متن زیر، سخنرانی ایتالو کالوینو برای دانشجویان مقطع تحصیلات تکمیلی بخش نویسندگی در دانشگاه کلمبیا است در ۲۹مارچ ۱۹۸۳. موضوع سخنرانی، رمان «شهرهای نامرئی» از رمانهای اوست که نخستین بار در سال ۱۹۷۲ منتشر شد. این کتاب در سال ۱۳۶۸ توسط ترانه یلدا با عنوان «شهرهای نامرئی» و بعد توسط بهمن رییسی دهکردی با عنوان «شهرهای ناپیدا» و فرزام پروا با عنوان «شهرهای بینشان» به فارسی ترجمه و منتشر شد.
کالوینو در این اثر در گفتوگوی مارکوپولو با قوبلای خان ۵۵ شهر خیالی را وصف میکند و با این ترفند به موضوعاتی مانند فرهنگ، زبان، زمان، حافظه و مرگ راه میبرد.
کالوینو در فرازی از متن حاضر میگوید:
«آرزوی «مارکوپولو»ی من این است که آن دلایل پنهانی را پیدا کند که بشر را به زندگی در شهر میکشاند: دلایلی که به رغم هر بحرانی، موثر باقی میماند. یک شهر، ترکیبی از بسیار چیزهاست: خاطرهها، هوسها، نشانههای زبان؛ آنچنان که کتابهای درسی تاریخ اقتصاد به شما خواهند گفت، مکانی برای داد و ستد است – با این تفاوت که، این داد و ستدها تنها تبادل کالا نیستند، شامل داد و ستد کلمات، هوسها، و خاطرهها نیز میشوند. کتاب من با تصاویری از شهرهای شادی که دائما مابین شهرهای ناشاد پدید میآیند و ناپدید میگردند، شروع میشود و پایان مییابد.»
“شهرهای نامرئی” با شهرهای شناخته شده سر و کار ندارد. این شهرها همهشان ساختگیاند، و همگی نامهای زنانه دارند. کتاب از فصلهای کوتاهی تشکیل شده است، هریک از این فصلها قرار است خصوصیتی را بازتاب بدهد، که متعلق است به همهی شهرها یا شهر به معنای عام آن.
کتاب در آغاز کوچک بود، با وقفههای قابل توجه بین یک بخش و بخش بعدی آن، انگار که اشعاری را یک به یک، و در پی الهامات متغیر بنویسم. در واقع، در نوشتنم تمایل دارم به طور پیوسته کار کنم: تعداد زیادی پوشه دارم و صفحاتی را که اتفاقی مینویسم (در پی ایدهای که به ذهنم میرسد)، یا صرفا یادداشتهایی برای چیزهایی که دوست دارم روزی بنویسم، در آنها قرار میدهم. در یک پوشه افراد عجیبی را که سر راهم قرار میگیرند جای میدهم، در دیگری قهرمانان اسطورهای را؛ پوشهای دارم برای کارهایی که دلم میخواست به جای نویسندگی دنبال میکردم، و دیگری برای کتابهایی که اگر شخص دیگری ننوشته بود، دوست داشتم من آنها را مینوشتم. در یک پوشه صفحاتی از شهرها و منظرههای زندگی خودم را جمع میکنم، در دیگری شهرهای خیالی را، خارج از فضا و زمان. وقتی یکی از این پوشهها شروع به پر شدن میکند، به کتابی که میتوانم رویش کار کنم میاندیشم.
این طور بود که شهرهای نامرئی را در طی سالها پیش بردم، با گذشتن از دورههای مختلف، گهگاهی قسمتی را مینوشتم. در یک دوره تنها میتوانستم دربارهی شهرهای غمگین بنویسم، و در دیگری تنها دربارهی شهرهای شاد. دورهای بود که شهرها را با آسمان پرستاره مقایسه میکردم، با علائم منطقه البروج. و در دیگری دربارهی زبالههایی مینوشتم که روز به روز اطراف شهر پراکنده میشد.
خلاصه، آنچه پدید آمد نوعی خاطرهنویسی معطوف به خلق و خو و روحیاتم بود. در نهایت همه چیز تبدیل به تصاویر شهرها شد، کتابهایی که خواندم، نمایشگاههایی که بازدید کردم و گفتوگوهایی که با دوستانم داشتم.
با این حال، تمام این صفحات بر روی هم نیز کتاب را نساخت. زیرا به گمانم هر کتابی آغاز و پایانی دارد (حتا اگر رمان در معنای محدودش نباشد.). فضایی است که خواننده باید وارد بشود، در اطرافش پرسه بزند، شاید راهش را گم کند، و درنهایت راهی برای خروج پیدا کند، یا حتا چندین راه، شاید هم راهی از آن خود بسازد. ممکن است اعتراض کنید که چنین تعریفی دربارهی رمانی با پیرنگی مشخص مصداق پیدا میکند، نه کتابی مانند کتاب من، که قرار است آن طور بخوانیمش که شعر یا مقاله، یا نهایتا داستان کوتاه را. ولی نکتهای که سعی دارم بگویم این است که کتابی از این دست، اگر قرار است کتابی واقعی باشد، باید نوعی ساختار داشته باشد. یا به عبارت دیگر، شخص باید بتواند در آن یک پیرنگ، مسیر یا “گره گشایی” پیدا کند.
من هرگز دفتر شعری ننوشتهام، اما با کتابهای داستان کوتاه بیگانه نیستم، و میتوانم با اطمینان بگویم که ترتیب و چینش داستانهای مختلف همیشه کاری پرزحمت است. در این مورد، بالای هر صفحه برای هر دسته عنوانی گذاشتم: “شهرها و خاطرهها”، “شهرها و هوسها”، و “شهرها و نشانهها”. دستهبندی چهارمی هم بود که نامش را “شهرها و چهرهها” گذاشتم. اما این عنوان خیلی کلی بود و آن مطالب در نهایت به دستههای دیگر منتقل شدند. برای مدتی، شهری پس از شهر مینوشتم، اما مطمئن نبودم تعداد عنوانها را باید زیاد کنم یا کم کرده و به حداقل برسانم (“شهرها و خاطرهها” و “شهرها و هوسها”)، یا اینکه کلا از این عنوانبندی صرفنظر کنم. قسمتهای زیادی بودند که نمیتوانستم دستهبندی کنم، و این یعنی مجبور به یافتن تعریفی جدید، به معنای دستهبندی جدیدی بودم. به عنوان مثال تعدادی از شهرها انتزاعی بودند، مانند مخلوقات خیالی. در نهایت اسم آنها را “شهرهای باریک” گذاشتم. بعضیها میتوانستند زیر عنوان “شهرهای مضاعف” جا بگیرند. اما در نهایت، به این نتیجه رسیدم که آنها را توی بقیهی دستهها پخش کنم. دستهی دیگر، “شهرها و داد و ستدها” بود که مشخصهی آنها انواع مختلف داد و ستد بود، تبادل خاطرهها، هوسها، مسیرها و سرگذشتها. “شهرها و چشمها”، با مشخصههای دیداریاش تعریف میشود، که از ابتدا در ذهن نداشتم و در آخرین لحظه پدید آمد، درنتیجهی جابجایی مطالبی که پیشتر به جای دیگری اختصاص داده بودم، به ویژه تحت عنوان “شهرها و خاطرهها” و “شهرها و هوسها”. از سوی دیگر، “شهرهای پیوسته” و “شهرهای پنهان” دو عنوانی بودند که وقتی شکل و معنایی که میخواستم به کتاب بدهم کمکم برایم آشکار میشد، با هدف ذهنی مشخصی آنها را نوشتم. سعیکردم بر اساس مطالبی که جمعآوری کرده بودم، بهترین ساختار را بنا کنم. زیرا میخواستم این بخشها یکی پس از دیگری بیایند و در هم تنیده شوند، در عین حال سعی میکردم آنها را به همان ترتیب زمانی که به تحریر درآمده بودند، بچینم. در نهایت یازده دسته را برای نوشتن مشخص کردم، هرکدام شامل پنج شهر. فصلهای کتاب شامل قسمتهایی است از دستههای گوناگون، که آب و هوای یکسانی دارند. سیستم یک در میانی راحتترین راه ممکن بود، گرچه از دید بعضی این طور نبوده است.
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
هنوز چیزی را که باید در آغاز اعلام میکردم، نگفتهام. شهرهای نامرئی به فرم دنبالههایی از گزارشهای شفاهی است که مارکوپولو جهانگرد به کوبلای خان، امپراتور تارتارها، میداده است. (در حقیقت، کوبلای خان نوهی چنگیزخان، امپراتور مغولستان بود، اما مارکوپولو در کتابش از او به عنوان “خان بزرگ تارتارها” یاد میکند، و بنابراین در سنت ادبی باقی مانده است.). در ابتدا قصد نداشتم سراغ ادبیات قرن سیزدهمی تاجری ونیزی بروم، که تا چین سفر کرده و به عنوان سفیر خان بزرگ، بسیاری از نقاط شرق دور را دیده است. زیرا امروزه “شرق” موضوعی است که به متخصصان واگذار شده است، و من جزء آنان نیستم. اما در طول قرنها شعرا و نویسندگانی بودهاند که از سفرنامهی مارکوپولو به عنوان یک چیدمان عجیب و خارقالعاده الهام گرفتهاند: کُلریج۱ در شعر مشهورش۲، کافکا در پیام امپراتور، و دینو بوتزاتی در رمان صحرای تاتارها. تنها هزار و یک شب میتواند موفقیتی مشابه را به رخ بکشد: قارهای تخیلی که در آن، سایر آثار ادبی فضایی برای جهانهای خاص خودشان مییابند، قارهی “دیگرجای”. امروزه که “دیگرجای” دیگر وجود ندارد و جهان هرچه بیشتر یکپارچه میشود (البته به سوی زوال).
در شهرهای نامرئیِ من، کوبلای خان حکمرانی است تنها، که درمییابد قدرت بی حد و مرزش ارزش چندانی ندارد، زیرا جهان در سراشیبی تندی قرار گرفته است. مارکوپولو جهانگردی خیالی است که قصههایی از شهرهای ناممکن را به خان میگوید. برای مثال، یک شهر تار عنکبوتی آویزان از پرتگاه، یا شهری میکروسکوپی که ذره ذره گسترده میشود تا درمییابیم که از بیشمار شهرهای تجمیع شده تشکیل شده است، که همگی در حال انبساطند. هر یک از فصلهای کتاب، با نوعی تفسیر از سوی مارکوپولو و کوبلای خان شروع میشود. در حقیقت، اولینِ این بخشهای مقدمهوار را قبل از اینکه شهرها را شروع کنم، نوشتم. بعدا که به سراغ خود شهرها رفتم، به نوشتن مقدمهها یا موخرههای کوتاه دیگری هم فکر کردم. به بیان دقیقتر، روی اولین قطعه بسیار کار کردم و هنوز مطالب باقیماندهی زیادی داشتم. به مرور زمان با انواع دیگری از این تکههای باقیمانده جلو رفتم (زبان سفرا، ایما و اشارههای مارکوپولو) و دریافتم که بازتابهای دیگری در حال پدید آمدن است. هرچه شهرهای بیشتری مینوشتم، ایدهی آوردن تفسیرهای کوبلای خان و مارکوپولو، در ذهنم بیشتر قوت میگرفت. هر یک از این بازتابها تمایل داشت کار را به سمت و سوی مشخصی بکشد، سعی کردم بگذارم کار خودشان را بکنند. بنابراین، در نهایت به مجموعهی دیگری از مطالب رسیدم که اجازه دادم به موازات بقیه پیش بروند (که به مثابه محدودهی شهرهاست.) همچنین، حذف و اضافات زیادی انجام دادهام، به این معنی که بعضی از گفتگوها قطع میشوند و سپس از سر گرفته میشوند. خلاصه، کتاب همزمان که شکل میگرفت، در حال بحث و پرسش از خودش بود.
احساس میکنم ایدهی شهری که کتاب به تصویر میکشد، خارج از زمان نیست. همچنین گفتوگویی عمومی دربارهی شهر وجود دارد. از بعضی دوستانم دربرنامهریزی شهری شنیدهام که کتاب روی سوالاتی دست میگذارد که در کارشان با آن مواجهند. و این تصادفی نیست. زیرا خاستگاه کتاب با کار آنها یکی است. تنها در بخشهای پایانی کتاب نیست که کلانشهر آشکار میشود. زیرا حتا قسمتهایی که به نظر میرسد شهرهای باستانی را فرامیخوانند، تنها وقتی معنا مییابند که با داشتن تصوری از یک شهر امروزی، بهشان فکر شده و به تحریر درآمده باشند.
امروزه شهر برای ما چیست؟ معتقدم چیزی شبیه آخرین شعر عاشقانه را خطاب به شهر نوشتهام، در حالیکه زیستن در آن هر لحظه دشوارتر میشود. در واقع، به نظر میرسد که گویی ما به دورهای بحرانی در زندگی شهری رسیدهایم، و شهرهای نامرئی از دل شهرهای غیر قابل سکونتی که میشناسیم، مانند رویایی زاده شدهاند. امروزه مردم دربارهی نابودی محیط زیست و آسیبپذیری نظامهای بزرگ تکنولوژی (که ممکن است باعث نوعی فروپاشی زنجیرهای شود که کل کلانشهرها را فلج کند.)، به یک اندازه تاکید میکنند. بحران شهرِ مهارگسیخته، سوی دیگر بحرانهای جهان طبیعی است. تصویر “ابرشهر” – شهر بیانتها و ناشناختهای که یکپارچه زمین را اشغال میکند – بر کتاب من نیز سایه افکنده است. اما در حال حاضر بیشمار کتاب وجود دارد که فجایع و شرایط آخرالزمانی را پیشبینی میکنند. نوشتن یکی دیگر زیادی میشد، و به هر حال مخالف طبعم نیز بود. آرزوی «مارکوپولو»ی من این است که آن دلایل پنهانی را پیدا کند که بشر را به زندگی در شهر میکشاند: دلایلی که به رغم هر بحرانی، موثر باقی میماند. یک شهر، ترکیبی از بسیار چیزهاست: خاطرهها، هوسها، نشانههای زبان؛ آنچنان که کتابهای درسی تاریخ اقتصاد به شما خواهند گفت، مکانی برای داد و ستد است – با این تفاوت که، این داد و ستدها تنها تبادل کالا نیستند، شامل داد و ستد کلمات، هوسها، و خاطرهها نیز میشوند. کتاب من با تصاویری از شهرهای شادی که دائما مابین شهرهای ناشاد پدید میآیند و ناپدید میگردند، شروع میشود و پایان مییابد.
تقریبا همهی منتقدان دربارهی جملهی پایانی کتاب سکوت کردهاند: “بگرد و یاد بگیر در میانهی دوزخ، بتوانی بازبشناسی که چه کسی و چه چیزی دوزخی نیست، آن وقت به آنها تداوم ببخش، و بهشان پرو بال بده.” از آنجا که این آخرین سطرها است، همه آن را نتیجهگیری “اخلاقی” کتاب دانستهاند. اما این کتابی است چندوجهی، با وجوه بسیار، و در سراسر آن ، در هر وجه و گوشهای از آن، میتوان استنباطی داشت؛ چیزهای دیگری هم هستند، که از نتیجهگیری نهایی کمتر نغز یا قصار نیستند. مطمئنا دلیلی وجود دارد که آن جمله در انتهای کتاب پدیدار شده است، نه جای دیگری. اما باید با این نکته شروع کنیم که فصل کوتاه انتهایی، نتیجهگیری دوگانهای دارد، که هر دو وجه آن به یک اندازه ضروری است: نتیجهگیری دربارهی شهر آرمانی (که گرچه آن را نمیبینیم، از جستجویش هم نمیتوانیم دست بکشیم.)، و دربارهی شهر دوزخی. باز میگویم، فقط آخرین قسمت فصلی دربارهی نقشههای خان بزرگ است، که تا حدی از دید منتقدان مغفول مانده است. بخشی که از ابتدا تا انتها کاری نمیکند جز پیشنهاد امکان نتیجهگیریهای گوناگونی که باید از سراسر کتاب بیرون کشید. اما نظر دیگری هم وجود دارد که میگوید معنای یک کتابِ همگن را باید در میانهی آن جست. بنابراین منتقدان روانتحلیلگری هستند که معتقدند این کتاب ریشههای عمیقی در یادآوریهای مارکوپولو از شهر زادگاهش ونیز دارد، به مثابه بازگشت به کهن الگوها. در حالی که پژوهشگران نشانه شناسی ساختارگرا، معتقدند باید درست مرکز کتاب را واکاوید، و با این روش، تصویری از غیاب را پیدا کردهاند، شهری که بوسیس۳ نامیده میشود. اینجا روشن میگردد که دیدگاه نویسنده دیگر اهمیت ندارد: گویی کتاب، آنگونه که توضیح دادهام، خودش را نوشته و تنها متن است که اجازه میدهد یا حکم میکند این یا آن قرائت را از آن داشته باشیم. به عنوان خوانندهای در میان سایر خوانندگان، میتوانم بگویم در بخش پنجم، که در دل کتاب تِم روشنایی را بسط میدهد، و به طرز غریبی هم با تم شهر مرتبط است، صفحاتی هستند که به نظرم بهترین شواهد دیداریاند، و شاید این بخشهای ظریفتر،”شهرهای باریک” و یا بقیه، نورانیترین نقاط کتابند. چیزی بیش از این نمیتوانم بگویم.
پانویس:
- سمیوئل تیلور کلریج ( Samuel Taylor Coleridge) شاعر، منتقد ادبی سبک رمانتیک و فیلسوف انگلیسی. م
- شعر کوبلای خان، یا چشم اندازی در یک رویا. کلریج این شعر را بر اساس خوابی سرود که تحت تاثیر تریاک و بعد از خواندن کتابی دربارهی شانگدو (پایتخت تابستانی کوبلایخان، فرمانروای دودمان یوآن چین) دیده بود. م
- Baucis