تارا نوری: چرا حرف نمی‌زنی؟

از اتاق زنجیر شروع ‌کردم، نزدیکترین اتاق به میز سرپرستاری. این اسم را بهیارها گذاشته ‌بودند روش. سینی چرخدار را جلو خودم هل ‌دادم. چند قدمی نرفته دوباره از حرکت واماند. با پام بهش ضربه‌ای زدم، راه ‌افتاد و باز ناله‌اش توی بخش داخلی بیمارستان پیچید. صداش به مویه‌ی زنهای دزفول می‌ماند، وقتی بر قبر جوان ناکامی کل می‌کشیدند. وارد اتاق شدم. پای بیمار از ملافه‌ی آبی چرک‌مردش بیرون افتاده‌ بود. تکانی خورد و صدای آشنای زنجیر بلند ‌شد. دیگر به دیدن آن صحنه عادت ‌داشتم. سه سال پیش که جنگ شروع ‌شد، اتاق را اختصاص دادند به بیمارهای امنیتی. همیشه یک پاشان زنجیر بود. فقط آن اسیر عراقی که ماه پیش آوردند، هر دو پاش را بستند به تخت. هیچ بعید نبود با آن قد و هیکل بتواند خودش را خلاص ‌کند. می‌گفتند خلبان بوده. توی دشتی بیست کیلومتری دزفول هواپیما را نشانده و خودش را تسلیم‌ کرده. فتحی از بهیارهای شیفت صبح شنیده ‌بود ارتفاع کم ‌کرده. هی رفته و آمده اجازه‌ی ‌فرود خواسته، بهش نداده‌اند. چرا تصمیم ‌گرفته بنشیند کسی نمی‌دانست. فتحی می‌گفت چاره‌ای نداشته جز اینکه توی دشت بیاید زمین. مردم تا هواپیمای عراقی دیده‌اند، ریخته‌اند خلبان را پایین کشیده‌اند و تا خورده زده‌اند. یک چشمش پانسمان بود. دکتر آن را تخلیه کرده ‌بود. آن دیگری که سالم بود رنگ خاصی داشت، بین قهوه‌ای و سبز. نمی‌شد زیاد بهش نگاه‌کرد.

کارت بیمار را خواندم: احمد، ناراحتی معده، سن… فقط بیست سال؟ استخوان گونه‌هاش زده‌ بود بیرون و موهای تابدارش دسته ‌دسته به هم چسبیده ‌بود. برای بستری ‌شدن در آن اتاق خیلی جوان به ‌نظر‌ می‌رسید. دو تا پاسدار همراهش از اورژانس آمدند بخش. گفتند: «منافق است، هر چیز مشکوکی دیدید گزارش بدهید.» به گزارش و این‌ها نبود، اتفاقی اگر می‌افتاد پای آدم گیر بود، آن هم من. هنوز یک ماه نمی‌شد دو نفر غریبه آمده ‌بودند بیمارستان. تازه از بخش برگشته بودم. داشتم مجله‌ی زن‌روز را ورق می‌زدم. قدیمی بود، مال قبل از انقلاب. یک مدل پیراهن تابستانی برای خودم انتخاب کرده ‌بودم. دختر توی عکس موهای سشوارزده‌ی بلوند داشت و اندامش ترکه‌ای بود. مطمئن نبودم دامن پیله‌دار به من هم بیاید. همینطور ورق می‌زدم که آن دو نفر پای پیشخوان پیداشان شد. ‌گفتند سپاهی‌اند. آنکه قدبلندتر بود گفت: «باید زخمی‌هایی را که صبح از خط منتقل شده‌اند ببینیم.» کارت شناسایی خواستم. هر دو بی‌هدف شروع کردند به گشتن جیب‌ها. آنکه ساکت بود دستش را چپانده ‌بود توی جیب خالی اونیفورمش و هی تند‌تند عینکش را روی بینی جابجا‌ می‌کرد. زنگ اضطراری را فشار دادم. دویدند توی بخش. از اتاق ته سالن فرار‌ کردند. تنها اتاقی بود که پنجره‌اش نرده‌ نداشت. تا چند روز از پایگاه سپاه می‌آمدند بیمارستان برای سوال و جواب. ‌گفتند منافق ‌بوده‌اند. فرمانده‌ی عملیاتی بین زخمی‌ها بوده، می‌خواسته‌اند ترورش کنند. اما این جوان لاغر چی؟ مگر توی آن دم و دستگاه چه‌کاره بود که خودشان را برای او به آب و آتش بزنند؟ لابد از اینها بود که اسلحه‌ای دستش می‌دادند و عکس و نشانی کسی. یا بمبی را بهش می‌سپردند ببرد روزگار خانواده یا محله‌ای را سیاه کند. او هم به خیالش مهم‌ترین کار دنیا را انجام‌می‌دهد.

گوشی را انداختم دور گردنم. دستگاه فشار خون را گذاشتم روی ملافه، کنار بیمار. آستینش را که بالا می‌زدم چشم باز‌کرد: «ببخشید خواهر!» چندبار سرفه‌ کرد. می‌خواست گلوش را صاف کند، نشد: «کسی از آن پاسدارها مانده بیمارستان؟»

صداش انگار از زیر آوار می‌آمد، آوار بعد از بمباران. مثل مجروحی که یک روز یا بیشتر مانده ‌باشد زیر خرابه‌های انفجار و تا بیاید کسی را صدا بزند هی خاک خورده ‌باشد. جوابش را ندادم، بلندتر تکرار کرد. شانه‌ای بالا انداختم و مشغول بستن بازو بند شدم: «من از این چیزها خبر ندارم.»

پمپ را چندبار فشار دادم. منتظر ماندم ببینم عقربه‌ی سرگردان کجای آن صفحه سیاه آرام می‌گیرد. یازده روی هشت. برای همین صورت آفتاب سوخته‌اش آنطور رنگ پریده ‌بود. خوب که نگاهش‌ کردم دیدم یک جورهایی به آکو می‌مانَد، با آن چشمهای درشت و بینی کشیده و تقریبا عقابیش. آکو اما سفید بود، کمی بلندتر و چهارشانه‌‌تر. صدای گرمی هم داشت. گاهی اگر سرِ کیف بود می‌خواند، تصنیف‌های کردی و تک و توک فارسی. تورج می‌گفت: «خوب از برادرت تعریف می‌کنی!» دزفول هم که آمده ‌بود دیدنمان، شبها می‌زد و می‌خواند. یک سال قبل از شروع جنگ بود. تازه ارتش تورج را منتقل کرده ‌بود دزفول. شب آخر طبق معمول نشست کنار پنجره‌ی هال، تارش را کوک کرد. بهش گفتم: «روله، یک امشب را آهنگ شاد بزن.» دستی به موهای خرمایی لختش کشید: «شاد بلد نیستم ناجی.» از بچگی اینطور صدام می‌کرد. از آن وقتها که هنوز سه چهار ساله بود و نمی‌توانست “نجیبه” را درست تلفظ کند. گفتم: «لااقل خیلی غمگین‌هاش را نخوان.»

بلندگو چندبار پشت هم اسم دکتر را اعلام‌ کرد برود اتاق عمل. بیمار پرسید: «بیرون خبری شده؟»

جواب ندادم. تا می‌شد از زیر بار حرف ‌زدن با بیمارهای آن اتاق درمی‌رفتم. بعضی‌هاشان کم‌حرف بودند. دردسر زیادی نداشتند. اما بین‌شان بیمارهای پرچانه هم پیدا می‌شد. مثل همان اسیر عراقی، دائم می‌گفت: «السلام علی الخمینی، الموت لصدام.» و لبخند می‌زد. چیزهای دیگری هم به عربی می‌گفت، سر در نمی‌آوردم. هر چی بود جوابش را نمی‌دادم. دلم هیچ جور باهاش صاف نمی‌شد. کی می‌دانست، شاید تورج یا بچه‌هام با بمب‌هایی که خود او می‌انداخت کشته می‌شدند.

دکتر را دوباره صدا زدند. یکی توی راهرو می‌دوید و همراهش صدای کشیده ‌شدن تختی می‌آمد. بازوبند را باز‌ کردم. استخوان‌هاش مثل پیرمردها زده ‌بود بیرون. آکو بازوهای قوی‌تری داشت. یک گوشه‌ی زیرزمین خانه را پُر کرده‌ بود از میله و وزنه‌های فلزی. مال دوران دبیرستانش بود. بعد از رفتن به دانشگاه، همان پایین کارگاهی راه ‌انداخت. تابستان‌ها که تعطیل می‌شد، تهران نمی‌ماند. برمی‌گشت مهاباد، تار می‌ساخت. آنقدر کنده‌ی بی‌شکل درختی را می‌تراشید تا بشود کاسه‌ی ساز. می‌گفت: «صدای غریبی دارد ناجی.» گاهی گلدوزی‌ام را می‌بردم پایین. فصل گرما زیرزمین از همه جا خنکتر بود، می‌نشستم به سوزن زدن. صدای تراشیدن چوب که قطع می‌شد سرم را می‌آوردم بالا. می‌دیدم یک چشمش را بسته، کاسه‌ی ساز را گرفته جلو صورتش، و به چپ و راست می‌چرخاند. خوب که ورانداز می‌کرد، می‌آوردش پایین. می‌گفت: «اگر می‌خواهی سازت صدای خوبی بدهد، باید صبور باشی.» خودش اما نبود.

فشار بیمار را اشتباه یادداشت‌ کردم. خط زدم و از اول نوشتم. چیزی توی دلم بال‌بال می‌زد، مثل ماهی که روی خاک افتاده‌ باشد. هر بار تورج می‌رفت جبهه همین بود. انگار چیزی گم کرده‌ باشم، بی آنکه بدانم چی. تا برگشتنش هی با خودم می‌گفتم: «نه، این بار نه. حالا آمادگی شنیدن آن خبر کوفتی را ندارم.» این دفعه اما فرق داشت. سه ماه می‌شد رفته ‌بود، بی هیچ زنگ یا پیغامی. منتظر شنیدن کوچکترین نشانی از تورج بودم، هرچه باشد. بی‌خبری آدم را پیر می‌کرد. مثل خوره می‌افتاد به جان روزها و ساعت‌هات، به جان زندگی‌ات. شب آخر گفت: «باید بروم ابوغریب.»  پرسیدم: «کجا؟»

جواب داد: «بعد از دشت عباس. واحدمان را منتقل کرده‌اند.»

فردای آن روز از بیمارستان که برگشتم، دیدم کیسه‌های خرید را گذاشته جلو در آشپزخانه و رفته‌. کوپن‌های پنیر و روغن را هم داده‌ بود یکی از سربازها بگیرد. سوران که صدای در را شنید دوید به طرفم و خودش را چسباند به پاهام. جلو لباسش خیس بود. سوما هم آمد. ساکت ایستاد جلوم. سرش را بوسیدم و به موهای لخت خرمایی‌اش دست‌ کشیدم. تازه رفته ‌بود کلاس اول، قدش اما نسبت به همسن و سالهای خودش بلندتر بود. بهش گفتم لباس سوران را عوض ‌کند. بعد از چند دقیقه هر دو برگشتند و پشت میز آشپزخانه کنار هم نشستند. حالا سوران بلوز حوله‌ای زردی به تن داشت که روش چندتا ستاره‌ی رنگی براق تکه‌دوزی شده‌ بود، آبی و سبز و قرمز. دکمه‌ی ماشین کوچک قوه‌دارش را زد. چراغهای کم‌نورش با سر و صدای زیاد شروع‌ کرد به چشمک ‌زدن. کوکوها را از تابه برمی‌داشتم که آژیر قرمز پخش‌ شد. سوران را بغل گرفتم. چراغ قوه را دادم دست سوما و دویدیم سمت پناهگاه. دم در سوما دستش را ول‌ کرد. رفت از توی اتاق کیف مدرسه‌اش را بردارد. به پناهگاه که رسیدیم سوران پرسید: «مامان، باز از آسمان بوبوس آتشی افتاده؟» سوما گفت: «بوبوس نه، اتوبوس! تازه، این که اتوبوس نیست.» آمدم بگویم: «روله، عزیزکم. این یک جور بازی است مامان.» ناخودآگاه کردی حرف‌ زدم. یک‌باره همه توی تاریکی ساکت ‌شدند. ساکنین خانه‌های سازمانی اکثرا فارس بودند. زبان ناآشنا به گوششان خورده ‌بود. توی آن سکوت یکهو صدای قرقر اسباب بازی سوران درآمد. ناله‌های هراسان همسایه‌ها بلند شد. چند نفر به خیال اینکه پناهگاه را زده‌اند، دویدند بیرون. بعد از چند لحظه دوباره آرامش برقرار شد. تا دوباره آژیر سفید پخش شود هر دوشان را محکم به خودم چسباندم.

بیمار نگاهش را از پنجره گرفت: «نمی‌دانی پاسدارها کِی بر‌می‌گردند؟» به شکار گرفتاری می‌ماند که ناامیدانه دست و پا بزند. سَرسُرنگی را فرو کردم توی سِرُم و “نه” تند و تیزی پراندم.

«نمی‌شود بپرسی؟»

چیزی نگفتم. سِرُم را روی قلاب پایه آویزان ‌کردم. با انگشت چند بار آرام روی ساعدش زدم. رگی پیدا نبود. دوباره زدم. نبود که نبود. گفت: «حتما تا حالا همه جا را دنبالم گشته‌اند، خانواده‌ام را می‌گویم.» نگاهش ‌نکردم. خوب می‌دانستم کسی که فرزندش را گم‌ کند، تا جنازه‌ای نبیند امید دارد. هر بار که زنگ در را بزنند می‌تواند بچه‌ی خود آدم باشد. هر کی خانه‌ات بیاید یا هر که را توی خیابان ببینی ممکن است خبری از گم‌شده‌ات بدهد. ما آن تابستان کل شهر را گشتیم. از همه سراغ آکو را گرفتیم. کسی خبر نداشت، یا نداد. پزشکی قانونی هم رفتیم. گفتند تنها جسدی که کس و کاری دنبالش نیامده پیرمردی است که توی خیابان پیداش کرده‌اند. من اصرار کردم جنازه را ببینم. بی‌خانمانی بود که سالها قبل موقع برگشتن از دبیرستان می‌دیدمش. یک کیسه‌ی چرک پر از کهنه پاره‌های به‌دردنخور روی پشتش می‌گذاشت و دور میدان آزادی می‌چرخید. پس آکو کجا بود؟ از دزفول که برگشت مهاباد، دیگر هیچکس او را ندید. تا چند روز بعدش که برای مادرم پیغام فرستاد: «نگران من نباش. جایم امن است.» می‌گفتند توی کوهستان مخفی ‌شده.

بیمار گفت: «جواب مرا نمی‌دهی خواهر؟ شما خودت خانواده داری حتما، می‌دانی.» وانمود کردم نشنیده‌ام: «مشت کن!»

«می‌شود بپرسی…»

«چی بپرسم؟ از کی بپرسم؟ مشت کن! »

دستش را گره کرد. این بار محکم تر روی ساعدش زدم. آنژیوکت را وصل کردم و پیچ تزریق را کمی چرخاندم.

گفت: «کسی خبر ندارد من اینجایم.»

وسایل را گذاشتم توی سینی چرخدار و زیرچشمی پاییدمش. سرش را برگرداند و به جایی روی سقف خیره شد: «فردا اعدامم می‌کنند.»

صداش این بار از ته قبری گود می‌آمد، خیلی گود، از زیر خروارها خاک. نگاهش ‌کردم، مرده زیاد دیده‌بودم. بخصوص بعد از موشک باران. گاهی سردخانه‌ی صحرایی بیمارستان کفاف نمی‌داد. مجبور می‌شدند جنازه‌ها را همانطور به ردیف بگذارند روی زمین، کنار یخچال‌ها. عصرهایی که خلوت بود، با آقای فتحی بهیار بخش می‌رفتیم سری به آنجا می‌زدیم. یک بار تا چشمم به جنازه‌ی زنی افتاد بی‌اختیار با دستمال توی مشتم گردنش را پاک کردم. همانجا بالای سرش نشستم و اشک ریختم. فتحی فکر کرده ‌بود آشنایی قدیمی‌است. گفتم: «نه، دیروز توی آرایشگاه دیدمش. سر نوبت باهاش دعوام شد.» یک لایه خاک روی صورتش نشسته ‌بود و لکه‌های خون بالای پیشانی و کنار شقیقه‌ها خشک شده ‌بود. گفت: «از کجا می‌دانی؟ شاید یکی دیگر باشد.» مطمئن بودم خودش است. از ماه‌گرفتگی کبود روی گردنش. موقع جر و بحثمان هی با دستمال عرق گردنش را پاک می‌کرد. همراه عروس آمده ‌بود و از آرایشگر می‌خواست جلوتر از من کارش را راه بیندازد. فتحی نزدیکتر آمد. ایستاد کنارم. هر دو براش فاتحه خواندیم.

به کسی که فردا اعدام ‌می‌شد باید چه جوابی می‌دادم؟ زباله‌ها را در سطل مخصوص انداختم و راه افتادم به طرف اتاق بعدی. سینی چرخدار باز مویه‌ای کرد و با اکراه به حرکت درآمد. وارد سالن شدم. صداش توی سرم ‌پیچید: «فردا اعدامم می‌کنند.» باید حواسم را به چیز دیگری می‌دادم. چشمم افتاد به تابلو روی دیوار، تصویر طراحی‌ شده از زنی که انگشتش را روی بینی گذاشته ‌بود. میان آن همه دویدن و گریه و صدای آمبولانس، کی دیگر حواسش به آن تابلو بود. ایستادم جلوش و خیره‌ شدم به صورت زن. بد نبود، اما به نظرم آمد چشم‌هاش کمی تاب دارد. آکو بهترش را می‌کشید. دزفول که آمد یک روز نشسته ‌بودیم توی هال و خربزه می‌خوردیم. آلبوم عکس‌مان را خواست. گفتم: « روله، دست‌هات نوچ است، عکس‌ها را خراب نکنی.» دست‌ها را مالید به پیژامه‌ی کردی‌اش. با احتیاط شروع کرد به ورق‌ زدن: «یک عکس دو نفره، آها، این یکی خوب است.» با تورج نشسته ‌بودیم روی یک تخته سنگ بزرگ، کنار سد. پشت سرمان رودخانه‌ی مهاباد توی آفتاب برق‌ می‌زد. آن روز را خوب به یاد ‌داشتم. اوایل ازدواج‌مان بود. تورج تمام مدت دستم را گرفته‌بود. پای رودخانه قدم ‌زدیم و موقع برگشت از دست‌فروش کنار سد دوتا کلوچه‌ی شورمزه گرفتیم. آکو طرح‌مان را با مداد زغالی کشید، فقط صورت‌هامان را. موقع طراحی گاهی سوت می‌زد، گاهی هم آهنگ کردی غمگینی زیر لب می‌خواند. نقاشی را قاب گرفتم و زدم به دیوار هال، کنار تابلوهای گلدوزی‌ام.

با صدای باز شدن در برگشتم. فتحی از اتاق ته راهرو بیرون ‌آمد. تختی را جلو خودش هل ‌می‌داد. به هم که رسیدیم، بی ‌آنکه حرفی بزنیم ملافه‌ی سفید را کنار زدم. مجروحی بود که روز پیش آوردند. منافق‌ها ترورش کرده ‌بودند، جلو خانه‌‌ی خودش. دختر چهار ساله‌اش هم توی ماشین بود که درجا مرده‌ بود. فتحی گفت: «با آن همه گلوله توی بدنش دوام نیاورد.»

دوام نمی‌آورد آدم. مگر جز پوست و گوشت و استخوان است. گلوله اما از سرب است، حفره‌ای ابدی جا می‌گذارد. هیچ وقت نفهمیدم آکو کی طاقتش تمام ‌شد. دو نفری که آن شب همراهش بودند صدای شلیک گلوله را شنیده بودند، سه بار. این را بعدها به مادرم گفتند. دو هفته بعد از اینکه آکو برگشت مهاباد جنگ داخلی شروع شد. گفتند شهر آن شب حکومت نظامی بوده: «از پشت دستور ایست دادند. ما دوتا فرار کردیم. آکو عقب ماند.» هیچکدام نگفتند از کجا اسلحه آورده‌ بودند. یا چرا در آن ساعت شب از کوهستان آمدند شهر. حتی نگفتند آکو هم سلاحی داشته یا نه. یکی‌شان می‌گفت: «برگشتم دیدم نقش زمین شده.» زنده و مرده‌اش را نفهمیده ‌بود.

فتحی ملافه را از دستم درآورد و برگرداند روی صورت جنازه. راه افتادم و چرخ بدقلق خودم را هل‌دادم. صدای ناله‌اش که بلند ‌شد، فتحی از پشت سر گفت: «چرخ تو هم شده مثل روزگار، با آدم راه نمی‌آید.» کمی جلوتر یادم افتاد دیگر نیازی نیست به اتاق آخر سر بزنم. دفتر سیاه بزرگم را باز کردم. جلو اسمش نوشتم: “فوت شد.” خط زدم: “شهید شد.” رفتم به اتاقهای دیگر تا فشار بیمارها را اندازه بگیرم و داروهاشان را بدهم.

کارم که تمام شد یکراست برگشتم به پیشخوان پرستاری. تا غروب که دوباره بروم توی بخش با کسی حرف نزدم. فتحی ‌پرسید: «امروز ساکتی، مطمئنی چیزی نشده؟» سر تکان دادم. زل زدم به دیوار روبروم و از بین کارکنان شهید بیمارستان که آنجا توی قاب‌هاشان کنار هم ردیف شده بودند، آشناها را جدا کردم.

ساعت شش وارد اتاق زنجیر شدم. احمد برگشت سمت در: «خواهر، خواهشی ازت دارم.» جواب ‌دادم: «من خواهر تو نیستم.»

گفت: «قبول، تنها یک چیز ازت می‌خواهم.»

به نظر می‌آمد بعد از سرم حال و روزش بهتر شده. دنبال دردسر نبودم: «تو چی از من می‌دانی؟ چرا از من خواهش می‌کنی؟ باز کن!» تب‌سنج شیشه‌ای را گرفتم جلو دهانش. جواب ‌داد: «چاره‌ای ندارم، تو آخرین شانس منی.» چیزی نگفتم. تب‌سنج را زیر زبانش گذاشتم و به طرف پنجره رفتم. از پشت میله‌ها خیابان را نگاه ‌کردم. هوا هنوز روشن بود. چشمم به نوشته‌ی دیوار روبرویی افتاد: “به رییس‌جمهور مکتبی، مذهبی، سیاسی: رجایی …” . شعار کمرنگ شده بود و آخر جمله پیدا نبود. روش عکس شهید جوانی را چسبانده ‌بودند. برگشتم به طرف احمد. بدون آنکه به چشمهاش نگاه ‌کنم تب‌سنج را از دهانش درآوردم. درجه را یادداشت‌ کردم. گفت: «می‌شود به پدر و مادرم زنگ بزنی، بگویی بیایند اینجا پای پنجره، دم آخری ببینم‌شان؟»

قرص و لیوان آب توی دستم ماند: «تو می‌دانی از من چه می‌خواهی؟»

«به جان عزیزت که دوست ‌داری. »

جوابش را ندادم. همانطور که شماره‌ای را بلند بلند می‌گفت قرص و لیوان را دادم دستش. شماره را یادداشت نکردم. دوباره قسمم داد: «تو را به جان عزیزت.» سِرُم خالی را از قلاب درآوردم و توی سطل زباله انداختم. منتظر نماندم قرصش را بخورد. از اتاق بیرون می‌رفتم که گفت: «لااقل زنگ بزن بهشان بگو من اینجا بوده‌ام که دنبال جنازه‌ام… .» در را بستم و ادامه‌ی حرفهاش را نشنیدم. باقیش را می‌دانستم. هنوز آن اتفاقها جلو چشمم بود، مو به مو. یکی از پاسدارها آمده بود بالای سر آکو. خم شده‌ بود و دست ‌برده ‌بود به جیب اورکت آمریکایی‌اش. جیب شلوار را هم گشته ‌بود. رفیقش گفت: «آکو هیچ‌وقت کارت شناسایی همراه نداشت. تا صبح همان جا توی خیابان ایستادند و کشیک دادند شاید کسی بیاید سراغش.» تا صبح! اگر همان وقت که گلوله خورد تمام ‌نکرده ‌باشد؟ گفتند روز بعد جنازه‌ی آکو را برای شناسایی برده‌اند بیمارستان و زندان. کسی نشناخته، یا نخواسته بشناسد. بعدها یکی از پرستارها بهم گفت: «همه ترسیده ‌بودند نجیبه، وگرنه با آن قد و بالاش معروف بود توی مهاباد.» سربازهای تورج هم خبر آوردند: «یک قبر تازه ته گورستان هست که روزها دو سه‌ نفر پاسدار دور و برش می‌گردند.» هفته‌ی بعد از آن، اسم آکو را از رادیو کوموله اعلام‌ کردند. ارتقاء درجه تورج لغو شد. تا پای محاکمه نظامی هم رفت. هرچند، با شروع جنگ پرونده‌اش راکد ماند. استخدام من هم به حالت تعلیق درآمد. تا سال بعدش که خیلی‌ها از دزفول رفتند و توانستم دوباره توی بیمارستان کاری بگیرم.

 به اتاق‌های دیگر سر زدم. باید حواسم را جمع ‌می‌کردم داروی بیماران را اشتباه‌ ندهم. هنوز چند تای دیگر مانده‌ بود که از بخش آمدم بیرون. رفتم به طرف تلفن همگانی، جلو در ورودی. شماره یادم مانده‌ بود. اطراف را پاییدم. دو سه بار اشتباه ‌گرفتم، قبل از آنکه بوق بخورد قطع ‌کردم. دست‌هام می‌لرزید. بار آخر مدتی پشت خط ماندم. درست وقتی می‌خواستم گوشی را بگذارم، زن مسنی از آن طرف خط با لهجه‌ی دزفولی گفت: «الو! احمد تونی؟» ساکت ماندم. زن تکرار ‌کرد: «الو! الو! کی هستی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟» وقتی جوابی نشنید گوشی را گذاشت.

ساعت نه بخش را تحویل‌ دادم. کیفم را برداشتم و رفتم سمت در. با کسی خداحافظی نکردم. جلو تلفن ایستادم. کیف را باز کردم و بی‌هدف دنبال چیزی گشتم. شماره را هنوز خوب به خاطر داشتم. اطرافم را نگاه‌ کردم. کسی توی سالن نبود. مردی بیرون ساختمان پشت به در شیشه‌ای ایستاده ‌بود و سیگار می‌کشید. چند لحظه‌ای به تلفن خیره ‌شدم. کیفم را انداختم روی شانه و از در زدم بیرون. بچه‌هام توی خانه تنها بودند. براشان شام نگذاشته‌ بودم.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی