آیا کارگاههای نویسندگی و مدرک گرفتن از این موسسات و شرکت در سمینارها در فرایند نوشتن تاثیر دارد؟ آری و نه.
حرفه: جن زده
در این مجموعه مقالات (در پنج بخش) قرار است از بدیهیات و کلیشهها حرف بزنیم. دیوید فاستر والاس نویسنده فقید آمریکایی در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغالتحصیلی در کالج کنیون در سخنرانی با عنوان «این است آب» از پدیدهی بدیهی مثل آب حرف میزند. (تا به حال برایتان این سوال پیش آمده که آب چیست؟ آبی که ۷۰ درصد تن آدمی و بیش از ۷۱ درصد کرهی زمین از آن تشکیل شده است. پدیدهای که از فرط حضور، ناپیدا شده است.)
این نوشتههای کوتاه هم قرار است به مفاهیم کلیشهای نگاهی دوباره داشته باشد. این بار این کلیشه آب نیست. سوالهاییست مثل نویسنده کیست؟ نویسندهی واقعی کیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در چیست؟ مرز میان ادبیات عامهپسند یا ادبیات جدی کجاست؟
افسرده یا سرخوش؟
«من افسردهام.» این جملهایست که بعد از چهار ماه خانه نشینی و قرنطنیه، در یکی از گروههای تلگرام مینویسم. (گروهی که بیشتر، تشکیل شده از آشنایان تا دوستان. یعنی زمان و رابطهی میان ما آنقدر صیقل نخورده و عمیق نشده است.)
یکی از اعضای گروه در جواب نوشت: چرا؟ تو که مینویسی، میتونی با نوشتن، خودت رو خالی کنی و افسردگی رو از بین ببری؟
همه چیز از همین جملهی مهربانانهی پروانهای آغاز شد. واقعا میتوانستم با نوشتن خودم را خالی کنم؟ نوشتن باعث میشد افسرده نباشم؟ نوشتن باعث میشد کمتر در معرض اتفاقهای جهان، قرار بگیریم؟ نوشتن، ابزاری بود برای شاد بودن؟ به شیوهی کاتارسیس، آنطور که ارسطو میگفت ابزاری در اختیار داشتم برای تزکیهی روح و روان؟
جرج برنارد شاو میگوید: «نویسنده کسیست که نوشتن برایش از هر کسی سختتر است.» رابرت برتون نویسندهی کتاب “کالبدشناسی اندوه” مینویسد: «من از اندوه مینویسم تا مشغول باشم و از اندوه حذر کنم.»
فردی که این جمله را در جواب، برایم نوشت به انرژیهای آسمان، زمین، ماههای سعد و نحس و لحظههای اینچنینی بسیار معتقد است. احتمالا «نوشتن» نیز در نظرش امریست مثل قدم زدن در گلزاری سبز و نسیمی خنک بر پوست تن یا چیزیست مثل مدیتیشن؛ آرام بخش و روحانگیز یا شاید نوشتن در نظرش، نشستن و خیره شدن و انتظار برای ظهور وحی و الهام باشد.
آیا نویسنده برای نوشتن باید در معرض الهام باشد؟ آیا وحی است که از عالم بالا به یکباره ظاهر میشود و نویسنده را بر سر میز کارش مینشاند؟
دوریس لسینگ، نویسندهی برندهی نوبل سال ۲۰۰۷ میگوید: من همواره از واژههایی مثل «الهام» بیزار بودهام. نویسندگی و عمل نوشتن مثل یک کار علمی و حل یک مسئله است: مراحل مخصوص به خود را دارد و فقط گاهی پا را فراتر میگذارد و به عالم خیال منتهی میشود.
در واقع، نوشتن نیز مثل هر شغل دیگری بخش اندکی از گشت و گذار و سرمستی را با خود همراه دارد و بخش عمدهاش کار و فعالیتیست مثل کار گِل که باید دستها را ورزیده کرد تا به مهارت برسند. احمد اخوت در کتاب «تا روشنایی بنویس» به این نکته اشاره کرده است: نویسنده باید مثل کفاش، هر روز سر کار خود حاضر شود و کفشهایش را وصله پینه کند.
نویسنده مثل این است که کارگری باشی ورزیده، با لباسهای مرتب و موهای شانهزده و تنی دوش گرفته و معطر، آماده برای اینکه هر روز آجرها را دانه به دانه بالا بیندازی و به دست شخصیتهای قصهات برسانی تا ساختمان داستان ساخته شود. نویسنده، کارگریست که باید هر صبح در بهترین گوشهی میدان و خیابان حاضر شود تا شخصیتهای داستان او را برای کار روزمزد انتخاب کنند. در واقع نویسنده، کارگرِ داستان خود است.
با این تعریف، بخش عمدهی نویسندگی، عرقریزان روح و تمرکز ذهن به همراه همهی اعضای بدن است که بتوانند در یک لحظهی مشخص، همهگی حاضر باشند تا به اعماق رودخانهی تجربهی زیسته، شیرجه بزنند؛ زیرا که ماهیهای بزرگ، نهنگهای جاندار و موبی دیکهای چابک، همه در ژرفای دریاها و اقیانوسها زندگی میکند و فقط گاهی (شاید سالی یک یا دو بار) برای آب تنی در سطح رودخانه پیدایشان میشود.
نویسنده بنا به این تعریف، کسیست که هر روز لباس غواصیاش را تن کند، کپسول اکسیژنش را پر از هوا کند؛ هوایی که شامل تجربیات زندگی خود، نزدیکان و اطرافیان، شنیدهها و دیدهها، خواندهها و نوشتهها و لحظههای کوچک و بزرگ زیستنش میباشد. در نهایت، بعد از چک کردن کپسول اکسیژن، در اقیانوس شیرجه بزند.
هاروکی موراکامی نوشتن را با امر دویدن یکسان میبیند: نوشتن، ماهیچهایست که باید ورز داده شود؛ هر روز و هر روز، با قدمهای بیشتر و طی کردن مسافت طولانیتر.
در تائید حرف مواراکامی، نویسندهی ایرانی بهمن فرسی- نویسندهی کتاب ماندگار شب یک شب دو- مینویسد: برای نوشتن، پا لازم است؛ پایی که برود و برود و برود.
با همهی اینها (لباس غواصی آمادهی پریدن، کپسول پر شده از اکسیژن و پاهای عضلانی برای دویدن و رفتن تا انتهای جهان) در بسیاری از روزها نویسنده سر میزش حاضر میشود و شخصیتها حاضر نمیشوند. توماس هریس، نویسندهی پرفروش کتاب دکتر هانیبال لکتر، در سال ۲۰۱۹ در مصاحبه با نیویورک تایمز میگوید:
«روزهایی وجود دارد که من، سر میز کارم حاضر میشوم و شروع به نوشتن میکنم اما هرچقدر که مینویسم شخصیتها از راه نمیرسند. چند ساعتی منتظرشان میشوم شاید پیدایشان شود اما روزهایی هم هست که انتظار کشیدن فایدهای ندارد و تنها کسی که در اتاق کار و رو به روی صفحهی سفیدِ کاغذ آماده میباشد من هستم.»
اگر اینها را در پاسخ به دوست انرژیباورم بگویم شاید بگوید: نویسنده میتواند به جای لباس غواصی یک مایوی چیندار خنک به تن کند و با چند کرال پشت از آبتنی در آب لذت ببرد و در نهایت هم با صید چند ماهی کوچک برای ناهار به خانه برگردد. یا اصلا چه نیازیست به دویدن و عرق کردن و بوی گند گرفتن؟ نویسنده میتواند دست در جیبش فروکند و سوتزنان در علفزارها و طبیعت زیبا قدم بزند. وقتی قدم زدن هست چرا دویدن؟ وقتی شنای کرال هست چرا غواصی؟
در جواب، ارنست همینگوی میگوید: نویسندهای که از رفتن به اعماق سیاهیها و کشف سویههای رنج آلود آدمی فرار میکند هرگز نمیتواند شادی و مسرت و لذت عشق را به درستی به تصویر بکشد.
جواب دیگر این سوال را موراکامی در کتاب «وقتی از دویدن حرف میزنیم» داده است: در دویدن طولانیمدت، قلب به ضربان و تپش میافتد؛ خون است که مدام پمپاژ میشود و سیلان تنفس و لذتی که قلب میبرد و شوک و تردیدی که به تک تک اعضای بدن وارد میشود. بعد از دویدنی طولانی، آرام کردن دویدن و قدم زدن، مثل ضرباهنگی برای لحظههای اضطراب و آرامش بعد از طوفان عمل میکند. به نوعی در آستانه زیستن را تمرین کردن و تجربه کردن در پوست و گوشت و استخوانهای تن.
دقیقا چیزی که از یک رمان و داستان انتظار داریم همین نیست؟ ریتمی همراه با پمپاژ اضطراب و تردید و شوک و ابهام و بعد، آرامش، قدم زدن، اندکی ایستادن، نفسی تازه کردن و دوباره دویدن و تجربهی سیلان و جاری شدن خون و به ضربه افتادن تنفس.
جنزده یا روشنفکر؟
روز عکاس است و عکاسهای واقعی حرص میخورند از اینکه هر کس دوربین عکاسی دارد خودش را عکاس مینامند. روز قلم است و نویسندههای واقعی از دیدن اینکه به چه آدمهایی تبریک گفته میشود در حال جویدن تک تک انگشتهایشان هستند. روز نقاش است و پیکاسوهای درونِ نقاشهای واقعی اصلا نمیتوانند درک کنند چرا به هر کسی که آبرنگ و مدادرنگی دارد باید گفت نقاش؟
واقعی چیست؟ واقعی کیست؟ نویسنده کیست؟ واقعا نویسنده چه کسیست؟ نویسندهی واقعی کیست؟
این سوالها در نگاه اول، همه یک سوال مشابه و کلیشهای به نظر میرسد. (به اندازهی تک تک نویسندگانی که از اول تاریخ تا به امروز نوشتهاند برای پاسخ دادن به این سوالها، جوابهای گوناگون در دست داریم.) اما این سوالها با اندکی دقت، هر یک مستقل و متفاوتاند.
نویسنده کیست؟ کسی که هر وقت دیگران به او تلفن میزنند باید در دسترس باشد. کسی که وقت خالی زیادی دارد و برای دلِ خودش کار میکند. کسی که در قرارهای دسته جمعی با دوستان و آشنایان، وقتِ او اوقات فراغت و وقت دیگران، اوقات کاری محسوب میشود. نویسنده کیست که وقتی در تاکسی مینشیند، راننده تاکسی به او پیشنهاد میدهد حالا که فقط مینویسد و عملا شغلی ندارد و بیشتر وقتها در خانه کار میکند میتواند بچهدار شود و….
نویسنده موجودیست شاد و تفننی که از سر ذوق، گاهی مینشیند و دست بر زنخدان میگذارد، قهوهاش را هر چند دقیقه یکبار مینوشد و چیزهایی مینویسد. بعد خسته میشود، بلند میشود تا برود چیزی بخورد و با دوستانش قرار میهمانی بگذارد و…
ویلیام فاکنر میگوید: «نویسنده آن جنزدهایست که شیاطین، نوشتن را به جانش انداختهاند. نه میتواند ننویسد و نه نوشتن برایش شادیآفرین است.»
این تعریف، یادآور سخن ابن سیناست دربارهی بیماری مالیخولیا. او عشق را نیز در زیرمجموعهی این بیماری قرار میدهد و به راههای درمانش اشاره میکند. این بیماری و علامتهایش دربارهی نوشتن نیز صادق میباشد: عشق و نوشتن نوعی بیماریِ مشابهی مالیخولاست که انسان خودش را به آنها مبتلا میسازد. بدین ترتیب نیکویی و شایستگی برخی صورتها و شمایل بر اندیشه و فکر، مسلط و غالب میشود.
به سوال «نویسنده کیست؟» برمیگردیم. نویسنده کسی ست که مینویسد؟ نویسنده کسیست که کتاب چاپ میکند؟ نویسنده کسیست که مشهور است؟ نویسنده کسیست که محبوب است و طرفداران زیادی دارد؟
یک معیار جامع و مانع، سبک زندگی نویسنده است. نویسنده کسیست که هر روز مینویسد و نوشتن، پارهای جداییناپذیر از سبک زندگی روزانهاش میباشد؛ مثل غذا خوردن و مسواک زدن و…. او به یاری نوشتن روزانه چیزی را در خود و اثری که در حال نوشتن آن است میسازد.
ری بردبری در تائید این حرف میگوید: اگر به صورت مرتب و روتین نمینویسید بیخودی روی خودتان اسم نویسنده نگذارید.
روتین نوشتن و روزانهنویسی بخشی از سبک زندگی نویسنده است. در واقع رابطهی روتین و سبک زندگی نویسنده، رابطهی عموم و خصوص مطلق است؛ یعنی دایرهی سبک زندگی بسیار وسیعتر و بزرگتر از روتین نوشتن است. دربارهی عادتهای نوشتن، نویسندگان آداب گوناگونی را رعایت میکنند؛ یکی حتما باید صبح زود بیدار شود و بنویسد مثل هاروکی موراکامی و ارنست همینگوی. دیگری فقط شبها میتواند کار کند. نویسندهی دیگر نیاز به برنامهریزی زمانی ندارد و مکان نوشتن برایش اولویت دارد.
ری بردبری میگوید: «من همیشه عادت داشتم در کتابخانهها کار کنم و هرگز نگران برنامهریزی نوشتن نبودم. همیشه ایدههایی بود که درونم منفجر میشدند. آن انرژیهای منفجر شده برنامهی نوشتنم را تعیین میکردند. آنها بودند که هر روز به من میگفتند حالا وقت نوشتن است. الان زمانیست که باید سراغ کامپیوترت بروی و ما را بنویسی و تمام کنی.»
از آن طرف، ساراماگو میگوید: «هرگز برای نوشتن به زمان و مکان خاصی پایبند نبودهام. در هر زمان و مکانی میتوانم بنویسم. عادت خاصی برای نوشتن ندارم. نوشتن را بزرگ نمیکنم. از عذاب خلق حرف نمیزنم و از صفحهی سفید کاغذ واهمه ندارم.»
دوس پاسوس میگوید: «تنها چیزی که نویسنده احتیاج دارد اتاقیست که هیچ کس و هیچ چیز مزاحم او نشود.»
ویرجینا وولف هم در جملهای مشابه میگوید: «نویسنده برای نوشتن به اتاقی از آن خود و اندکی پول تو جیبی ماهیانه نیازمند است.»
مارک تواین عادت داشت همیشه در رختخوابش بنویسد و رابرت فراست نمیتوانست بنشیند و بنویسد. باید همیشه ایستاده مینوشت. همینگوی عادت داشت در کافهها و میان سر و صدا و شلوعی بنویسد و چند تا از رمانهایش را در هتل آملوس موندوس شهر هاوانا نوشته است.
آنی سکتون مینویسد: «هر روز باید بنویسم. گاهی دهها صفحه چرندیات محض مینویسم تا بتوانم به یک جملهی درست برسم.»
چارلز دیکنز میگوید: «هر روز سر میزکارم حاضر میشوم. روی صندلی مینشینم. روزهایی ست که فقط مینشینم و ادای نوشتن را در میآورم. نمیتوانم چیزی بنویسم و فقط کاغذ را خط خطی میکنم.»
در کنار عادت هر روزهی نوشتن، سبک زندگی امریست جامعتر. در واقع تنها روتین نوشتن و پشت میز ظاهر شدن نیست. سبک زندگیِ نویسنده برای خلق دنیایی هرچند ناقصالخلقه نیاز است. دنیایی که شاید سیمان، ستونها و آجرهایش در ابتدا نامرغوب و ناکامل باشند اما به آن سبک زیستن نیازمند است.
نویسندگان برای غنی کردن این سبک زندگی از شیوههای گوناگونی استفاده میکنند که پیادهروی طولانی یکی از آنهاست. جان میور میگوید: «من فقط برای قدم زدن بیرون رفته بودم اما به این نتیجه رسیدم تا طلوع خورشید بیرون بمانم. زیرا در واقع با بیرون رفتن به درون رفته بودم.»
اکتاویو پاز میگوید: «من شعرهایم را در حین پیاده روی میسرایم؛ با گامهایی که برمیدارم ضرباهنگ سطرها را کشف میکنم. بعد از پیادهروی، شعر را روی کاغذ پاکنویس میکنم.»
از دیگر روش هایی که به غنای این سبک زندگی کمک میکند ورزش کردن است؛ مثلا دیوید فاستر والاس جستار نویس شهیر آمریکایی، تنیس بازی میکرده، ارنست همینگوی ورزش بوکس را انتخاب کرده بود و موراکامی شنا و دوخه سواری و دویدن را…
ورزش کردن، پرسهزنی و قدم زدن، همه به تحریک ذهن، داشتن زندگی خلاق و سبک زندگی نویسنده کمک میکنند؛ سبک زندگیای که نمیگذارد نویسنده ناخودآگاه و بدون غرق شدن در تجربههای زندگی، آن را سپری کند. آرتورکریستال در مقالهی سبک زندگی نویسنده میگوید: «نویسنده کسیست که همیشه دارد فکر میکند چطور میتواند تجربه را به هنر تبدیل کند.»
هنری جیمز عقیده داشت نویسنده باید کسی باشد که هیچ تجربهای از دستش درنرود.
جلال آل احمد در کتاب «سنگی بر گوری» مینویسند: «اصلا درد تو همین است که هر چه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بدون هیچ قصدی فقط زندگی میکنند. حتی بچهدارشدنشان هم به قصد نیست. حاکم بر حیات آنها غریزه است. به همین دلیل تو نه ارضای خاطر آنها را داری و نه قدرت عملشان را. تو قدرت عمل را برای صفحهی کاغذ گذاشتهای.»
در پایان، آدم مینویسد چون واقعا چاره و اختیاری ندارد. زیرا نویسنده کسیست که ناگزیر است از نوشتن؛ خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه.
آرتور کریستال میگوید: «نوشتن به روایتی امتحانیست که فقط یک سوال دارد. چرا داری مینویسی؟ تو به فکر فرو میروی و به صرافت میافتی تا درست ترین جواب ممکن را پیدا کنی که شاید اصلا وجود ندارد. اما در نهایت از آنجا که کلی زمان برای تامل هست و تو هم بالاخره میخواهی از سر جلسهی امتحان بلند شوی، تلاشت را میکنی و جواب را مینویسی. جواب من نه چندان عمیق و نغز است؛ دارم امتحان میدهم چون جملهنویسی را دوست دارم.»
زرد یا سبز؟
– فلانی هم نویسنده است؟ – هرچه اثر زردتر و سخیفتر، کتاب، پرفروشتر و محبوبتر. – بیچاره اون که فقط با اینستاگرام نویسنده شد. – هر روز از خودش عکس میگیره میذاره فیسبوک و اینستاگرام. خوشگل هم نیست. من نمیدونم ملت چرا کتابهاشو می خرن؟ – فلانی سلبریتی اینستاگرامه یا نویسنده؟
این کنایهها و تکهپرانیها، صحبتهاییست که به تازگی در جمعهای نویسندگان و مخاطبان ادبیات میشنویم.(میتواند به هر هنر دیگری که وجه خلاقانهای به همراه بازتاب در رسانه های مجازی و اینترنت داشته باشد نیز تعمیم داده شود.)
ریشهی این کنایه های ادبی و غیرادبی، دلایل متعددی میتواند داشته باشد مثل حسادت، حیرت و سوالبرانگیز بودن جایگاه نویسنده که با تلاش فیسبوک و توئیتر و اینستاگرام و… خودش را به خوانندگان معرفی کرده است به صدها سال پیش بازمیگردد و اصلا موضوع جدیدی نیست؛ چارلز دیکنز نویسندهی مطرح انگلستان یکی از سلبریتیهای روزگار خویش است که به دلیل پرخواننده بودن کارهایش او را سانتیمانتالنویس و کاریکارتوریستی بیش نمیدانستند در زمان خودش.
سوالاتی مثل فرق میان ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی چیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در کجاست؟ آیا فلان نویسنده را میتوانیم نویسندهای کارآمد بدانیم یا صرفا نویسندهای سرخوش است که میخواهد از طریق نوشتن به شهرت و محبوبیت دست یابد؟
این شکها و شبههها در ادبیات انگلیسیزبان در صد سال پیش نسبت به ادبیات ژانر و جنایی و معمایی و … مطرح میشد؛ ادبیاتی که به عامهپسند معروف بود. ریشهی عامهپسند به کلمه ی pulp به معنای خمیر چوب برمیگردد. این کلمه وارد ادبیات شد زیرا در گذشته مجلههای ارزان قیمت و بیکیفیت را از این ماده میساختند. با گسترش این مجلهها، این واژه معنایی وسیعتر پیدا کرد. زیاد شدن درخواست خوانندگان برای دسترسی به مجلههای هفتهگی و روزنامههای پر شده از قصههای پاورقی باعث پیدا شدن این ژانر ادبی با نام «ادبیات عامهپسند» شد.
نمونهی یکی از این مناظرات در سال ۱۹۲۹ در میهمانی انجمن علوم و هنر آمریکا دیده میشود. نیکولسون، رئیس انجمن، از یکی شخصیت های آکادمیک سرشناس خواست که مهمترین کتاب سالهای اخیر را نام ببرد و او جواب داد: نمیتوانم بین پروندهی بلامی نوشته فرانسیس نویس هارت و قتل راجر آکروید نوشتهی آگاتا کریستی یکی را انتخاب کنم.
بعد از مهیمانی بلوایی برپا شد. زیرا شخص فرهیخته دو کتاب که جز ادبیات زرد و عامهپسند محسوب میشدند را انتخاب کرده بود. تا سالهای بعد این نزاع میان ادبیات جدی و خوار شمردن ادبیات پلیسی، گنگستری و هالیوودی ادامه داشت تا جاییکه ادموند ویلسون منتقد ادبی، مقالهای در سال ۱۹۴۴ در نیویورکر نوشت. اسم تک تک نویسندههای ژانر و کتابهایشان را نام برد و آنها را غیرقابل خواندن و کسالتبار معرفی کرد:
«خواندن این کتابها عادت ناپسندیست که به خاطر تنبلی خوانندهها جایگاهی بین جدول حل کردن و سیگار کشیدن دارد.»
این کشمکش بین منتقدان ادبی که طرفدار ادبیات والا و آکادمیک بودند و نویسندگان ژانر ادامه داشت. از طرفی خوانندگان ژانر نیز بیشتر و بیشتر میشدند؛ خوانندگانی که حرص منتقدان را درمی آورند. زیرا این خوانندگان لزوما افراد کمسواد جامعه نبودند. مثلا یکی از این خوانندگان، ویتگنشتاین، از بزرگترین فیلسوفان قرن بیستم بود که هر هفته انتظار داستانهای جنایی و کارآگاهی را میکشید، تا جایی که در نامهای به یکی از دوستانش نوشته بود کاش میتوانستم آدرسی از نویسنده نوربرت دیویس پیدا میکردم تا از او تشکر کنم.
نویسندگان عامهپسند همیشه مورد تمسخر نویسندگان جدی بودهاند اما نویسندگان جدی با حرص و کینه این سوال را در ذهن خود دارند که چرا خوانندگانی مثل ویتگنشتاین و ناودا ماندلستام نویسنده، دنبالهرو این گونه ادبیات هستند.
این نزاع هنوز هم وجود دارد. بسیاری از منتفدان و نویسندگان از اینکه در سال ۲۰۰۳ بنیاد ملی کتاب در آمریکا به استیون کینگ نویسنده ی ژانر ترسناک، مدال افتخار اعطا کرد آشفته شدند. هارولد بلوم مقالهنویس نیویوکر نوشت: «این قصه های ترسناکِ یک پشیزی دارای هیچ ارزش ادبی و دستاورد زیباییشناختی نیست.» آن طرف دعوا، نویسندههای ژانر پرطرفدار و پرفروشی مثل ریموند چندلر معتقد بودند که «ادبیات پر شده از یک مشت ادیب و آقازادهی سیال ذهن و بچه فوکولی عنتلکت.»
نمونههای وطنی این لذت های زرد- به اصطلاح آرتور کریستال، لذتهای گناهآلود- (کتابهایی که دوست داریم آنها را بخوانیم اما خجالت میکشیم دیگران آن کتابها را در دستمان ببینند.) کتابهای یاسمن و گندم و پریچهر و شیرین و کژال و…. که در دورهی راهنمایی و دبیرستان در مدارس، زیرمیزها رد و بدل میشدند؛ کتاب های ممنوعهای که اگر در کیفتان پیدایشان میکردند حداقل سه روز اخراج موقت از مدرسه را با خود به همراه داشت.(از دههی شصت صحبت می کنیم. دوستان دهههای دیگر که این نوشته را میخوانید و با خودتان میگویید مگر عصر حجر بود؟!)
به غیر از کتابها، لذت تعریف کردن داستانهای ترسناک و جن و پری و خوابهای ماوراطبیعه نیز یکی از تفریحات دوران نوجوانی بود. داستانهایی که خبر از عالم ماورا داشتند و در آن ها مثل داستانهای فاخر گراهام گرین اثری از دوراهیهای اخلاقی در بستر زندگی اجتماعی دیده نمیشود بلکه فقط یک قصهی ساده با پیرنگی مشخص، لذت قصهگویی را منتقل میکنند.
در واقع لذتی بسیاری قدیمی و بیآلایش که از بستر خالص داستان منتقل می شود: یکی بود، یکی نبود؛ داستانی سرراست بدون پرسش از اینکه چرا یکی بود؟ چرا یک نفر دیگر نبود؟ چگونه بود به نبود م رسد و…
در مقالهی لذتهای گناه آلود، آرتور کریستال دلیل اقبال به این گونه از ادبیات را چنین بیان میکند: «نویسنده ی معمولی ژانر، لفاظیها و صنایع بیانی متن را در حداقل نگه میدارد. خواستهی متن نویسنده ای مثل اگاتا کریستی این است که خواننده با متن احساس راحتی بکند. سبک نگارش این دسته از نویسندگان عملگرایانه، بدون زیادهگویی و حاشیهروی و تا حدی شانه به شانهی کلیشهها با بارقهای از ادبیت است.»
در این داستانها معمولا پایان خوشی وجود دارد؛ عشق، پیروز میشود و داستان به شکل قانع کنندهای پایان میپذیرد. (در مقایسه با ادبیات مدرن و داستانها با پایان باز که خواننده باید از هوش و ذکاوت خود بهره ببرد و پایانهای گوناگونی را حدس بزند.)
خواننده هم در برخورد با این ادبیات شکایتی ندارد. در واقع خوانندههایی هستند که لزوما به دنبال کشف راز طبیعت و جامعه نیستند و فقط یک قصهی ساده و سرراست میخواهند. خوانندههایی که از ادبیات درونگرا و روانشناسانه با زمان ماضی بعید و راوی دانای کل خسته شدهاند و فقط یک داستان میخواهند بشنوند..
جرج اورول برای این نوع از ادبیات عامه پسند، دسته بندیای دارد با عنوان «کتاب های بد خوب»، شامل:
۱. ادبیات تفننی که هیچ ارتباطی با زندگی واقعی ندارند. ۲. کتابهایی که به زندگی واقعی ربط دارند و هیچ استاندارد محکم ادبی ندارند. جرج اورول میپذیرد که از شرلوک هلمز و دراکولا لذت می برد اما به هیجوجه نمی تواند آنها را جدی بگیرد.
در نهایت می توان گفت این نزاع میان ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی ریشهای طولانی دارد. ادبیات ژانر در ادامهی مسیر خود سعی کرد در همان مرحلهی اول باقی نماند و یاد گرفت لایههای عمیق تری به شخصیت ها و ظرافت های انسانیشان اضافه کند. ادبیات ژانر تا جایی محبوبیت پیدا کرد که بعد از سالها کتابخانهی ملی آمریکا برای نویسندگانی چون ریموند چندلر و فیلیپ کی و دشیل همت بزرگداشت گرفت و در طول زمان این نوع از ژانر داستانی، شأن و منزلت ادبی پیدا کرد.
سلینجر یا دیکنز؟
آیا نویسنده باید در اینستاگرام عکس خودش را بگذارد؟ آیا نویسنده باید هر روز از زندگی و فضای شخصیاش عکس بگذارد و با خوانندگانش رابطهی رو در رو داشته باشد؟ یا سلینجروار در پستو بنشیند و بنویسد و اجازه بدهد آثارش به جای او حرف بزنند؟ آیا نویسنده سلبریتیست؟ فلانی چقدر از کتابهایش عکس میگذارد؟ فلانی مگر نویسنده نیست پس چه نیازیست به این همه حضور فعال در شبکههای مجازی؟ فلانی نویسنده است یا بازیگر؟
این سوالها که در دایرهی مخاطبان ادبیات و جامعهی نویسندگان، این روزها بسیار شنیده میشود همراه با نوعی طعنه است؛ سوالهایی که پرسیده نمیشوند تا به پاسخ دقیق و مشخص برسند یلکه اصولا به صورت سلبی پرسیده میشوند و در خودشان نوعی انتقادِ نهانی دارند که نویسنده بایدشان و منزلت خود را حفظ کند. در سکوت، کتابش را بنویسد. اگر حرف و نظری دارد کتابهایش خود باید گویا باشند و این همه عکس گذاشتن از خود و کتابها چیزی جز خودنمایی و فخرفروشی نیست و نویسنده را از جایگاه کوه المپ، پایین میآورد.
در کتاب «تا روشنایی بنویس» نوشتهی احمد اخوت نویسنده و مترجم بزرگ کشورمان، از لحظههای پرشور و شعفی میگوید که در نوجوانی داشته است. او به همراه دوستش شبها بیدار میماندند و از پنجرهی خانه، اتاق همیشه روشن همسایهشان را دید میزدند. همهی شهر و پنجرههایش در تاریکی فرو رفته بودند به غیر از آن پنجره که همیشه روشن بود. آنجا نویسندهای زندگی میکرد که چراغش را شبها روشن میکرد و تا روشنایی صبح مینوشت.
این چراغ روشن، همچون سوسوی یک ستاره در بلندترین نقطهی آسمان در دل این دو نوجوان جایگاهی والا پیدا کرده بود. چند بار هم نویسنده را در کافههای اصفهان دیده بودند و از خوشحالی در پوستشان نمیگنجیدند. نویسنده با کاغذ و کتابهایش روی میز چوبی کافه نشسته بود و مینوشت. آنها در عالم نوجوانی میدانستند که او همان کسیست که چراغ شهر را تا صبح روشن نگه میدارد؛ همان انسان نیمه خدایی که شبها بیدار است و در حال خلق دنیایی تازه است.
وقتی شرح این سرمستی از دیدن نویسنده را میخواندم به این فکر کردم که آیا نویسنده در زمانهی ما نیز چنین جایگاهی دارد؟ نویسندهای که به برکت ظهور رسانههای جمعی دلیلی نمیبیند در پستوی خانه و کتابخانه بنشیند و فقط و فقط بنویسد. نویسندهای که خواسته و ناخواسته (خواسته به دلیل میل و علاقهی شخصی و حس مسئولیت در برابر کتابهایش، ناخواسته: زیرا چارهای ندارد چون ناشر و جوامع کوچک کتابخوانی و متنقدان ادبی به هر دلیلی کتاب او را معرفی نمیکنند.) باید از خودش و کتابهایش عکس بگذارد و آنها را تبلیغ کند.
آیا هنوز هم اشتیاق برای دیدن این نویسنده وجود دارد؟ اولین برخورد من با این سوال، یک “نه” قاطع بود. زیرا در دسترس بودن نویسنده و دیدن زندگی روزانهی او و دوستها و روابط خانواده گیاش و… که آشکارا در معرض دید همگان قرار دارد آن جنبهی رازآلود و معمایی نویسنده را از او زدوده است.
در زمانهی ما هرچقدر هم که یک نویسنده منزوی باشد با یک جست و جو در اینترنت و نوشتن اسمش در مستطیل سفید گوگل، در دسترس میباشد و میتوانید به وب سایت و ایمیل و حساب کاربری توئیتر و اینستاگرامش دست پیدا کنید.
بعد از برخورد اولیهام که یک «نه» قاطع بود لایهی دیگری از نویسنده و نحوهی اشتیاق به او پیدا کردم. آیا در دسترس بودن نویسنده به معنای از بین رفتن اشتیاق کشف است؟ آیا اینکه چهرهی نویسنده برایمان آشنا شده است، دیدارش در جهان واقعی شگفتزدهمان نمیکند؟ آیا هنوز هم وقتی از نویسنده حرف میزنیم از موجودی سخن میگوییم که فقط گاهی همچون ستارهی سهیل در مجامع عمومی ظاهر میشود؟ چرا با عوض شدن زمانه، وسایل ارتباط جمعی، حضور اینترنت، تغییر شکل روابط انسانی و سازو کار نوشتن و صنعت نشر و… هنوز انتظار داریم که نویسنده همان موجود غارنشین (بالای کوه المپنشین) باشد؟
نویسنده نیز فرزند زمانهی خویش است؛ زمانهای که از دورهی مدرن و اصرار بر تخصصی بودن آثار و نظریهی هنر والای مکتب فرانکفورت گذر کرده است و به دورهی پست مدرن و اختلاط هنرها رسیده است.
نویسنده نیز میتواند مثل سایر هنرمندها از این درهم تنیدگی و اختلاط هنرها بهره ببرد؛ عکس بگذارد، فیلم درست کند، از ابزار موسیقی برای معرفی اثرش استفاده کند، از کتابهایش حرف بزند، برای خودش جلسات اینترنتی نقد و بررسی کتاب تشکیل بدهد و…
شاید رنج بکشید و با خودتان بگویید اینکه نویسنده نیست. امر نویسندگی برای چنین فردی ساخته نشده است و این رفتارها بیشتر شبیه به شومن، شومنبازیست و بیش از ژست روشنفکری چیزی در خود ندارد. در این موارد باید این نکتهای که مارسل پروست به آن اشاره میکند را در نظر بگیرید: او کتاب را محصول خود دیگری از نویسنده میداند؛ خودی که متفاوت با خودیست که در عادتها و ضعفها و زندگی اجتماعی نویسنده نمود پیدا میکند.
در واقع اینطور نیست که در همهی احوالات، نویسندهای را ببینید که کتاب محبوب با منفورتان را نوشته است، آدمی را میبیند که دارد از نویسندهی درون خودش حمایت میکند و از بعد نویسندگیاش حرف میزند.
با همهی اینها، شواهد نشان میدهد که ما هنوز هم از دیدن نویسندهها ذوق میکنیم. هنوز هم بلیطهای ۱۵ دلاری دیدار با نویسندگانی مثل زیدی اسمیت و جومپا لاهیری و… در روز اول تمام میشوند. هنوز هم از دیدن اتفاقیِ محمود دولتآبادی در کافه نزدیک کتاب در خیابان کریم خان مشعوف میشویم و وقتی به خانه میآییم با ذوق تعریف میکنیم که «فکر میکنید امروز کی رو دیدم؟»
دانشگاه یا ژن؟
سال ۲۰۱۹ در نیویورکر مقالهای چاپ شده بود با عنوان «منظور از نویسندهی واقعی چه کسیست؟» در این مقاله یکی از مهمترین معیارهای کنونی جامعهی ادبی آمریکا را مورد نقد و بررسی قرار داده است: تحصیلات اکادمیک و داشتن مدرک فوق لیسانس نوشتن خلاقانه (MFA).
سوالی که مطرح میشود این است که داشتن تحصیلات آکادمیک مرتبط برای نویسندگان چقدر مهم و ضروریست؟ آیا خواندن رشتههای ادبیات و علوم انسانی کمک بیشتری به نویسنده و شیوهی اندیشیدن او میکند؟ آیا کارگاههای نویسندگی و مدرک گرفتن از این موسسات و شرکت در سمینارها و… در فرایند نوشتن تاثیر دارد؟
اگر پاسخ مثبت است و به صورت قاطعانه معتقد هستید ادبیات و فلسفه و تاریخ خواندن بسیار مهم است، در طول تاریخ ادبیات جهان نویسندههای خوشنامی داریم که پزشک و مهندس بودهاند (البته نقب زدهاند به علوم انسانی زیرا که برای ساختن و خلق کردن شخصیتهای جاندار گزیری نیست از دانستن بخشهایی از فلسفه و علوم جامعهشناختی و…)
در سالهای اخیر با تخصصیتر شدن حوزههای علمی و رشتههای دانشگاهی -که هر یک با دیگری مرزهای مشترک پیدا کردهاند و منجر به ظهور رشتههای مضاف و رشتههای بینارشتهای آکادمیک شده است -شاهد حضور افزایش کارگاههای اختصاصی برای آموزش نوشتن و نویسندگی هستیم. (در ایران و آمریکا و به طور کلی در ادبیات جهان.)
در مقالهی نیویوکر از سه اصل مهم و ضروری این رشتهی دانشگاهی، به عنوان رمز ورود به شهر نویسندگان نام میبرد.
۱. چیزی را که دقیقا میدانید چیست و تجربه کردهاید بنویسید.
۲. نگو و نشان بده.
۳. سبک و صدای مخصوص به خودت را پیدا کن.
نقدی که در این مقاله به دورههای آموزشی و تخصصی شدن امر نوشتن میشود، فرمولیزه کردن ادبیات و تبدیل کردنش به نوعی دستاورد و محصول است. (محصول شدن همه چیز در نظام کاپیتالیستی از جمله ادبیات و امر نوشتن) سوالی که در ادامهی مقاله پرسیده میشود این است که آیا اساسا «نوشتن» را میتوان آموزش داد؟
دیوید فاستر والاس، نویسنده و جستارنویس، در جواب میگوید تنها فایدهی خواندن رشتهی ادبیات خلاقانه و فوق لیسانس گرفتن این است که در سیستم آکادمیک استاد شوید.
سویهی مثبت این کارگاهها قدم گذاشتن در راه، خوانش منسجم و برنامهی بلندمدت میباشد که میتواند تمرین و اجبار نوشتن را نهادینه کند اما سویهی منفی این آموزشها تربیت نویسندگان با زبانهای یکسان و داستانهای همسان است که به راحتی یکی، قابل جایگزینی با دیگریست.
داشتن مدرک فوق لیسانس ادبی و گذراندن این دوره شاید مسیر یافتن کارگزار ادبی و ناشر و… را آسانتر کند اما دانش تخصصی و صدای منحصر به فرد، چیزهایی هستند که نویسنده باید در زمان طولانی و توسط خودش شخصا کشف کند. نه الهام و نه کارگاههای ادبی و نه استادان مشهور نمیتوانند این دو را به نویسنده عطا کنند.
از طرفی مهمترین امری که یک نویسنده ناگزیر است سرلوحهی نوشتن قرار دهد این است که باید به تردید و شک همیشگی، اعتقاد راستین داشته باشد و همیشه خودش را در معرض آزمایش واقعیتی تازه قرار بدهد؛ حقیقتی را از نو کشف کند و آنچه را همیشه به عنوان واقعیت محکم و غیرقابل تغییر باور داشته است در معرض تردید قرار بدهد؛ آمادگیِ زیستن همیشگی نویسنده در قلمرو “خودشک پنداری” و همیشه در معرض “شدن” قرار گرفتن. جملهی معروف فیلسوف فرانسوی رنه دکارت نیز این مرحله را تائید میکند: «شک میکنم پس هستم.» شک به عنوان بیناد شناخت هستی مطرح میشود و نویسنده به عنوان فردی که میخواهد هستی مستقل و منحصر به خود را بسازد باید این نکته را همیشه به یاد داشته باشد.
آلوین تافلر فیلسوف آیندهگرا جملهای دارد که بر این گفته صحه میگذارد: «در قرن بیست و یکم بیسواد کسی نیست که خواندن و نوشتن بلد نباشد بلکه کسی ست که یاد گرفتن و خط زدن آنچه یاد گرفته و دوباره از نو آموختن را بلد نباشد.»
هدف نویسنده باید این باشد که خود را همیشه در مسیر پیمودن «شدن» قرار دهد. با این دانش که به عنوان یک نیاز ضروری برای نویسنده مطرح شده است، اولین ستون دانش آکادمیک (رشتهی MFA) و کارگاههای نوشتن زیر سوال میرود؛ «چیزی را که میدانی و بلد هستی بنویس» نویسندهای که باید همیشه در تردید دائمی و سفرهای مدام درونی برای شناختن باشد، دقیقا چه چیزی را میتواند بداند؟
منابع:
- Murakami, Haruki. (2008). What I Talk About When I Talk About Running. Knopf Doubleday Publishing Group
- Curry, Mason. (2013). Daily Rituals: How Artists Work. Publisher: Knopf
- Krystal, Arthur. (2007). The Half-Life of an American Essayist. Godin Publisher
- Krystal, Arthur. (2016). The things we call literature. Oxford University
- https://www.newyorker.com/books/under-review/what-does-it-mean-to-be-a-real-writer
- https://www.nytimes.com/2019/05/18/books/thomas-harris-new-book.html
- https://www.brainpickings.org/2012/08/22/ray-bradbury-story-of-a-writer-1963/
- کریستال، آرتور. فقط روزهایی که می نویسم. ترجمه احسان لطفی. تهران: نشر اطراف،۱۳۹۶
- اخوت، احمد. تا روشنایی بنویس. تهران: نشر جهان کتاب، ۱۳۸۶
- آل احمد، جلال. سنگی بر گوری. تهران: انتشارات جامه دران، ۱۳۸۴