تارا نوری: قاب‌ها

زن جوان در قاب پنجره ایستاده و می‌خواهد خودش را پایین بیندازد. من که نه دهانی دارم، نه حتا چهره‌ای، باید اتفاقات حاضر را در ذهن خودم مرور کنم. شاید بعدها کسی این‌ها را بشنود، بیاید سراغ‌مان و ما را از این قاب‌ها بکشید بیرون. چرا که از عنایت‌الله شنیده‌ام، افکار آدم مثل نیرویی در جهان منتشر می‌شود و تا ابد باقی می‌ماند.

صدای مردی از خیابان می‌آید: «خانم وطنی خواهش می‌کنم، برای ما دردسر درست نکن. به خدا من هم مثل شما فقط کارمندم.»

دختر دستش را گرفته به چارچوب پنجره، رویش به خیابان است. سر خم ‌می‌کند: «این همه با جان و دل آمده‌ام اینجا برای مرمت.» تقریبا داد می‌زند: «تک‌تک این گل‌فرنگی‌ها را که خودتان شاهد بودید …» برمی‌گردد و با دست به گچ‌بری‌ سقف و کُنج‌ها اشاره می‌کند، گل‌های فیروزه‌ای و زرد، و پرنده‌های سفید. دیده‌ام هر روز آمده، دستی به سر و رویشان کشیده و رنگ و لعابشان را تازه کرده.

حالا که برگشته سمت اتاق، می‌توانم ببینمش. سرپوش سفیدش آزاد افتاده روی شانه‌ها، موهای خرمایی‌ا‌ش صورت و گردن را از دو طرف قاب‌ گرفته، شلال ریخته تا روی پستان‌ها. تن‌پوشی شبیه سرداری مردها دارد، به رنگ زیتون. کلمات مبهمی می‌گوید، دیگر روی صحبتش مرد نیست: «خاطرات اجدادم اینجا شکل ‌گرفته، نمی‌گذارم به همین راحتی…»  و باز انگشتان سفید و باریکش را می‌کشد روی نقوش چوبیِ مشبک و شیشه‌های سبز و سرخ ارسی.

عکس ما به دیواری در طبقه‌ی دوم آویزان است، توی اتاق سه‌دری. این را از پنجره‌های ارسی می‌گویم که در سمت راست من واقع ‌شده‌اند و دیگر رو به حیاط نیستند. حیاط و حوض و درخت‌ها را شهر بلعیده و تا پای عمارت آمده. حالا پنجره‌ها رو به دهان گشاد خیابان باز می‌شوند. از گوشه‌ی قاب می‌توانم آن بیرون را ببینم. دیگر هیچ از ساختمان شهرداری اثری نیست. طول کشید مابین صحبت آنها که می‌آمدند اینجا دستگیرم بشود جانور پت و پهن و بی‌رمقی که وارفته آن میان، توپخانه است، و کوچه‌ای که ما بودیم و بعدها شد “پشت شهرداری”، حالا مشرف است به میدان. میدانی که دیگر هیچ شباهتی به شکل سابقش ندارد. فقط آن چنار بلند و پربرگ نبش ناصریه گواهی می‌دهد خودِ توپخانه است. آن دستِ میدان، هیکل بدترکیب عمارتی خاکستری پیداست. از شمس‌العماره هم بلندتر به نظر می‌آید. پس ساختمان تلگراف و تلفن کجا رفته؟ عکس را گوشه‌ی حیاط همین خانه انداخته‌اند. قبل از ماجرای عنایت‌الله بود، خوب یادم مانده. پدرم ولی‌الله خان خودش رفت عکاس‌خانه‌ی آنتوان‌خان، خبرش کرد. ماری هم آمد، من و او نزدیک بودیم، بهش یاد می‌دادم فارسی حرف ‌بزند. پدر دستی به یخه و سرشانه‌های مرادبگی کشید و کلاه پوستی‌اش را روی سر میزان‌ کرد. با مادرم بی‌بی‌خانم نشسته‌اند روی دوتا صندلی، وسط عکس. برادر کوچکم نصرت بینشان ایستاده. من و عزت، برادر بزرگترم، در دو طرف. شلیته پوشیده‌ام. چارقد سفیدم را به اصرار بی‌بی‌خانم  زیر گلوم سنجاق‌ کرده‌ام. ماری رفت جلو یک دستش را گرفت به بازوی نصرت و دست دیگر به چانه‌اش،  صورتش را کمی گرداند. پدرش خم شده‌ بود پشت دوربین، با دست اشاره‌ کرد: «خوب است.» نصرت توی عکس سه‌رخ ایستاده و از گوشه‌ی چشم به بیرون نگاه‌ کرده. بی‌بی‌خانم دامن پیراهن بادمجانی‌اش را پهن‌ کرده دو طرف صندلی، که مثل گلی واژگون تا پایین پاش شکفته. نیم‌تنه‌ی مخمل جگری‌اش روی پیش سینه، شمسه‌هایی از گلابتونِ نقره دارد. خودم تازگی از خیاط‌ براش آورده ‌بودم. خوب یادم مانده. همان روزی که نعل اورادرا از میرزا حسن‌ تحویل‌ گرفتم، که ای کاش نمی‌کردم. آدم از آینده خبر ندارد، که اگر می‌داشتم، شده پای خودم را می‌شکستم تا از خانه بیرون نروم آن روز، و نعل اوراد را نگیرم و توی آتش نیندازم. آن روز قبل از ظهر همراه نصرت رفتیم ناصریه. جلو شمس‌العماره پسربچه‌ای روزنامه به ‌دست دوید سمت‌مان. کلاه نمدی‌اش را با دست چسبیده بود. قبل از آنکه بپرسم: «جراید چی داری؟» چشمم ‌افتاد به آن دو طفل بال‌دار روی سرلوحه. به نصرت گفتم چهار شاهی بگذارد کف دستش. پسرک پول را توی جیب قبای نیم‌دارش چپاند. راه که افتادیم، نصرت چشم‌غره‌ای رفت و به صورتش اشاره ‌کرد. گفتم: «برای من مرد شده‌ای حالا؟ چطور آقایان روبنده نمی‌گذارند؟» چند قدمی نرفته دیدم عنایت‌الله از کوچه‌ی ساختمان صوراسرافیل بیرون می‌آید. تا چشمش به ما افتاد، نگاهش را برچید و قدم‌هاش را تند کرد. ما پشت سرش حرکت می‌کردیم. یکهو برگشت آمد سمت ما. دلم مثل مرغی گرفتار توی قفسه‌ی سینه پرپر می‌زد. به خیالم این‌طور بود که ضربه‌هاش از روی چادر پیداست، و همه صداش را می‌شنوند. عنایت‌الله به ما که رسید بی‌اعتنا به حضور نصرت، توی چشمهای من نگاه‌ کرد: «امروز اوضاع مساعد نیست. زودتر برگردید خانه بهتر است.» اما من باید به حجره‌ی میرزا حسن می‌رفتم، برای نعل اوراد. افسوس آدم از آینده‌ی خودش خبردار نمی‌شود. که اگر می‌دانستم همانجا راهم را کج می‌کردم و برمی‌گشتم. به خانه رسیده نرسیده چادر را کناری انداختم و شروع‌ کردم به خواندن: «شاه در چه حالی است؟… کِی دین حنیف فتوی می دهد کسی که التهاب درونش به ریختن خون مسلمین فرو نمی‌نشیند، بر مسند حکومت یک ملت نشیند؟» پدر و عزت رفته ‌بودند باغ میکده با مشروطه‌خواهان جلسه بگیرند. بی‌بی‌خانم گفت: «چرا مثل اسپند روی آتش دور حوض می‌گردی؟ سواد یاد گرفته‌ای که قرآن بخوانی یا اینها را؟» من سرخوش از دیدن عنایت‌الله گفتم: «هنوز مانده قهر ملت را ببیند.» دستهاش را به آسمان بلند‌کرد: «خودت به خیرکن ای خدا.»  پارچه را باز کردم و نعل را از توش درآوردم. نشانش دادم. از برق چشمهاش می‌شد فهمید دلش راضی است نعل را بیندازیم توی آتش اجاق. حالا فقط کافی بود بنشینم به انتظار، تا عنایت‌الله دم درِ خانه‌مان پیداش بشود. چه می‌دانستم آن اتفاق شوم در راه است. که آدم از آینده، حتا از دمی بعد خبر ندارد.

هیولایی بد‌قواره‌ به قاعده‌ی یک منجنیق عریض و طویل بیرون ظاهر شده، درست روبروی پنجره. با گوی آهنی بزرگی در انتهاش. مثل دستی که دراز شده ‌باشد برای سیلی. مرد از توی خیابان می‌گوید: «خانم وطنی، بیایید پایین درباره‌اش صحبت کنیم. والله من بی‌تقصیرم.»

دختر جواب‌می‌دهد: «فکر می‌کنید نمی‌دانم همین خود شما این آقایان را دعوت کردید بیایند عمارت و زمینش را ببینند؟ آن روز که گوشه و کنار خانه را متر می‌کردند، خودم اینجا بودم. دیدم. شما جلو افتاده بودید و هی بهشان توضیح می‌دادید. راستش را بگویید، چقدر پول بهتان…»

«این حرف‌ها کدام است خانم؟ اینجا که مال شما نبوده، دادگاه هم حکمش آمد، خودتان دیدید. همان اول اگر می‌دانستم پرونده‌ دارید اصلا استخدامتان …»

«من که کپی سند را نشان‌تان دادم. مگر ممکن است مدارک پرونده یکهو گم‌ بشود؟»

«من چه ‌کاره‌ام خانم؟ اینها به حرف من نیامده‌اند که به حرف من بروند.»  

دختر از تاقچه‌ی کوتاه پنجره بالا می‌رود. همهمه‌ی جمعیت بلند می‌شود، میان بوق و نعره‌ی اتومبیل‌ها. صدای زنی میانسال از خیابان می‌آید: «دخترم برو عقب‌تر، یک وقت خدایی نکرده…»

دختر فریاد می‌زند: «شما اصلا داخل اینجا را دیده‌اید؟» با دست به جایی میانه‌ی اتاق اشاره می‌کند: «هیچی باقی نگذاشته‌اند. هرچی قیمتی بوده، برده‌اند. بَسِشان نبود، حالا نوبت خود خانه شده!» 

آهسته زیر لب می‌گوید: «خوب شد که این روز را ندیدند.» برمی‌گردد و از گوشه‌ی قاب به عکس ما نگاه‌ می‌کند، چشم در چشمِ نداشته‌ام. تراشیده‌اند، جزء به جزء صورتم را از روی عکس تراشیده‌اند. چشمهای میشی‌ام به گواه سایرین شبیه بی‌بی‌خانم بود، همینطور موی سیاه مثل شبق و پیوستگی ابروها. ملاجابر آن روز از نبود آقایانِ منزل استفاده ‌کرد و عکس خانوادگی‌مان را از قابش بیرون‌آورد. یک سالی از ماجرای عنایت‌الله می‌گذشت، شاید هم بیشتر. بعد از آن واقعه،‌ چندماه خودم را گوشه‌ی خانه حبس کرده ‌بودم. لب باز نمی‌کردم. می‌خواستند یک طوری جلو حرف و حدیث مردم را بگیرند. بیشتر اصرار بی‌بی‌خانم بود که من را به عقد ملاجابر درآورند، زن دوم. محرم‌ها که دسته‌ی عزاداری می‌آمد توی حیاط، ملاجابر وسط دایره‌ی جمعیت می‌ایستاد. صدای گرفته‌اش را می‌انداخت به سرش، مَقتل علی‌اکبر و روضه‌ی زینب می‌خواند. هر جمله‌ که می‌گفت تک ‌سرفه‌ای می‌کرد. من تنگ شربت به ‌دست روی مهتابی کنار بی‌بی‌خانم می‌ایستادم عنایت‌الله را تماشا می‌کردم. سیاه‌پوش گوشه‌ی حیاط سینه می‌زد. درست جلو درخت بادام. مادر می‌پرسید: «چرا فقط به این یکی آب می‌دهی؟ پس بقیه‌ی درخت‌ها چی؟» حالا نه حیاطی مانده، نه درختی. هیچ تصورش را نمی‌کردم بعدها به جای عنایت‌الله، زن ملاجابر بشوم. که آدم از آینده‌ی خودش خبر ندارد، اگر داشتم آن روز به عزت التماس می‌کردم نگذارد عنایت‌الله برود سمت مخالفین. قرار بود تا ملاجابر خانه‌ای آماده‌ کند، چند ماهی عقدکرده بمانم خانه‌ی ‌پدر. آن روز که پدر همراه برادرهام رفته‌بود دکان، ملاجابر آمد خانه‌مان، توی همین اتاق سه‌دری. قاب عکس را از روی گنجه برداشت. دستش خورد به ساعت شماطه‌دار. افتاد زمین و شیئ فلزی کوچکی از توش پرید بیرون. ملاجابر اول به عکس و بعد به من نگاه‌ کرد. ایستاده ‌بودم توی درگاهی. گفت: «ولی‌الله خان مرد شریفی است، ناموس و غیرت سرش می‌شود.» قلم‌تراش را برداشت، افتاد به جان عکس، به جان چشم‌هام. بی‌اختیار گفتم: «آخ!» برای اولین بار بعد از ماجرای عنایت‌الله حرف زده ‌بودم. تکیه ‌داد به مخده: «چه خبر است؟ نطقت باز شده؟ شاید بدت هم نمی‌آمد عکس سرِ گنجه بماند و مشروطه‌چی‌ها که می‌آیند اینجا مجلس ‌بگیرند، چشمشان بهت بیفتد، ها؟» قاب را برگرداند کنار ساعت، که عقربه‌هاش از همان روز نحس روی صفر ماندند و تکان نخوردند. درست سال پیش از آن بود که عنایت‌الله آمد دیدن عزت و پدر، تا آنها از دکان برسند جلو گنجه ایستاد. من شربت سکنجبین بهش تعارف کردم. معذب شد. قاب عکس را گذاشت کنار ساعت: «من… باید ببخشید. فقط از روی کنجکاوی… عکس قشنگی است.» گفتم: «بردارید، توی این هوای گرم …» جام را برداشت. چند قدم رفت تا جلو پنجره، رو به حیاط. همین جایی که حالا دختر ایستاده. از پشت سر دیدم انگار جام را برد سمت لبها. مدتی همانطور نگهش داشت. کشید تا دوباره جام را بیاورد پایین و برگردد من را ببیند که همچنان نگاهش می‌کنم. سرش را پایین انداخت. جام را مثل یک شیء قیمتی با دو دست گرفته بود: «خودتان میل نمی‌کنید؟» چیزی از شربت نخورده بود.

از خیابان صدای بوق و فریاد می‌آید. بوی سیر تفت‌داده و گوشت و چربی مثل هر ظهر توی خانه پیچیده. کسی چند بار آهسته روی در می‌کوبد. دختر برمی‌گردد و به جایی سمت چپ قابِ ما نگاه‌ می‌کند. ناله‌ی در بلند می‌شود. در میانه‌ی اتاق هیکل مردی توی لکه‌های رنگی نور جان می‌گیرد. به قد و بالای عزت است، نه خیلی بلند، ولی استخوان‌دار. می‌گوید: «خانم وطنی، آمده‌ام ببرمتان پایین. این‌ها حالیشان که نیست. دارند روزی هفت هشت میلیون تومان بالای جرثقیل می‌دهند. طرف باید برود به کارش برسد، یک وقت دیدی منتظرت نشدند، زدند خراب ‌کردند.»

دختر چند قدم عقب می‌آید: «شما چطوری وارد شدید؟ من که در را…»

«کلید دارم خوب، اما جلو جمعیت نخواستم رو کنم. از در پشتی آمده‌ام، در پیتزا زاپاتا.» دختر انگار تازه چیزی یادش آمده‌ باشد چشم‌هاش را می‌بندد. آن وقت‌ها ساختمان کناری ما دو طبقه داشت. طبقه‌ی اول چای‌خانه‌ بود. بالاسرش بعدها شد مهمان‌خانه. هیچ وقت داخل چای‌خانه را ندیدم. فقط مردها جاشان بود. می‌گفتند این‌طور محیط‌ها برای زنها فساد می‌آورد. گرچه برنامه‌ی مخصوصی هم نداشتند، جز نقالی و شعرهایی از حافظ یا شاهنامه‌. عزت می‌گفت: «توی خیابان چراغ‌برق کافه‌ای هست که غروب‌ها  دو سه تا مرد جوان توش می‌رقصند.» خودش نرفته ‌بود، شنیده ‌بود از کسی. روزی که دوباره فاجعه‌ی توپخانه و ماجرای عنایت‌الله سراغم آمد، تازه طلاقم را از ملاجابر گرفته ‌بودم، با مخالفت زیاد بی‌بی‌خانم و سکوت پدر. ظهر نشده ‌با ماری رفتیم علاءالدوله هواخوری. ‌گفتم: «برویم توی یکی از چای‌خانه‌ها، شاید راهمان دادند. اصلا به کسی چه مربوط است؟» ماری اما دلش راضی نبود. بعد از ماجرای بمب‌گذاریِ عکاس‌خانه محتاط شده ‌بود. می‌گفت: «بیشتر شیشه‌های عکس پدر توی آن واقعه رفته از بین ، حاصل زحمتش سالها.» به اصرار او راهی عکاس‌خانه شدیم‌. آنتوان‌خان برای کاری رفت بیرون و دکان را سپرد به ماری. گفتم از عکس‌های باقیمانده چند تایی را نشانم بدهد. با جعبه‌ای فلزی از توی پستو برگشت. هیچ نمی‌فهمیدم چه چیز گدایان و دراویش برای آنتوان‌خان جالب بوده که آنقدر ازشان عکس گرفته. جعبه‌ی دیگری آورد. اولی عکس شاه شهید بود، نشسته بر تخت طاووس. عکس‌های اعدام میرزا رضای کرمانی هم بود بینشان. عکسی درآورد پیچیده لای کرباس سفید. خواست برش گرداند توی جعبه. اصرار کردم بازش کند. چه می‌دانستم توی آن پارچه‌ها قرار است چه ببینم، که آدمی اگر از آینده خبر داشت … . بیرونش آورد. عکس را گرفته ‌بود توی دستش، سری بریده با چشم‌خانه‌های خالی. کنارش چند نفر ایستاده‌ بودند. آنکه نزدیکتر بود، دستش را دراز کرده ‌بود به طرف دوربین. چشم‌های مرد توی مشتش بود.

عزت آنجا بود. خیلی چیزها را خودش دیده ‌بود. دور میدان توپخانه تا جا داشته آدم جمع شده‌، از موافق و مخالف مشروطه، رو در روی هم. سردار فشفشه و صنیع حضرت عده‌ی زیادی از اراذل چاله میدان را جمع کرده‌ بودند روبروی مشروطه‌چی‌ها. یکشنبه‌شب را هر دو گروه مانده‌اند همان‌جا. بعد از ظهر روز دوشنبه شیخی رفته بالای منبر، عزت گفت منبری ندیده، دور بوده، خوب اشراف نداشته. اما آنچه دیده شیخ بالاتر از جمعیت بوده. از ماری شنیدم شیخ نشسته بوده روی توپ، یکی از مشتری‌های عکاس‌خانه بهش گفته ‌بود. هر جا بوده درآمده که: «مشروطه‌چی‌ها کافرند، می‌خواهند مردم را از دین روگردان کنند و کفر غربی‌ها را رواج بدهند. آیا مسلمان مرده که یک عده اجنبی‌پرست هر کار می‌خواهند بکنند…» عنایت‌الله‌ چرا نزدیک مخالفان و اراذل بوده، کسی نمی‌دانست. عزت از بعضی مشروطه‌چی‌ها شنیده ‌بود آشنایی را دیده توی دسته‌ی ‌مخالفان، خواسته نظرش را عوض کند. رفته روی بلندی، عزت گفت لبه‌ی حوض وسط میدان، نصرت از دوستانش شنیده‌ بود روی دوش یکی سوار بوده، گفته: «اگر کسی مشروطه را بشناسد این حرف را نمی‌زند. مشروطه برای رهایی عوام از بند و بندگی شاه است. تا کی باید شاه …»

عزت گویا تا همین جا را شنیده‌ بود، چون به یک باره دستی از پشت یخه‌ی عنایت‌الله را گرفته و به زیرش کشیده. گفت خودش ندیده، شنیده از کسبه و دراویش بی‌طرف که جایی نزدیک بوده‌اند و اشراف داشته‌اند به ماجرا، یکی از اراذل قباش را از پشت کشیده و پایینش انداخته. دستهای عنایت‌الله را اما دیده‌ بود توی هوا دنبال چیزی گشته خودش را بند کند، نجُسته. وقتی افتاده، انگار توانسته خودش را سرپا نگه ‌دارد. آنکه برای عزت تعریف کرده ‌بود دیده‌بود‌ کمی بعد عنایت‌الله خم شده و شکمش را چسبیده، مثل این که قمه‌ای کاردی چیزی بهش زده‌اند. دستی در هوا بلند شده و از پشت قداره‌ای را بر پشتش فرود آورده. حلقه‌ی اراذل تنگ‌تر شده، عنایت‌الله هی دور خودش چرخیده و خواسته حلقه را بشکافد، راه گشایشی نداشته. از بین مخالفان تک و توک صدایی درآمده: «حرفی که نزد آن بیچاره.» به آنی صداها خفه ‌شده. آن شخص هفت هشت نفر را خودش دیده ‌بود، هریک کارد یا قمه‌ و قداره‌ای را بالا برده‌ و فرود آورده‌. نصرت توی دکان از کسی شنیده ‌بود پانزده نفر. عزت خودش شاهد ‌بوده کسی دستِ از ساعد بریده‌اش را به هوا بلند کرده. بین مردم همهمه‌ای در گرفته و خیلی زود خاموش‌ شده. سه چهار نفر از شاهدان با دیدن آن صحنه هجوم آورده‌اند و خودشان را توی حلقه جا داده‌اند. عزت خودش دیده ‌بود مردها و پسربچه‌ها از درختها بالا رفته‌اند به تماشا. مخالفان از هر طرف فشار آورده‌اند مهلکه را ببینند. به قاعده‌ی اسبی که روی زمین افتاده ‌باشد، با فاصله دورش گرد شده‌اند. از آن ده دوازده نفر هریک به نوبت رفته مرکز دایره و تکه‌ای‌ از بدنش را کنده، به هوا گرفته و نشان سایرین داده. چه کسی می‌داند عنایت‌الله کِی طاقتش تمام شده؟ هر تکه‌ی پیکرش را کسی در دست داشته. صنیع حضرت خودش آمده وسط حلقه، جمعیت براش کوچه باز کرده‌اند. تبرش را بالا برده و روی گردن عنایت‌الله فرود آورده. سر بریده را از موهای خرمایی‌اش گرفته و بلند کرده. همچنان که دور تا دور حلقه گشته، با هر قدمش دایره عقب‌ نشسته. صدا از کسی در نیامده. سر را خوب نشان جمعیت که داده، انداخته کنار بدن مثله‌شده.

دختر دوباره از تاقچه‌ی پنجره می‌رود بالا: «آقای محمدی، یک قدم بیایید جلو خودم را پرت می‌کنم پایین.»

از پایین صدای نچ نچ و همهمه بلند می‌شود.

«می‌خواستند بگویند صد و ده بیاید، التماسشان کردم فعلا دست نگه‌دارند. معلوم هم نیست، شاید تا حالا زنگ زده ‌باشند. ببین چه دردسری برای من …»

«شما که می‌دانید، جز این چیزی برای از دست دادن ندارم. ترجیح می‌دهم توی خانه‌ی ‌خودم، لای همین سنگ و آجر و چوبش دفن بشوم.»

مرد دهانش را باز می‌کند، اما حرفی نمی‌زند. هیکلش کم‌کم از توی نورهای رنگی پس ‌می‌رود. پشت‌بندش ناله‌ی در بلند می‌شود. دست هیولای بی‌قواره تکانی می‌خورد. دختر پا پس ‌می‌کشد. حالا جلو قاب عکس ما ایستاده، نمی‌توانم چیزی ببینم. صدای جمعیت از خیابان می‌آید:

«دختره هنوز توی خانه است…»

«آدم مگر مغز خر خورده ‌باشد با اینها در بیفتد.»

«قشنگ معلوم است دستشان با آن بالایی‌ها..»

«توی روز روشن دارند دختر مردم را دستی دستی…»

جنایت‌ها توی روز روشن، جلو چشم اتفاق می‌افتد. عزت دیده ‌بود کسی از بین جمعیتِ دور جنازه راهش را باز کرده. شناخته‌اش، پسر نقیب‌السادات شیرازی. ماه‌های محرم برای روضه‌خوانی می‌رفت تکیه‌ی پامنار. راهش را باز کرده تا مرکز حلقه. نشسته پای مُثله‌ی عنایت‌الله. قلم‌تراشی از جیب قباش درآورده. عزت خودش ندیده ‌بود، اما از چندین نفر توی تیمچه‌ شنیده‌ بود این را. پسر نقیب‌السادات شیرازی قلم‌تراش را بیرون کشیده، گفته: «می‌خواهم چشم‌های مشروطه را درآورم!» و افتاده به جان چشم‌های عنایت‌الله. ماری عکس را توی دستش نگه داشته. سرش را بلند نمی‌کند. ازش می‌گیرم. چه معلوم اصلا عنایت‌الله باشد؟ چهره‌ای پیدا نیست. رد خون از زیر حفره‌ی چشم‌ها مثل اشک راه‌ افتاده روی گونه‌ها و ادامه‌ دارد تا روی خاک، با خونِ جاری از بدن یکی شده و خطش تا خارج عکس کشیده ‌می‌شود. تنه‌ی بی دست و پا و بی ‌سر مثل مجسمه‌ای شکسته افتاده گوشه‌ای، باقی اندامها مثله‌شده کنارش. مرد چشم‌های عنایت‌الله را توی چنگش گرفته و به دوربین نشان می‌دهد. ماری عکس را از دستم درآورد و دوباره پیچید لای پارچه. من به دیوار مقابل زل ‌زده‌ بودم. سعی می‌کردم رنگ عسلی چشم‌های عنایت‌الله را به خاطر بیاورم. آنطور که روز آخر دیدارمان توی چشم‌های من نگاه کرد: «زودتر برگردید خانه بهتر است.» و آن اورادی که داده ‌بودم با زعفران دور اسمش روی نعل بنویسند، یادم آمد. خواسته‌ بودم او را بکشانم نزدیک خودم، به میدان توپخانه.

یک نفر از پایین به فریاد می‌گوید: «آهای، خانم! این مسخره بازی را تمامش کن، بیا پایین ببینم!» صدای «هو!» از جمعیت بلند می‌شود. دختر همچنان روی تاقچه‌ی ارسی ایستاده. مرد داد می‌زند: «این همه آدم را عنتر و منتر خودش کرده! بزن آقا، آهای! با توام!» دست هیولا حرکتی می‌کند. این بار با شتاب سمت پنجره می‌آید. خانه می‌لرزد. دختر سرفه می‌کند، اما قاب پنجره را چسبیده و از تاقچه‌ پایین نمی‌آید. گرد و خاک همه‌جا را گرفته. بخشی از دیوار روبروی ما ریخته. ضربه‌ی دوم سنگین‌تر است. ما پرت می‌شویم. حالا از لای گرد و غبار، تنها گل فرنگی‌ها و پرنده‌های سقف را می‌بینم. لابد کف اتاق افتاده‌ایم. پرنده‌های سفید انگاری از روی گچبری‌ها بلند شده‌اند و پرواز می‌کنند. اتاق از پرنده پر شده، شاید شیشه‌ی قاب شکسته که من همه ‌چیز را تکثیرشده می‌بینم. گرد و خاک کم‌کم فرو می‌نشیند. دختر توی قاب پنجره نیست.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی