امیلیا نظری: مالیخولیا

به پشت خوابیده‌ام روی آب و بازوهایم را از پهلو می‌چرخانم، به نوبت می‌برم بالا، شالاپ می‌کوبم به آب و دایٍم دایره درست می‌کنم: راست، چپ، راست، چپ تا برسم به آن طرف استخر، بعد مکثی کوتاه و دوباره چپ، راست، چپ، راست… بالای سرم یک خط نازک از آسمان صاف آبی را می‌بینم و ناگهان پرنده‌ای که انگار از آن بالا من را دید می‌زند. دست‌هایم از حرکت می‌افتند و من وسط آب، خیره به سیگال بالای سرم، بی‌حرکت ولو می‌شوم. صدای نفس‌هایم را می‌شنوم که با هر دم، شش‌ها‌یم را از هوا پر می‌کند، انگار که یکی از آن صدف‌های حلزونی را به گوشه‌ام چسبانده‌ام که صدای اقیانوس می‌دهند و یک آن تصور می‌کنم وسط اقیانوس هستم.

لباس‌هایم را که می‌پوشم، دو سه نفر تازه در رختکن مشغول کندن لباس‌هایشان و مایو پوشیدن هستند. کوله‌ام را که با حوله و مایوی خیسی که درش چپانده‌ام سنگین‌تر هم شده است، می‌اندازم پشتم و از استخر بیرون می‌زنم. یک سوز سرد عجیب در هوای صبح هست که می‌پیچد لای موهای خیسم و آنقدر محکم می‌زند در گوش‌هایم که یکدفعه تیرمی کشند. در کوله ا‌م یک کلاه پیدا می‌کنم و می‌کشم روی سرم، انگار همان روسری حوله‌ای سه گوش با کفش‌دوزک‌های خال خالی که مادرم بعد از حمام دور سرم می‌پیچید.

یکدفعه دلم ضعف می‌رود و سرگیجه می‌گیرم. در ماشین غذا دارم ولی باید کلی راه بروم. در جیب کاپشنم یک ۵ دلاری هست. می‌روم داخل ۷-۱۱ آنطرف خیابان، یک قهوه و یک مافین می‌گیرم و روی نیمکت کاشته شده در پیاده‌رو می‌نشینم و صبحانه‌ام را می‌خورم. مافین سیب و دارچین با اینکه بوی تخم‌مرغ می‌دهد خوش‌مزه است. شیرینی‌اش مستقیم می‌رود توی مغزم و احساس می‌کنم که در خلسه‌ام. خیلی وقت بود که از خوردن لذت نبرده بودم.

تقریبن دوساعت به قرار ملاقاتم مانده است. پیاده‌رو حالا مملو از مردها و زن‌های کراوات‌زده و کت و دامن پوشیده‌ای است که با قهوه‌ای در دست به سرعت از کنار هم می‌گذرند تا به یکی از برج‌های شهر برسند، از آسانسور بالا بروند و پشت میزی بخزند. در دلم بهشان می‌خندم و یکدفعه از اینکه می‌توانم چند ساعتی در شهر بچرخم خوش خوشانم می‌شود.

راهم را از میان جمعیت خوش‌پوش باز می‌کنم و به طرف رودخانه حرکت می‌کنم. هرچه به سمت شرق می‌روم خلوت‌تر می‌شود و دیگر جز تک و توکی دونده یا دوچرخه‌سوار کسی این اطراف نیست. آن طرف خیابان، بر رودخانه، یک کیوسک هست با چند تا میز و صندلی که قهوه و دنات می‌دهد و من بی‌اختیار یاد کافه نقلی محله خودم می‌افتم که فقط یک میز و دو صندلی دارد و من همیشه خدا می‌رفتم و می‌نشستم پشت همان تک می، وآن روز کذایی که قهوه‌ام را می‌نوشیدم و سعی می‌کردم بنویسم اما فکرم همه جا بود غیر از روی داستان، و بعد او را دیدم که با فنحان قهوه در دست با دو قدم راه رفتن به میز من رسید و من انگار دستم از کار افتاد و هم مغزم. نگاهش در یک زمان گرم بود و تند، و یک اثر بریدگی کنار لب، صورتش را کمی خشن اما جذاب می‌کرد. با لبخند پرسید که می‌تواند روی صندلی خالی کنار من بنشیند و سر صحبت را باز کرد. ازمن پرسید چکار می‌کنم و من گفتم که سعی می‌کنم داستانی بنویسم و با اینکه داستان را در ذهن دارم، نمی‌توانم روی کاغذ بیارمش.

گفت: «می فهمم. احساس می‌کنی که داستان ازت فرار می‌کنه.»

با تعجب حرفش را تایید کردم. اولین بار بود که کسی مشکلم را به این آسانی می‌فهمید.

ادامه داد: «شاید از نوشتن داستان واهمه داری. چیزایی هست که نمی‌خوای بنویسی.»

گفتم: «پس منم که فرار می‌کنم نه داستان.»

گفت: «می‌تونی خودتو با تمرین عوض کنی. ببین من یه غریبه‌ام. امروز اولین و آخرین باری‌ست که منو می‌بینی. بگرد توی ذهنت و تاریک‌ترین و کثیف‌ترین فکرهاتو به من بگو. قول می‌دم به هیچ وجه قضاوتت نکنم. بگو و فراموش کن و بدون که برای من هم فراموش شده خواهد بود.»

نمی‌دانستم این آدم برای چی جلوی من نشسته است و این حرف‌ها را می‌زند. قصدش چیست؟ دزد است؟ فکر می‌کند من، یک زن گنده را، می‌تواند با این حرف‌ها فریب بدهد؟ ولی چیزی به من می‌گفت که به او گوش کنم. همه فکرها را خاموش کردم، رفتم به اعماق بی‌قید و بند وجودم و بعد دستانم را دور دهانم گذاشتم و نجوا کردم:

– می‌خوام تو رو ببرم خونه.

وقتی با او خوابیدم، برای اولین بار احساس بیداری کردم.

این قرار ملاقات را خیلی وقت پیش گرفتم. حالا تقریبن به نظرم بی‌ربط و احمقانه می‌آید. به خودم می‌گویم می‌خواهم بروم آنجا بشینم چه بگویم؟ و اصلن من که با این شرایط… تصمیم می‌گیرم که نروم ولی میترا شروع می‌کند به غر زدن: «اگه نری من تا آخر عمرت تو کله‌ت می‌مونم. بعد انقد داد می‌زنم که دیوونه بشی. پاشو برو خودتو لوس نکن. والّا من راحتت نمی‌ذارم.»

گناه دارد. الان چند سال است که در سرم گیر کرده است. بعضی‌ها می‌آیند و می‌روند. صبح می‌آیند و من تا شب فراموششان کرده‌ام، اما میترا از جنس دیگری است. هر چند که جدیدن حرفهایش برایم خسته کننده است. به رویش نمی‌آورم ولی بی‌اندازه قابل پیش‌بینی است و من دیگر حتی علاقه‌ای به نوشتنش ندارم.

میترا دوباره شروع می‌کند: «حالا من هیچی، مگه نمی‌خواستی اونو از سرت بریزی بیرون؟ مگه نگفتی تنها راه خلاص شدن ازش اینه که بنویسیش؟»

روزی که تلفن زدم و با بدبختی توانستم با مسئول رشته نویسندگی وقت بگیرم را خوب یادم هست. آمده بود دیدنم و من میترا رو بهش معرفی کردم که جدیدن پر حرف‌تر شده بود و پررنگ‌تر- مثل همه چیزهای دیگر توی مغزم. انگار که یکدفعه عینک بزنی و همه چیز را واضح ببینی. گفت: «تنبلی نکن، بنویس.»

– سخته. گفت

– کلاس برو، کمک بگیر.

– نوشتن یاد گرفتنی نیست.

– می‌ترسی قبولت نکنند؟

– گه خوردن، کی بهتر از من؟

خندید و من همان روز وقت را گرفتم.

حالا دیگر لازم ندارم چیزی را بهش ثابت کنم، هر چند که همان موقع هم این را می‌دانستم. انگار که لخت جلوی آینه ایستاده باشم، نه احتیاجی به قایم کردن چیزی بود، نه اعتراف و نه اثبات. همه چیز بر او آشکار بود.

همین بود که وقتی در هم می‌پیچیدیم انگار من خودم را در او می‌دیدم و با خودم بود که هماغوشی می‌کردم.

انگار برای اولین بار کسی من را دیده بود، به تمامی و درستی دیده بود و من را دعوت می‌کرد که خودم را در او، در آیینه روح و بدن او، ببینم و بشناسم.

یک بار سعی کردم این را به شکل یک داستان بنویسم. عضو یک گروه داستان‌نویسی شده بودم که هر هفته جمع می‌شدیم و داستان یکی از اعضا را می‌خواندیم و نقد می‌کردیم. یکی از دخترهای خیلی جوان گروه، حتمن ده سالی از من جوان‌تر بود، گفت: «من خوشم نیومد که شخصیت زن با یک مرد خودشو شناخت. چرا به یه مرد احتیاج داشت؟»

در دلم گفتم، اگر لزبین بود و عاشق یک زن می‌شد چه؟ آن موقع به اندازه کافی فمینیستی بود؟

دیگر از او ننوشتم. از تصور اینکه این ارزشمندترین و عجیب‌ترین حادثه و آدم زندگیم اینطوری لوث بشود وحشت برم می‌داشت، ولی حالا دیگر از آن روزها گذشته است و می‌دانم که او آنچه من از او ساختم نبود. حالا باید بفهممش، تا ازش رها شوم…

زنی که برای دیدنش اینهمه تلاش کرده‌ام با گلها و رنگهای فراوان لباسش، انگار که یک باغچه متحرک، در را برای من باز می‌کند، راحت و بی تکلف می‌نشنید روی یک صندلی روبروی من و می‌پرسد: خوب شما چی می‌نویسید؟

– داستان

– خوب نمونه کاراتونو دارید؟

– نه تو سرم می‌نویسم. هنوز داستانا رو ننوشتم. یعنی کلی نوشتم ولی تو سرم.

اما نمی‌گویم که داستان‌های قدیمی نوشته شده‌ام برایم بی‌مفهوم شده‌اند.

زن یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم می‌اندازد: «خوب جانم تا ننویسی که داستان نیستن. مثل جنینی می‌مونن که هیچوقت به دنیا نمی‌آن.»

می‌خواهم بگویم ولی داستانهای من دست و پا دارند، دهن دارند، نفس می‌کشند. ولی می‌دانم تا همین الان هم گند زده‌ام و طرف فکر می‌کند من دیوانه‌ام. می‌گویم: «خوب دلیل اومدنم به اینجا همینه که می‌خوام داستانا رو از سرم بیارم رو کاغذ و برای این کار احتیاج به کمک دارم. می‌خوام داستان‌نویسی یاد بگیرم.» ولی در دلم می‌گویم، من به یه ماما احتیاج دارم که هی بهم بگه هل بده هل بده، نفس بکش، نفس عمیق، هل بده…

زن بعد از چند دقیقه سکوت می‌پرسد چه مسایلی برایم مهم هستند و راجع به چه چیزهایی می‌خواهم بنویسم. این بار در دلم می‌خندم: هیچ چیزی برای من مهم نیست. همه دادخواهی‌ها، خشم‌ها، خواست‌ها، همه و همه از قلبم، از روحم، از زیر پوستم، از ذهنم و از هر سوراخ سنبه کوفتی دیگه‌ای که قراره باشن، کشیده شدن بیرون، انگار یک بطری سس گوجه فرنگی که انقدر فشارش بدن که دیگه تموم شه، من تمام شدم خانم. خیلی پر بودم، از یک عالمه تجربه‌های نکرده و بلندپروازی ولی حالا احساس می‌کنم که تموم شدم و کسی که تموم شده دیگه چی قراره براش مهم باشه؟ من به همه خوش‌خیال‌هایی که فکر می‌کنن دارن واقعن کاری می‌کنن می‌خندم. می‌دونی خوبی ماجرا چیه؟ وقتی چیزی برات مهم نیست، اونموقع خوب همه چی و می‌بینی، دیگه احتیاجی نداری داد بزنی من راست می‌گم، من دارم کار مهم می‌کنم. من اینو دارم: خوب می‌بینم… اما خوب این همه واقعیت نیست. می‌دونم که این بی‌اهمیتی همیشگی نیست، وقت‌هایی هست که می‌خوام دنیا رو زیرو رو کنم و احساس می‌کنم که قدرتشو دارم و بعد یکباره دوباره تهی می‌شم از همه چی. ظاهرن از علایم افسردگیه. هر چند که من مالیخولیا رو ترجیح می‌دم، فکر می‌کنم در این مورد قدیمی‌ها خیلی قضیه رو بهتر درک می‌کردن از روانشناس‌های امروزی که همه چی رو به ترکیبات شیمیایی مغز ربط می‌دن و می‌بندنت به قرص.

به صورت زن که نگاه می‌کنم، می‌فهمم که این حرف‌ها را هم در سرم زده‌ام و او حالا ناامید از پاسخی از من، سکوت را می‌شکند و می‌گوید، «درسته که ما اینجا داستان‌نویسی یاد می‌دیم ولی وارد شدن به این رشته خیلی سخته، داوطلب فراوانه و ما باید مطمین بشیم که دانشحو‌ها استعداد و توانایی نوشتن رو دارن. باید یک نمونه از کار و حداقل ببینیم. شما هیچی تا به حال ننوشتی؟ به من گفتن که نمونه کاری رو با ایمیل فرستاده بودین…»

دستم را در جیبم فرومی‌کنم و یک کاغذ مچاله شده از آن بیرون می‌کشم، به زور صاف و صوفش می‌کنم و به طرف زن دراز می‌کنم. یک شعر عاشقانه است. روزی که او را دیدم نوشتمش، همان روز اول که عاشقش شدم. بعد از اینکه از روی تخت دونفره اتاق خواب من و شوهرم بلند شد و مثل سایه ناپدید شد، من دراز کشیدم روی همان نقطه‌ای از تخت که او خوابیده بود و شعر را نوشتم، انگار که اوراد عاشقانه جامانده از هماغوشی‌مان را، شبیه دانه‌های برنج، جمع می‌کردم و روی کاغذ می‌ریختم.

یکدفعه جرقه‌ای به ذهنم می‌زند و به زن می‌گویم که من قصد دارم داستان پناهندگی خانواده‌ام را بنویسم ولی هر دفعه که شروع می‌کنم به نوشتن، با یادآوری خاطرات تلخ و وحشتناک، بیشتر اوقات نمی‌توانم داستان‌هایی را که خیلی صریح و واضح در ذهن دارم، بنویسم. می‌گویم این شعر عاشقانه هم مربوط به یکی از زن‌های پناهنده است که عاشق مردی بود که در آب غرق شد.

می‌بینم که جهره زن عوض می‌شود و با نگاهی پر از عطوفت می‌گوید که مشتاق است بیشتر بداند.

داستان‌های مختلفی را به سرعت در ذهنم چرخ و مخلوط می‌کنم و به شکل سوسیس چاق و چله‌ای تحویل زن می‌دهم. زن از طعمش راضی است، اما سوسیس را روی کاغذ می‌خواهد. باید لپ تاپم را جایی شارژ کنم.

لبخندم را تا موقع خداحافظی حفظ می‌کنم و به محض خروج از اتاق مصاحبه، احساس خفگی می‌کنم. نفسم تنگی می‌گیرم و خودم را با عجله به بیرون ساختمان می‌رسانم. هوای آزاد حالم را بهتر می‌کند و بعد به خودم می‌گویم من که قصد نام‌نویسی ندارم، برای چه انقدر خودم را اذیت کردم؟ برای چه دروغ گفتم؟ برای چه نگفتم که داستان‌هایی از این دست نوشته‌ام و به چاپ رسانده‌ام اما می‌خواهم طور دیگری بنویسم؟

برای اینکه هر غلطی که می‌خواهی در این زندگی لعنتی بکنی باید اول خودت را به غریبه‌هایی که هیچی از تو نمی‌دانند ثابت کنی، همان‌هایی که اگر یک صدم از چیزی که بر تو در زندگی رفته است رو می‌دیدند، همانجا پس می‌افتادند. کی هستند این آدمها که همه جا برای بقیه تصمیم می‌گیرند؟

اما وقتی می‌خواهی خودت را در چاله بیندازی هیچ کس نیست که چیزی بگوید. آن موقع خودت هستی و خودت و یک عمر از خود بیزاری، و صدایی که در گوش‌ات نجوا می‌کند: تو به درد همین می‌خوری. برو پایین، برو، برو…

در حیاط دانشگاه همه چیز خیلی عادی به نظر می‌رسد. باورم نمی‌شود که همین چند سال پیش من هم یکی از همین بچه‌ها بودم که گله به گله روی نیمکت‌ها و فضای سبز دانشگاه بی‌خیال ولو شده‌اند و با هم گپ می‌زنند، اما بی‌خیال؟ نه من هیچوقت بی‌خیالی را به این شکل تجربه نکرده‌ام.

تقریبن به در خروجی دانشگاه رسیده‌ام که یکدفعه مری، یکی از همکارهای شوهرم جلوی رویم سبز می‌شود و طوری به من زل می‌زند که انگار روح دیده است. به مری سلام می‌گویم.

به تته پته افتاده است و توی پاهایش میل به دویدن و فرار کردن را می‌بینم. خنده‌ام می‌گیرد، اما خودم را نگه می‌دارم و خیلی عادی باهاش حال و احوال می‌کنم.

یکدفعه می‌گوید، «رام به ما گفته تو ولش کردی؟»

– خوب آره جدا شدیم مگه چیه؟ این همه آدم جدا می‌شن

– آره ولی خوب گفت تو با کسی فرار کردی؟

بعد یک دفعه پشیمان از حرفش جلوی دهنش را می‌گیرد و معذرت‌خواهی می‌کند.

من با آرامش می‌گویم: «اینم کم اتفاق نمی‌افته.»

فعلن بیشتر از آن تعجب کرده است که حالش از من به هم بخورد. می‌گوید:

«نه، ولی شما دو تا… خیلی غیر منتظره و ناراحت کننده‌س.»

– آره ولی چیزیه که شده

– خوب حالا چکار می‌کنی؟

– هیچی

– ما برای رام نگرانیم. اونم نگران توست، اقلن یه تماس باهاش بگیر.

– باشه. اگه دیدیش بهش بگو من سر و مر و گنده‌ام. تماس می‌گیرم. خداحافظ.

نمی‌گویم که برایم اهمیت ندارد رام حالش چطوراست. واقعیتش این است که تنها نگرانی‌ام این است که حساب بانکی مشترک‌مان را ببندد یا عضویت استخر را کنسل کند و من را از شنا و دوش روزانه‌م محروم کند. به رام فکر می‌کنم، اما این فکر احساسی در من برنمی‌انگیزد، حتی احساس گناه. روزهای اول برای جبران خیانت با رام شدیدن مهربان شده بودم، و بیش از اندازه به خورد و خوراکش رسیدگی می‌کردم. این را به حساب عشق گذاشته بود و حرف بچه را پیش کشید و من را سردتر از یخ کرد. انگار به رابطه‌ای خیلی قدیمی فکر می‌کنم. باورم نمی‌شود که تا همین چند وقت پیش در کنارش روی یک تخت می‌خوابیدم. تصور چنین نزدیکی‌ای حالم را بد می‌کند.

مری که تا یک دقیقه پیش می‌خواست فرار کند، حالا این پا و آن پا می‌کند که چیزی بگوید و من را نگه دارد، انگار که بخواهد جلوی فرارم را بگیرد، که برگردانتم به رام.

یک لحظه به سرم می‌زند که دستش را بگیرم و برویم بنشینیم در یک کافه یا در یک پارک قدم بزنیم و بعد من اعتراف کنم به این که ساکم را بسته بودم که یک باره و بی‌اطلاع بکنم و بروم. می‌خواستم رام را در برابر عمل انجام شده قرار دهم که قضیه کش پیدا نکند. رام از ماجرای عشقی من خبر داشت ولی دست بردار نبود. به محل قرار که رسیدم، عشقم از قبل آنجا بود. من را بوسید. به ساکم نگاهی کرد و بعد گفت که آماده نیست.. یادم نیست دقیقن چه گفت فقط می‌دانم که مفهومش نه به ما بود، به با هم رفتن و با هم زیستن. همیشه مثل یک سایه آمده بود و رفته بود بی آنکه چیز چندانی از زندگی‌اش به من بگوید و من همینطور او را پذیرفته بودم. حالا سنگینی همه این ندانستن‌ها و نپرسیدن‌ها را روی خودم احساس می‌کردم. چیزی برای گفتن نداشتم فقط از او خواستم که از زندگی‌ام محو شود. با تکان سر قبول کرد، اشک ریخت، معذرت خواست، قول داد که سراغم نیاد ولی اگر من خواستم سراغش را بگیرم همیشه هست، و آرام دور شد.

من هم می‌توانستم همان موقع برگردم خانه، ساکم را باز کنم، لباس‌هایم را برگردانم به کمد، دوش بگیرم، و تا شوهرم از کار بگردد، شامی آماده کنم. اما به جایش ماشین را تا می‌رفت، در خیابان‌ها راندم.

مسلم است که کلمه‌ای از این حرف‌ها را به او نخواهم گفت. یکی دو بار سعی کردم با غریبه‌ها درد دل کنم و هر بار به کلی از این حماقت ناگهانی پشیمان شدم. از آن نگاه مملو از ترحم حالم بهم می‌خورد. ابراز احساس و همدردی‌شان به گفتن «آیا دلم برای غذای خانگی تنگ نشده؟ آیا حالم خوبه؟ آیا احساس عذاب وجدان ندارم؟» و یک مشت سوال احمقانه دیگر ختم می‌شود. نمی‌فهمند بدون او زندگی به تحمل خلاصه می‌شود، چه با نان کهنه چه با خورش قورمه سبزی.

نزدیکان هم تصورشان از کمک کردن این است که به تو بگویند، «چرا فلان کارو نکردی؟ چرا یارو رو فراموش نمی‌کنی بره گم شه، چرا زندگی تو از سر نمی‌گیری؟ اصلن کی گفته به شوهرت برگرد؟ گور باباش، برو برای خودت زندگی کن.» هر چند که اگر چنین بکنی تقبیح‌ات خواهند کرد، همانطور که همین حالا با نگاهشان به تو می‌گویند که زنی خیانت‌گر هستی.

خوب من به سادگی خودم هم می‌خندم وقتی روزهایی را به یاد می‌آورم که می‌رفتم توی بالکن می‌نشستم، یک سیگار می‌کشیدم و می‌خواندم «و این منم زنی تنها…» و چقدر حس می‌کردم تنها هستم! ‌خوب نه اینکه نبودم و نه اینکه همه زنهایی که هر از گاهی که جانشان از شوهر و زندگی‌شان به لبشان می‌رسد و می‌نشینند شعر می‌خوانند تنها نیستند، ولی وقتی که با همه در افتاده‌ای، وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شده‌ای، که بهت حالی کرده‌اند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیده‌ای، دیگر حوصله لوس‌بازی‌های زندگی‌های آن‌ها را نداری، تنهایی دیگری را می‌چشی.

احساس می‌کنم که زیر زمینم، که رفتم پایین، فرو رفتم به اعماقی که هزاران فرسخ با زندگی‌های روی زمین فاصله دارد، اما در حرکتم، در تونلی که هر روز بیشتر و بیشتر حفر می‌کنم تا پایین و پایین تر بروم.

فقط اوست که می‌تواند مرا بیرون بیاورد یا با من به اعماق بیاید. تنم دیگر تحمل دوری‌اش را ندارد. احساس می‌کنم حاضرم یک تکه از تنم را بدهم اما الان بتوانم کنارش باشم، که دستش را دورم بیندازد، سر و کله‌ام را ببوسد، دستم را بکشد و بگوید به چشم‌هایش نگاه کنم. اما ما با اوتماس نخواهم گرفت. از دلتنگی زجّه می‌زنم و تنم را به دیوار می‌کوبم اما نه به اندازه کافی تا درد درونم را در خود ببلعد. می‌روم یک گوشه می‌ایستم تا آرام بگیرم و بتوانم راه بروم.

یکی از بدبختی‌های ماشین‌خوابی این است که هیچ جایی نداری برای اینکه بروی و در را روی همه ببندی، خودت باشی و زار بزنی. پنحره‌های لعنتی ماشین پرده ندارند که میان تو و دنیا حصار بزنند. هر جا که بروی، خلوت‌ترین جا هم که باشد، هنوز قابل دیده شدنی. نمی‌توانم حضور این همه آدم را تحمل کنم. انگار هر آن به شکل دایره‌ای در خواهند آمد و دور من را خواهند گرفت و من را میانشان له خواهند کرد.

تا ایستگاه مترو می‌دوم و بعد وارد دستشویی ایستگاه می‌شوم – تنها چهاردیواری خصوصی که این روزها گیرم می‌آید. وارد که می‌شوم یک بوق آرام ولی ممتد به گوش می‌رسد، انگار که حشره‌ای گیر کرده در لامپ در حال جان دادن باشد. نور فلورسنت آبی و لایه آلومینیومی که همه جا غیر از زمین را پوشانده، بی شک به هیچ معتادی اجازه نمی‌دهد که بتواند سوزن را در دستش فرو کند، با این حال محض خنده شاید هنوز یک جعبه برای انداختن سوزن در دستشویی کار گذاشته شده است. اصلن در این جای عجیب که تصویر رنگ شده و کج و معوجی از آدم منعکس می‌کند، احتیاحی به تزریق نیست – اینجا احساس می‌کنی روی مواد هستی. محیط آن قدر شوک‌دهنده است که تک و توک آدمهایی که برای قضای حاجت وارد می‌شوند، چشمشان که به رنگ و قیافه دستشویی می‌افتد، می‌زنند بیرون، مگر آنهایی که شاش تا چشم‌هایشان بالا آمده و چاره‌ای جز تخلیه ندارند.

می‌روم جلوی یکی از دستشویی‌های ردیف شده کنار دیوار و توی شبه‌آینه آلومینیومی که تمام سطح دیوار را یکجا پوشانده است، به صورت پف کرده‌ام نگاه می‌کنم و در همان کج و معوجی تصویر چشم‌های سگ دارش را می‌بینم که از روبرو به صورتم زل زده‌اند.

آز آینه دور می‌شوم و خودم را به آخرین اتاقک از ردیف توالت‌ها می‌رسانم، داخل می‌شوم و در را می‌بندم. در این چهاردیواری کثافت احساس امنیت می‌کنم. دیگر هیچکس نیست. فقط من هستم و خیال او و البته میترا که هر از چند گاهی خودش را قاطی می‌کند. احساس بدی می‌کنم، می‌دانم که میترا نهایتن قاطی سوسیس پناهندگی‌ام خواهد شد، اما چطور راضی‌اش کنم که بزند بیرون پی قصه خودش؟

اواخر که او دیر به دیر می‌آمد، به او گفتم، دلم تنگ می‌شود، طاقت ندارم انقدر دیر به دیر ببینمش. گفت تو که می‌دانی همیشه با من هستی، همیشه چسبیده‌ای به یک گوشه روحم. گفتم، خوب که چه؟ تو هم همیشه با من هستی. گفت خوب پس دیگه دلتنگی چرا؟ من همیشه با تو هستم. گفتم، نه تن‌ات با من نیست، گوش‌ات نیست، دهن‌ات نیست. نه، چرت نگو. خیالت که خودت نمی‌شود. نه، خیالش خودش نمی‌شود و این خیال‌ها‌ی تو سر من هم قصه نمی‌شوند. آن زن راست می‌گفت. داستان‌های نانوشته من فقط جنین‌های ناقصی هستند که من یکی یکی سقط می‌کنم و از خمیر‌شان سوسیس تولید می‌کنم. دلم برای میترا می‌سوزد.

اما حالا در این مستراح آراسته به نور آبی، دیگر خیال نوشتن ندارم، فقط می‌خواهم او را درست و کامل به یاد بیاورم، با همه تناقض‌هایش که شاید از شرّش خلاص شوم.

وقتی که خوب فکر می‌کنم می‌بینم او همان بود که در دیدار اول گفت: غریبه‌ای که رازهای من را با خود برد. اما به من نگفت که وقتی دهان باز می‌کنی و فکرهای خفته و خطرناک ذهنت را بیدار می‌کنی، دیگر نجوای راز در گوش غریبه‌ای کارساز نیست، فکر‌ها بیدار می‌شوند و تو را به حرکت می‌اندازند. من به کجا خواهم رفت؟

ابتدا در اتاقک خصوصی من با آرامش زده شد و بعد از اینکه من جواب ندادم ضربه‌های محکمی به درد خورد به همراه صدایی که از من می‌پرسید آیا حالم خوب است و آیا به کمک احتیاج دارم؟ می‌دانستم که منظور از همه این حرفها این است که «هرویینی، بزن به چاک». اینکه من را معتاد تصور کنند برایم بی اهمیت شده است، اما اینکه همین چهار دیواری امن را هم ازم دریغ می‌کنند، برایم آزار دهنده است. در را که باز می‌کنم، نظافتچی نگاهی یک بری بهم می‌اندازد و مشغول تی کشیدن زمین مستراح می‌شود، اما اندکی بعد بی سیمش به صدا در می‌آید و صدایی او را می‌خواند. نظافتچی که می‌رود، من با ولع به سراغ تی می‌روم، آن را به دست می‌گیرم و روی زمین آغشته به نور آبی می‌کشم. از اتاقک خودم شروع می‌کنم و بعد به همه اتاقک‌ها سر می‌کشم و بوی گند ادرار به زمین ریخته را می‌روبم و بعد تی را در درون سطل همانطور که یافته بودم رها می‌کنم و می‌روم.

بیرون هوا گرگ و میش است. ناگهان یک دسته کبوتر از آسمان به سمت فضای باز جلوی ایستگاه فرود می‌آیند. با میترا می‌نشینیم به تماشای کبوترها. دست می‌کنم توی جیب کاپشنم و ته مانده مافین صبح را برای پرنده‌ها روی زمین می‌ریزم. کلاهم را هم در می‌آورم و می‌کشم روی سر میترا، بعد با قدم‌های آهسته عقب گرد می‌کنم و آرام آرام از ایستگاه دور می‌شوم.

۲۸ اوت ۲۰۲۱

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی