زادهی بجنورد ۳۰ شهریور ۱۳۶۳
طراح و سازنده زیورآلات دستساز
برگزیده سیزدهمین جایزه شعر خبرنگاران
۱
پسرم
زانوهای تو
پانزدهم آذر است
دستهای تو
گندمهای لاغر بجنورد
قدت دیوارها را پایین میکشد
این زیبا نیست؟
به تو گفتند
من در اتاق عمل مردهام
تو میدانی
تو میدانی
صبحهایِ نان و پنیر را دوستدارم
وقتی بیرحمی در سرِ گردویی است
هنوز هم در قندانِ ترکخورده
قندها جمع میشوند
و از ذره ذرهی درونِشان حرف میزنند
من در قندانها
در کودکیشان
دنبال تو بودم
پسرم
دوست دارم گاهی
زیپِ کولهپشتیات را باز کنم
و دست در تنهاییات ببرم
۲
هی تو!
مرا قضاوت نکن
من زنها را
در آشپزخانه دیدهام
اینجا چیزی برای شنیدن نیست
آخ زندگی
تو با آدمهایت چه میکنی
که حبس اند در گلوهاشان
چون دستی
از میانِ نور بیرون میآیند
مینشینند
بلند میشوند
جایِ خود را در خانه عوض میکنند
و شیرِ آب را میبندند
۳
بعضی شبها
دهانم بوی سگ میدهد
دلم را در چهارراهی میگذارم
خودم را از وسط اثاثیه بیرون میکشم
تو را از لایِ استخوانی که گیر کردهای
مثلِ دودِ سیگاری معلق در هوا
صبر هم اندازهای دارد
اعتراف میکنم
بعد از این کلمات
از من چیزی نمیماند
ارزشش را نداشت
بگذار جسمت در خاک بماند
پنهانش نکن در دیگری
ده سال با خودم خوابیدم
عشقبازی کردم
هی خودم را صدا زدم
گفتم: جان!
دارم برای صندلیهایِ خالی شعر میخوانم
باید کسی را به خانه بیاورم
این دیوانگی نیست
این تنهایی ست
برق میرود
لوله چکه میکند
من میمانم و دستِ زیرِ چانهام
من را کمی دوست بدارید
چقدر دستهایمان در حالِ هم اثر دارد
اما دستِ تنهایی کلیهات را از کار میاندازد
دو قطبیات میکند
دکترهای نسخهپیچ
دکترهایِ سادهلوح
آن ها کوری ساراماگو را نخواندهاند
آدم گاهی دلش میخواهد
همه چیزش را بدهد
تا کسی که دو زانو مقابلاش نشسته را ببیند
من چیزی ندارم
هر چه را هم بدهم
بهتر از همه شما میدانم
روبه رویِ من چیزی نیست
انگار دارم با خودم حرف میزنم
انگار آفتاب دارد خودش را میسوزاند
۴
ذهنم چون قارهای ست ناشناخته
لابد چیزی در زندگی هست
که دانههای ذرت را بالا میاندازد
لوبیا را از دلِ سنگ بیرون میکشد
و صدایم را
در نوارهایِ کاست
به وجد میآورد