عطیه رادمنش احسنی:
عضو هیئت تحریریهی سایت و مجلهی ادبی پیرنگ.
دبیر ادبی انجمن «یکشنبه داستان»، در شهر کلن آلمان که برگزار کنندهی جلسات ادبی به منظور نقد و معرفی ادبیات داستانی، به همراه دعوت از نویسندگان ایرانی است.
تابلوی نقاشی برایش یادآور تصویر دیگری بود. تاریکی داخل موزه خاطرهی آن زن و مرد جوان را در ذهناش روشنتر میکرد. زن و مردی که روبهروی پنجرهی اتاق کودکیاش زندگی میکردند. پیکرهای درهم تنیدهی تابلو و ذوقذوقِ آفتابسوختگیِ کمرش، آخرین تصویر زن و مردی را به یادش میآورد، که آن شب، نیمهبرهنه و رنجور به بیرون از قاب پنجره خیره بودند. خیره به سیاهی آن سویِ پنجره و خیابان.
آن روز، برای فرار از تابش بیامان خورشید، به موزه رفته بود. آن شهر ساحلی را فقط به خاطر گرما و دریا انتخاب کرده بود. یکی از همان انبوه شهرهای ساحلی جنوب اروپا که تنها برای مسافرهای تابستانی زنده میشوند و بعد متروکه تا فصلِ گرمای سال بعد از راه برسد. روز قبل، روی شکم دراز کشیده بود و در همان حال خواباش برد و پشتاش کباب شد. وقتی بیدار شد، نزدیکیِ نفسها و تنهای غریبهی کنارش، دلآشوباش کرد. انبوه بدنهای سفیدِ رها شده بر ساحل، با چشمانی بسته، بیشتر نیازمندانه و بدوی بود تا سرخوشانه و متمدنانه. تصویری بسیار بیگانه از روزمرگی آن آدمها در لباسهایشان.
داخل موزه، نورهای سقفی و دیواری، متمرکز بود بر روی نقاشیها. در فضایی کمنور، فیگورها، تنها موجودات زنده و واقعی موزه بودند. زندگی مالِ آنها بود. و زن را، تنها بازدیدکنندهی موزه را، تماشا میکردند. تماشای یک پیکرهی سنگیِ مرمتشده، از دوران گذشته. آخرین تصویری که از آن زن و مرد به یاد داشت، چیزی بود شبیه به همین نقاشی.
زن، آرام و بلند نفس میکشید تا تماس لباس با بدناش را کمتر کند. و در هر درنگ هوا و تاریکی خوشایند موزه، در گذشته بیدارتر میشد و خاطرهی پنجرهی کودکی نزدیکتر.
نگاه و حالت فیگورهای نقاشیشده برایش یاد آورِ حس آشنایی بود. حسی که او در هشت سالگی با فاصلهای حدوداً چند متری از آن زن و مردِ همسایه دیده بود. ترکیبی که نه شبیه به همآغوشی عاشقانه بود و نه شهوت و لذت. این را البته بعدها فهمید وقتی که در آینده به آن شب فکر میکرد.
در تابلو، زن از پشت مرد را بغل کرده و پاهایاش را دور کمر او انداخته. دستاناش با انگشتانی باز و اغراق شده در اندازه، روی سینهی مرد، فشرده شده. سرش خم روی شانههای او. انگار که بخواهد دردِ بدنِ رنجور و زخمیِ مرد را با خودش قسمت کند. حل کند. پاهای مرد در قسمت انتهای تابلو رها است و دستاش را روی شرمگاهاش گذاشته. نگاه هر دو خیره به زنِ تماشاگر. به آن سویِ تابلو. انگار در آستانهی کلامی، حرفی. شبیه به حرفها و کلمههای ناگفتهی یک محتضر. نگاهی از سر استیصال و خستگی. درست قبل از اجرای حکم.
آخرین نما در قاب پنجرهی کودکی، دختر را ترسانده بود. قابی که بعد از آن شب و تا وقتی که از آن خانه رفت، تاریک و خالی ماند. پنجرهای که پیشتر از آن شبِ وحشتزده، برای دختر، بازتاب زندگی در آن کوچه بود.
همان نگاه را بعدها در آینه دیده بود. آن شبی که به تصویر خودش خیره بود. گریه میکرد. هم از درد و هم از خشم. به خودی که دیگر غریبه بود انگار. نگاه میکرد به تصویر آینه و خونابههای روی بازوهایاش را میشست. از همان وقت بود که از نگاه خودش ترسیده بود. نگاهِ یک سرگردان در زمان. یک گمشده. مثل نگاه آن زن و مرد در تهران. مثل نگاه زن و مرد اتریشی در نقاشی.
خطوط تیز و مورب نقاشی، صورت تکیدهی مرد با خطهای عمیق روی پیشانی، از ریختافتادگی اندامها، منبعِ نامعلومِ نوری مستقیم و یکنواخت، همه بازتابی بود از ناامنی. بیپناهی. رنگهای چرک با تهمایهی خاکستری بر روی پوست برهنهی دست و پا، و قرمزی ماسیده و پراکنده بر بوم، همگی برای زن، نشانی از رد خون در زمینهی تابلو بود. همان رد آشنا بر روی بدنِ مرد همسایه. وبعدتر بدن خودش. همهچیز در تصویر فشرده بود و در حال خفهگی. نمیفهمید گذشته است که خفهاش میکند و یا نقاشی و ترکیببندیاش. نشانهی دیگری که تصویر آن زن و مرد کودکی را در ذهن او کاملتر میکرد و جزئیات بیشتری را به یادش میآورد، نوشتهی پایین تابلو بود: زوج نشسته «اگون و ادیت شیله ـ مرد نقاش به همراه زناش». این نقاشی را بارها در کتابهای مختلف دیده بود و از آن گذشته بود. حالا مقابل آن بود. مقابل پنجره.
خانهی زن و مرد در طبقهی دوم عمارتی فرسوده، حوالی مرکز شهر بود. خانهای در سه طبقه، با نمای آجر خشتی به شکل خانههای قدیم در تهران. خورشید، شیروانیِ اخرایی خانه را شبیه به حوضچهی سرخ و برافروختهای میکرد که پرندهها را فراری میداد. و شبها، هیولایی میشد با چشمها و دهانهایی که گلهگله در تاریکی برق میزندند. دختر در طبقهی آخر آپارتمانی در آن سوی کوچه زندگی میکرد. اپارتمانی که نه شیروانی داشت و نه آجر. با نمای سنگ مرمرِ روشن که سایهی هیچ درختی روی آن نمیافتاد. نه خبری از هیولا بود و نه اسفنکسهایی که از بازی مهتاب و برگها و آجرها ساخته میشدند. یک ساختمان بدریخت که به مرور در تمام شهر جای خانههای آجری را میگرفت.
در آن شب، مرد بالاتنهاش برهنه بود و به پهلو ایستاده بود. ایستاده که نه، یک حالتی بین ایستادن و نشستن. حالتی شبیه به خوابزدگی و نبودن. قسمتی از شانهها و پهلوهایاش برهنه بود. چند شیار خون دلمهزده از پوستاش شره کرده بود. زن پشت مرد ایستاده بود و دستاش را دو طرف شانههای مرد گذاشته بود، بیآنکه بغلاش کرده باشد. فقط دستاش را روی کتفهای او فشرده بود و سرش را هم برای تسلی و هم برای پناه گذاشته بود روی شانهی مرد. مرد با درد و زن با خشم، به بیرون نگاه میکردند.
دختر ترسیده بود و رفته بود زیر پتو. چند روز قبل وقتی برای خرید با مادرش بیرون رفته بود، دیده بود، غریبههایی در کوچه، زن و مرد را با زور سوار دو ماشین جدا کرده بودند. دامن گلدار زن از زیر مانتوش بیرون زده بود. با ترس نگاهی به دختر انداخته بود و مرد غریبه با یک خندهی خشک و کشداری در ماشین را بسته بود. خودش صندلی جلو نشسته بود و ماشینها رفته بودند. چند نفری رد شده بودند و گفته بودند، هرچه باشد، مملکت قانون دارد.
چند شبی آنها را ندیده بود و کوچه تاریکِ تاریک بود. تا آن شب، که آن تصویر وحشتزده را دیده بود.
صبح روز بعدش، دختر با همهمهی بیرون و صدای موتورهایی که کوچه را بالا و پایین میرفتند، از خواب بیدار شد. از پنجره دید که دو تا برانکارد سفید را در آمبولانس گذاشتند و آمبولانس بیآنکه چراغهایاش را روشن کند و آژیر بکشد، رفته بود. موتورسوارها، در بیسیمها حرف میزدند و مردم را پراکنده میکردند. اهالی کوچه هم کمکم رفتند و دختر چشم دوخت به پنجرهی خانهی زن و مرد جوان، که تنها خانهی بیپردهی کوچه بود. بدون چسب و روزنامه. خانهای که دختر از دیدن چراغهای آن و تنها زندگیِ روشن در تاریکی کوچه، خوشحال بود. خانهای که بعد از آن شب برای همیشه تاریک ماند و متروکه شد. کسی حاضر نبود آن خانه را بخرد و یا کرایه کند. میگفتند آن خانه شوم است. قدیمیترها میگفتند روح آنها چون زمان رفتناش نبوده، هنوز سرگردان است. بعد هم نفرین بیشتری حوالهشان میکردند که خاطرهی بد از خودشان بهجا گذاشتهاند. اینطور بود که آن خانه و پنجره همیشه متعلق به آن زن و مرد ماند. مخروبه و تاریک اما.
روزهای قبل آن شب که نور، شیشهها را سیاه میکرد و همه چیز، تخت و تار منعکس میشد روی پنجرهها، دختر به بیرون نگاه میکرد و نقاشی میکشید. بیشتر آدمها را. چند مستطیل و بیضی و روی آنها یک مثلث دیگر. داخل مثلثها هم چشم و ابرو. برای مردها هم یک کاموای درهم به جای مو. معلم گفته بود، اینها آدم نیستند و باید شکل آدم نقاشی کند. یکبار زن و مردی را کشید که لبهاشان را روی هم گذاشتهاند و برای زن دامن پر چینِ گلدار نقاشی کرد. معلم نقاشی را پاره کرده بود و همان چیزهایی را گفته بود، که او بعدتر بارها شنید ـ هر باری که تابلوهایاش از گالریها جمع میشدند. معلم گفته بود که بهتر است به جای آدم، خانه و درخت و کوه نقاشی کند. غریبهها هم به او همین را میگفتند. نقاشی بدون مشخص بودن آدمها. ازکوچهباغها و طبیعت. هنر آبستره که یکی از بهترین شکلهای نقاشی است و هیچ مشکلی برای نمایش ندارد.
ولی به نظر او تنها آدمها و ترکیب فیگورها بود که ارزش کشیدن داشت. ترکیب تنها و رهایی آنها از تنهایی و انتظار بر روی دیوارها. از طبیعت و باغ و کوه میشد در نهایت عکس گرفت. ولی نقاشی یعنی تمام حرفها در بدنها، نگاهها. در رنگها و نورها. باقی چیزها فقط برای این بود که پیکرها بهتر دیده شوند. زیبایی در همین زندگیِ خیالی تنها بود. در تنیدگی آنها. در تصویر کردن آن تمناها.
بازی دختر شبها شروع میشد. در تاریکی خیابان، زن و مرد جوان از دید دختر، تنها آدمهای زندهی شهر بودند. در اتاق خودش، دو زانو روی تخت مینشست، چانهاش را میگذاشت روی درگاهی پنجره و خیره میشد به آنها که زیر نور کمسوی آشپزخانه میخندیدند و همدیگر را سرخوشانه بغل میکردند. در نوجوانی خواسته بود تقلیدی از آن زن باشد. حالا میدانست که مردهای آن شهر را اغلب ترسانده بود. به نظر آنها، او کمی «زیاد»ی بود در دوستی و عشقورزی.
غریبه با دسته کلیدی که در دستاش میچرخاند، در گالری چرخی زده بود و مقابل بزرگترین و بهترین کار آن مجموعه ایستاده بود. بعد هم با همان کلید عرض بوم را پاره کرده بود. تابلویی یک به یک، به اندازهی بدن واقعی. نقاشی، زنی از پشت را نشان میداد. از تاب و پیچ موها روی شانه تا گودی کمر. در انتهای تابلو دستانی دور کمرش حلقه شده بودند. پوست بدن، خاکستری ـ رنگیِ روشن بود. زمینهی تابلو رنگهای تیرهی درهم. مرکز نور، بدن زن بود و هر تماسی با بدن او در روشنایی و قابل دیدن. باقی تاریکی بود و نامعلومی. حرکت انگشتها در یک سوم پایین تابلو و حلقهی موها در نیمهی بالای تابلو، سکوت و فضای خیالگونهی میانه، ترکیببندی جسورانه و زیبایی داشت. اینها را دوستاناش گفته بودند. غریبه گفته بود: «این تابلو تحریککننده است. هنر مبتذل.»
بیستسالی از آن روزها و درگیریها و دالانها میگذشت. چشمهایاش را بست. شاید هم خوابید. صدای نازک و تودماغی مرد بلندتر میشد. صدایی که تمام این سالها با او مانده بود و او پساش میزد. با دست مرطوب و سردش دست دختر را گرفته بود و حرفهایی زده بود.
دستهایی که پشت کمر زن است، زنانه است. شبیه به دستهای خودت. این تابلو خیلی بدتر از آن زنهای هرزه در آغوش مردهاست،که کشیدهای. این کار جرم است. نفهمیده بود، چه چیز جرم است؟ نقاشی کردن؟ و یا درگیرشدناش با غریبه در گالری؟
اتاق تاریک بود، ولی چهرهی مرد را میدید. همانی بود که در گالری کمر زن را شکافته بود. او هم از شدت عصبانیت یک سیلی زده بود به آن موجودِ رقتانگیز. مرد خشک و کشدار خندیده بود و از پلههای گالری بالا رفته بود. بعد هم که چند غریبهی دیگر آمده بودند و مهمانها را بیرون کرده بودند و دختر را با خودشان برای چند «سؤال و جواب» برده بودند.
دختر در تمام جوابها تکرار کرده بود که تابلوها و فیگورهایی که میکشد خیالی اند. آدم خاصی را نمیکشد. مدلی برای نقاشیهایاش ندارد. بیشتر خودش جلوی آینه میایستد و بدن خودش را طراحی میکند. کمر آن فیگور هم حتا بدن خودش است و آن دستهای دور کمر از دید او مردانه است و نه زنانه. تکرار کرده بود تمام اینها را و آنها هم تکرار کرده بودند که بگوید آن «زن» دیگر کیست.
کمرش دوباره سوخت. از دور صدای مرغهای دریایی را میشنید. فکر کرد اگر شهرش دریا و مرغ دریایی داشت، حتماً آنها را میکشید. دریا بهترین جا بود برای آغاز و پایان و پایان و دوباره آغاز. مثل موجها. رفتن و دوباره آمدن. ولی او خیلی بعدتر بود که دریا را دیده بود و مرغ دریایی را. وقتی که دیگر هیچ خیالی نداشت برای کشیدن. ذهناش خالی بود از رؤیا.
کمکم خودش را به جای زن نقاشی کرده بود. صورت مرد همیشه پشت پیکر زن، پنهان بود. آن زن خود او بود، اویی که توانسته بود از رنگ و خیال بیرون بزند و در تنی دیگر، جان بگیرد. صورتی برای مرد پیدا نکرده بود. بعدها سرهای زیادی را خیالگونه جایگزین فیگور مرد کرد، ولی در نهایت مردهای او بیچهره ماندند. او در آنها به دنبال آن عیشِ گمشده بود و نه چهره و اندامشان. به دنبال کشف و کنجکاوی بیانتها در پشت کلمهها و حرفها، نه لذتِ نفسها.
برای او حسِ زن و مرد پنجره، شبیه به یک جشن بیپایان بود. پر از نور. دیدن آن دو، دختر را پر از شادی میکرد. شادیای که خودش در آینده تجربهاش نکرده بود. به بدنهای آن دو خیره میشد. به چرخشها. پیچ و تاب دستها و پاها و گمشدن مرز تنها.
در آغاز جوانی کمکم آنها را از یاد برد. فکر کرد که در میان خاکستریهای شهر، آنها را خیلی شاعرانه و به شکل افسانههای شاهزاده و پری، تصور کرده. فانتزیگونه و بچهگانه. از همانوقت، شروع کرد به بازی. یک مالیخولیای تنورزی. اغلب هم زود از بازی خسته میشد و میرفت سراغ آدمهای نقاشی. تابلوهایاش بیشتر فیگورهایی بودند که انگار نقاش یک لحظه آنها را دیده و به خاطر سپرده و چشمبسته کشیده. با خطوطی بلند، نازک و نرم. فیگورهای درهم تنیدهی او حضور ناخودآگاه زن و مرد همسایه بودند در خاطرش. بزرگتر که شد میدانست آن پنجره و زن و مرد که در تاریکی نمایان میشدند، نه افسانه که بازنمایی واقعیت یک تمنا بودند. تمنایی که فقداناش در زندگیِ بی نورِ اهالی کوچه و باقی تماشاچیانِ پنهانیِ عیشِ آنها، آنقدر زیاد بود، که تنها پنجرهی روشنِ کوچه را تاب نیاوردند و خاموشاش کردند.
اغلب مرد ناغافل زن را از پشت بغل میکرد و زن آشپزی را نیمه رها میکرد و با نیمچرخی صورت مرد را میبوسید. تنها منبع نور گاهی فقط همان شعلهی گاز بود. مرد، گردن زن را میگرفت و در موهای او چنگ میانداخت. همین تابلو را کشیده بود و برای ترکیببندی بهتر، مرد سرش را گذاشته بود روی سینهی زن و زن به عقب خم شده بود. مرد پیراهن زن را از روی شانهها سر میداد پایین و مثلثی کمرِ سفید زن با بازوهای قلابشدهی مرد، میچسبید به قاب پنجره. زن با لرزشی درهم میریخت و از کادر حذف میشد.
دخترگاهی در حیاط خانهی خودشان و یا وقتی با مادرش به خرید میرفت، پچپچ همسایهها را میشنید. میدانست که از آنها حرف میزنند. «معلوم نیست کدام طرفی اند! حتماِ جاسوس اند که اینطور در و پیکر اتاقشان باز است. کثافتکاری. باید شکایت کرد که بیایند جمعشان کنند. محله. خانواده. شکایت. فساد و فحشا. امضا.»
«اذیت که نشدی خیلی؟ روالِ کار اینجاست دیگر» صدای تودماغی مرد بود. خشک و تیز. پلکهای زن از درد سنگین بود. کمرش میسوخت. صدای همهمهی خیابان را دورتر میشنید. گیج و خوابآلود بود. نمیدانست چرا آنجاست. باید چند روزی گذشته باشد. از زیر در، نور کم جان چراغ مهتابی تابیده بود داخل. نزدیکیِ گسِ نفسهای مرد تهوعآور بود. بدن غریبه. زخمهای کمرش که بیشتر روی زمین فشار داده میشد. حجمِ مرطوب و سنگین. درد. بیوزنی. درد. تاریکی.
از موزه بیرون آمد. هوا خنکتر شده بود. خورشید رسیده بود به دریا. مرغهای دریایی بالای سرش بودند. شوری آب پشتاش را میسوزاند. بدناش اما سبکتر میشد.