راضیه مهدی‌زاده: خانه نیستم، برگشتم تماس می‌گیرم

کاری از همایون فاتح

۱۲ مه ۲۰۰۱

وقتی زنگ زدند، ویل ماسالا توی دهانم بود و داشتم با چنگال، پاستا را می‌پیچاندم. چند دقیقه قبلش الیور گفته بود «تو با هوش‌تر از اینی که بتوان به راحتی سورپرایزت کرد. حاضری بعد از ۷ سال رابطه با من ازدواج کنی؟» هیچ چیز این پیشنهاد، شبیه فیلم‌ها نبود مامان. من لبخند زدم و یک تکه از مرغ و گوجه را از سالاد سزار جدا کردم و گفتم: چه فرقی می‌کنه؟ ما که با همیم.

الیور، توی جیب شلوار و پیراهنش دنبال انگشتر می‌گشت اما پیدا نمی‌کرد. هر دو به این موقعیت، خندیدیم. بلند شد و به سمت چوب لباسیِ رستوران رفت تا شاید حلقه را توی جیب کتش پیدا کند. آن موقع بود که موبایلم زنگ خورد. یکی داشت فارسی حرف می‌زد؛ به زبان بچگی‌های من. به زبان تو مامان. کمی هم به زبان بابا وقتی که عصبانی می‌شود و کنترل خود را از دست می‌دهد.

یادت می‌آید؟ بابا از آن دسته ایرانی‌هایی بود که وقتی از کشور خارج شدند با خودشان عهد بستند هرگز فارسی حرف نزنند و برای همیشه این زبان و این کشور را فراموش کنند. یادم هست که تا مدت‌ها به خاطر شغلش که سرهنگ ارتش بود ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می‌شد و بلند بلند انگلیسی تمرین می‌کرد.

اما من مثل بابا نبودم. دوست داشتم با زبان تو با تو حرف بزنم. دوست داشتم آخر هفته‌ها وقتی قرار است تلفنی حرف بزنیم، به فارسی التماس‌ات کنم که مامان پس کی میایی؟ و تو هم مثل همیشه می‌گفتی زود. خیلی زود

راضیه مهدی‌زاده، کاری از همایون فاتح

هرگز نیامدی. همیشه باید یک کشور وسط را پیدا می‌کردیم و با هم قرار می‌گذاشتیم. دیگر عادت کرده بودم که هر سال توی یکی از کشورهای همسایه‌ی ایران یا اروپا، یک چروک و خط تازه‌ی عمیق روی صورتت پیدا کنم. عادت کرده بودم که بیست سال منتظرت باشم. امروز سی ساله‌ام. با الیور ازدواج کرده‌ام. خوشحال می‌شدی اگر می‌دیدی‌اش.

موبایل توی دستم بود و فارسی‌ها تمام شده بود. کلمه‌های فارسی این بار مثل همیشه نبودند. سنگین بودند و به یکباره ریخته بودند روی سرم. انگشتر، رو به روی چشمانم می‌درخشید و کلمه‌ها محو می‌شدند. حتما درست نفهمیدم. به خاطر اینکه سال هاست درست و حسابی فارسی حرف نزده‌ام، اشتباه متوجه شدم.

به خانه که رسیدیم جلوی ویلچرِ بابا، یک کاسه تورتیلا و سالسا بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. به بابا گفتم. زل زد توی چشم‌هایم. فقط نگاه کرد. حتی یک قطره اشک هم نریخت. فهمیدم تو را فراموش کرده. فهمیدم تو هم رفته‌ای توی یکی از سلول‌های مرده‌اش. چطور توانسته بود ده سال زندگی را فراموش کند؟ از بابا بدم آمد. ترسیدم که من را هم یکی از همین روزها فراموش کند. دکتر می‌گفت تدریجی‌ست اما باید خودتان را آماده کنید.

شب، وقتی پتو را رویش کشیدم گفت: «فروغ نترس. درست میشه.» این جمله را به فارسی گفت و دلم ریش شد. از آن تلفن به بعد همه‌ی کلمه‌های فارسی مثل تیغ فرومی‌روند توی بدنم اما این یکی فرق داشت. دلم را ریش کرده بود تا برسد به حفره‌ی باز قلبم و روی آن را بپوشاند. شاید این تنها خوبیِ آلزایمرِ بابا باشد. کم، حرف می‌زند. همه را به فارسی می‌گوید و کلمه‌هایش مثل نخ نازکی، من را یاد تو می‌اندازد.

مامان گوش می‌کنی؟ می‌شنوی؟ برایم مهم نیست فامیل‌های ایرانی‌مان راجع به من چه فکر می‌کنند. می‌گویند دیوانه شده اما کار درستی کردم. داشتند همه‌ی وسایلت را توی جعبه می‌گذاشتند. همه‌ی مبلمان و گاز و یخچال را فروختند. گفتم «این یکی را بگذارید بماند.» گفتم خودم هر ماه پولش را به حساب یکی از فامیل‌ها واریز می‌کنم. گفتند «وقتی خانه‌ای نباشد به چه دردت می‌خورد؟» درد را می‌خواستند برایشان توضیح بدهم.

نمی‌دانم چند روز گذشته اما امروز بالاخره غذا خوردم. با بابا و الیور نشستیم و سوشی خوردیم. مامان، کاش می‌دانستی این روزها چقدر از همه‌ی آدم‌ها متنفرم.؛ از بابا، از الیور، از هرکه تو را نمی‌شناسد. کاش بودی مامان. کاش نمی‌مردی.

۱۷جون ۲۰۰۱

امروز آفتاب تا وسط خانه رسیده است. افتاده روی گل‌های قالی ایرانی‌ای که دیروز الیور از فرش‌فروشی پرشینِ منهتن خرید. دید دارم آشپزی می‌کنم. تعجب کرده بود که چرا آرد و روغن داغ را هم می‌زنم. خودم هم زیاد سر درنمی‌آوردم اما می‌خواستم کاری کنم که تو خوشحال باشی. توی اینترنت خواندم که ایرانی‌ها برای خوشحالی مرده‌هایشان حلوا درست می‌کنند و به دیگران می‌دهند. صبح بیدار شدم و بعد از یک ماه از خانه زدم بیرون. همه‌ی مغازه‌های عرب و ترکی را که بلد بودم رفتم تا گلاب و خلال پسته پیدا کنم.

حلوا که آماده شد سفت و بی‌طعم بود. الیور هم رفته بود بیرون و با این فرش گل قرمزی برگشته بود خانه. می‌گفت برای خوشحالی مادرت فرش را خریدم. تا شب حلوا خوردیم به کارش خندیدیم. حلوا را به همسایه‌ها دادیم و فردا توی سطل زباله‌ی جلوی ساختمان، ظرف‌ها را دیدم که دست نخورده روانه‌ی آشغالی شده بودند. مهم نیست آن‌ها بخورند یا نخورند. تو خوشحال شدی. نه؟

راستی مامان، دو هفته‌ی پیش بابا را بردیم خانه‌ی سالمندان گذاشتیم. زیاد دور نیست. دیگر نمی‌توانست ادرار و مدفوع‌اش را کنترل کند. دیگر یادش نمی‌آمد با دهان باید غذا خورد و با دست باید قاشق را گرفت.

۲۳جولای۲۰۰۱

مامان دو تا خبر خوب دارم. یک خبر بد هم دارم. بگو اول کدامشان را بگویم؟ اول خوب‌ها را می‌گویم. خانه‌مان را عوض کردیم. پنجره‌اش رو به رودخانه باز می‌شود و شب‌ها همه‌ی ساختمان‌های وال استریت، رو به روی پنجره روشن می‌شوند. الیور می‌گوید باید دوربین شکاری بخرد تا از محل کارش من را دید بزند. هر روز با رودخانه حرف می‌زنم و از تو می‌گویم برایش. رودخانه‌ها جریان دارند. می‌توانند تو را تا همیشه در خودشان زنده نگه دارند.

خبر خوب بعدی: من دارم مامان می‌شوم مثل تو. دو ماه است که او در من زندگی می‌کند. حساب کردم، همان روزهایی که تو رفتی او آمده بود. انگار من، نقطه‌ی وصلی باشم بین مرگ تو و زندگی او. وقتی به او فکر می‌کنم می‌ترسم که مثل تو بمیرم و او تنها بماند. از امروز هرگز نباید بمیرم. اما خبر بد: هفته‌ی پیش به بابا سر زدم. به او هم گفتم. خوشحال نشد. هیچ کاری نکرد. حتی نگاهش هم دیگر آشنا نبود. مامان فهمیدم که بابا دیگر من را یادش نمی‌آید. تمام شدم برایش. من را از یاد برده است.

۱۲نوامبر۲۰۰۱

مامان دو ماه است با تو حرف نزده‌ام. هر بار که به تو زنگ می‌زنم سعی می‌کنم فارسی حرف بزنم و همه‌ی کلمه‌ها را از بچگی‌ام بیرون می‌کشم. این زبان، من را به تو وصل می‌کند. این زبان آخرین خاطره‌ی زنده‌ی توست.

حتما تعجب می‌کنی که این مدت کجا بودم و چرا زنگ نزدم؟ منتظر تلفنم بودی؟ خوشحالم که این شماره تلفن را نگه داشتم و نگذاشتم این خط را بفروشند. صدایت را که هر بار می‌شنوم وقتی می‌گویی «خانه نیستم. برگشتم تماس می‌گیرم.» آرامم می‌کند. با شنیدن صدایت فکر می‌کنم یک روز برمی‌گردی و تماس می‌گیری.

مامان از کجا برایت بگویم؟ نگران من نباش. من خوبم. او هم خوب است. صدای پاهایش را شنیدم. نمی‌میرد. نمی‌میرم. دو ماه پیش، یک روز صبح از خواب بیدار شدم. پرده را کشیدم تا نور بپاشد روی گل‌های قالی. آسمان، سیاه بود و دود همه جا را گرفته بود. همه چیز داشت فرو می‌ریخت. آدم‌ها، ساختمان‌ها، الیور با دوربین شکاری‌اش.

الیور همان روز مرد. من تمام تلاشم را کردم که نمیرم. من قول داده بودم زنده بمانم. همه‌ی زندگی‌ام را جمع کردم و رفتم پیش بابا که آرام بگیرم. می‌دانستم که من را یادش نمی‌آید. می‌دانستم که رفته‌ام در قبرستان خاک‌آلود مغزش. رو به رویش نشستم. گریه می‌کردم. نگاهم می‌کرد. مرا نمی‌شناخت و نمی‌فهمید این دختر چرا گریه می‌کند اما بعد از یک ساعت من را بغل کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشت. شکمم رفت تو. موهایم سیاه شد و دو گیس بلند از دو طرف بسته شد. کفش‌های براق پاپیون‌دار پوشیده بودم. خرگوشم را در باغ لواسان، مرده پیدا کرده بودم. گریه می‌کردم و آرام نمی‌شدم. بابا بغلم کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشت. گفت: “فروغ کوچولو، نترس. درست می‌شه.”

آن روز آمدم خانه. همه‌ی پرده‌ها را کشیدم. خانه تاریک شد. دکتر گفته بود نور برایت خوب است اما نباید می‌مردم و آن دو ساختمان فروریخته من را می‌میراند. یک هفته بعد از خانه سالمندان زنگ زدند. گفتند بیا و جعبه‌های پدرت را ببر. وسایل بابا را در یک جعبه گذاشته بودند. بابا مرده بود.

مامان نگران من نباش. من خوبم. نمی‌میرم. قول داده‌ام زنده بمانم. الان باید بروم. امروز وقت دکتر دارم. برمی گردم بیشتر با هم حرف می‌زنیم. راستی مامان تو کی برمی گردی خانه و تماس‌ها را جواب می‌دهی؟

از همین نویسنده:

راضیه مهدی‌زاده، حرفه: جن‌زده

راضیه مهدی‌زاده: موراکامی یا بوکوفسکی؟

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی