هنوز هم اینجا هستم. روی تخت هر روزی، کنار بالشهایش و موهای ریز بدنش که گرد شده و روی تشک ریخته و گودی احمقانه خوشخواب که یادم میآورد چند ساعت پیش اینجا خواب بوده. به پهلو میچرخم و اولین چیزی که میبینم آباژور قهوهایرنگ کنار تختم است.
دانههای قهوه میلغزند درون قهوهساز. این دیگه چه جور رژیمی ست که به جای ناهار قهوه میخوری؟ سه قاشق یا چهار قاشق شکر میریزم. عزیزم قیافه برام مهم نیست … اگه هم چیزی می گم برای سلامتی خودته. هیچ وقت نمیگوید چاق شدهام یعنی شجاعتش را ندارد که بگوید، آنقدر هم ترسو نیست که بگوید زیبا هستم.
قهوهام را برمیدارم و میروم کنار پنجره، بهارنارنجها را نگاه میکنم. ده بهار … بهار هم مقصر است، بوی بهارنارنج مستم کرد. بالاخره رضایت دادی … قول می دم هیچوقت پشیمون نشی. انگشتانم را محکمتر فشرد و قدمهایش را کندتر کرد، پیاده میرفتیم تا ساندویچی سر کوچه … هر روز کادو میخرید حتی اگر یک شاخه گل بود … دیروز هم کادو خرید. هفته پیش هم … کادوها فرق کرده یا خودش؟ شاید چون دیگر چشمهایم را از پشت نمیبندد یا سیاهی چشمانش موقع گفتن دوستت دارم نمیلرزند. اگر ناراحتی دیگه کادو نمیخرم … چی دوست داری بخرم برات؟ هان؟ چی دوست داری؟ هیچوقت نگفتم دوست دارم نباشی. بروی و گورت را گم کنی.
لبهای ماهی درون یخچال از هم باز شده اما حرف نمیزند. از کدام روز دیگر نتوانست بفهمد واژههایی را که از بین لبانم بیرون میزدند و مثل بخار نفس در زمستان محو میشدند.
با نوک کارد روی پوست خالدارش خط میاندازم، از راست به چپ و اریب، حس میکنم زیادی بریدهام و عمیقترین خطی که گوشتش را نمایان کرده ناز میکنم. میاندازمش توی ماهیتابه و صدای جلز و ولزش … این حرفها رو بگذار برای بعد از ازدواج، یا من تو رو راضی میکنم یا تو من را. او راضیام کرد یا مادر؟
اگر دوست داری من مانع نمیشم ولی … من که پول درمی آرم، برای چی تو خسته بشی؟ توی خونه استراحت کن. یادم رفت ماهی را نمک بزنم، نمکدان خالی را پر میکنم و میپاشم لای زخمهایش که رنگ عوض کردهاند.
غصه نخور عزیزم. کی گفته بچه نمک زندگیه؟ بچه می خواییم چی کار؟ نشسته بود روی مبل و اخبار میدید. انگارنهانگار که دارد راجع به بچه حرف میزند. انگارنهانگار که برگه آزمایش برای صدمین بار توی دستهایم خشک شده بود … انگار که گفته باشند تا آخر عمرمان نمیشود سالاد بخوریم!سالاد درست نمیکنم. سالاد با ماهی نمیچسبد. میچرخانمش و به برشته گی پوستش نگاه میکنم و رنگ چشمانش که دیگر چشم نیست. تا کی؟ تا کی میخواهی بمانی؟ گاز را خاموش میکنم.
باید بروم، همین امروز … همه طلاهایم را جمع میکنم و میریزم روی ترازوی آشپزخانه. ۳۵ گرم آتوآشغال و سه سکه بهار آزادی … چهارده سکه بهار آزادی به نیت چهارده معصوم … مهر رو کی داده کی گرفته؟ مگه من از بابات مهر گرفتم. فکرش را هم نمیکردند که دخترشان بخواهد مهر بگیرد.همهاش را هم که جمع کنم، پول پیش هم نمیشود. شاید هم بشود ولی پایینشهر. شاید پول وکیل هم نشود. چه کسی باورش میشود که زن خوششانسی مثل من طلاق بخواهد. زنی که بچهدار نشد و شوهرش فقط اخبار دید.
ظرفهای شام دیروز، غرق شده در آب سینک بوی گند گرفتهاند. نذر کن … دعا کن مادر. ایمان داشته باش. اگه هم نشد راضی باش به رضای خدا. حتماً مصلحتی در کاره. همیشه همه جا حرف از مصلحت توست. رضایت در چیست؟ ماندن؟ در این زندگی احمقانه؟ کاش زبان داشتی و میگفتی. راستی راستی دوست دارم نظرت را بدانم. بروم یا بمانم؟ نشانم بده، حتی اگر حرف نمیزنی. یک معجزه، یک چیزی که بفهمم همین امروز باید بروم.
تهدیگ دو روز پیش به قابلمه چسبیده و پاک نمیشود. صدای باد بهاری زوزه میکشد. باران میبارد؟ دستکش به دست میروم کنار پنجره. باران نیست، تگرگ است، و طوفان. آخرین باری که تگرگ دیدم کی بود؟ بهارهای تک نارنج خانه پایین میافتند. کاشیهای بهارخواب پر از یخ شدهاند. پس امروز روز آخر است؟ روز آخری که به بهارنارنجها نگاه میکنم. امروز حرفش را میزنم و فردا میروم. وقتی آمد سر حرف را باز میکنم. میگویم من و تو به درد هم نمیخوریم. تو عاشق اخباری و من … تگرگ تمام شده و فقط یخهایش مانده است.
برمیگردم و ظرفها را تمام میکنم. شیرازیها عاشق کلم پلو هستند. باید کلم پلو یاد بگیری. دوست دارم همسر آیندهام بهترین کلم پلو دنیا رو بپزه. چقدر وقت است که کلم پلو نپختهام. یادم نمیآید ماهی قزلآلا دوست دارد یا نه؟الان میدانم که باید بروم. باورم نمیشود که جواب دادی. جواب دعاهایم.
میروم توی اتاق. چطور بگویم؟ چمدان خالی را کنار اتاق میگذارم. بار و بندیلم را که ببیند، خودش میفهمد. میروم روی تخت دراز میکشم. وسط روتختی کنار لکههای کثیف و کهنه شبانهاش، خیس شده. حتماً سقف چکه کرده. باید بگویم وقتی رفتم برای خودش درستش کند.
آیپدم را برمیدارم و بازی میکنم. عزیزم توی شیراز یک قنادی معروف هست. شیرینیهای خیلی خوشمزهای داره. چقدر وقت است که با هم آنجا نرفتهایم. یادم باشد قبل از رفتن برای مادر کمی سوغاتی بخرم. از آن شیرینیها … شیراز که اون ور دنیا نیست. فقط یک ساعت با هواپیما راهه. خوبه با یک تهرانی عروسی کنی که سالی یکبار هم نگذاره بیای پیشمون؟ دوباره میبازم. چقدر خوششانسی که شوهرت مثل بابات خسیس نیست. دست و دلبازی برای یک مرد نعمت بزرگیه. گوگل را باز میکنم. همه سایتها را زیرورو میکنم، چیزی نیست. تگرگ به این درشتی … خوب اگر سازمان هواشناسی از دیشب اعلام کرده باشد که دیگر معنی نمیدهد. گزارش هوای دیروز نیست. فقط گزارش هوای فردا و پسفردا. همه را چک میکنم تا مطمئن شوم که چند روز آینده تگرگ نمیبارد. خب اگر هر روز تگرگ ببارد که دیگر نشانه نیست.
کلید توی قفل میچرخد. میآید توی اتاق و پیشانیام را میبوسد. چمدان را میبیند و چیزی نمیگوید. لباسش را که عوض میکند میرود و لم میدهد توی مبل و بیبیسی …
دنبالش میروم و میپرسم: «تگرگ را دیدی؟»
میگوید: «توی جلسه بودم ولی صدای باران شنیدم.»
سیبزمینیها را میریزم توی سرخکن و یک بار دیگر گوگل میکنم. خبرهای قدیمی. تاریخ میزنم امروز ۲۰ اردیبهشت ۹۶ در کدام مناطق فارس تگرگ باریده؟ اخبار هواشناسی بهروز نشده. شاید هم فقط شیراز بوده. شاید هم فقط حیاط خانه ما … فردا اخبار امروز را میدهند بعد معلوم میشود که … هر چه باشد بهار فصل تگرگ است.
ماهی را میگذارم توی دیس و سیبزمینیهای سرخکرده را میریزم دورش. چند دانه از سیبزمینیها را فشار میدهم توی دهانش. صدایش که میزنم یک دانه ریشش را میکند و میآید پشت میز. میگوید: «من عاشق قزلآلاهایی هستم که تو میپزی» و چنگال را از زیر آبششش سر میدهد پایین. شام تمام میشود. میگذارم اسکلت لخت شده ماهی همان جا روی سفره یکبارمصرف راهراه قرمز و سفید باقی بماند. شاید فردا جمعش کنم.
میرویم توی تخت. میگوید روزش شلوغ بوده. میپرسد: «روز تو چطور بود.» میگویم: «مثل همیشه .» میگویم: «سقف چکه میکند.» چشمانش را تنگ میکند و میگوید: «چیزی نمیبینم.» قبل از اینکه چشمهایم را ببندم دست میکشم روی تخت و میبینم که خشک شده.
پلکهایم که سنگین میشوند به این فکر میکنم که ظهر موقع شستن ظرفها چه گفتم؟ گفتم اگر قرار است بروم معجزه بفرست یا اگر بمانم؟
یشتر بخوانید: