پانزده سالی میشد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم.
من و جهان دربهدر، گوشه به گوشهی یافتآباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود. داماد با کتوشلوار پیچازی که به تنش زار میزد از یک ریسمان کتوکلفت بالا میکشید و خودش را به عروس که پیرهن تور سفیدش از زور چرک، خاکستری شده بود میرساند و بعدازآن بالا به پایین لیز میخورد و باز هم از اول. به نظرم سازنده ش از روی افسانهی سیزیف ساخته بودش.
چیزی که نظر جهان را گرفت، شکل ذوزنقهی تخت و میز توالتش بود. اگرچه بعدها باعث دردسر شد. چون این حالت باعث شده بود کمی از تختهای معمولی بزرگتر باشد. مثلا در خانهی آقای صمدی بعد از جاگذاری، وقتی خواستیم در اتاق خواب را ببندیم متوجه شدیم لبهی ذوزنقهی پایهی تخت، جلوی در را گرفته. تا وقتی آنجا بودیم در اتاق خواب همیشه باز بود. حتا اگر مهمان هم داشتیم ناچار با همان رخت پلو خوری میسریدیم توی جا. اینکه من و جهان که هردو شناگرهای آب ندیدهای بودیم، اوایل ازدواج چه حماسهها روی این تخت آفریده بودیم، بماند و اینکه روی این تخت چه خوابها دیده و رؤیاپردازیها کرده بودیم هم بماند. حتا اگر قرار باشد من از خواب و رؤیاهای ممنوعهی خودم هم بگویم قطعا نمیتوانم به مخزن رؤیاهای جهان دست درازی کنم. شاید حدس بزنم که رؤیاهای او از چه جنس و با چه تیپ و قد و قامتی بودهاند ولی اینکه با قطعیت نام آنها را ببرم محل تردید است. البته من روزهای سخت بارداری را هم روی این تخت تجربه کردم. روزهایی که یک شبانهروز عق میزدم و رمق رفتن تا توالت راهم نداشتم.
اینکه نطفهی نازنین روی این تخت بسته شده باشد هم، با توجه به اینکه نازنین آبان ماهی ست محتمل است که زمستان بوده باشد. یادم است زمستانها، شوفاژ خانه صمدی جوابگو نبود و ما ناچار شده بودیم، یک بخاری گازی کوچک را هم، روی اپن بکاریم و شبها توی هال بخوابیم. چون توی اتاق خواب، سرما از درزهای پنجره به طرز آبزیرکاهی خودش را تا مغز استخوانمان میکشاند. به همین دلیل، احتمالا نطفهی نازنین روی تخت بسته نشده و هال داغ، محل وقوع این اتفاق بوده باشد. که این قضیه، چندان تأثیری در تصمیم ما، مبنی بر فروش تخت نداشته است.
البته این نطفه برای ما، کم هم آب نخورده است. بعد از آزمایش غربالگری معلوم شد که احتمال سندرم داون یا همان منگولیسم زیاد است. یعنی، یک در هفت که واقعا نگران کننده بود. به همین دلیل پیشنهاد شد که من آمنیوسنتز انجام دهم. اولش در مورد انجامش تردید داشتم، ولی بعد فکر کردم یک عمر با یک چشمبادامی لبخند فچل، میخواهم چه خاکی به سرم کنم. ما که آنقدر خرشانس نبودیم بچهی منگولمان پاسکال دوکن از کار دربیاید و توی جشنواره کن بدرخشد.
اولش از من و جهان مصاحبه گرفتند، انگار که بخواهند ما را استخدام کنند. اینکه آیا باهم فامیلیم و در قوموخویش بچهی افلیج و عقبماندهای هست یا نه و… مصاحبه کننده که دختر جوان تودل برویی بود، چند برگه هم جلوی ما ردیف کرد که انگشت بزنیم. من فوری انگشتم را بردم داخل استمپ که جهان برگه را از زیر دستم کشید و چشمغرهای بهم رفت که یعنی تو دوباره نخونده انگشت زدی. بعد که جهان برگهها را چند بار خواند و زیرورو کرد و با دختر تودلبرو بحث کرد که اگر کیسهی آب پاره شود و بچه سقط شود، ما چرا باید انگشت بزنیم و شکایتی نداشته باشیم، یعنی گندکاری پزشک را ما گردن بگیریم؟ و دختر تودلبرو هم ابرو بالا برد و نفس بیرون داد که مأمور است و معذور، ما هم ناچار انگشتمان را زدیم پای برگهها.
دروغ است اگر بگویم از سیخ دراز و تیز خانم دکتر نترسیدم. زل زده بود توی ال سی دی جلوی رویش و هی سیخ لامصب را توی شکمم جابجا میکرد. بیشتر از همه نگران چشموچار بچه بودم و جاهای خصوصی دیگرش.
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
تمام که شد، خانم دکتره گفت اگر آبریزش و خونریزی داشتم حتما بروم بیمارستان و اینکه استراحت مطلق داشته باشم.
نشان به آن نشان که دوهفتهای روی این تخت خوابیدم و جم نخوردم و سیخ زدن بچه به خیر گذشت. البته این مدت روی این تخت هی از این شانه به آن شانه میشدم و فکر میکردم اگر بچه سندرمی باشد و سقطش کنم و جهان دوباره از من بخواهد باردار شوم چه خاکی به سرم کنم. این بود که هرروز یک فصل با جهان بینوا، سنگ وامیکندم که خودش و شانسش، اگر این شد که شد، وگرنه دیگر بچه بی بچه.
دوستم مارال که یک دو سالی میشد از همسرش جدا شده و تصمیم به مهاجرت داشت و پول لازم بود، از من خواست که هرچه از وسایلش را میخواهم بردارم. ازآنجاکه پایههای تخت ما حسابی پوسیده بود و از بس نازنین روی آن بپر بپر کرده بود زهوارش دررفته و شبها جیرجیر صدا میداد، تصمیم گرفتیم که تخت دونفره مارال را برداریم که چیزی نزدیک به نو بود. مارال هم البته با ما کنار آمد و روی یک قیمت مناسب توافق کردیم. البته اولش مطمئن شدیم که مارال دیگر بههیچوجه قصد ندارد پیش همسر سابقش برگردد. تازه گفت اگر این اتفاق هم بیفتد او کلا از تخت دونفره بیزار است.
جهان تخت قدیمی را توی سایت دیوار زد و به علت عدم استقبال، روزبهروز قیمت را برای پیدا کردن مشتری پایین کشید. خوب تا اینها را رد نمیکردیم، جا برای جدیدها باز نمیشد.
یک روز که من و نازنین با رعایت تام و تمام پروتکلهای بهداشتی، رفتیم پارک دم خانه، تا برگردیم تخت رفته بود.
جهان گفت دو خانم، تخت را پسند کردهاند. نکته اینکه وقتی زنها تخت را به همراه یک راننده اسنپ که اتفاقا خیلی هم غرغرو بوده، پایین میبردهاند، مدیر ساختمان آقای ارغوان جوری به جهان نگاه کرده که یعنی هان یارو! جهان هم وانداده و گفته:”زنم رو فرستادم خونهی باباش، دیگه تخت میخوام چیکار.” و پیش از آنکه ارغوان فضول، سنگکوب کند خندیده که شوخی کردم بابا. نکتهی دوم اینکه یکی از زنهای خریدار به جهان گفته لابد زنت به این اجازه میده فضولی کنه!
البته ارغوان هفتاد ساله، کلا مدیریت مجتمع را خیلی جدی گرفته و حواسش به همهی آمد و روندها هست. اصلا پیشنهاد او بود که در مجتمع دوربین کاشته شود و همه با شدت موافقت کردند. چون این پیشنهاد بعد از هجوم مردی به زن همسایهی بغلی ما مطرح شد. خانم همسایه که هنوز لهجه غلیظ ترکیش را حفظ کرده، زمان برگشت از نانوایی، مردی را دم در مجتمع میبیند. ازآنجاکه مرد ماسک داشته زن، فکر میکند لابد یکی از همسایههاست که زیاد ملاقاتش نکرده و الان که ماسک زده قابل شناسایی نیست. به همین دلیل کنکاش و سؤال جوابی نمیکند. بعد هردو وارد مجتمع میشوند. دم در آسانسور مرد با چاقو زن را تهدید میکند که النگوهایش را بدهد. زن به او هجوم میبرد و جیغ میزند. مرد دست میبرد و چادر و چارقد زن را از سرش میکشد و فرار میکند. اینها را یک روز خود زن همسایه، توی آسانسور، برایم تعریف کرد.
خیلی دلم میخواهد بدانم این دو زن کی بودند و تخت دونفرهی ما به چه کارشان میآمد. وقتی از جهان در موردشان پرسیدم با غیظ گفت که ماسک داشتهاند و نتوانسته شناساییشان کند! اگر قیافهشان را میدیدم خیالسازی در موردشان راحتتر بود. البته بعدتر، یکی از خانمها زنگ زد و از پوسیدگی تخت شاکی شد. گویا تا تخت را بکارند کلی از تراشههاش روی زمین ریخته. جهان هم دلش سوخت و صد هزارتومن دیگر به حسابشان برگرداند. البته هنوز تخت دونفرهی مارال نرسیده. مدتی ست روی سرامیک سرد میخوابیم. صبحها به زور دستوپای خشکشدهم را حرکت میدهم و کمرم حسابی درد میگیرد. چون من به خوشخواب عادت دارم. مارال هر روز یک چیز را بهانه میکند. امیدوارم پشیمان نشده باشد.