخت مو بالا سر دالان بود که پیچ خورده بود تا کبوترخانه.

آفتاب که درست زد پس گردنم. همه خوابیده بودند. سر چوب کبریت‌هایی که از بقال محل کش رفته بودمشان را تراشیدم، ریختم داخل گودی سر چوب. پیچ را آرام گذاشتم روی سرخی سرهای کنده شده. یواشکی رفتم لب پنجره که تقریبا با کف حیاط یکی بود. همه‌ی وجودم را سپردم به بازو و کوبیدمش به کف حیاط تا صدای ترقه‌ی دست‌سازم گواه پسر بودنم باشد. پدر، کره‌خر را که داد زد، فهمیدم که نقشه گرفته است. بر پدر هر آن کس لعنت که حسرت کره خری مثل تو را می‌کشد را که پرت کرد به حیاط. ته دلش گفت: پسر با این شیطنت‌هاست که پسر است والا چه فرقی با دختر دارد. هر شیشه‌ای که می‌شکستم دلش غنج می‌زد.

آخرین شیشه‌ای که شکستم ویترین مغازه‌ی لباس‌فروشی بود. سیزده—چهارده سالم می‌شد. لباس زیر‌ها را تن مانکن‌ها کرده بودند. هر روز در راه مدرسه قدم کُند می‌کردم تا بیشتر ببینم تور و حریر در هم آمیخته را. و چه لذتی می‌بردم از تنوع در لطافت تصاویرشان. می‌دانستم که شلوغی بهترین راه در رفتن و گم شدن است در بین جماعتی که کم نیستد کسانی که به حال و روز من مبتلایند. شلوغ‌ترین روز پیاده‌رو را انتخاب کردم چند بار از جلوی مغازه رد شدم. ناخواسته و از روی عادت هر بار آهسته می‌شد قدم‌هایم. مغازه‌دار مردی بود که حتی موهای دماغش را هم رنگ کرده بود. مردی که تنها به نیت دانستن سایز پستان زن‌ها مغازه‌دار شده بود. در دقت این رفت و آمد‌ها خوب شناخته بودمش. بار آخر سر مغازه‌دار شلوغ بود. پاره‌ی آجر را گذاشته بودم داخل پلاستیک سیاه، برای اینکار باید جلوی مغازه به اندازه تند کردن قدم‌ها خالی می‌شد. فرصت مناسب را پیدا کردم. دست دستمال پیچم آجر را کوبید به شیشه. شترخ. هنوز شیشه نشکسته بود که زن‌های داخل مغازه از روی ترس جیغ کشیدند. مغازه‌دار تا به خودش بیاید نصف ویترینش را داخل کیسه ریخته و فرار کرده بودم.

خدا می‌داند پیچ کوچه‌های تنگ را با چه سرعتی دویدم. بین راه به چند نفر خوردم نمی‌دانم.

خانه که رسیدم کسی نبود. خدا را شکر که کسی نبود. لباس‌ها را پهن کردم روی زمین جوراب‌های ساق بلند توری با تور‌های درشت که اگر به هم وصل می‌شدند چیزی از شلوار کم نداشتند با لباس‌های زیر رنگارنگ. گیپور و نخی‌های نرم عکسدار. سوتین‌هایی که داخلش جوراب و دستمال چپاندم و بستم به سینه‌ام. یکی از لباس‌زیرها را تنم کردم جوراب‌ها را پوشیدم کمی گشاد بودند. آن تکه از اتاق، بهشت شده بود برایم. دیگر نمی‌فهمیدم چکار می‌کنم. کیسه‌ی زباله‌ی خالی را با آب پر کردم. سرش را خوب بستم که سرریز نکند. کمر از شلوار بیرون کشیدم و به شکل عمودی بستم به کیسه‌ی زباله. طول کیسه به دو نیم تقسیم شد پایین کیسه تو رفت و گوشه‌هایش شبیه دو ران بریده بیرون آمد، دو ران بریده‌ی چاق. هر موقع به مادر می‌گفتم که من دخترم، دوست دارم مرا به اسم دختر صدا بزنی به شوخی و جدی می‌گفت یک انگشت بیشتر از دختر‌ها داری. اسم دختر به تو نمی‌آید. تازه انگشت اضافی‌ام را لای دو ران چاق کرده بودم که رسول گفت: عزیز چکار کردی؟ و وارد اتاق شد. ماجرای ویترین را دیده بود و دید. همه چیز را دید. گفت: چکار می‌کنی عزیز؟ به سمتم آمد و آن روز، روز اول دخترانگی‌ام شد.

می‌گفت دم چتری پرپا، بی‌دین، لامذهب، تو اصلا مو نداری. تنت شبیه تن انیس است فقط گردوهای سینه‌ات لیمو نیستند.

انیس عادت داشت، وقتی می‌رفت مستراح تمام لباس‌هایش را می‌کَند. کبوترخانه بالا سر مستراح بود. نه درستِ درست پشت بامش. کمی اگر می‌خزیدی روی بام گربه‌وار، می‌توانستی برسی به سوراخ هواکش‌اش. یک شب به کمین‌اش نشستم. رسول هرچه حیاط قدم زد و گفت: چاهی آب نداره،

محل‌اش نگذاشتم.

-پیرهن سیاه بی قراره،

نشنیده گرفتم.

انیس می‌شنید شک کرده بود انگار. برادرش را می‌شناخت. غروب گذشته بود. زمان، زمان کفتربازیش نبود.

-به پرپا برس، چلچلی تشنه شه.

صدایی از من در نیامد.

مطمئن شد که دیگر خانه نیستم. بعد شمردن ستاره و ساعت، انیس بالاخره پا به حیاط گذاشت. در تاریکی شب، گربه بودم در کمین کبوتر، تا برسد به مستراح من خزیدم بالاسر هواکش. لباس‌هایش را کنَد، آویز میخ کرد. موهایش زاغ، تنش بلور-صاف، سینه کفتری. راست می‌گفت کپه‌های سینه‌اش ور آمده و سفت بودند. لیموهای من ترش بود برای او شیرین و آبدار.

بعد‌ها انیس به آن همه رفت و آمد به پشت بام شک کرد.

پسر‌ها دارند آنجا انگار کاری می‌کنند. دارند سیگار می‌کشند. به مادرها گفته بود.

از آن روز به بعد از خشاب پدر روزی دو سه تیر کش می‌رفتم. تا هم دل رسول را به دست آورده باشم و هم رد گم کنی باشد دلیل بر خلوتمان. -کاری به کار پسر‌ها نداشته باش- جواب مادر بود به انیس.

کبوترخانه شده بود خلوتگاه من و رسول. به نیت هوا کردن کفتر‌ها همپایش می‌شدم تا کام بگیرم از او. دم سیاه، نوک‌ریز، طوقی و چاهی شده بود اسم شب برایمان.

می‌دانست قسم می‌خورم که مادر می‌دانست داریم آنجا چکار می‌کنیم. وقتی که اسم شب را از دهانمان می‌شنید مرغ پر کنده می‌شد زن. چادر شبِ شبِ تولدم می‌شد. سر ظهر، زل آفتاب، پا به پا می‌شد. تا کارمان تمام شود. تمام که می‌شد کارمان انگار که پرنده‌ی ترسیده را آب و دانه بدهی تا آرام بگیرد، آرام می‌گرفت. وجدان رسول اما نه. در عذاب بود. می‌گفت از آخوند مسجد پرسیدم. لواط به اندازه‌ی پر‌های کبوترها معصیت دارد.

-خودت گفتی من پسر نیستم. گناهی اگر باشد گردن من.

_ملا می‌گفت با زن و دختر اگر باشی اسمش می‌شود زنا. کم از لواط نیست جرمش. جهان اگر به قدر فضله‌ی کبوتر کثیف شده باشد ارزش نفس کشیدن ندارد.

-چه خاکی به سرم بریزم جلو رویم زنا پشت سرم لواط. مگر من خودم خواستم این آب و آتش را.

به هزار دوز و کلک خاستم بکشانمش خانه. خسته شده بودم از گند و کثافت کبوتر‌ها. نیامد. نمی‌آمد و هر اتفاقی که می‌افتاد نشانه‌ای می‌دانست دلیل بر گناه. تصمیم گرفتم کبوترخانه را خانه کنم. خانه‌ی خالی. خانه. بی‌کبوترخانه.

گربه‌های محل را اهلی حیاط کردم. خاک برسرها فقط ماهی‌های حوض را می‌خوردند. کافی بود یکی‌شان بو ببرد طعم کبوتر را.

یک روز تازه برگشته بودیم خانه، سریش خریده بودیم. با قنادی خاتون حرف زده بودیم. قرار شده بود برایش پاکت درست کنیم. دانه‌ای چند تومان. چند تومانش برای من مهم نبود. قنادی را من انتخاب کرده بودم به خاطر اسمش. در راه دلش آشوب بود. می‌گفت شب خواب بد دیدم. دیدم بال در آورده‌ام. دیدم تو داری بال‌هایم را می‌جوی عزیز. دست‌هایت دندان داشتند در خواب.

دو تا پله‌ی دالان را یکی کرد. راه کبوترخانه را گرفت. گفت امشب حال ندارم. پیرهن سیاه عزیز. طوقی. فردا چاهی می‌شویم‌. هنوز جواب‌اش را نداده بودم که بگویم دم چتریِ پرپا…. ضربه‌ای گربه را پهن کرد وسط حیاط. هنوز از داخل حوض بیرون نیامده بود که خودم را رساندم به رسول. نگاهم کرد. فقط نگاه. گفت تنهایم بگذار برای همیشه. پیش خودم گفتم صبح که بشود حالش بهتر می‌شود. این اتفاق برای هر کفتربازی می‌تواند بیفتد. تا صبح فردا پایین نیامد. رفتم که دلداریش بدهم. دیدم. پر پرنده‌ها را کنده و همه‌ی‌شان را لخت لخت انداخته یک گوشه. سریش را از پشت ریخته روی خودش،. روی دست‌ها، شانه و پشت، تا لگن سریشی شده بود. بعد خوابیده بود روی پرها. از طرح جا مانده‌ی بدنش روی زمین خیلی سخت می‌شد این‌ها را حدس زد. طناب را از تیر چوبی سقف گذارنده بود. با تبحر گره زده بود. سنگینی تن‌اش را سپرده بود به تیر و سقف حرمی که من جلدش بودم. تلو تلو معلق بین زمین و زمان رها شده بود رسول.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی