فرشته نزاکتی رضاپور: آبی فیروزه‌ای در زمینه صورتی

هیاهو در روابط خانوادگی که به بیزاری و سرخوردگی می‌رسد با دیالوگ‌هایی سرزنده که سویه‌های پنهان و ترسناک با هم بودن ما را بیان می‌کند.

فرشته نزاکتی رضاپور، کاری از همایون فاتح

ساعت نشیمن سه بعد از ظهر را نشان می داد و هنوز دو ساعتی مانده بود تا مامان بیاید اما در اتاق را دوباره بستم. مهناز که هنوز به شکم خوابیده بود با صدای در روی تختم پشت و رو شد، انگار جنازه‌ای که به زور برگردانی. یک دستش از تخت آویزان ماند، دست دیگر سینه‌هایش را پوشانده بود. هنوز لباس نپوشیده بود. مثل همیشه گفت: ازت خوشم میاد. روی صندلی میز تحریر نشستم و لبخند زدم. انگار این بار خودش هم متوجه تکراری بودن جمله‌اش شده باشد گفت: از اتاقت هم خوشم میاد. با سر به عکس بزرگ سیاه و سفید برهنه شکیرا اشاره کرد: مثلا ازین. چرخیدم و کشو کوچک میز تحریر را باز کردم: می‌خوام عوضش کنم.

-چی میذاری جاش؟
-هنوز نمی دونم.
-من برات یه چیزی بخرم؟
-نه. ممنون.
-به منم بده.
-تو که نمی‌کشی.

کبریت را برداشتم و جلو رفتم و به نوک دماغش تلنگر زدم. دماغش را چین داد و خرگوشی خندید. چشمم به خط افقی سزارین زیر شکمش افتاد. رفتم توی بالکن. چیزی سرم نکردم، این موقع روز کسی در کوچه نبود. هوا ابری و خاکستری بود. نسیم خنکی همراهش بود و به برگ‌های درخت پنجه گرگی کوچه تکان‌های کوچکی می‌داد. خم شدم و آرنج‌هایم را روی دیواره سنگی بالکن گذاشتم و یکی دو پک زدم. صدای مهناز همراه با نسیم آمد: یه سانس دیگه نداریم؟ برگ‌های درخت‌های روبرویم همه با هم تکان‌های کوچکی خوردند: نه. بپوش.

صاف ایستادم و خودم را کش و قوس دادم. بعد روی زمین نشستم و سطل پلاستیکی خالی ماست را کشیدم جلو و خاکستر سیگار را تکاندم. صدای مهران بود:

-مامانم کی میاد؟

از دیوار بالکن خم شدم و موهای سیاهش را دیدم. موهایش قارچی بود. از موهای من بلندتر بود. سعی داشت از لبه بالکن خودش را بالا بکشد و بیرون را نگاه کند.

همیشه وقتی توی آسانسور می‌دیدمش موهایش را به هم می‌ریختم. لبخند زورکی می‌زد و پشت مامان و بابایش پناه می‌گرفت. هفته پیش دوباره بهش گفتم: مرد که موهاشو بلند نمی‌کنه عمو. باباش گفت: زن که بلند می‌کنه عمه. وقتی مهناز همراهش بود از این حرف‌ها نمی‌زد. می‌دانست دوستیم. قبل از اینکه چیزی بگویم در آسانسور باز شد و پیاده شدند. مهران شلوار باباش را از روی ران مشت کرده بود و تا در آسانسور بسته شود نگاهم می‌کرد.

صدای مریم بود:
-بیا تو الان میاد.

رو به پایین بیشتر خم شدم و نگاهشان کردم. تی شرت راه راه افقی آبی و سفید پوشیده بود و شال سبز پر رنگی سرش کرده بود. برجستگی موهای بسته‌اش از زیر شال پیدا بود.

-کجا رفته؟
-خرید.
-سلام.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. به قوس دیواره نیم دایره بالکن چسبید و خودش را به عقب خم کرد:
-سلام. نیفتین.
-نه
و بیشتر خم شدم:
-اگه افتادم منو بگیر.
بلند خندید. مهران هم سرش را بالا گرفته بود و هاج و واج نگاهم می‌کرد.
-سلام عمو.

مهران جلو آمد و به پای مریم چسبید. گفتم: مامانت الان میاد. خوب؟ مریم سرش را پایین انداخت. برای چند لحظه برجستگی زیر شال از بالکن پایین نگاهم می‌کرد. انگار نشانگری که از سر مریم بیرون بیاید و به من اشاره کند.

-شالتو تازه خریدی؟
-آره. شما تازه موهاتونو کوتاه کردین؟
-آره. زیاد فرق نکردما. از کجا فهمیدی؟

خندید. مهران گفت: خاله بیا بریم تو. به مریم نگاه می‌کرد. مریم گفت: تو برو بازی کن منم میام. مهران به پشت سرش توی خانه نگاه کرد و با دو دست لبه تی شرت مریم را گرفت و کشید: نه. با هم بریم. صدایش بغض داشت و بوی لجبازی می‌داد. مریم گفت: برمی‌گردم. گفتم: همینجا هستم. مهناز از توی اتاق گفت: با مهران و مریم حرف می‌زنی؟ گفتم آره و راست ایستادم. اتاق به نظرم تاریک آمد اما دیدم که مهناز لباس پوشیده. گفتم: مهران بهونه‌تو می گرفت گفتم مامانت الان میاد. مهناز گفت: آره باید برم. راستی این هفته باید برم لباس بگیرم واسه عروسی هانیه. همراهم میای؟ قول می‌دم زود تو یه عصر انتخاب کنم. بیا. “بیا” را کشید و مثل بچه‌ها گفت. مثل مهرانش. گفتم: کارا رو دستم مونده. دوتا پروژه عکاسی و یه ترجمه که باید تا هفته دیگه تحویل بدم. سکوت کرد. رفتم تو. مانتوش را از جالباسی پشت در برداشت و پوشید. دکمه‌هایش را نبست. شال قرمزش را روی سرش انداخت. دو طرف شال آویزان ماند و تاپ مشکی را قاب گرفت. به میز تحریرم تکیه داده بودم و سیگار خاموشم دستم بود. جلو آمد و با دست آزادم کمرش را گرفتم و گردنش را بوسیدم. گفت: سیمین، سیمینم. من مال توام… چرا می‌خندی؟

-پس اصغر آقاتون چی؟
-اسمش اصغر نیست. صدبار گفتم بدم میاد اینجوری صداش کنی.
دوباره خندیدم: اوهو… چه حساس!
-فقط نمیخوام اینجوری صداش کنی. اما می‌دونی، و با دستش به تمام اتاق اشاره کرد، من متعلق به اینجام.

خودم را مشغول سیگار نشان دادم و کمرش را رها کردم.

-پس چرا ازدواج کردی؟ خواهشا نگو اصرار خانواده. چرا مریم ازدواج نکرده پس؟
-مریم از من کوچیکتره.
-اما تو همسن اون که بودی یه سالی بود شوهر کرده بودی، نه؟
نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و یک طرف شالش را روی شانه طرف دیگر انداخت.
-با تو نمی‌شه بحث کرد.


عقرب‌کشی، شهریار مندنی‌پور

نشر مهری، لندن ۲۰۲۰

تا من بخواهم بخواهمت، آی یای یای! لای پنبه‌بوته‌ها بخوابانمت، گره روسری‌ات را باز کنم و بخواهم گفتن دوستت داشتنت را هی بگویم.. و تو سینه به سینه موج‌های پرزه سپید، هنوز آهسته آهسته با مواظبت قدم برمی‌داری مبادا پا بگذاری روی لانه بلدرچین که سه تخم ماه در آن می‌درخشند درخشان‌تر از مرواریدهای بحرین خلیج پارس…

تهیه کتاب (+)

توی کیفش دنبال چیزی گشت و کلید خانه را بیرون آورد. کمی نگاهش کرد انگار کلیدها را یکی یکی بررسی کند که همه سرجایشان هستند یا نه، بعد دوباره دسته کلید را توی کیفش انداخت. گفتم: بهتره بحث نکنیم. سیگار خاموش را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. گفتم: اخم نکن. ببین سر اصغر آقا داری با ما اخم و تخم می‌کنی. چانه‌اش را بالا آوردم و بوسیدمش. نگاهم کرد: باور کن من اینجا خوشبختم. روی کلمه اینجا تاکید کرد. گفتم اینجا یا اونجا؟! و اتاق را نشان دادم. خندید.

-باز شروع شد؟ من برم.

گفتم: رسیدی خونه خبر بده. تو راه مواظب خودت باش. دوباره خندید. در را باز کرد و رفت بیرون. دکمه آسانسور را زد و کفش‌هایش را پوشید. در آسانسور که بسته شد، برگشتم. رفتم توی بالکن. خم شدم و پایین را نگاه کردم. ایستاده بود، انگار داشت روبرو را نگاه می‌کرد. شال سرش نبود و موهای مشکی‌اش که با کش سفید بسته بود، پیدا بود. بیشتر خم شدم و گفتم: مریم. سرش را بالا کرد. لبخند زد. دوباره چرخید و پشت به دیوار بالکن کرد و به عقب خم شد. دستش را سایبان چشمش کرد. کمی نور از بین ابرها پیدا بود.

-سلام.
-سلام.

رژ زده بود. خندیدم. گفت: چرا می‌خندین؟ چشم‌هایش را تنگ کرده بود. گفتم: نور منه که چشماتو می‌زنه؟ راست ایستاد و به چیزی توی خانه نگاه کرد و باز به من. سلام کرد. بعد مهناز که هنوز لباس‌های بیرون تنش بود آمد. گفت: رسیدم. نگرانم نباش. گفتم: لطف کردی خبر دادی. مریم سرش پایین بود. موهایش یک قوس کمانی کوچک شده بود. آنقدر سکوت کردیم تا مهناز برگشت داخل. مریم هنوز سرش پایین بود. گفتم: تو از زمستون پارسال دیگه موهاتو کوتاه نکردی. گفت: زیاد استقبال نشد. گفتن بهم نمیاد. راستش خیلی هم حوصله میخواد بهش رسیدن. گفتم: من که میگم خیلی بهت میومد. تو کوتاه کن بعد بیا من برات درستش کنم. دوباره به همان حالت قبل برگشته بود و دستش سایبان چشمش بود.

-ترم هفتمی دیگه، آره؟
-آره داره تموم میشه.
-رشته‌ت چی بود؟
-جامعه‌شناسی. شما عکاسی خوندین. آره؟
-ارشدم رو آره. کارشناسی‌م زبان بود.

گفت: منم خیلی عکاسی دوست دارم. سینما و نقاشی رو هم همینطور. پرسیدم: دوربین داری؟ هردو آرنجش را گذاشت روی لبه سنگی کرم رنگ هلالی.

-نه. اما میخوام یکی بخرم. نمی‌دونم چه مدل و مارکی بخرم.
-من یه چیزایی بلدم. مثل دوربین خودم میخوای؟

بلند خندید. از کمر خم شد و بیشتر از آنچه انتظار داشتم دستش را گرفت جلوی دهانش و خندید. گفتم: چیه؟ قشنگ می‌خندید. گفت: مهناز گفته دوربینتون از کدوماس. می‌دونم چند خریدینش. بعد انگار چیزی یادش آمد، نگاهم کرد و رویش را به سمت دیوار برگرداند. گذاشتم کمی بگذرد. حتما داشت با خودش کلنجار می‌رفت. تمام این ماه‌ها با خودش کلنجار رفته بود. یادم هست مهناز گفته بود فردای روزی که فهمیده، موهایش را کوتاه کرده. مهناز گفته بود: کوتاه کوتاه ها سیمین! خودم دیده بودم. بعد موهایش بلند شد تا حالا که دوباره می‌بست. گفتم: ببین مریم. سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. چشم دوختم به سیم‌های برق بین ستون‌ها که موازی با قد من بودند. سعی کردم نخندم، مهناز این شوخی را یاد گرفته بود. مریم چند لحظه مات نگاهم کرد و بعد خندید. خندیدم و دوباره رو به پایین خم شدم. تا حالا از اینجا گلها رو نگاه کردی؟ گفت: ازونجا؟ نه! گفتم: میخوای نگاه کنی؟ گفت: یعنی خیلی با جای من فرق دارن؟ گفتم: خیلی… گفت: یه روز اگر وقت داشتم میام. گفتم: جواب خوبی بود. بعد گفتم: نه، میخواستم بگم می‌دونی من از اینجا گل‌های باغچه رو مثل یک توده می‌بینم. پرسید: رز کوچولوها رو؟ چون خوشه‌این؟ گفتم: همه‌شونو. هم خوشه‌ای‌ها رو. هم جعفری‌ها رو. هم صورتی‌ها رو. هم قرمز ها رو. هم نارنجی‌ها رو. هم اینطرفی‌ها رو. هم اونطرفی‌ها رو. – به اینجا که رسیدم بلند بلند می خندید. – و هم برگ‌هاشون رو. خودم هم با خنده تمام کردم. گفت: موزاییک‌ها چطور؟ گفتم: مگه پارکینگ موزاییک داره؟! دوباره بلند خندید بعد سریع راست ایستاد. صورتش را نمی‌دیدم. مهناز با شال قرمزی که سرش بود آمد توی بالکن. لباسش را عوض کرده بود. گفت: چقدر می‌خندونی مریم رو. گفتم: مریم فهمیده من چقدر خنده دارم. گفت: تو؟! گفتم تو خودت به من نمی‌خندی. یک قدم جلوتر گذاشت و سرش را بالا گرفت. گفتم: خوب تو رو هم اصغر آقا می‌خندونه. خوب خنده داره از نظرت! مریم را نمی‌دیدم یک پایم را بلند کردم و بیشتر خم شدم و کمی بیشتر داخل بالکن را نگاه کردم. مهناز داخل اتاق را نگاه کرد و آخر گفت: فکر کنم مزاحمم و رفت تو. کمی طول کشید مریم بیرون بیاید. به تصویر مبهم گل‌ها خیره شدم. وقتی شک کرده بودم اصلا دوباره به بالکن خواهد آمد یا نه صدایش آمد. دوباره خم شدم. به بالکن تکیه داد و دست به سینه به عقب خم شد و نگاهم کرد. گفتم: من به نظرت خنده‌دار هستم؟ سرش را تکان داد. گفتم: می‌خواستم بگم چشمام ضعیف شده که گلها رو مبهم می‌بینم. اما گاهی فکر می‌کنم شاید این یک تغییر جادوییه نه ضعیف شدن چشم. شاید کم‌کم قراره همه چیز دور و بر من تبدیل به وسایل بازی خمیری بشه و بعد آدمها تبدیل به اسباب بازی و بعد همه چیز مثل فیلم‌های تخیلی تبدیل به انیمیشن بشه و اتفاق‌های بامزه و خطرناک و جادویی و عاشقانه برای ما بیفته و … لبخند می‌زد. گفتم: می‌دونم چرا هشت ماه پیش موهاتو کوتاه کردی. سرش را پایین انداخت. صدایش زدم. سرش را بالا نیاورد. بیشتر خم شدم و گفتم: بیا بریم برات دوربین بخریم. گفت: به مهناز چی بگم؟ گفتم: من بهش می‌گم. گفت: کی؟


در را که باز کردم داشتم می‌گفتم باز تو این راه پله کوفتی… صدای مهران آمد: خاله کانال فور هم دارین؟ مریم از توی آشپزخانه گفت: ۱۲. بعد صدای ریهانا خانه را پر کرد. مریم از آشپزخانه آمد بیرون. دو کاسه بستنی انبه دستش بود. گفت: ا… فکر کردم صدای در وهابی ایناس. سلام. مهران نگاهی به من کرد و دوباره به ریهانا برگشت: سلام عمو. گفتم: سلام فسقلی. گفت: ا… عمو! و در ادامه‌اش: من دیگه کلاس دومم. فسقلی‌ها مهد کودک می‌رن. توی اتاق بودم و جوابش را ندادم. کیف دوربین را گذاشتم روی میز و تمام لباس‌هایم را درآوردم. مریم دنبالم آمده بود: سیمین قرار شد لباسای بیرونتو رو تخت نندازی. کثیفه. گفتم: درو ببند.

-روش اونطرفه. سریع بپوش. این لکه سفید چیه؟
-همه شونو باید بشورم. نذار سر جالباسی. چه خبر؟ امروز کارتو تحویل دادی؟
-آره. گفت تسویه باشه واسه آخر هفته. ولی مجبور شدم پول پری رو زودتر بدم.
-باز تو دلت سوخت؟ حوله کو؟
-سر جاش. بستنی خریدم. سی دی هم خودم خریدم. بذار من در حموم رو باز کنم تو سریع برو.

گفتم: سی دی رو منم خریدم ها. جواب نداد. در حمام را به اندازه نصف صورتم باز کردم. مریم نشسته بود لبه تخت و داشت جیب‌های مانتوم را خالی می‌کرد. سرش را بلند کرد. پرسیدم: چیزی شده؟

-نه. نه هیچی.

مهران چیزی گفت که از تویش فقط خاله مریم مفهوم بود. مریم تا دم در اتاق آمد و از کمر خم شد سمت
مهران: چی گفتی خاله؟ نشنیدم. صداشو یکم کم کن. مهران گفت: گفتم بستنی‌ت داره آب میشه خاله.

-من نمیخورم. تو بخورش.

حالا مهران داشت به من نگاه می‌کرد. زبانم را درآوردم. در جواب زبانش را درآورد. گفتم: حالا بذار بیام بیرون بهت می‌گم. ذوق کرد و بلند خندید. تخت خالی شده بود. صدا زدم: مریم. دوباره آمد دم در اتاق. گفتم: بیا. جلو آمد.

-چی شده؟

لبخند زد: چیزی نیست. خسته م. صبح کارو تموم کردم و بعد هم تو آفتاب رفتم و برگشتم. تا همین دو ساعت پیش بیرون بودم. انقلابم که همیشه ترافیکه. گفتم: می دونی مهناز کجا رفته؟ صدایم در حمام می پیچید. گفت: ولش کن.

-اون دفعه هم از بغل گوشمون رد شد.
-از همین می ترسم. باز امروز راجع به تخت ما هم پرسید. میگه مامانم گفته فقط زن و شوهرا تخت دونفره دارن. تلفن مهنازم اون روز دستش بوده بازی می‌کرده، یکی زنگ می‌زنه…

سکوت کردم. شیر آب حمام چکه می‌کرد، گفتم: می‌شنوی؟ باید بدیم این شیر رو درس کنن. گاهی نصفه‌شب هم می شنومش. ادامه داد: اینبار می‌خواستم بگم خونه نیستیم. یه بهانه‌ای جور کنم. باز گفتم مهران گناه داره. گفتم: آره ولی همین روزاس که میلادم بفهمه. سکوت شد و در را بستم و دوش را باز کردم.

وقتی بیرون آمدم صدای یک ترانه تند خانه را پر کرده بود. صدا زیاد بود. نگاه کردم. خواننده را نمی‌شناختم. فقط سر مهران به پشتی کاناپه تکیه داشت. صدای مریم از آشپزخانه می‌آمد. کلاه حوله را سرم کردم، دو طرفش را دور تنم پیچیدم و کمرش را بستم. مستقیم چسبیده به دیوار رفتم و قبل از آشپزخانه ایستادم. مریم گفت: چرا مامان اینا فکر می‌کنن هرکی ازدواج کنه خوشبخت‌تره؟ مهناز گفت: خوب فکر اونا اینجوریه. بعدم چرا نباشه؟ تو که امتحان نکردی.

-تو که کردی.

صدای کشیده شدن پایه صندلی آمد. یک قدم عقب رفتم اما اتفاقی نیفتاد. مهناز گفت: ببین. من نمی‌دونم. مامان گفت باهات صحبت کنم. خونه اینطوریه. مامان و بابای مام اینطورین. مامان گفت مریم باید پنج‌شنبه شب بیاد خونه و این پسره رو ببینه. حالا یه شبم برو خونه بخواب. به سیمین بگو حال مامان یا بابا خوب نیست. یه چیزی بگو. مریم گفت: من به سیمین دروغ نمی‌گم.

-پس راستشو بگو. ولی بیا خونه. من حوصله پادرمیونی بین تو و مامان رو ندارم. هر بار منو می بینه شروع می‌کنه.

صدایی نیامد. احساس کردم زمزمه‌ای از مریم شنیدم و صدای صندلی آمد. جلو رفتم و قبل از اینکه از آشپزخانه بیرون بیاید روبرویش بودم.

-عافیت باشه.
-ممنون.

مهناز نگاهش را به پشت سر من انداخت: سلام. مهران مامان پاشو بریم. صدای کتی پری می‌آمد. مهران گفت: مامان این اونی بود که گفتم سرباز شده. مهناز بلند شد و رفت بالای سر مهران: باشه مامان. پاشو بریم پسرم. به مهناز گفتم: بودین حالا. شامی چیزی. گفت: مرسی. از شما رسیده. داشت در کیفش دنبال چیزی می‌گشت. مریم گفت: سوئیچت رو میزه. و به طرف مهناز گرفتش.

-هر دفعه یه جا می‌ذارمش و یادم می‌ره.

مهران بلند شد. گفتم: خاموشش کن عمو. مریم دست به سینه کنارم ایستاده بود. سرش پایین بود. گفتم: چیه؟ دست‌هایم زیر بغلم بود و با آرنجم به بازویش زدم. نگاهم کرد: ها؟ مهناز رفت سمت در: من دارم می‌رم. بابت مهران ممنون. مریم جلو رفت. مهناز گونه‌ش را بوسید و گفت: پس به مامان زنگ بزن. اما به من نگاه می‌کرد. گفتم: می‌زنه نگران نباش. پوزخند زد: همیشه خوشمزه! مهران گفت: خداحافظ عمو. خداحافظ خاله. مریم بوسیدش: خداحافظ. مواظب باشین. سرش همچنان پایین بود. در را بست و برگشت. به اتاق برگشتم و لباس پوشیدم. مریم توی آشپزخانه ظرف‌های بستنی و میوه را می‌شست: این تی شرته چطوره؟ سرش را بلند کرد و لبخند زد: زیاد داری می‌پوشیش. اگه خودت چیز دیگه خواستی بپوش. خسته نشی ازش. گفتم: تو خسته شدی؟ یه هفته‌س نپوشیدمشا! خندید: من که دوسش دارم.

-پس منم می‌پوشمش دیگه.

یک لپش را کشیدم و آنطرفی را بوسیدم. شیر آب رابست.

-شام چی می‌خوری؟
-مهناز چی می‌گفت؟
-هیچی.
-پس چرا تو فکری همه‌ش؟
-تو کی از حموم اومدی بیرون؟
-وقتی خوب خودمو شستم.
-منظورمو فهمیدی.
-توام همینطور خانومی. امشب من شام درست می کنم.
-نمی خواد. دیگه نمی دونم چکار کنم.

سکوت کردم. روی شیشه میز با انگشتانم رد انداختم. انگشت‌هایم را یکی یکی انگار بخواهم پای چیزی را انگشت بزنم فشار می‌دادم روی میز. بعد با انگشت اشاره‌ام خط‌هایی کشیدم و همه را به هم وصل کردم. محو شد. سرم را عقب و جلو بردم. برق می‌زدند و محو می شدند. روی صندلی روبرویم نشست. این میز چهار نفره را از دختری خریده بودیم که بورس کانادا گرفته بود و همه وسایلش را در خانه‌اش حراج کرده بود. همیشه پای من و مریم زیرش به هم می‌خورد. مریم گفته بود: اصلا برای همین گفتم بخریمش. دستش را روی دستم گذاشت: سیمین؟ توی چشمانش اشک بود. گفتم: ترسویی. گفت: تو مامانت بود فقط. تو یه دونه بچه‌ش بودی. مامان پشتش به بابا گرمه. عصبانی شده بود و بغض کرده بود. گفتم: می‌خوای به حرفشون گوش کنی؟ گفت: نه! گفتم: باید نگاه کنم که داری از دستم می‌ری. تند شد: نمی‌رم. چرا خودتو نمی‌ذاری جای من؟ و اشک‌هایش ریخت. ایستاده بود و مستقیم توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. بلند شدم. رویش را برگرداند و زد زیر گریه. جلو رفتم: مریم… دستش را جلو گرفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
برگشتم و روی صندلی مریم نشستم. سرم را روی میز گذاشتم. موهایم هنوز خیس بود. چشمانم را بستم و روی میز ضرب گرفتم. آنقدر ادامه دادم که انگشتانم بی‌حس شدند و مچ دستم درد گرفت. مریم را پنج‌شنبه در خانه تصور کردم. کنار مهناز… قندان روی میز یک قندان کوچک چینی بود که خودم خریده بودم و بار اول تویش را پر از شکلات‌های کوچک گرد و بیضی نخود و کشمشی کرده بودم. مریم ذوق کرده بود. شکلات مورد علاقه‌اش بود. حالا قندان تا نیمه آب‌نبات داشت. پنجره آشپزخانه را باز کردم و پرتش کردم پایین. وسط کوچه افتاد و با صدای بلند تکه تکه شد. برگشتم به اتاق و لباس پوشیدم. مریم روی تخت، سمت خودش، به شکم خوابیده بود و دست‌هایش زیر سرش بود. سرش را بلند نکرد. گفت: چی شکستی؟ گفتم: یه تیکه آشغال. حالا سرش را بلند کرده بود و نیم خیز شده بود.

-کجا میری؟ ده و نیمه.
-می‌رم راه برم.
-منم بیام؟
-نه.

سرش را دوباره روی دست‌هایش گذاشت. روبرویش ایستاده بودم. زیپ شلوارم را بالا کشیدم و مانتو را از سر جالباسی برداشتم. چشمانش را بسته بود. از خانه که بیرون آمدم سردم شد. پشت به خرده‌های قندان کردم و راه افتادم. دکمه‌های مانتو باز و دست‌هایم در جیبم بود.

دو کوچه بالاتر در پارک سر خیابان نشستم. مریم همیشه می‌گفت سهروردی اگر همین یک پارک رو هم نداشت این‌همه آدم کجا می‌رفتن؟ می‌گفتم: کنار خیابون می‌شستن. از وقتی این خانه را اجاره کرده بودیم خیلی عصرها اینجا عصرانه خورده بودیم و من عکس گرفته بودم از مریم. اوایل مریم دوست داشت تمام عکس‌ها را چاپ کند. ده آلبوم داشت یا بیشتر؟ یادم نیامد.

بیشتر از یک ساعت بود که توی پارک نشسته بودم. سردم بود و راه رفتن هم فایده نداشت. روی یک صندلی نشسته بودم و از بین درخت‌ها به ریختن آب از فواره نگاه می‌کردم که مریم زنگ زد: کجایی؟

-پارک.
-منم بیام؟
-نه سرده. الان میام.
و بلند شدم.
-آخر هفته عروسی نسرینه. باید بریم گرگان.
-واقعا؟
-نه.

از همین نویسنده:
فرشته نزاکتی رضاپور: زیر درخت بزرگ، نزدیک بار متل وسط راه

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی