آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
پیش از این:
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز پنجم
روز ششم
۱
صبح روز بعد، دو دلداده نشسته بودند در مهتابی، درست مثل شب پیش.
آدم اول بیدار شده بود، اما صبر کرده بود تا سمیرامیس بیاید و خودش دکمه را بزند برای بالا آمدن صبحانه.
گفت ‘مراد رو امروز دفن میکنن’ و میخواست اصرار کند که به هر صورت در مراسم باشد. اما وقتی نگاه او را دید، پی برد که فایده ندارد. به جای آن پرسید که آیا برای دوستان قدیم نوشته وخبر غمانگیز را بهشان رسانده یا نه.
‘امروز قصد داشتم این کارو بکنم. تو میری به مراسم و من یه خبر درگذشت واسه چند تا دوست خوب مینویسم برای مراسم یادبودی که تانیا قصد داره بگیره.’
سمیرامیس دستاش را عاشقانه گذاشت رو دستهای آدم:’خوبه. از فاصله در ارتباطی با مراسم به خاکسپاری.’
دمی سکوت کردند.
‘میدونی اول واسه کی میخوای بنویسی؟’
آدم چشم بست و سر تکان داد، تا از پس این همه سال جدایی بپیوندد به زبان اشارهی اهل شام:’آره.’
سمیرامیس به روشنی منتظر شنیدن نام بود، اما تنها لبخند رازآمیزی دریافت کرد. دوستانه فنجان قهوه را بالا گرفت تا بزند به فنجان او، مثل شب گذشته که با هم شامپاین نوشیده بودند.
‘به سلامتی دوستامون در همه جا و هیچ جا.’
آدم جواب داد:’به سلامتی مرحوم.’
کلمهی مناسبی انتخاب نکرده بود. نگاه سمیرامیس تیره شد. اما زود به خود آمد و فنجان را باز بالا گرفت و با آمیزهای از دلخوری و مهر گفت:’به سلامتی آنان که درگذشتهاند.’
آدم به اتاق برگشت و پنجرهی رو به دره را کامل باز کرد. آرام هوای معطر از صنوبر را به ریه فرو داد و بعد نشست پشت میز و لپتاپ را باز کرد تا اولین نامه را بنویسد.
‘آلبرت عزیز،
با این یادداشت میخواهم خبر بدی به تو بدهم. مربوط به مراد است. روز شنبه، آنگونه که رسم است بگویند “پس از بیماری طولانی” درگذشت. تازه شده بود چهل و نه ساله. امروز به خاک سپرده میشود.
آخرین باری که با هم دربارهش حرف زدیم چندان جالب نبود. فکر کنم مرگ او نظر ما را عوض نخواهد کرد، اما در این مورد رفتار دیگری پیش خواهیم گرفت.[…]
تانیا خوشحال میشود اگر چیزی از تو بشنود. در ضمن علاقهمند است که دوستان قدیمی پس از مدتی جمع شوند در مراسم یادبود او. برنامهی مفصل با سخنرانی برای درگذشته فکر کنم نامناسب و دردناک باشد، اما این ایده که پس از این همه سال گروه دوستان قدیم کنار هم جمع شوند، به نظرم جالب است. تصورش را بکن! بعد دربارهاش حرف میزنیم…
با درود قلبی،
آدم’
پس از ارسال این یادداشت، نشانیها را مرور کرد و تعدادی از کسان را انتخاب کرد که در سالهای گذشته با هم در ارتباط بودند و ‘آشنایان مشترک’ که با سمیرامیس از آنان حرف زده بود. همهشان آنگونه که در کشورماندهگان مینامیدند، ‘در مهاجرت’ بودند.
کمی طول کشید تا خبر درگذشت که میخواست بفرستد، نوشته شود. دنبال لحن مناسب میگشت که باید چیزی میبود بین خبر رسمی و لحن نزدیک دوستانه. چون چیز تازهای به ذهناش نرسید، تصمیم گرفت همان بند اول یادداشت برای آلبرت را رونویسی کند و بعد هم جملهی ‘ تانیا خوشحال میشود اگر چیزی از تو بشنود’ را بیاورد. آخرش هم بنویسد:’ امیدوارم تماس بعدی من کمتر از حالا غمانگیز باشد.‘ نه بیش. ارسال!
به ساعت نگاه کرد، یازده بود. وقتی که برای به خاکسپاری گذاشته بودند. در سکوت به فکر کردن ادامه داد و بعد دوباره رفت سراغ نشانیهای الکترونیکی تا کسی را جا نینداخته باشد. با شگفتی دید که آلبرت پاسخ داده است. حالا درایندیانا باید ساعت سه نصف شب باشد.
‘آدم عزیز،
چون خوابم نمیبرد، بلند شدم و همین حالا یادداشت تو را دیدم.
خبری که دادی غمگینام کرد و در طول روز نامهای برای تانیا خواهم فرستاد. نسبت به او همیشه احساس مهر و دوستی داشتهام، و گرچه داوریام نسبت به مراد به خاطر آخرین رفتارش درست مثل تو است، از یاد نخواهم برد که زمانی مرا نجات داده است. خودت که میدانی. اگر کارش را به درستی انجام نداده بود، من زنده نبودم. تنها به این خاطر فکر میکنم مناسب باشد که سر تعظیم فرود بیاورم به جسدش – در خیال البته. در هر صورت، از او کینه به دل ندارم؛ افسوس میخورم به سقوط اخلاقیش، که در نهایت بیش از تو و من آسیباش را دید.
اینکه دوستان سابق دور هم جمع شوند، فکر خیلی خوبی است. شرایط و اوضاع چندان مهم نیست البته. از خودم میپرسم چرا زودتر به این فکر نیفتادیم… درحال نوشتن این یادداشت پاسخ را مییابم. به خاطر وجود مراد بود. دور هم جمع شدن با حضور او ناممکن بود، اما بدون او هم بیمعنا میبود. با این فکر است که احساس میکنم درگذشت او فرصت مناسبی فراهم آورده که دست آخر همدیگر را ببینیم. نگران نباش، به تانیا این را نخواهم گفت. اگر دوست دارد باور کند که به یاد مراد دور هم جمع شدهایم، بگذاریم در همین خیال بماند.
من موافق دیدار دوباره هستم و شادم از این فکر. اما در ‘کشور سابق’مان امکان ندارد. به عنوان شهروند امریکا از من انتظار ندارند که به آنجا بروم، خودت که میدانی. انستیتویی که در آن کار میکنم با پنتاگون در ارتباط است و دیدار خصوصی را توصیه نمیکنند، تازه اکیدن ممنوع نیز هست. میبخشی. اگر میخواهی که من هم باشم، مراسم باید در جای دیگری باشد. به نظرم پاریس مناسبترین جا باشد، اما با پیشنهادهای دیگر هم موافقت دارم.
در مورد تاریخ حرفی ندارم. انتخاب تو را میپذیرم، به این شرط که چند هفته قبل به من اطلاع بدهی.
زود دست به کار شو، دوست دارم دوستان سابق را هرچه زودتر ببینم. با بیشترشان سالهاست که دیگر تماس ندارم…
مخلص دربست تو،
آ.’
آدم فوری کوتاه و مختصر پاسخ نوشت.
‘ممنون از پاسخ، آلبرت! مشکل تو را درک میکنم، بدون تو که نمیتوانیم دور هم جمع بشویم، پس میشود پاریس! برای من هم عالی است و تو این را میفهمی. با بقیه تماس میگیریم و چند تاریخ پیشنهاد میکنم…
با درود قلبی،
آ.’
یادداشت را فرستاد، لپتاپ را بست و دفتر را باز کرد در همان صفحه که دست از نوشتن برداشته بود.
میدانستم انستیتویی که آلبرت در آن کار میکند ‘اندیشکده’ی مهمی برای ارتش امریکاست، گرچه خودش هرگز به وضوح از آن حرفی نزده. برای کسی مثل او که همیشه غیرسیاسی بود، بدون تردید تضاد یا بهتر بگویم تناقض است. او با بیراهه از دل آن بیرون آمده، بیراههای منطقی البته.
وقتی بیست سال پیش در پاریس، زمان صبحانهی مفصل گفت که میداند از زندگیش چه میخواهد، چیزهایی شنیده بود از شاخهی نویی از دانش که همیشه رویایاش را در سر داشت: آینده شناسی. حرف پیشگویی، ستارهشناسی یا کفخوانی در میان نبود، چون علاقهای نداشت به آن. به جنبهی علمی-تخیلی نیز. گونهای که او به عنوان نویسنده میخواست بهش بپردازد، نویسنده دانشمند واقعی، ‘پژوهشگر با سر فرو برده میان ستارگان و پاهای گذاشته بر زمین سفت’، چنانکه خودش بعدها برام نوشت.
اوایل که رفت به امریکا، خبر چندانی ازش نداشتم. خبر رسیدناش را با نامه برام فرستاد، به شماره تلفنی در نیویورک زنگ زدم و بعد دیگر هیچ. به زندگی خودم ادامه داده بودم و او نیز به زندگی خود.
سال ۱۹۸۷ شنیدم چهکاره شده است. مقالهای خواندم دربارهی ‘آیندهی نفت’ در یکی از مجلههای معتبر جهانی و در زیرنویس اشارهای دیدم به ‘نوشتههای بینظیر آلبرت ن. کیتهار دربارهی “نقطه کور”. خوشبختانه در زیرنویس آمده بود که مقالهها توسط انستیتویی در ایندیانا منتشر شده است. زود نامهای به نشانی داده شده و به نام دوستام فرستادم، گرچه نمیدانستم دریافت خواهد کرد یا نه. اما گویا زود به دستاش رسید که دو هفته بعد پاسخ نوشت.
‘آدم عزیز،
هرچه زودتر نامهات را باز کردم و به هیجان آمدم از اینکه چیزی دربارهی پژوهشهای من شنیده بودی.
اما متاسفانه ایدهی چندان مهمی ارائه ندادهام و به شهرت هم نرسیدهام. مفهوم “نقطه کور” تنها شیوهی تفکری است که در زبان حرفهای، آن را “کلنگ” یا “لودر” مینامم. بیش از آنهم نیست، چندان پیچیده نیست که بخواهم توضیح بدهم.
وقتی هنوز تو مدرسه بودم، این ایده به سرم آمد. توی کلاس دربارهی “بیانهی جهانی حقوق بشر و شهروندان”، صادرشده به زمان انقلاب فرانسه حرف میزدیم. یکی از دانشآموزان پرسید که این حق شامل زنان هم میشود یا نه و اگر چنین است چرا آنان پس از جنگ دوم جهانی حق رای دریافت کردند؟ معلم توضیح داد که در بیانیه اسم از برابری زنان برده نشده، اما از این نمیتوان نتیجه گرفت که آگاهانه آنان را از این حق محروم کردهاند. گفت که جنبهی واقعی در آن زمان، ساده بگویم، برای مردان آن زمانه ‘نامریی’ بود.
این سئوال مرا به فکر واداشت و وقتی در پژوهش آینده یا آینده شناسی بیشتر به آن فکر کردم، متوجه شدم که این نکته اهمیت اساسی دارد که بدانیم انسانها در زمان خاصی قادر به دیدن برخی چیزها نیستند. در زمان ما نیز چنین است. چیزهایی میبینیم که اجدادمان ندیدهاند، اما چیزهایی هم هست که آنها دیدهاند و ما دیگر نمیبینیم، و تازه چیزهایی بیشماری وجود دارد که نسلهای پس از ما خواهند دید و ما هنوز نمیبینیم، چون ما نیز “نقطه کور” خودمان را داریم.
یک مثال میزنم که ایدهام را روشن کنم: آلودگی محیط زیست. از آغاز انقلاب صنعتی کسی به هیچ روی نمیدید که وجود کارخانه در حومهی شهرها سبب آسیب جدی به سلامتی شهروندان خواهد شد؛ دغدغهی دیگر داشتند که ارجحیت داشت براشان. حدود چهل سال است که چشممان به این مشکل باز شده. مثال دیگر در همان زمینه، شناخت این نکته است که ثروت طبیعی در دریا جاودانه نیست و میتواند به آخر برسد و برای همین باید حفظ کرد. تا چند سال پیش این شناخت “نامریی” بود، جز تعداد انگشتشماری “پیشگو” که معاصران حاضر به شنیدن حرفهاشان نبودند.
دوست دارم اضافه کنم که من کاشف این ایدهی “نقطه کور” نیستم. تاریخ دانان، روانکاوان و جامعهشناسان خیلی پیشتر از آن حرف زدهاند. سهم دوست تو آلبرت بسیار اندک است و تنها تاکید روی یک جنبه. چهار سال پیش، وقتی انستیتوی ما هنوز به ایندیاناپولیس نرفته بود، دانشگاهی از ایالت نیویورک از من دعوت کرد تا دورهی آموزشی تشکیل بدهم برای معرفی آینده شناسی. در پایان دوره از دانشجویان تنها یک سئوال کردم و همان موضوع پایاننامهشان نیز بود. سئوال را اینطور طرح کردم: هر دورانی نقطه کور خودش را دارد و دوران ما نیز استثنا نیست. نمیتوانیم برخی جنبههای واقعیت را ببینیم و هر کسی از ما بی تردید پس از گذشت چند سال از خود خواهد پرسید: چرا آن موقع ندیدم؟ برای همین میخواهم که خودتان را در آینده بگذارید و چیزی بنویسید دربارهی “نقطه کور”ی که اکنون همهمان به زحمت قادر به دیدناش هستیم و اینکه پس از سی سال آن را خیلی عادی خواهیم دانست.
پاسخ دانشجویان جالب بود: یکی از پاسخها که به یادم مانده این بود که نسلهای آینده بی تردید شوکه خواهند شد از دانستن اینکه ما در زمانهی خود میلیونها حیوان در کشتارگاهها سلاخی میکردیم و اغلب همنوعان آن را بسیار عادی میدانستیم – ترسم این است که این دیدگاهی بسیار امیدوارانه باشد از آیندهی نوع ِ ما…
اما این روش کار مورد استقبال مدیران انستیتو قرار گرفت. حتا بخش اجباری گفت و گوی کاریابی برای پژوهشگران تازه است. “کیم، بگو ببینم. من مطمئن هستم که همینجا، زیر بینی من، نشانهی اساسی آیندهی آسیا – یا اروپا یا استخراج نفت یا انرژی هستهای- وجود دارد که نمیتوانم ببینم. میتوانی بگویی آن چیست؟” چون غیرممکن است که بتوانی فوری جواب بدهی، باید سخت فکر کنی و خود را بگذاری در جایی که ما نمیتوانیم ببینیم. برای همین اسم “کلنگ” گذاشتهام بر آن…
چند سالی است با لذت به این کار مشغولام در حالیکه بقیه فکر میکنند دارم کار میکنم!
حال تو چطور است؟ چیزی از زندگی، کار، برنامهها و غیره ننوشتی. پس باید جواب بنویسی برام.
آلبرت تو’
از آن زمان رابطهمان برقرار شد. در آن زمان پاکت و تمبر دستکم یک بار در سال نامهای به هم مینوشتیم. بعد، وقتی نامهی الکترونیکی امکانپذیر شد، بیشتر به هم نوشتیم. حالا شاید حداکثر چند هفته فاصله بیفتد میان رد و بدل شدن نامه و خبر. گاهی خیلی کوتاه دربارهی مقالهای که یکی از ما خوانده و به دیگری توصیه میکند. با کلمهای چون ‘جالب’ یا ‘نگران کننده’ یا ‘سلام’ خشک و خالی، و امضای زیر با تنها یک حرف ‘آ.’ حرف اول اسم هردومان.
نامههای روی کاغذ را نگه داشتهام، نامههای دریافتی را مرتبتر از نامههای خودم؛ چون همهی نامههای خودم را پیش از ارسال کپی نکردهام. نگه داشتن نامههای الکترونیکی اتفاقی است. از نامهنگاریهامان یک بایگانی وجود دارد، اما در واقعیت، خیلی از متون و نوشتهها با خراب شدن کمپیوترم از دست رفت یا زمانی که ناچار شدم نشانی الکترونیکی را عوض کنم.
اما زیاد نگران آن نیستم. به عنوان تاریخدان دوران قدیم باید مدام سر و کار داشته باشم با تکه پارههای متون و بازماندهها. در مقایسه با آن، چیزهایی که از گذشتهی خودم نگه داشتهام برای بازسازی آن، ثروت هنگفت به شمار میآید. هم یادهای شخصی خودم و هم نوشتههای نگهداری شده. تراژدی برای من در جای دیگر است، در نقص جان که سبب میشود درهای عمیق باشد میان زندگی درونی و نوشتههای منتشر شده، انگار که یکی بخواهد از دیگری افشاگری کند.
۲
پس از دوباره نویسی نامهی قدیمی دوستاش در دفتر، رفت روی تخت دراز کشید تا پاکت به پاکت سرک بکشد توی نامهنگاریهای گذشته. لذت میبرد از خواندن، میخواست میان همه غلت بزند و زمان را از یاد ببرد. اما وجداناش بر او سلطه داشت. تا اندکی دور میشد از کاری که قرار بود انجام دهد، شروع میکرد به سرزنش خود.
آن روز زود، خیلی زود پا شد، رها کرد خودش را از خلسهی لذت و نشست به نوشتن نامهی مهمی که قرار گذاشته بود با خودش در آن روز یادبود بنویسد.
‘نعیم عزیز،
خبر غمانگیزی برات دارم. مراد این هفته از بیماری سرطان درگذشت. […]
نمیدانم تو باهاش در تماس بودی یا نه. خودم سالها بود که باهاش حرف نمیزدم، که اینرا پیشتر برات گفته بودم، اما جمعه گذشته همسرش به من زنگ زد که مراد در بستر مرگ است و میخواهد مرا ببیند. همان شب خودم را رساندم، اما در همان شب درگذشت و ما نتوانستیم با هم حرف بزنیم.
فکر میکنم تانیا دوست دارد خبری از تو بشنود. در ضمن علاقه دارد که دوستان سابق به خاطر این موضوع دوباره دور هم جمع بشوند که جدا از شرایط، ایدهی خوبی است. تو چه فکر میکنی؟ نظری دربارهی جا و تاریخ داری؟ من پاریس را ترجیح میدهم، اما مخالفت ندارم با هر پیشنهاد دیگری.
آدم’
درست مثل آلبرت، روزی به اتفاق دوباره تماس با نعیم برقرار شد. نامهنگاری ما هر چند وقت یکبار بود تا که به یمن الکترونیک سیل خبر و یادداشت روان کردیم سوی هم.
اما تماس با او خیلی دیرتر بود، حدود ده سال پیش و به همان شکل، تنها این بار او بود که ردی از من یافته بود.
اندکی پیش از آن مقالهای دربارهی آتیلا به چاپ رسانده بودم در ماهنامهای که ویژهنامه انتشار داده بود دربارهی ‘حملهی بربرها’، و انتظار نداشتم در بیرون از فرانسه هم خوانده شود. خیلی تعجب کردم که سردبیر مجله برام نامهای از خوانندگان در پاکت با تمبر پستی برزیل فرستاد. پشت پاکت تنها مخفف نام نویسنده بود و چیزی روشن نمیکرد.
‘پروفسور گرامی،
اول از همه برای سپاسگزاری از شما مینویسم که مقالهتان دربارهی آتیلا نکات زیادی را برای من روشن کرد. فکر میکردم شخصیتی تاریخی را میشناسم، نظراتی دربارهاش داشتم و حتا برای شرح نظراتام از نام او استفاده میکردم. و یکباره، به یمن مقالهای که خواندم، متوجه شدم که چه اندک میدانستم از قوم هون و آتیلا و زمانهای که در آن میزیسته است. بدتر اینکه متوجه شدم همان دانش کمرنگ و اندکی که دربارهاش داشتم بسیار نادرست بوده است.
جناب پروفسور، آیا فکر نکردهاید که زندگینامهی این شخصیت مهم را بنویسید؟ به عنوان خواننده علاقه دارم این را به شما پیشنهاد کنم. اگر این پیشنهاد حقیر انگیزهای بشود برای شما در نوشتن چنین کتابی، سپاسگزار خواهم شد اگر نسخهای امضا شده از آن را به نشانی زیر ارسال بفرمایید:
نعیم ی. […] Avenida Ipiranga, Sao Paulo, Brésil
پسنوشت: خیر، این یک همنام نیست.’
معلوم است که دلام میخواست در آغوشاش بگیرم، بهش بگویم چهقدر خوشحالم که پیداش کردهام و ازش بپرسم چه میکند. اما خودداری کردم. در جان حلقهی دوستان باید به همان شکل خودش پاسخ میدادم. وقتی یکی از ما نمایش بلندی اجرا میکرد، باید تا حد ممکن خودداری میکردی، صبور میبودی و دوپهلوگویی میکردی و به ویژه در پایان هیچ نمیخندیدی. آنکه صبورتر از همه بود برنده میشد.
در پاسخ چنین نوشتم:
خوانندهی گرامی،
نامهی شما بسیار خوشحالم کرد. آتیلا به احتمال ناشناختهترین شخصیت تاریخی است. وقتی در دورهی آموزشی – میپذیرم که اندکی تحریک آمیز است- گاه او را جد اروپای مدرن مینامم، برخی از شنوندگان فکر میکنند که من به عنوان آدمی از شام قصد توهین به آنان را دارم.
جالب است که پیشنهاد کردهاید زندگینامهی او را بنویسم! چندی پیش در اینباره با یک ناشر پاریسی حرف زدم، یک هفته پیش از دریافت نامه از شما.موافقت هم کردهام. دستمایه به اندازهی کافی دارم، برنامهریزی هم شده است و باید بتوانم ظرف چند ماه به آخر برسانم. وظیفهی خود میدانم که پس از انتشار، بی درنگ نسخهای از آن برای شما ارسال کنم.
امکان دیگر این است که خودتان تشریف بیاورید و نسخهای دریافت کنید، از نشانی زیر:
آدم و. […] rue du Cherche-Midi, Paris VIe
پسنوشت: اگر تشریف آوردید، حتا اگر کتاب هنوز منتشر نشده باشد، شما را به شام دعوت میکنم، با قهوه ترک پشت بندش.’
ایجاد تماس با این شیوه و پس از شانزده سال، رابطهمان را به سطح دوران دانشجویی برگرداند، به پیش از آخرین چهار یا پنج جنگ منطقه، به پیش از گسستن لعنتی جمعمان.
بعد دیگر کم نامه نوشتیم به هم. همراه نشانی، شماره تلفن هم نوشته بودیم و گهگاهی با هم گپ میزدیم. تلفن بدجوری فریبنده و گولزننده است. به طرف صحبت احساس نزدیکی میدهد، جرات میبخشد به رک و سطحی حرف زدن و بدتر از همه برای تاریخشناسی که من باشم، هیچ ردپایی نیز نمیگذارد.
خوشبختانه نعیم و من از سه سال پیش رفتهایم سراغ نامه الکترونیکی. از آن زمان مرتب به هم مینویسیم، درست مثل آلبرت و من.
چند بار از من دربارهی پیشرفت زندگینامهی آتیلا پرسیده است. پاسخ این بود که شرایط هنوز همان است، که جایی در میان پوشههاست و یعنی که: ساکن.
از اول هم ایدهی بدی بود؟ فکر نکنم. وقتی آن مقاله را نوشتم که نعیم بهش اشاره کرده بود، احساس میکردم که کتاب را نوشتهام. میدانستم که زندگی آتیلا را از تولد تا مرگ، بدون استفاده از یادداشتهام میتوانم تعریف کنم. اسم همسراناش را میدانستم، مثل اسم مشاوران و وزیراناش. لازم نیست این را به زمان گذشته بگویم، چون هنوز از یاد نبردهام. اما گذار از نوشتهی کوتاه به متن کار شده بسیار پیچیدهتر از آنی بود که فکر میکردم.
برای مقاله به چیزی بیش از چند ایدهی قوی نیاز نداری؛ برای زندگینامه باید از همهی دستمایهها استفاده کنی و مراقب باشی زیر ضربهی ناقدان و کارشناسان دیگر قرار نگیری. وقتی میگویم که مهمترین دشمن آتیلا، فرمانده سپاه روم، فلاویوس آیتیوس، برای او ناشناس نبود و از دوستان نوجوانیش بود، به این دلیل است که ‘تازیانهی خداوند’ دوران نوجوانیش را در ایتالیا و دربار امپراتور به سر آورده بود و نه در استپهای آسیای مرکزی؛ یا زمانی که ادعا میکنم در حمله به رم تردید نداشت، نه از این روست که رویای نابودی و غارت شهر در سر داشت، بلکه میخواست خود به عنوان امپراتور بر تخت بنشیند، درست مثل رهبر دیگر، کارل کبیر، در چهارصد سال بعد که خود از دل حملهی بربرها سر برآورده بود. اینجور چیزها برای مقاله یا سخنرانی عالی است. اما وقتی بخواهی زندگینامهی جدی بنویسی، باید این ادعاها را به یاری مدرک مستند کنی، مدارک معتبر، شهادت معاصران و غیره که آسان نیست پس از هزار و پانصد سال.
با اینحال از نوشتن این زندگینامه چشمپوشی نکردهام، هنوز قصد نوشتناش را دارم.
۳
نعیم هم درست مثل آلبرت زود پاسخ خبر درگذشت مراد را نوشت. هر دو در قارهی امریکا زندگی میکردند، یکی در ایالات متحده و دیگری در برزیل و صبح زود خبر را دریافت کرده بودند، پیش از رفتن به سر کار، گرچه اکنون ساعات زیادی از شبانروز نگذشته، نامه و خبر و یادداشت را دریافت میکنی.
‘آدم عزیز،
خبر تو مرا به شکل غافلگیرکننده غمگین کرد. فکر نمیکردم شوکه بشوم از خبر درگذشت کسی که سالهاست دیگر بهش فکر هم نکردهام. اما فکر نمیکنم به خاطر او باشد که خاطرهی یکی از شادترین دورههای زندگیم است، بلکه اسم اوست که چیزی در من میانگیزد.
آخرین شب را با همهی دوستان در خانهی مراد خوب به یاد دارم، دور کپهی آتش، قول همیشه با هم ماندن، در حالیکه راه هر کدام از هم جدا شد و رویدادها هر کدام را به گوشهای از جهان پرتاب کرد… حالا که دارم این را مینویسم، چهرهی همهشان را برابر چشم دارم […] و هنوز احساس تردید آن شب را با خود دارم: باید به شما میگفتم که فردا صبح برای همیشه میروم، در حالیکه به پدر و مادرم قول داده بودم هیچ از برنامهی آنان بروز ندهم؟ اما اینها همه را به تو گفتهام…
امروز برای تانیا خواهم نوشت. از تو تشکر میکنم که نشانیش را نوشتی. از وقتی که از کشور خارج شدم دیگر با مراد تماس نداشتم. گرچه هرگز اختلاف و دعوایی با هم نداشتیم. تماس ما از این روز به روز دیگر قطع شد. اغلب میگوییم زندگی ما را از هم جدا کرد. چون شرح دیگری براش ندارم، همین را میپذیرم…
میدانم که برای تو فرق میکرد. به من گفتی که دیگر ازشان خبر نداری و قصد هم نداری سراغشان بروی و من نتیجه گرفتم که لابد با هم اختلاف دارید. اما تو چیز بیشتری به من نگفتی… بله، حالا که فکرش را میکنم، چندبار از ‘گندبازی’های مراد گفتی، بدون اینکه چیز بیشتری بگویی. دوست دارم یک بار از تو بشنوم که چه اتفاقی افتاد و دقیقن چرا ازش دلخور شدی. عجلهای نیست، اما کنجکاوم بدانم، چون تا آنجا که به یاد دارم شما رفقای جدانشدنی بودید. البته… بگذار حساب کنم… بیست و هفت سال پیش بود. خدای من، آدم افسرده میشود! اما خوب، هنوز زندهایم و خاطرات خودمان را داریم و میتوانیم هنوز کفری بشویم از چیزها […]
با درود قلبی،
نعیم’
آدم پس از خواندن و دوباره خواندن یادداشت به شکل تبآلودی نشست به نوشتن پاسخ.
‘قلبن ازت سپاسگزارم نعیم، برای پاسخ زود! آنچه دربارهی خانهی قدیمی گفتی مرا یاد خیلی چیزها انداخت. کپهی آتش، شراب گرم، ایوان، یادت هست؟ بله، به ویژه ایوان، که فکر میکردیم از آنجا میتوانیم همهی جهان را ببینیم و آینده را در دست خود داریم. حالا زود پاسخ میدهم به سئوالهای به جای تو دربارهی مراد، رفتارم با او و اینکه چرا اختلاف پیدا کردیم.
خیلی وقت است که عادت کردهام به گفتن از “خطا”ها، “رفتار” و “اشتباهات نابخشودنی”ش، بی آنکه به عنوان تاریخدان به خودم زحمت بدهم و همان کاری را بکنم که در مورد آدمی از دوران روم “خودم” میکردم، یعنی تا حد ممکن و با آرامش ادعام را بیان کنم، حتا اگر در درونام داوری هم داشته باشم.
پس از اول شروع میکنم و مرا ببخش اگر از چیزهایی میگویم که خودت اطلاع داری.
فکر کنم خبر داری از آن خانهی زیبای قدیمی خانوادگی که تو و من مدام با هیجان دربارهش حرف میزنیم. خانهای که حتا از دوران عثمانی مورد دعوا بوده است. پدر بزرگ مراد و نیز پدر بزرگ پدرش و همینطور بگیر برو عقب، یکی پس از دیگری شکایت از پس شکایت ارایه دادهاند. از جزییات حرف نمیزنم که خسته کننده خواهد شد و من هم زیاد نمیدانم. تنها این را به تو میگویم: در طول سالها و نسل بعد از نسل در روستا و حومهاش زمینهای زیادی خریده بودند اما بعد متوجه شدند که فروشنده قطعه یا قطعههای زمین صاحب آن نبوده و حق فروش نداشته و آن قطعه زمین در اصل مال همسایه بوده است یا اینکه فروشنده تنها صاحب آن نبوده و برادران، خواهران و خویشاوندان زیادی داشته که سهم داشتند و به هیچوجه قصد فروش هم نداشتهاند. کار منجر میشد به دادگاه که پایان نداشت…
از همهی این دادگاهها که دوست ما به ارث برده بود، یکی بود که او را عصبی میکرد: همان خانهی قدیمی. جزییات را حذف میکنم و اصل مطلب را میگویم، همان که زندگیش را به تباهی کشاند. خانوادهای از آن روستا ادعا کرد که بخشی از آن خانه – دقیقن همان قسمتی که “ایوان” ما در آن قرار داشت- به طور غیرقانونی در زمین آنها ساخته شده است و دادگاه نیز حتا حق را به آنان داد و رای صادر کرد.
نعیم، هنوز آن ساختمان با رنگ و لعاب توچشم زن در اول روستا را به یاد داری، همان خانه با نردهی آهنی پستهای رنگ و روبانهای رنگارنگ آویخته به لامپها و آن پسرانی که با نگاه مشکوک در خیابان فوتبال بازی میکردند و خیلی آهسته و تنبلانه کنار میکشیدند که اتوموبیل ما رد بشود؟ آنان دشمنان قسمخوردهای بودند که ادعای آن خانهی قدیمی را داشتند!
روی کاغذ، همان نام خانوادگی مراد را داشتند، با افزودهی “پهلوان”، “هرکول” که باید اشارهای باشد به قدرت جسمانی. دوست ما آنان را “خروس جنگی” مینامید.
در ضمن در برابرشان رفتار از بالا داشت، به ارث برده از احساس برتری طبقاتی. در آن روستا همه به شکلی خویشاوند بودند، اما خانوادهی مراد احساس برتری داشت. همیشه از این دلخور بودم. حتا از دوستمان که خود را چپ میدانست و از برابری دم میزد اما ابایی نداشت که با تحقیر نگاه کند به خویشاوندان فقیرش.
نه، “فقیر” کلمهی مناسب نیست. برخی از افراد خانوادهی پهلوان پول خوبی هم درآورده بودند اما موقعیتشان خیلی عوض نشده بود – چون در شهر زندگی نمیکردند، چون پدرشان وکیل، پزشک یا بانکدار نبود، چون پسرشان به دانشگاه نرفته بود و الخ. اما مراد حاضر نبود بپذیرد که این تفاوت مهم بود. میگفت ازشان نفرت دارد چون دخترشان را در شانزده سالهگی شوهر دادهاند، زمان انتخابات رایشان را میفروختند به کسی که بیشتر پول میداد و زندگیشان را با دزدی از دیگران میگذراندند.
حالا که نوشتهام را دوباره میخوانم، خندهام میگیرد. با تحقیر حرف میزنم از ناصادق بودن دوستمان و آگاهی طبقاتیش، در حالیکه در شرح آن آدمهای دیگر داوری مشابهی دارم. پدرم معمار بود و مادرم معمار داخلی، و از این رو است که شیوهی حرف زدنام را در لفاف مفهموم زیباشناسانه میپوشانم و نیش میزنم در مورد خانهی رنگارنگ و نردهی پستهای رنگ تا حقیقتی بپوشانم که همیشه از آن ناراحت بودهام. راستاش اینکه من، به رغم ادعایی که میکنم، احساس طبقاتی خودم را دارم. همیشه نفرت داشتهام از غنی و فقیر. در موقعیت میانهی اجتماع احساس راحتی دارم. نه در میان پولداران و نه در میان آنان که سهم خود میخواهند. من جزیی هستم از گروه کوچک میان آنان، بی تنگنظری شکمسیران و بی کوری گرسنهگان، تا بتوانم نگاه سالمتری داشته باشم به جهان پیرامون.’
آدم اندکی کلافه از پرحرفی دست از نوشتن برداشت و چشم بست تا در فکر برود به روستای مراد، در روز به خاکسپاریش، و تابوت را دید و دسته گلها، جمعیت، گورستان، گور، تنه زدنها، و زنان سیاهپوش. این تصویرها را دور کرد و برگشت به رویدادهای گذشته، روی ایوان بزرگ، یا اتاق نشیمن کوچک، دور کپه آتش. به خیلی وقت پیش، زندگی پیشین و گذشته.
همین او را برگرداند به صفحه تصویر رو به رو و آنچه داشت مینوشت.
‘حالا دست برمیدارم از اعتراف شرمآلود و بازمیگردم به طفلکی رفیقمان واختلافی که هرگز از ذهناش نراند.
مراقب بودم که ازش در مورد پیشرفت کار دادگاه نپرسم. میدانستم که اگر چیزی بگویم، همهی روز باید در بارهی آن بشنوم. و میدانستم هر حرفی دربارهی این موضوع بیهوده بود و دلخور کننده. چهگونه پیش میرفت؟ بد. میدانی که این اختلافات ما هرگز حل شدنی نیست؛ پرونده هر روز پیچیدهتر میشد و مدارک دیگری به آن اضافه، که ناقض یکدیگر بودند و پرونده سنگینتر و کلفتتر میشد. بعد یکی میمیرد و اختلاف میرسد به ورثه…
مراد اطمینان داشتد که قلب پدرش در چهل و چهارسالهگی به خاطر این فشارها از حرکت ایستاد. مسئولیتی بس سنگین که از نوجوانی بر دوش او گذاشته شد. حتا اگر میخواست خود را برهاند، نمیدانست چهگونه. خانهی قدیمی براش خیلی بیش از یک دارایی بود، هویتاش بود، قدرتاش، آبرویش و وفاداریش به خانواده – خلاصه کنم: حق زندگیش. نمیتوانست بپذیرد که خانه را از دست بدهد. اما تنها با جنگ نفسگیر میتوانست آن را نگه دارد.
دادگاه از قدیم نقطه ضعفاش بود. و درست به همین خاطر هرچه بیشتر احساس درماندگی و شرم میکرد.
در این فاصله جنگ هم درگرفته بود. بدون این جنگ، ماجرای دعوا با همان کندی دورهی عثمانی پیش میرفت و همان دعوای روستایی باقی میماند.
میتوانم بگویم که تا درگیری آغاز شد، درگیری روستایی گره خورد به درگیری بزرگتر در بیرون از آن. مخالفان مراد مسلح شدند و پیوستند به جریان سیاسی که زورش میچربید و روزی از روزها از به هم ریختهگی اوضاع استفاده کردند تا خانهی قدیمی را مصادره کنند.
رهبر دارو دسته جوانکی بود بیست و پنج ساله، خروس جنگی اهل دعوا و نیز استاد حقوق. اگر اشتباه نکنم اسمش ‘شامل’ بود اما دوست داشت “جاگوار” صداش کنند، نه به خاطر اسم یوزپلنگ، بلکه به خاطر اتوموبیلی که خریده و یا شاید هم “مصادره” کرده بود.
میتوانی بفهمی که مراد داشت دیوانه میشد. به هر کسی که میرسید میگفت آن یارو ابله را با دست خودش خواهد کشت. دنیاش به هم ریخته بود. نمیتوانست گردن بنهد به چشمپوشیدن، گذشت یا صبر کردن. آن زمان چند بار بهش زنگ زدم تا آراماش کنم و نگذارم دست به کار جبرانناپذیری بزند. سودی نداشت. وقتی دید اصرار میکنم، با همان زبان تند و تیزی که داشت گفت که به من ربطی ندارد، که خانهی او است، ارثی که به او رسیده، دارایی خانوادگی و اینکه من مهاجری هستم که هیچ خبر ندارم از آنچه در واقعیت کشور میگذرد. دیگر چیزی نگفتم. قول دادم که دیگر مزاحم نشوم.
بعدها شنیدم که مراد میخواست خانه را پس بگیرد، وقتی که…’
تلفن همراه به صدا درآمد و جلوی ادامه کار را گرفت. سمیرامیس بود که درست همین حالا داشت از خانهی قدیمی زنگ میزد.
‘به خاک سپاری تمام شد و هنوز خیلی آدم اینجاست. تانیا و من مدام باید با دیگران دست بدیم. کنار او ایستادهم و دیگران فکر میکنند که از قوم و خویشاش هستم. تونستم یه لحظه خودمو کنار بکشم و بهت زنگ بزنم. تکیه دادم به نردهی گوشهی ایوان که همیشه مینشستیم.’
‘شاید بهتر بود میاومدم…’
‘لازم نیست پشیمون باشی، آدم. واسهت میتونست وحشتناک باشه. تشیع جنازه، مراسم، سخنرانی، دروغها، صف طولانی آدما که میخوان تسلیت بگن، به خاک سپاری تو داغترین ساعت روز… مرگبار بود! پنج ساعته که اینجام و هنوز تمومی نداره. وقتی میاومدم با خودم گفتم: تانیا رو میبوسم و هرچه زودتر جیم میشم. اما تا منو دید چسبید به بازوم و نذاشت تکون بخورم. اونو تو خوشبختترین روزای زندگیش به یاد میآرم. وقتی تازه با مراد آشنا شده بود، وقتی همهمون خوشحال شده بودیم، ساده و همبسته با هم. وقتی میرفتیم تو غذاخوری کتاب قانون مدنی و همهی شب بحث میکردیم. وقتی هنوز میتونستیم رویا ببافیم… چسبیده به من چون تو و بقیه نبودین. واسه همین بهت زنگ زدم. حق با تو بود که نیای، اما بد نیست اگه خودتو نشون بدی.’
‘حالا؟’
‘نه فوری. هنوز اینجا پر آدمه. حدود هشت و نیم خودتو برسون، اون وقت دیگه همه رفتهن. تانیا حتمن دوست داره تو رو ببینه.’
‘فکر نمیکنی بعد از این روزی که گذرونده دیگه رمق نداره.’
‘آره، بیرمق، بیجون و خسته. حالاشم همینه. اما اگه باهات حرف بزنه خوبه واسهش.’
‘فکر میکنم بهش.’
‘نه لازم نیس. برادر فرانسیس، خدمتکار من، ماشین داره. تو وقت آزاد مسافرکشی میکنه و مهمونای ما رو میرسونه. بهش زنگ میزنم، اسمش کیوانه. میگم بیاد سراغات. حدود ساعت هشت خوبه؟’
سئوال هم نبود این. آدم نفس عمیقی کشید، اما دیگر تسلیم شده بود.
دوباره رفت سراغ لپتاپ.
‘نعیم عزیز، در حال نوشتن این نامه به تو، سمیرامیس زنگ زد که رفته بود به خاکسپاری مراد – از رو همون ایوان زنگ زد، آره ایوان “ما” و ازم خواست که امشب بروم سراغ تانیا. با اتوموبیل میآیند دنبالم.
احساس غریبی است که دارم دربارهی دادگاه آن خانهی قدیمی حرف میزنم و حالا پس از بیست و پنج سال به آنجا میروم، کمی بعد از به خاک سپاری دوستمان… اما حالا نمیخواهم به شرایط غمانگیز فکر کنم و میخواهم حرفام را ادامه بدهم تا پیش از رفتن بتوانم بفرستم.
وقتی که دیگر دیر شده بود شنیدم مراد برای پس گرفته خانه چه نقشهای دارد.
آنزمان دولت مرکزی وجود نداشت. در بخشهای مختلف پایتخت و حتا در مناطق کوهستانی رهبران محلی سر برآورده بودند که اسمهای غریبی هم روی خودشان میگذاشتند؛ غیر از جاگوار که نام بردم یک “رامبو” هم بود، یک “زورو”، “کیلر”، ترمیناتور/نابودگر”، “کلاشن” که مخفف “کلاشنیکوف” باشد … آن زمان دهها آدم از نوع این خرده رهبران وجود داشت اما بیرون از بخش خودشان و در قوم و گروه، نفوذ اندکی داشتند. یک آدم دیگری بود که با اینها فرق داشت و اسماش “کمیسر عالی” بود – شاید شنیده باشی، با توجه به اینکه تنها پانزده دقیقه شهرت داشت […]
این نامگذاریها که از دوران استعمار مانده، گونهای اشاره به ارتباط با قدرت خارجی داشت و این آدم به زمان خود با زرنگی و حتا درست به موقع اعتماد قدرتهای منطقه را جلب کرده بود که به وقت نیاز نیروهایشان را به کشور بیچارهی ما بفرستند.
لازم نیست به تو بگویم که هموطنانی هم بودند که هر بار با اشغال کشورمان، در خدمت تجاوزگر درمیآمدند تا دربرابر رهبران منطقهای مقاومت کنند. حالا لابد میگویی هر کشور ویرانی سازشگران و خاینان خودش را دارد. اما من بر این نظرم که مردم وطن ما خیلی زود به نوکری قدرتمند ِ دوره درمیآیند و هیچ ایرادی هم در آن نمیبینند. بهانه هم از قدیم همان اصطلاح معروف قدیمی است که “چشم را تاب مقاومت در برابر مته نیست.” مهمترین نگرانی گروههای مختلف وطن ما ادامهی زندگی است به هر قیمتی و این بهانهای است برای رفتار گوسپندوار. من انتخاب کردم که آنجا را ترک کنم، پناه بگیرم در جایی، و البته کسی نیستم که به آنان که ماندند، درس بدهم. اما دلیل نمیشود که دهانام را ببندم و خشم را که گاهی با نفرت آمیخته است، بپوشانم. فکر کنم تو هم اینطور باشی…
به هر حال، این “کمیسر عالی” که اسماش را بردم از آن استادان همدستی با دشمن بود. موفق شده بود خدمت کند به سه اشغالگر که پشت سر هم آمدند و اعتماد آنان را جلب کند در اینکه متحد قابل اعتماد است و نفوذ و قدرتی به دست آورده بود به کمک آنان.
تو هم همین تحصیلات مرا گذراندهای و میتوانی بفهمی این جور آدمها را در چه ردهای میگذارم… و خودت میفهمی که چهقدر عصبانیت من حقانیت داشت وقتی فهمیدم مراد رفته سراغ این “پانداز” و ازش خواسته اقدامی بکند علیه کسانی که خانهاش را مصادره کردهاند.
مردک البته کیف کرده بود. در حالیکه هیچ کاری نداشت جز دامن زدن به اختلاف بین دیگران تا بعد به عنوان داور دخالت کند. حالا معتمد مورد احترام، وارث خانوادهای بزرگ با پای خود آمده بود سراغاش با این خواهش که خانهاش را به او برگرداند. گفته بود که شاد است و مفتخر که مراد آمده سراغاش و قول داد که در کوتاهترین مدت خواستهاش را برآورده کند. دوست بی دست و پای ما هم که نمیدانست طرف پول میخواهد برای دخالت یا نه، گفته بود “هر کاری از دستم برمیآد، بفرمایید در خدمتم”. آن جانور هم وانمود کرده بود که دلخور شده است از این پیشنهاد. چی؟ پول بگیرم که حق کسی را به او برگردانم؟ برای کمک به یک شهروند مورد احترام برای پس گرفتن حقاش؟ حرفاش را هم نباید زد.
پند قدیمی سرزمین شام به ما میآموزد که اگر کسی در برابر خدمت به تو پول نخواهد، بیگمان انتظار دیگری دارد. مراد البته این را میدانست اما آنچنان نابینا شده بود از ترس اینکه بلایی سر خانهاش بیاید که عقلاش را به کلی از دست داده بود.
صبح روز بعد لشگری از ارتش اشغالگر ریخت به آن خانهی قدیمی و کورکورانه هم شروع کردند به تیراندازی. اعضای میلیشای روستا که غافلگیر شده بودند، بدون هیچ مقاومتی تسلیم شدند. اما حملهکنندگان به خلع سلاح و فراری دادن آنان بسنده نکردند. کسی را که بر خود نام جاگوار نهاده بودند گذاشتند سینهی دیوار و اعدام کردند تا “عبرت باشد برای دیگران”. بعد “والامقام پاانداز” پیروزمندانه به مراد زنگ زد تا خبر آزادکردن خانه را بدهد و اینکه دوباره با خانواده میتواند برود آنجا و ترسی هم نداشته باشد از دشمن که درس فراموش نکردنی گرفته است.
دوست ما هم گله کرده بود که انتظار نداشته خونی ریخته شود. دوست دارم حق به او بدهم، گرچه میتوانست حدس بزند که چنان آدمی بدون خونریزی دست به کاری نخواهد زد. بعدها به من گفت که خیلی دیرتر شنیده که جاگوار چهگونه کشته شده است. اول فکر میکرد در زمان حمله، اسلحه به دست داشته و تیر خورده است که این هم میتوانست کافی باشد تا “پهلوان”ها به فکر انتقام باشند. اما اینکه جاگوار جلوی چشم برادران و پسرعموها اعدام شده، دردناک بود. جنگ تن به تن در شکلی میتواند احترام بیانگیزد، حتا اگر یکی کشته شود؛ اما اعدام به معنای کشتن نیست؛ تحقیر است.
در مراسم یادبود جاگوار، زنها سرخ پوشیدند، به این معنا که پس از انتقام خون قهرمانشان سیاه خواهند پوشید.
مراد رفت به خانهی زیبای قدیمی، اما فضای روستا برای همیشه تیره شده بود و این به جان او نیز آسیب رساند. حتا اگر سعی هم داشت خود را قانع کند که خود او نبوده که اول از خشونت استفاده کرده و تنها دست مسلحی را که خشونت به کار برده، کوتاه کرده، باز احساس گناه میکرد. دستاش آلوده بود به جنایت. شریک جرم بود، زیرا از گروه مسلح بیرون روستا کمک خواسته بود که بر حسب اتفاق از کشور خارجی هم بود. بدتر اینکه او مسئول این مرگ وحشتناک بود؛ حتا اگر دستور نداده و آرزو هم نکرده بود. به من گفت که اعتراض شدیدی کرده به “کمیسر عالی” و او نیز گفته برخی از زیردستاناش این خطا را کردهاند و مجازاتشان خواهد کرد. قول هم داده بود که خودش شب و روز مسئولیت حفاظت از دارایی مراد را به عهده خواهد گرفت.
این “تلافی کردن” به احتمال انگیزهی اعدام جاگوار و قول مجازات زیردستان بود. این “پاانداز” منطقهای ما میخواست تا رفیقمان برای امنیت جانی وابسته شود به او و وابسته هم بماند. فکر کنم مراد به این پی برده بود، اما دیگر دیر بود. حس انتقامجویی قوم دشمن به این زودی فروکش نخواهد کرد و او نیز نمیتواند تا ابد وابسته بماند به حامی. بعد مراد برای امنیت خود و حتا ادامهی زندگیش ناچار شد به وفادار بودن به “کمیسر عالی” و حتا شد مشاور و بعد نیز هوادار سرسخت او. حالا میگویی که رفیق ما به خاطر شرایط و موقعیت چارهی دیگری نداشت. شاید نه. اما به نظرم بهتر میبود که تبعید را انتخاب کند و نه ماندن با دست آلوده در وطن را. اما این بحث دیگری است… وقتی با مراد حرف میزدیم به من نگفت: انتخاب دیگری ندارم. ستایش میکرد حامی خودش را، شناخت و “صداقت”اش را میستود و میگفت “درست همانطور فکر میکند که ما” و از من میخواست که بروم و باهاش آشنا بشوم. واکنش دوستانهی من – منظورت چیه “درست مثل ما”؟ و از چه “صداقتی” حرف میزنی؟- او را عصبانی میکرد و رابطهمان ضعیف و ضعیفتر شد تا که قطع بشود.
وقتی تصمیم گرفته شد که دولت آشتی ملی با نمایندگی مهمترین فرماندهان تشکیل بشود، “کمیسر عالی” دوست ما را به عنوان نماینده خود معرفی کرد. و مراد شد وزیر شهیر که سالها، دولت از پس دولت، در پست خود باقی ماند و بعد هم پستهای دیگر: امور اجتماعی، بهداری، ارتباطات و دفاع…
قوانین اجتماعی مثل نیروی جاذبه نیست: آدم به جای افتادن، به بالا پرتاب میشود. پیشرفت موفقیتآمیز دوست ما نتیجهی مستقیم خطای بزرگی بود که کرد. از آن زمان به ناچار خطاهای دیگر … کنار گذاشته شدن معیارها، شل کردن تناب: اگر باز کنی خودت را آزاد کردهای، اما میشوی بادکنک که بالا و بالاتر میرود و احساس میکنی داری به معراج میروی، در حالی که بالارفتنات به ناکجا است. رفیق ما رفت بالا؛ قدرتمند، مشهور و حتا ثروتمند شد، ثروت هنگفت ِ ناحق.
گرچه دهها سال است در فرانسه، یکی از پاسگاههای ایدئولوژی برابری زندگی میکنم، هنوز هم موضع دشمنانه در برابر ثروت ندارم. برخی از دوستانام در سالهای گذشته به ثروت بسیار رسیدهاند، خودت که میدانی، اما موضع من در برابرشان ذرهای تغییر نکرده، اما وقتی شنیدم مراد با پرداخت میلیونها دلار یک بانک در حال ورشکستگی را خریده، شوکه شدم. چون خوب از وضعیت مالیش پیش از وزارت خبر داشتم. دوستان خوب بودیم و او هرگز چیزی پنهان نمیکرد و من وضع مالیش را با جزییات دقیق میدانستم. فقیر نبود، اما نگهداری از دارایی هم براش سنگین بود. حتا مجبور شده بود قطعه زمینی بفروشد تا بتواند هزینهی تعمیر بام سفالی را که خراب شده بود، بپردازد. چه طوری ممکن بود که پس از چند سال کار در دولت پول کافی برای خرید بانک پسانداز کرده باشد؟ لازم نیست تحقیقات جدی بکنی تا سردربیاوری که این پول سیاه بود. در هر حال از رشوه و هدایای غیرقانونی به دست آمده بود. و تازه این جنبهی وحشتناک ماجرا نیست. راستاش فکر میکنم این دوست قدیمی ما چه در امور تجاری و چه سیاسی مشاور و چهرهی معتبر “کمیسر عالی” بود و بخشی از غنایم به دست آمده از کارهای غیرقانونی، باجگیری، غارت، تجارت مواد مخدر، پولشویی و غیره به او میرسید.
شوربختانه هموطنان ما اینجور کارها را خیلی آسان نادیده میگیرند. چون همانگونه که میگویند؛ هرگز جز این نبوده. حتا ستایشگونه نگاه میکنند به آنکه “موفق شده”، بی در نظر گرفتن روشهایی که به کار برده. شاید شعار این باشد، مثل آن ضربالمثل انگلیسی دربارهی رم:”در جنگل که باشی، چون درندگان رفتار میکنی.”
بیخود نیست که در زبان مادری به تازه دوران رسیدهها میگوییم “از جنگ به ثروت رسیدهها”. پشت بندش هم میتوان گفت “از جنگ به اعتبار رسیده”، “سیاستمداران جنگ” و “مشهوران جنگ”. جنگها نه تنها گرایشهای بد در ما را افشا میکنند، بلکه آن را به وجود میآورند و میسازند. اینطوری است که آدمها میشوند بازرگان بازار سیاه، چپاولگر، آدمربا، آدمکش و مزدور، همانها که میتوانستند آدمهای نیک باشند اگر جامعه متلاشی نشده بود…
اینکه یکی از دوستان خوب ما چنین سقوطی کرد برام غیرقابل تحمل است. گاهی از او دفاع میکنند با گفتن اینکه او در سالهای جنگ همان کاری را کرد که دیگران. شاید او همان کاری را کرده که دیگران، اما یکی از ما بود. ما با هم رویای کشور دیگری داشتیم، جهان دیگری. من او را به هیچوجه نمیبخشم. اینکه او دوست من بود هیچ دلیل آرام کنندهای نیست. تازه کار را بدتر هم میکند. جنایتهای یک دوست توهین است به تو و به زیر کشیدن حیثیت تو؛ باید که بیرحم باشی در برابرش.
دیگر یک کلمه با مراد رد و بدل نکردم – تا پیش از مرگاش.
میتوانستم به یک دم دوستی سالها را کنار بگذارم؟ بله، این درست کاری است که کردم. به یک دم دوستی دیرینه را کنار گذاشتم. وقتی کسی از او نام میبرد، بی تفاوت میگفتم: “اون یه دوست زمان قدیمه.” دیگر نه با او حرف زدم و نه بهش فکر کردم. تا که جمعه گذشته زنگ زد و گفت که در بستر مرگ است.
به اندازه کافی حرف زدم، دیگر بس میکنم. در روز به خاکسپاریش نباید بیشتر پشت سرش بد بگویم. این همه چیزی است که میخواهم بگویم: او در آرامش خوابیده است. خدا بهش لطف کند.
نعیم عزیز، امیدوارم پاسخ پرسشهات را داده باشم. تنها چیزی که میخواهم اضافه کنم این نکته است که بارها درباره دوست قدیم به خودم میگفتم: تو و من باید از سرزمین شام بیرون میزدیم تا دست به ناپاکی آلوده نکنیم. از این هم نباید شرمنده باشیم، اما دیوانهگی است که تبعید را به عنوان تنها راه حل معمای اخلاقی خود بستاییم. لحظهای میرسد که راه حلی در خود کشور بیابیم – اگر که چیزی از آن مانده باشد، و آرام آرام به تردید افتادهام دیگر…
دیر است، بس میکنم!
با سلام قلبی،
آدم’
دکمه ارسال را زد. ساعتاش بیست دقیقه به نه را نشان میداد. زود کراوات تیرهاش را بست و تند رفت طرف اتوموبیل که منتظر بود.
۴
آدم حدود ساعت نه و نیم رسید به خانهی دوست درگذشته. سمیرامیس جلوی در باز منتظرش بود، نشسته روی یکی از صندلیهای خالی. بلند شد، گونههاش را بوسید و تشکر کرد که پیشنهادش را پذیرفته و بازوش را گرفت تا ببرد پیش تانیا.
بیوهی مراد در طبقهی اول بود، تو اتاق خیلی کوچک کنار اتاق خواب. تنها بود، نشسته در جامهی سیاه با دستهای گشاده از هم. کفش به پا نداشت و پاش را گذاشته بود روی صندلی. میخواست بلند شود، اما آدم دست گذاشت رو شانههاش تا بنشیند و خم شد و پیشانیش را بوسید. تانیا بازوش را گرفت و اشک که تازه خشک شده بود، از نو راه گرفت.
وقتی اندکی به خود آمد گفت:’فکر میکردم برگشتی فرانسه.’
‘لحظهی آخر تصمیم عوض کردم.’
‘و روز به خاکسپاری نمیخواستی بیای اینجا، اما تو آخرین لحظه تصمیم عوض کردی.’
تو چهره و میان اشکها زهرخندی خود نشان داد.
رو به سمیرامیس گفت:’آدم همیشه یه کم دیر میرسه.’
اما برای نرمکردن کنایه، فوری رو به آدم گفت:’خوشحالم که اومدی. اگه رفیقات تو رو الان اینجا میدید، تو خونهش، مثل قدیم…’ به دور و برش نگاه کرد و به بالا، انگار مراد جایی در بالای سرشان حضور داشت:’خیلی میخواست باهات حرف بزنه، برات توضیح بده، سوءتفاهمها رو رفع کنه. مطمئن بود که اگه کنارش بشینی و بهش گوش بدی، حتمن بهش حق میدی. من زیاد مطمئن نبودم. شما خیلی از هم بیگانه شده بودین…’
یکباره ساکت شد و به نظر رسید غرق شده است در خاطرات. کمی بعد گفت:’حالا اما میتونم بگم، اون از روزی که با هم دعواتون شد، رنج میکشید.’
کنجکاو به آدم نگاه کرد تا به احساساش پی ببرد. آدم وظیفهی خودش دانست چیزی بگوید:’گناه همه چیزهایی که بین ما اتفاق افتاد یه چیزه: جنگ.’
اما نگاه تانیا نافذتر و کنجکاوتر شده بود:’آره، حق با توئه، گناه اصلی به گردن جنگه، اما هر کسی که به یه شکل واکنش نشون نداد، مگه نه؟’
در آن دم از خودش پرسید آیا بیوهی دوست قدیمی دارد او را به چالش میکشد یا که تنها میخواهد کلمات دلداری از او بشنود که شوهرش پیش از مرگ انتظار شنیدناش را داشت. تصمیم گرفت دور از هر جر و بحثی در سطح بماند. ‘ما تو شرایط مشابه نبودیم. اگه تو کشور مونده بودم…’
‘همون کاریرو میکردی که اون کرد.’
این دقیقن همانی نبود که آدم قصد داشت بگوید. چیز ملایمتری در نظر داشت، مثل: اگر من در کشور مانده بودم، شاید برابر همچه انتخاب مشکلی قرار میگرفتم؛ یا چیزی از این دست. اما نخواست حرف تانیا را عوض کند و فکر کرد بهتر است هر چه زودتر تمام شود این گفت و گو. مناسب روز به خاک سپاری مراد و آن هم در خانهی خود او نبود. سر به تایید تکان داد و زهرخند زد.
اما تانیا دست بردار نبود.
‘یعنی تو هم اگه مونده بودی همون کاری رو میکردی که اون کرد. دستکم اونقدر صادق هستی که بپذیری. اما هرگز از خودت پرسیدی که اگه رفیقات همون کاری رو میکرد که تو کردی، چی میشد؟ اگه اون هم تصمیم میگرفت بذاره و بره؟ هیچ فکر کردی چی پیش میاومد که دوست تو، سمی و من و همهی پدر و مادرها و دوستامون فکر میکردن جنگ کثیفه و بهتره برن تا دستاشون پاک بمونه؟’
سکوت کرد، تا مهماناش فکر کند که حرفاش تمام شده. اما باز شروع کرد، به همان لحن:’سئوال این نیست که اگه مونده بودی چه میکردی. سئوال اینه که به سر کشور چی میاومد اگه همه مثل تو میگذاشتند و میرفتند. اونوقت دست همهمون پاک بود، تو پاریس، مونترال، استکهلم یا سانفرانسیسکو. اونایی که موندن دستاشونو آلوده کردن تا کشور واسه شما بمونه، تا یه روزی بتونین برگردین، یا به هر حال یه دیداری ازش بکنین.’
باز ساکت شد، و باز خواندن ترانهی یکنواخت از سر گرفت:’اونایی که رفتن، خیلی زرنگ بودن. تو رفتی به یه کشور زیبا، زندگی کردی، کار کردی، خوش گذروندی و دنیا رو شناختی. اما بعد از جنگ برگشتی. کشور سابقات منتظرت بود. لازم نبود یه گلوله شلیک کنی و یه قطره خون از تنات بریزه. و میتونی افتخار کنی با دستای آلوده دست ندی. اینه دیگه آدم؟ بگو بهم! بگو که حق با من نیست.’
‘امروز حق کاملن با توئه. خدا به مراد رحم کنه و به همهی ما.’
بعد از این کلمات بلند شد و به شکل نمایشی نگاه انداخت به ساعتاش. ‘حالا دیروقته و تو خیلی خستهای. من برمیگردم هتل. بعد همدیگهرو میبینیم، تو یه اوضاع احوال دیگه.’
تانیا یکباره از جا بلند شد، اما نه برای خداحافظی یا بدرقهی او. ‘تا یه چیزی با ما نخوری، نمیذارم بری.’
به درستی جاخورده بود از اینکه آدم برداشت نادرست کرده بود از حرفهاش. یعنی آدم این حرفها را حمله دیده بود به خودش، در حالیکه چیزی بیش از بلند بلند فکر کردن و بیاناش بین دوستان قدیمی نبود؟ به سمیرامیس نگاه کرد ببیند او چه نظری دارد. او اشاره کرد که آرام باشد و بنشیند و بعد بی آنکه حوصلهی شنیدن جواب منفی داشته باشد گفت:’من راننده رو فرستادم خونهش و تو با من برمیگردی. یه چیزی با تانیا میخوریم و بعد میریم که بتونه بخوابه.’
کاری نمیتوانست بکند جز اطاعت. دوباره نشست. نه، نمیتوانی در خانهی کسی را که مرده محکم پشت سرت بکوبی و بروی. حتا اگر بیوهاش حرفهای غیرقابل تحمل زده باشد. در روزی چنین باید به خود سلطه داشته باشد، روادار باشد در برابر حرفهای نادرست که نتیجهی خستهگی و اندوه بود؛ و نیز نیاز مراد برای حقانیت دادن به خود که در آخر زندگی اشاره کرده بود به آن و تانیا هم اکنون خود را محافظ آن نیاز میدانست. بگو مگو در فضای خلوت و میان این سه دوست در گرفته بود که سالها یکدیگر را میشناختند.
تانیا، تا از اتاق بیرون آمد برای رفتن به اتاق غذاخوری، رفتارش عوض شد. بازوی آدم را گرفت و به عنوان بهترین دوست همسرش به همه معرفی کرد و گفت که به خاطر این اتفاق غمانگیز از پاریس آمده است. آدم هم سر تکان داد به تایید، چه میتوانست بکند؟
هنوز حدود سی نفر آنجا بودند. بیتردید اعضای خانوادهی بزرگ، کسانی از روستا و تعدادی اعضای حزب. آدم هیچکدام را نمیشناخت. وقتی آمده بود، فکر کرد همه رفتهاند. همهجا صندلی خالی کنار دیوارها و در اتاقها، راهروها و ایوانها بود. صدها صندلی که دیدارکنندگان نوبت به نوبت بر آن نشسته بودند و فردا نیز چنین خواهد بود و پسفردا نیز. اما در گوشه کنارهای پنهان خانه آدمهای کافی حضور داشتند برای پر کردن اتاق غذاخوری. غذای فراوان گذاشته بودند که تفاوتی نداشت با غذا برای جشن، اگر که صدای ماتمزدهی مهمانان را نادیده بگیریم، و غیبت قهقاه خنده و بشنویم که همه مدام ‘خدا رحمت کند! بر زبان داشتند و وقتی هم سر میز آمدند باز تکرار کردند خدا رحمت کند تا رحمت بطلبند برای آن که در گذشته بود.
تانیا گذاشت تا آدم سمت راستاش بنشیند و خودش میخواست ازش پذیرایی کند. صحبت دربارهی آنانی بود که به خاک سپاری آمده بودند، و کسانی که ندیده بود، که شاید فردا یا پسفردا بیایند. دیدارکننده ‘از پاریس’ در سکوت و با علاقه گوش میداد.
کمی بعد، بیوه رو کرد سوی او و آرام گفت:’معذرت میخوام. کلمهها رو بدون فکر کردن دادم بیرون. فکر کنم از خستگی باشه، خودت هم گفتی که…’
‘عیب نداره. صحبت بین دوستان محرم بود.’
‘آره، درسته. اگه مثل یه برادر واسهم نبودی هرگز اون حرفارو بهت نمیگفتم.’
‘میدونم… اما دیگه زیاد بهش فکر نکن، یه کم استراحت کن و به خودت برس. روزای سخت در راهه.’
‘باز برمیگردی، آره؟ میخوام باهات راجع به جمع شدن دوستان حرف بزنم. خیلی خوب میشه اگه بتونیم دوباره تو ایوان بشینیم، مثل گذشته. دوست تو…’
براش مشکل بود انگار از همسرش نام ببرد. در حالی که به حرف زدن ادامه داد، آدم متوجه شد که تانیا از روز شنبه یک بار هم اسم از ‘مراد’ نبرده. لابد میترسید کلمه تو گلوش گیر کند اگر بخواهد بر زبان بیاورد.
‘دوست تو یه روز گفت:”زندگی چهقدر قشنگ میشد اگه با همهی دوستامون، درست مثل دورهی دانشجویی میتونستیم اینجا رو ایوان بشینیم. انگار نه انگار که چیزی عوض شده.” بعد زد زیر گریه.’
بیوه با بیان این کلمات زد زیر گریه.
مهماناش تنها توانست بگوید:’انگار نه انگار که چیزی عوض شده.’
۵
در راه بازگشت که آدم تنها با سمیرامیس تو اتوموبیل نشسته بود، بلند گفت آنچیزی را که میخواست در پاسخ دوست درگذشتهاش بگوید:’آره، مراد، زندگی میتونست خیلی قشنگ باشه اگه جنگ نبود و اگه ما هنوز بیست ساله بودیم به جای پنجاه، اگه خیانت در کار نبود، اگه هیچکدوم از ما به تبعید نمیرفت، اگه کشورمون هنوز مروارید شرق بود، اگه ما آدمای مضحک دنیا نبودیم، شبح ترسناک و تو این همه خطا بیشترین سهم رو نداشتیم، اگه، اگه، اگه، اگه…’
سمیرامس که پشت فرمان نشسته بود با آهی عمیقی حرف دوستاش را تایید کرد. بعد از چند کیلومتر راندن در راه تاریک گفت:’تانیا خیلی دوست داره این جمع شدن دوستان به دور هم جدی بشه. از امروز صبح ده بار تکرار کرد.’
‘سر میز به من هم گفت. بهش گفتم که ایدهی خوبیه و من هرچی از دستام بربیاد میکنم که بچهها دور هم جمع بشن. سعی نکردم منصرفاش کنم. به این قضیه چسبیده تا از غم و غصهش کاسته بشه. اما من قصد ندارم امیدواری بیهوده بهش بدم.’
‘فکر میکنی نمیشه؟ مطمئنم که بیشتر بچههای خودمون دوست دارن یهبار دور هم جمع بشن، حتا اگه شده یه بار، پیش از اینکه همهمون بریم دنبال مراد… من خیلی خوشحال میشم اگه بشه.’
‘برای من هم خیلی جالبه. مطمئن هم هستم که بیشتر دوستای دیگه هم میخوان، مثل تو و من. اما بدجوری تو دنیا پراکنده هستیم، هر کسی کار خودشو داره، خانواده، وظیفه…’
‘امروز تونستی کار بکنی؟’
‘آره، واسه آلبرت و نعیم نامه نوشتم که جواب دادن. آلبرت موافق بود با برنامه، اگه تو پاریس باشه. چون امریکایییه نمیتونه بیاد اینجا…’
‘اینکه مسالهای نیست. تابستون نصف مهمونای هتل گذرنامهی امریکایی دارن. اگه اصلات اینجایی باشه میتونی از گذرنامهی دیگه استفاده کنی.’
‘واسه آلبرت یه کم پیچیدهتره. تو انستیتویی کار میکنه که گاهی با پنتاگون همکاری داره، واسه همین باید ممنوعیت رو رعایت کنه.’
‘اینا بهونهست. از وقتی کشورو ترک کرده، نخواسته به پشت سرش نگاه کنه. خیلی پیشتر از اینکه دولت امریکا سفر به اینجا رو ممنوع کنه. خاطرهی بدی داره و نتونسته خودشو رها کنه. اونوقت خودشو قایم میکنه پشت ممنوعیت. اگر دوست داشت بیاد، میاومد.’
‘دوست دارم حرف تو رو باور کنم، اما نمیتونم اونو مجبور کنم. اگه خاطرهی بد از آدمربایی داره، واسه چی دوباره کابوس رو بهش برگردونیم؟’
سمیرامیس شانه بالا انداخت:’نعیم چی؟’
‘اون فرق میکنه کاملن.’
‘منظورت چیه؟’
‘فوری جواب داد که میآد. اما خودم فکر کردم و تردید دارم.’
‘چون یهودیه؟’
‘فکر نمیکنی اینجا خطرناک باشه واسهش؟’
‘چه خطری؟ اینجا جنگل که نیست. آدما از هر قوم و قبیله میآن اینجا و پونزده سال گذشته از آخرین آدمربایی. فکر میکنی خودت اینجا تو خطری؟’
‘نه، اصلن.’
‘نه تو و نه هیچکس دیگه. ببین، وسط شب داریم تو کوهها میرونیم، تو یه راه تاریک و خلوت. احساس میکنی که بهمون حمله بشه یا ما رو بکشن؟’
باید حق به او میداد، احساس امنیت داشت، امنتر از خیلی کشورهای دیگر.
زمانی در سکوت راندند. بعد سمیرامیس که اندکی آرام شده بود اتفاقی را که زمان به خاک سپاری افتاده بود، تعریف کرد.
‘فکر کردم وقت غذاخوردن یکی حرفشو پیش بکشه، اما تانیا چیزی نگفت و بقیه هم لابد به احترامش سکوت کردند. تو میدونی که اول همون ده یه خانواده زندگی میکنه که مراد باهاشون اختلاف داشت.’
آدم نمیتوانست لبخندش را پنهان کند.
‘این بهترین انتخاب کلمهی ساله، سمی! ماجرا رو میدونم. رفیق ما و اونا چشم دیدن همدیگهرو نداشتن. گناه کشته شدن پسرشونو مینداختن گردن اون.’
‘تابوت رو از جلوی خونهی اونا میبردن طرف گورستان. وقتی نزدیک شدیم، زنا از اونجا اومدن بیرون، سن و سالهای مختلف، یازده نفر بودن. مادر اونی که کشته شده بود، بیوهش، خواهر زن و دختر عمو و خاله… همهشون سیاهپوش، اما هر کدوم یه شال سرخ خونرنگ به گردن داشت. انگار تو زمستون واسه این روز بافته بودن.
داشتیم رد میشدیم و احساس خیلی بدی داشتیم. تانیا بازوی منو چنان فشار داد که کبود شده. صدا از کسی در نمیاومد. زنها سینهی دیوار به صف ایستاده بودند، مثل مجسمه و گاهی یه پوزخندی تو صورتشون دیده میشد. سر و صورت رو نپوشونده بودن تا شال قرمز رو خوب ببینی. با اون پیراهن سیاه بیشتر تو چشم میزد.
کسی از گروهی که پشت تابوت حرکت میکرد هم چیزی نگفت. هیچ کلمهای. به زحمت نفس میکشیدیم. ناخودآگاه پا تند کردیم. اما اون چند متر انگار تمومی نداشت.
بعد از به خاک سپردن هم از همونجا برگشتیم. زنها دیگه اونجا نبودن. اما همه نگاه کردیم به اون جایی که وایستاده بودن و احساس ناراحتی داشتیم، این بار چون نبودن.
عجیبه که بعد هم کسی حرفی نزد. یا به هر حال من نشنیدم. به نظرم در گوشی یه حرفایی زده شده اما من تو اون ده غریبهم و کسی با من راجع به این چیزا حرف نمیزنه. تانیا وانمود میکرد که انگار چیزی پیش نیومده. اما مطمئنم که خواب اون زنها رو میبینه. فقط امشب هم نه.
باید اینو بهت میگفتم، اما خواهش میکنم به تانیا چیزی نگی. اگه هم خودش شروع کرد وانمود کن چیزی نمیدونی.’
آدم سر تکان داد و نظرش را دربارهی کار آن زنان پرسید.
‘اونجوری که ایستاده بودن، خیلی شوم بود اما حرفشون روشن: اونی که “شهید”شون رو داده بود بکشن، خودش هم باید میمرد. سیاه پوشیده بودن که تو عزاداری تانیا شرکت کنن، اما عزای خودشون یادشون نرفته بود.’
سمیرامیس این احساس را بیان نکرد که اعتراض آن زنان هشداری بود برای تانیا و اینکه کشمکش بر سر آن خانهی قدیمی از نو شروع خواهد شد. اما حوصله نداشت بیش از این به آن حادثه فکر کند.
یکباره و با هیجانی تصنعی پیشنهاد کرد:’یه کم موزیک گوش بدیم؟’
سئوال تنها برای گفتن بود، چون همان لحظه دکمهای را فشار داد و صدای ترانهی مردمی عراقی بلند شد.
از خانهی پدرش بیرون آمد
و رفت به خانهی همسایه.
بی سلام گذشت،
دختری که دلخور بود از من…
همراه ناظم الغزالی که در گذشته دستهجمعی به آوازش گوش میدادند، زمزمه کرد.
چند دقیقه بعد صدا را کم کرد و از مسافرش پرسید:’لیست آدمایی رو که میخوای واسه یادبود دعوت کنی، نوشتی؟’
‘یه ده تا اسم نوشتهم، اما سر چند تا تردید دارم. مثلن امروز بعد از ظهر به نیدال هم فکر کردم.’
سمیرامیس متعجب و انگار نداند نیدال کیست، پرسید:’نیدال…؟’
آدم بیدرنگ پاسخ داد: ‘برادر بلال…’
سمیرامیس دوباره تکرار کرد:’برادر بلال.’
و صداش رو آخرین حرف خاموش شد.
آدم بعد یادداشت کرد: تا این اسم را گفتم متوجه شدم که بهتر بود نمیگفتم. چهرهی دوست من در هم رفت. دیگر کلمهای نگفت و انگار حضور ندارد به زمزمهی ترانهی عراقی ادامه داد. بلال زخمی کهنه است که از پس سالها درمان نشده. اگر در حضور او از یک نفر نباید اسمی برده میشد، همین نام بود. اما مدام فکر میکردم که دیر یاد زود این اسم از دهانام بیرون خواهد پرید.
در زمان دانشجویی، روز پس از آن قدم زدن شبانه با سمیرامیس که نزدیک بود یکدیگر را ببوسیم، سر و کلهی جوانی پیدا شد که شهامت داشت او را در آغوش بگیرد و او بلال بود.
این ماجرا زخمی بر من به جا گذاشت که تازه پس از بازگشت به وطن متوجه شدم خوب نشده است. اما این هیچ قابل مقایسه نیست با آسیبی که سمیرامیس از پس مرگ نخستین معشوقاش تجربه کرد.
وقتی گروه دوستان چند روز پس از آن قدم زدن مضحک شبانه دور هم جمع شد و من آن دختر و پسر را در آغوش هم دیدم، بهتام زد. اما فکر کردم حق واکنش و یا دلخور شدن از آنها ندارم. تازه بلال ‘دوست دختر خودم’ را که از چنگام در نیاورده بود. من کسی بودم که نتوانسته بودم او را به دست بیاورم.
در مغز نوبالغ خودم فیلمنامهی عاشقانهای دربارهی سمی زیبارو ساخته بودم. خودم را میدیدم که دست در دست او و با پای برهنه روی ماسههای ساحل راه میرویم. صد و یک موقعیت گوناگون میساختم که از او حمایت میکنم، دلداریش میدهم و لذتاش میبخشم. اما همهی اینها را تنها ساخته بودم، و بر اساس لبخندی از او خودم را قانع کرده بودم که او نیز شاید همین احساس را دارد. گناه نه از سمی بود و نه از بلال. اگر قرار بود گناه به گردن کسی بیندازم، میتوانستم تربیت خودم را نشانه بگیرم که از من آدم بسیار مودبی ساخته بود که هرگز حاضر نبود گامی به اشتباه بردارد، همیشه خمیده بود رو کتابهاش و غرق بود در رویاهاش: بزدلی که من بودم!
در طول زمان آموختم، نیز با تدریس، که بر بدترین مانعهای درون چیره شوم، گرچه هنوز نیز خجالتیام. اما آن زمان با بد گمانی نگاه میکردم به دو زوجی که در گروه ما شکل گرفته بود و از اتفاق، جهانی متفاوت با هم داشت. یکی تانیا و مراد – قایق بادبانی بر دریای آرام، و سمی و بلال – قایقی بر قلهی توفانی.
زوج نخست در همهی شبها حضور داشت، و به خاطر آنها بود که گروه ما شکل گرفته بود. دو تای دیگر گاهی بودند گاهی نه، روزی با گریه از هم جدا میشدند و روز بعد دوباره بازو به بازو راه میرفتند. لازم نبود پیشگو باشی تا بدانی کدام زوج با هم خواهد ماند و کدامیک به زودی چون کشتی شکسته به گل خواهد نشست.
همیشه از خودم پرسیدهام که تصمیم بلال برای پیوستن به گروه مسلح به دلیل اعتقاد جدی سیاسی بود و یا رابطهی توفانی با سمی. هرگز نفهمیدم که آیا آنان، زمانی که بلال مرد، هنوز با هم بودند و یا از هم جدا شده بودند. آن زمان درست نبود حدس و گمان زدن، چون به نظر میآمد که داری دختر را مقصر میبینی در این رویداد غمانگیز. هر چه هم زمان درازی گذشته، تنها با احتیاط بسیار میتوانی این موضوع را با سمی مطرح کنی.
امروز به من ثابت شد. تا واکنش او را دیدم، دهان بستم، دیگر چیزی نگفتم، حتا راجع به چیز دیگر. میدانستم که نمیتوانم عذرخواهی کنم، صحبت را ادامه دهم و یا حرف را عوض کنم. تنها میتوانستم منتظر بمانم. در سکوت دنبال برخی خاطرهها گشتم که میتوانست توجیهی باشد بر واکنش دوست من.
یادم آمد که سمی پس از مرگ بلال عزادار بود. ماهها سیاهپوش بود، مثل بیوهها. بعد هم دچار افسردگی شدیدی شد.
باز دقیقهها در سکوت راندند، هر دو غرق در خاطرههای بلال و احساس عذاب وجدان تا که سمیرامیس به حرف آمد و پرسید:’این اواخر اونو دیدی؟’
آدم خشکاش زد. جوری نگاهاش کرد که انگار دیوانه شده. سمیرامیس بی لبخند و با آهی از سر کلافهگی گفت:’منظورم برادرش بود.’
‘نیدال؟ نه، دیگه اونو ندیدم. خیلی ساله. چطور مگه؟’
‘من چند بار اونو دیدهم. خیلی عوض شده. دیگه نمیتونی به جا بیاریش. ریش داره.’
‘اگه فقط اینه…’
‘نگفتم که ریش گذاشته، گفتم ریش داره.’
‘متوجه منظورت شدم، سمی. حالا که میلیونها مرد ریش دارن، اونجوری که تو میگی. اینکه دیگه تازگی نداره. نیدال متاسفانه نون رو به نرخ روز میخوره. ما قدیمی شدیم.’
انگار نشنیده باشد، ادامه داد:’ریش و باقی مزخرفاتی که بهش مربوط میشه… اگه اونو دعوت کنی، بعضی از دوستامون احساس راحتی نخواهند کرد.’
‘من از این نمیترسم. هنوز میتونه بدون اینکه دست به اسلحه ببره، حرف بزنه؟’
‘آره فکر کنم. خیلی هم مودبه. اما اون چیزی که میگه…’
‘ارتجاعیه؟’
‘بدتر از طالبان، چپتر از خمر سرخ! همه چی با هم!’
‘یعنی وضعش اینقدر خرابه؟’
‘نه، یه کمی اغراق میکنم. بدجوری محافظهکاره. مثلن با زن دست نمیده. تا حرف امریکا به میون بیاد، میشه مثل مائوئیستهای دههی شصت…’
‘متوجه منظورت میشم. اما این هم مد روزه دیگه. مطمئن هستم که بد نیست اگه به حرفاش گوش بدیم.’
‘حتا اگه بعضی از رفیقامون احساس خطر بکنن؟’
آدم کمی فکر کرد:’آره، حتا اگه بعضی از ما احساس خطر بکنه. ما همه سن و سالی ازمون گذشته، خیالات نوجوانی رو گذاشتیم کنار، واسه چی لازمه که تو یه فضای شسته رفتهی بهداشتی دور هم جمع بشیم؟ اگه برادر بلال حرف قابل قبولی داره و میتونه به دیگران هم اجازهی حرف زدن بده، میتونیم گوش بدیم چی میگه و بعد جوابشو میدیم.’
‘هر کاری دلت میخواد بکن. تو مدیر مراسمی. اما از من گفتن. اگه اون یادبود به هم خورد، میتونی خودت به گردن بگیری…’
‘قبول. همهی عواقباش رو قبول میکنم.’
به راهی رسیده بودند که میرفت سوی هتل. آدم تردید نداشت که سمیرامیس سوی خانهی خود خواهد راند. اما او رفت و جلوی هتل توقف کرد.
باز دوباره داشت امتحاناش میکرد؟ باید حالا به روشنی میگفت که شب سوم را هم دوست دارد با او بگذراند؟
نه. او در فکر بود و هنوز غرق در خاطرههایی که آدم بی توجه در او زنده کرده بود. آدم میخواست عذرخواهی کند، اما چشم پوشی کرد، بی تردید از اینکه میدانست بهتر است زیاد تاکید نکند روی موضوع.
در را باز کرد و پس از آنکه نگاهی به دور و بر انداخت تا کسی نباشد، خم شد و گونههای خیس سمیرامیس را بوسید. سمیرامیس واکنش نداشت. نه خودش را پس کشید و نه نزدیک او شد. او نیز اصراری نداشت. پیاده شد تا سمیرامیس براند سوی خانهی خودش. بعد هم رفت به اتاق خودش.
آن شب با هم نخوابیدند.