فرشته نزاکتی رضاپور: خانواده

این یکی از خاطره‌های گذرای مادرم است. گذرا، به این معنی که فقط یک بار بی‌دلیل به یادش آمد، خاطره را یک جور محو و کلی تعریف کرد و بعد از یاد برد و پس از آن هم در یاد هیچ‌کس حتی خودش، نماند، جز من شاید.

مادرم

این یکی از خاطره‌های گذرای مادرم است. گذرا، به این معنی که فقط یک بار بی‌دلیل به یادش آمد، خاطره را یک جور محو و کلی تعریف کرد و بعد از یاد برد و پس از آن هم در یاد هیچ‌کس حتی خودش، نماند، جز من شاید.

     این خاطره برمی‌گردد به سال‌های دور مادرم، جوانی و قبل از آن حتی، نوجوانی. مادر به یاد می‌آورد وقتی به دبیرستان می‌رفته یک روز موقع زنگ تفریح که دور هم نشسته بودند ـ و آنها در آن زمان خیال می‌کردند که خودشان اولین کسانی بوده‌اند که این کار را کرده‌اند، منظورم نشستن روی زمین خاکی و گرم و گاهی سرد و حتی خیس و آسفالت شده محوطه مدرسه است ـ خانمی میانسال وارد مدرسه می‌شود، خانم روپوش بلند و ساده سورمه‌ای پوشیده و کتابی کهنه را در بغل گرفته بوده است. این چیزی است که مادر از او به یاد می‌آورد. بچه‌ها می‌بینندش که وارد ساختمان مدرسه می‌شود. به کتابخانه می‌رود و در مقابل نگاه چند دانش‌آموزی که در کتابخانه بودند، کتابی را به کتابدار پس می‌دهد.

  معلوم می‌شود که خانم دانش‌آموز همین مدرسه بوده، کتاب را سال‌ها پیش به امانت می‌برد و پس نمی‌آورد تا امروز. از بین کارکنان کنونی مدرسه، کسی از چیزی خبر نداشته؛ بنابراین کتاب را که یک رمان بوده، از خانم دانش‌آموز پس می گیرند. برای دیرکرد کتاب جریمه نمی‌شود. کسی حتی حساب نمی‌کند چند سال است که کتاب به امانت برده شده. کتاب را در قفسه رمان‌های خارجی، بین دیگر کتاب‌ها جا می دهند. مادرم کتاب را به امانت می‌گیرد، می‌خواندش و سر موعد برمی‌گرداند. چند وقت بعد کتاب دوباره ناپدید می‌شود.

برادرم

برادرم عادات غریبی در زندگی‌اش داشت اما خودش این را نمی‌دانست. برادرم از کودکی گیتار میزد، این کار را برای خودش انجام می‌داد. گاهی که از جلوی اتاق دربسته‌اش رد می‌شدی صدایی می شنیدی، در این مواقع حتما تنها بود.

     زمانی که در شهر دیگری به دانشگاه رفت، وسایلش را جمع کرد که ببرد اما نه با چمدان، همه وسایل را که مختصر هم بود، جمع کرد و در کاور گیتارش گذاشت. گیتار در اتاقش باقی‌ماند. این کار را پس از دوران دانشجویی و در سفرهای دوران جوانی‌اش هم ادامه داد. مردی بود با کاور گیتار در دست، در حال سوار شدن به قطار یا هواپیما. گاهی مردم سرشان را برمی‌گرداندند و نگاهش می‌کردند، فکر می‌کردند او یک گیتاریست حرفه‌ای است که بدون سازش نمی‌تواند سر کند.

     در همان دوران جوانی‌اش من در یکی از جستجوهای پنهانی‌ام در میان کاغذهای سطل زباله‌اش که بیرون می‌گذاشت تا خالی کنند کاغذ یادداشتی پاره و مچاله شده پیدا کردم. نتیجه سر هم کردن آن چند پاره‌ها این بود:

به مامان چه میشود گفت؟ گذاشتهاماش در اتاق چون این اتاق فضایی است متعلق به من، لااقل اینطور بهش گفتهام. بگذارید این یکی مال من بماند.

خواهرم

خواهرم همیشه می‌گفت من هیچ وقت نمی‌توانم نفس عمیق بکشم. می‌ترسم. می‌ترسید که یک هوای ناجور را تو بدهد. خودش می‌گفت: می‌ترسم هوایی را از فضای دور و برم بیشتر از آنچه باید به درون بکشم. بعد بوی دهن دیگران را بکشم تو یا دود یک دودکش را، با بوی لجن یک جوب یا هرچه را. برای همین همیشه به نظر می‌رسید نفس نفس می زند. همیشه هم ماسک می‌زد. حتی در اتاق خودش که بود از جریان‌های نامرئی موجود در هوا می‌ترسید. وارد اتاق که می‌شدی می‌دیدی که ماسک زده. در هر حالتی. چه روی تختش خوابیده بود یا پشت میزش چیز می‌خواند یا با کامپیوترش کار می‌کرد یا حتی وقتی که روی زمین دراز می‌کشید و با تنها دوستش تلفنی حرف می‌زد، می‌دیدی که گوشی تلفن را نزدیک ماسکش گرفته و بلند بلند حرف می‌زند. آخر هم آسم گرفت…

بابا

بابا همیشه موقع رانندگی عادت داشت شیشه را بدهد پایین. چون زمانی که احتیاج به بوق داشت اصلا بوق نمی‌زد. سرش را از پنجره می‌برد بیرون و با فریاد حرفش را می‌زد. می گفت بوق کارآمد نیست. بوق یعنی بیا سوار شو. تند برو. بیا این طرف. هی، حواست کجاست! یا چقدر خوشگلی تو! می‌گفت مردم همیشه با بوق منظور آدم را نمی‌فهمند که! من به بوق احتیاج ندارم. خودم حرفم را می‌زنم. اصلا این منم که حرف دارم نه ماشین! همیشه سرش را از پنجره می‌برد بیرون و رو به جلو یا عقب یا بغل ماشین داد می‌زد. وقتی هم که با ماشین سمت راستش حرف داشت خودش را به همان طرف خم می‌کرد و داد می‌کشید. یکبار که داشت در جواب بوق یک ماشین دیگر در ترافیک بلند بلند حرف می‌زد ماشینه کوبید بهش. فکر می‌کنم او به طور ممتد بوق می‌زده و بابا بی وقفه فریاد می کشیده. بعد از آن بابا دیگر شیشه را بالا کشید. نه بوق زد و نه فریاد. یک جوری رانندگی می‌کرد دیگر.

خواهر کوچکم

خواهر کوچکم یک روز روی پایم نشست و برایم تعریف کرد: امروز که توی کوچه داشتم می‌رفتم یه اسکلت رو دیدم. رفتم جلو و دمش رو کشیدم. اون برگشت و گفت چرا این کارو کردی؟ گفتم چون دوست داشتم. ازش پرسیدم از اسکلت بدت می‌اومد؟ نگاهی به من کرد و دوباره به روبرو خیره شد، رو به اسکلت شاید: آره. گفتم: چرا؟ گفت: چون موشم رو گاز گرفته بود. پرسیدم: مگه تو موش داری؟! گفت: آره. به راحتی و شانه هایش را بالا انداخت. بعد نگاهی به سرتاپای اسکلت انداخت و گفت: اسکلت توی جیب اینطرفی‌اش یک لاک پشت داشت و توی جیب اونطرفی یک چسب زخم. دستش را گذاشت روی یک پایم و بعد چرخید و همان دستش را بر پای دیگرم گذاشت. گفتم: چرا چسب زخم؟ گفت: نمی‌دونم. خرسه بهش داد. گفتم: خرسه چه شکلی بود؟ گفت: داشت گوجه‌ها رو می‌ذاشت تو سبد. گفتم: گوجه‌ها رو؟! که چی کارشون کنه؟ گفت: گوجه ها خودشون دوست داشتن. کمی هم کلافه شده بود. یعنی که من خیلی احمقم که نمیدانم گوجه‌ها دوست دارند توی سبد باشند و احوالات اسکلت محله‌مان چطور است. با این حال پرسیدم: خوب بعدش چی شد؟ گفت: به گوجه‌ها گفت بدویین برین دستاتونو بشورین وگرنه… بعد هم دیگر چیزی نگفت. حواس هردومان پرت شد به یک موضوع دیگر. بعد خواهرم از روی پای من خزید و دستش را به پاهایم گرفت و با احتیاط از من پایین رفت. دیدم که رفت طرف دستشویی. حتما هم رفته بود از صندلی قرمز خودش بالا و خودش را هم در آینه تماشا کرده بود. بیرون که آمد دست و صورتش خیس بود. موهایش را با کف هردو دست از پیشانی‌اش کنار زد و به من نگاه کرد و خندید. بعد گفت: می‌خوام یه نقاشی بکشم.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی