ندا کاووسی‌فر: با روبنده‌ات همیشه زیبایی

شاید اگر به جای روبنده، چشم بند معمولی از همانها که دوتا بندش می‌افتاد پشت گوش، روی صورتش زده بودند اینقدر زود نبریده بود. مسیر کارها همانطوری نبود که بارها فکرش را کرده بود.

چهار زندانی زن، کاری از همایون فاتح

شاید اگر به جای روبنده، چشم بند معمولی از همانها که دوتا بندش می‌افتاد پشت گوش، روی صورتش زده بودند اینقدر زود نبریده بود. مسیر کارها همانطوری نبود که بارها فکرش را کرده بود. این بود که توی معرکه‌‌ای که به قول بچه‌ها باید سه خط آنورتر موقعیتت را بدانی وا داده بود.

مرضیه همان اوایل سعی کرده بود قضیه‌ی‌ چشم بند ودستبند و بازجویش را برای ثریا تعریف کند. ثریا گفته بود اینها همه‌اش تفکر ذهنی یک خرده بورژوای ناچیز است و اینکه بازجو هم آدمی است مثل بقیه، فلکزده، ترسیده و نا آگاه.

مرضیه سمپات بود. توی خانه‌ی تیمی برای سعید و محسن غذا می‌پخت، جزوه‌ی بچه‌ها را دستنویس می‌کرد و گاه گاهی خرید خانه را انجام می‌داد. مطمئن بودند کسی به ظاهر ریز و بی شیله پیله‌اش شک نمی‌کند. نه فقط او؛ که خیلی‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناخت که توی خانه‌‌های تیمی توی دست و پای بقیه می‌‌‌‌‌‌پلکیدند. به عشق نامزدشان بود یا پسر همسایه یا کسی که توی جلسات هفتگی دفتر حزب مثلا در مورد میراث ادبی ماتریالیستی یا تز دو مطلق سخنرانی کرده بود و برایشان بت شده بود.

بعدها توی زندان فهمید که همه اشان مثل هم‌اند. هرچه بیشتر خوانده بودند، راحت‌تر چهره عوض می‌کردند، زودتر تواب می‌شدند و بعدش هم خوب بلد بودند چطور دمار از روزگار دوست سابقشان در بیاورند.

توی این پانزده سالی که توی کلن زندگی کرده بود، خیلی‌‌هاشان را دیده بود. توی رستوران، پارک، یا توی نشستهای هفتگی رویکرد غربی سوسیال دموکرات، اما نمی‌فهمید اینهمه سبعیت و موذیگری چطور آنوقت‌ها از همه‌اشان بیرون زده بود؟

ندا کاووسی‌فر، کاری از همایون فاتح

از همین‌ها شنیده بود که چشم‌بند چیزی جز یک پارچه‌ی بی خاصیت نیست که می‌توانی پشتش حفظ موقعیت کنی. ولی وقتی روبنده را روی صورتش کشیدند، هرکاری کرد نتوانست بفهمد مامور بغلی‌اش چاق است یا لاغرچه برسد به حفظ موقعیت.

ازپیچ توبه که گذشتند دیگر می‌دانست چه چیز‌هایی را می‌گوید چه چیزهایی را نه. اما دست‌بند چوبی برای همه‌ی حدسهایش شیشکی قرص و محکمی کشید. قفل دستنبد که تلقی بسته شد، انگار دکمه‌ی پلی، فکرش باشد که فشارش دادند تا او شروع کند هرچه را که ته‌وتوی ذهنش دارد بگوید.

توی زندان و بعدترش اینجا با‌ر‌ها، خواسته بود قیافه‌ی مأمورهای تورگشت شناسایی را به یاری تخیل، بو یا لحن صدا روی کاغذ بیاورد، اما پرتره‌هایشان هربار یک چیز‌هایی درمی‌آمدند مثل عکس امام حسین روی تاقچه‌ی مهمانخانه‌ی پدری.

اینبار جایشان با بازجو عوض شده بود. حالا مرضیه از شکاف میان چشمهای ورم کرده‌اش، اتاق وسیم بکسل آویزان از سقف و تخت فلزی کنار دیوار را می‌دید، اما بازجویش روبنده داشت. دوتا چشم سبز با مژه‌های کوتاه و یک دهان که از بی‌حوصلگی مدام خمیازه می‌کشید و با انگشتر توی دستش بازی می‌کرد. کاری به عملیات پوششی آنها نداشت و فقط می‌خواست بداند مرضیه با کدام یکی از پسرهای خانه تیمی‌اشان صیغه خوانده یا چه کارهایی کرده‌اند. بعدش هم عصبانی شد و با مشت کوبید توی سرش. لبه‌ی انگشتر بالای ابروی مرضیه را زخم کرد و خون روی پلکهای‌ی پف کرده‌اش به سنگینی سرب دلمه شد. بازجو با لهجه‌ی غلیظ ترکی پرسید:

«نفهم درد داشت؟‌ها؟ لا اله الا الله… می‌دانی تو کی هستی؟ تو و رفگایت با خدا و پیگمبر محاربه کردید! لا شعور، می‌خواستی مردم آزاد کنی؟ بدبخت، مردم یا بنده خدا هستند یا بنده شیطان. آزاد نیستند که…»

انگشترش را با دستمالی یزدی پاک کرد و ادامه داد:

«ای بی حیا!‌ای بی دین! تو که از یک توسری اینگرد می‌ترسی، الله اکبر! چیطوری از خداوند اینگرد بزرگ که با گرز می‌کوبد توی سرت نمی‌ترسی؟»

مرضیه لبهای داغمه بسته‌اش را روی هم فشار داده بود و خواسته بود برایش راجع به عملکرد بچه‌ها و هدف مشی مسلحانه توضیح بدهد، اما بازجویش وسط حرفش پرید:

«زود باش بگو ببینم کتاب معراج خوندی؟ نه! اگر خونده بودی مگر حالا اینجا بودی تو؟ نه نبودی دیگر.»

مرضیه خیلی بعدتر توی بند از بچه‌ها شنید که جفت پوچ شده. قبلاً ریز اطلاعات لو رفته بود. این بود که برای مرضیه سه سال بریدند و به سه سال نکشیده آزادش کردند.

برخلاف او، ثریا قبلترها برای ‌رادیو پیک مقاله می‌نوشت. می‌گفتند خیلی از دستور‌های سری را می‌داند و خیلی‌ها را از هم حفظ دارد. می‌گفتند زن عقدی یکی ازسران دفتر سوسیال دموکرات آلمان بوده وتئوری جذب فعال در نظام انترناسیونالیستی کشورهای اسلامی نظریه‌ی اوست تا همان یارویی که حالا یک جایی توی آلمان پشت میزش لم داده بود و برای عقب نشینی تئوریک یا خصومت شخصی سران حذب فرضیه‌های صد من یک غاز می‌بافت. به گردن کسانی که توی بند پخش کرده بودند. هم بت بود هم کتک‌خور. می‌گفتند مادرش روی دست و پای حاجی افتاده که این دختر مثل حضرت زهرا، طیب و طاهر است اینکه دختر خودش را می‌شناسد و می‌داند که دست هیچ مردی هنوز گوشه‌ی زلف دخترش را ندیده چه برسد به اینکه سه ماهه حامله باشد. حاجی تسبیحش را پرت کرده بود روی میز که برود به داماد قرمساقش که یک زن حامله را گذاشته وسط سه تا مرد نامحرم توی یک خانه‌ی صدمتری و خودش زده به چاک؛ شکایت ببرد، نه به او. بعد هم اشاره کرده بوده به چادر سیاه زن که: «اگر چادر نداشتی دیگر چی پس می‌انداختی؟»

با همه‌ی اینها آنتن‌ها توی بند پخش کرده بودندکه همان اوایل خواسته بودند انزجارنامه را امضا کند؛ ولی قدیس بودن یعنی اینکه باید توی شعله‌ی آتش بسوزی یا پشت بهداری، درود بر سوسیال دموکرات، یک تک تیر، بعدش هم افقی توی باغچه خانه پدری‌ات یا یک جایی مثل لعنت آباد.

روزی که مرضیه را به بند منتقل کردند ثریا با لباس چیت زرد نازکی که شکم برآمده‌اش را کوچک نشان می‌داد و دبه‌ی اضطراری که بویش جلوتر از خودش را سُک می‌زد کناردر باز ایستاده بود. با هم به واحد سه، بند چهار عمومی منتقل شدند. توی یک روز و یک ساعت.

بار سومی بود که بندش را عوض می‌کردند. می‌گفتند همبندی‌هایش کلافه شده‌اند ازبوی عفونت نجاست او، از ویارهای پر رنگ وبویش و شب و نصفه شب فلش زدن.

کسی به ثریا، کاری نداشت. از بندکمونیستها آمده بود، بند مجاهدین. می‌گفتند نجس است. بعدآمدنش از دستشویی همه جا را آب می‌کشیدند، ظرف غذایش را تا دم در هل می‌دادند و با پا رختخوابش را یک گوشه کومه می‌کردند.

مرضیه توی جزوه‌های دستنویس قبل از زندان می‌نوشت فرایند اجتناب ناپذیرتاریخ راه خود را به سوی آگاهی و آزادی تمامی افراد بشری به پیش می‌برد و پرولتاریا از میان تمامی امکانات بشری، ابزار گزیده تاریخ است.

ولی آنجا در اوج محرومیت، توی دل فرضیه‌های به تحقق نپیوسته تاریخ، هرجا را که نگاه می‌کرد خبری از ابزار گزیده تاریخ یا طبقه پیشرو نبود. چه اتفاقی افتاده بود که حرکت پرشور انقلابی اشان برای مبارزه با از خود بیگانگی، به فردیتی ددمنشانه، به حرکتی منفعت‌‌طلبانه رسیده بود!


مرضیه فکر کرده بود شاید اعتقادشان از ته دل نبوده. شاید مثل پاکنویس کردن آنوقتهای او به عشق سعید که حالا با شکم آویزان از کمربند و سه تا بچه ریغونه یک جایی توی تهران آبلیمو وعرقیات گیاهی می‌فروخت، فقط یک حرکت بچه گانه، یک ژست بزرگسالانه بوده است. این بود که اینجا با سماجت توی نشستهای هفتگی دفتر حزب شرکت می‌کرد و تئوری جامعه دموکراتیک هابرماس ونظریه مدرنیته مثله شده را از بر می‌خواند.

مرضیه قبل از زندان نقاشی می‌کرد. توی بند، زمان مثل کِش قرقره، کِش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد. تا هر کجا که زندانی دلش بخواهد. تا نوک بینی‌اش، یا تا جایی که آنقدر نازک شود، به نازکی تار مویی، و با شدت برگردد و بخورد توی صورت زندانی. این بود که دوباره خیال نقاشی به سرش زد. چیزی هم که فراوان داشت وقت بود و مدل.

ثریا توی بند سه، بهترین مدل برای نقاشی‌اش بود. ساعتها روی یک پتوی مشکی، دستها روی شکم، کنار دیوار می‌‌ نشست و به رفت‌وآمد آدمها خیره می‌شد.

سال آخرفضای زندان بازتر شد. رئیس جدید زندان خط مشی ترور مغزی را به جای شکنجه جسمی و فشاربدنی اعمال کرد. خیلی از نقاشیهایش سالم بیرون آمدند. چند سال بعد که خواهرش از زیر کفی چمدان، کنار لواشک و تمر و کشک، یک دسته کاغذهای کوچک و بزرگ و ملافه‌های چرک‌مرده را توی دستهایش گذاشت باورش نشد.

ثریا توی یک طرح ملافه‌ای جورابش را رفومی زند. طرح مربوط می‌شد به دو سه روزی قبل از زایمانش. ثریا از چند روز قبلش درد داشت. دست و پایش آماس کرده بود. مرضیه به ثریا اصرار کرد که با هم به بهداری بروند. توی طرح سر انگشتهایش ازسرما مثل گل سرخی شده وسط شاخه‌ی پر برف. ولی آن‌موقع چون رنگ قرمز نداشت توی طرح پارچه‌ای سرانگشتهاش سبز شده، انگار لجن یا گِل بهشان مالیده باشند.
ثریا طرحها را که دیده بودگفته بود: “هنر محافظه کارانه، هنر خنثی. “

مرضیه فکر می‌کرد اگر امروز آبرنگهایش را پر از پرچین یاس، خیسی سنگفرشهای قزاقی، زنهای پاچین پوش روبنده دار ابرو پیوسته با بافه‌های کلفت، آویزان از دیوارکارستریو گریو یا فرش فروشیهای کلن می‌دید لابد می‌گفت: “هنر منحط. هنر بورژوازی. ” آبرنگهایش اینجا مخاطب داشتند، آنهم پر و پاقرص.
اما توی زندان مرضیه نقاشی می‌کرد، گور بابای اینکه مخاطب داشته باشد یا نداشته باشد. حاجی برایش پیغام داده بود می‌خواهد نقاشی بکشد، منعی نیست ولی یک چیزی بکشد که پیام اسلام را به آمریکای جنایتکار و نوکر فریب خورده‌اش صدام ملعون برساند. مرضیه برای رنگ، نامه درخواستی نوشته بود، جواب داده بودند با مداد هم می‌شود پیام اسلام را صادر کرد. این بود که مادرش برگ زبان درقفا، نارون و کُنار را با هزار ترس ولرز از نگهبانی تو می‌فرستاد. مرضیه برگها را سه–چهار روز توی لیوان، کنار پنجره جایی که خوب آفتاب بگیرد، خیس می‌‌کرد و بعدش با قلم مویی که از موهای خودش با چسب برنج ساخته بود روی تکه‌های ملافه، کاغذسیگار، برگه‌های کوچک یادداشت طرح می‌‌زد. بیشترش هم از هم‌بندهایش.
توی یک طرح دیگر ثریا زیر پتو یکوری خوابیده است، موهای قرمز تاب‌دارش مثل زبانه‌های آتش بیرون ریخته. طرح مربوط می‌شد به شب قبل از انتقال ثریا به دادستانی. بچه‌ها از شکاف دیوار خبر داده بودند که آسمان قرمز شده. دانه‌های سبک سوزبرف توی هوا راحت وسرخوش این طرف وآن طرف می‌رفتند. صبحش ثریا را می‌بردند برای وصیت، زیر هشت و دو سه روزی توی انفرادی تا نوبتش برسد. اما هنوز توی بند، کسی جز خود ثریا چیزی از این ماجرا نمی‌دانست.

مرضیه بعد از ظهر همان‌روز را خیلی خوب به خاطر داشت. دخترکوچک ثریا توی بند توابین، یک ریزجیغ می‌کشید. دهانش آفت زده بود و هرکاری می‌‌کردند شیشه پستانکش را نمی‌گرفت. ثریا بعد زایمانش مات بود. حاضر نبود بچه‌اش را شیربدهد یا بغل بگیرد. معمولش این بود که بچه‌ی بندیها را در صورت مناسب نبودن وضعیت جسمانی یا روانی مادر به خانواده‌هایشان تحویل بدهند، اما بچه ثریا را نگه داشته بودند.
پچ‌پچ بچه‌ها از همان‌وقت شروع شد. کسی با ثریا صحبت نکرد. پایش را که توی اتاق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشت همه اشان ساکت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. به مرضیه گفته بودند دهنت را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندی. مرضیه هم دهنش را قرص ومحکم بست. گیرم سکوت ثریا از صد تا سرزنش بدتر باشد که بود.

هجده‌ سال بعد که دختر ثریا را همراه پدر و نامادری‌اش توی لندن پیدا کرد، فهمید که سکوت و جانبداری‌اش از بچه‌ها، که مثل طناب زبر و آزاردهنده توی همه‌ی این سالها، راه گلویش را بسته بود، شاید خیلی هم بی‌جا نبوده است. در عوض مثل دختر نارنج و ترنج از زیر پوست خشن، اما فریبنده‌ی یک اسطوره، انسانی با گوشت وپوست، ترحم‌برانگیز و ترس‌خورده از وحشتی عظیم بیرون آمد.

مردحاضر شده بود هزینه‌ی سفر مرضیه را به لندن تقبل کند. توی چایخانه‌ی یک مرکزاسلامی در محله‌ی سوهو با مرضیه قرارگذاشتند. برای خودش چای و لیمو خرید، برای مرضیه سیگار و قهوه. مرکز اسلامی درست چسبیده به روسپی‌خانه‌ی آرامی با فانوسهای نارنجی و پرده‌های قرمز منگوله داربود.

مرضیه مرد را به خاطر داشت. اسمش مسترهاید بود، یا بچه‌ها اینطور می‌گفتند. تکیه کلامش این بود که جاسوسی سقوط اخلاقی نیست. یکبار از مرضیه بازجویی کرده‌بود. آنوقت‌ها ریش داشت امروز بلوز یقه‌بسته. آنوقت‌ها تسبیح می‌چرخاند امروز با سویچ فراری‌اش بازی‌می‌کرد.

از مرضیه خواست که بر علیه او چیزی به دخترش نگوید. گفت که دخترک همه چیز را در مورد مادر واقعی‌اش می‌داند جز اینکه پدرش یا به گمان دخترک ناپدری‌اش بازجوی مادرش بوده. گفت که توی دین مبین اسلام مهم پدربچه است. اینکه توی پیشگاه خدا می‌داند پدر بچه خودش است و لاغیر، گیرم توی شکم زن لامذهبی رشد کرده باشد. مدرک هم دارد، گیرم نتواند به دختر خودش بگوید که پدر واقعی‌اش است. گفت که صیغه‌نامه‌ی معتبر به امضای ریاست دادگاه آنروزها را هم دارد و یک برگه‌ی چاپی با مهر قرمز وزارت کشور را به طرف مرضیه دراز کردکه مثل آتش دستهای مرضیه را پس زد.

گفت که او ودوست سابق مرضیه، ثریا خانم از همان روزهای اول دستگیری‌اش با هم معامله کرده‌اند. نجات جانش از اعدام در قبال نه ماه حمل یک بار کوچک. تقصیر او نبود که توی نظام دسته‌بندیها عوض شد و حکم تجدید نظر ازدیوان عالی کشور برگشت خورد.

مرضیه به جای حرفهای مرد، ثریا را می‌دید که بعد زایمانش روی پتو کنار راهرو می‌نشست و از زیر پایش رگه آبی، زرد وبویناک، یا مایعی رقیق و بدبو تا نزدیک سلولها، لغزان جلو می‌آمد. مرضیه سیگارش را کنار پایش زیر میز اندخت و با نوک کفش کونه‌ی سیگار را له کرد. مسترهاید زیر سیگاری را جلوی مرضیه گذاشت وگفت که گذشته‌ها به وقتش از نظر آنها درست بوده وگفتن چیزهایی که دردی از کسی درمان نمی‌کند به نفع دخترک نیست. به نفع هیچ کس نیست. قسم خورد که خود ثریا بی هیچ‌فشاری حاضر شده برای نجات دخترک کفالتش را امضا کند. گیرم مرضیه باور نکند. اینکه او و زنش؛ طیبه را دختر خودشان می‌دانند. اینکه دخترک زندگی بی نورشان را گرم کرده است. با سویچ توی دستش که سر کلیدی‌اش وإن‌یکاد یا یک دعایی توی همین مایه‌هابود، بازی کرد و گفت که اگر مرضیه دلش خنک می‌شود بداند که او و حاج خانوم که مرضیه بعدش فهمید منظورش زنش بوده یک پایشان خانه است یک پایشان، ولز‌هاسپیتال که بزرگترین کلینیک سایکوسرجری آنجاست. گفت که وضیعت دخترک روز به روزبدتر است وچاره‌ای نمانده جز اینکه یک جایی توی مغزش را با اشعه یا الکتریسته بسوزانند یا با چاقو ببرند.

مرضیه توی دلش آشوب بود و می‌خواست توی صورت مردک فریاد بکشد یا روی ریش کم پشت فلفل نمکی‌اش تف بیندازد و فریاد بزند که اصلا دلش خنک نیست. مرد برای بار دوم برای مرضیه قهوه سفارش داد و گفت که نمی‌تواند توی قلب دنیای ماتریالیستی توی بطن این دموکراسی که دست کمی از توتالیتر آنوقتها ندارد جلوی ملاقات دخترک را با مرضیه بگیرند. آنهم حالا که دخترک سه ماه بود که هرشب توی اینترنت با مرضیه صحبت می‌کرد و طرحهای اسکن شده مادر واقعی‌اش را دیده بود.

اما آنوقت‌ها توی بند، دختر ثریا؛ که هنوز اسمی نداشت و هنوز توی سرش چیزهایی نبود که بخواهند با چاقو و اشعه و هزار کوفت دیگردرش بیاورند با چشمهای سبزو موهای قرمز کم پشت، لاغر و رنگ‌پریده انگار به جای مادرش از همه انتقام می‌گرفت؛ صبح تاشب. گاهی شبها تا نیمه‌های شب یکسر گریه می‌کرد، جیغ می‌کشید، دست و پا می‌زد تا صورتش بشود خیس عرق و خوابش ببرد. انگار به جای ثریا که مات و ساکت روی پتو کنار راهرو می‌نشست و خودش را از قیدوبند توی صف دستشویی یا حمام رفتن خلاص کرده بود، دخترک برای رها شدن تلاش می‌کرد تا کسی ببیندش، یا دوستش داشته باشد.

بند سه از بی خوابی شبانه به مسئول بند اعتراض کردند. مسئول بند به زیرهشت گزارش داد؛ زیر هشت به حاجی. حاجی هم پیغام داده بود که” شما اینهمه تو‌ی این مملکت فریاد کشیدید، اختلال کردید ما سکوت کردیم، حالا صدای این ریغونه رو یه کم تحمل کنید. علی‌ایحال هم ببریدش پیش خودتان. هرچی هم لازم دارید به حاج خانومها بگویید بیاورند. “

مرضیه حالا می‌فهمید می‌خواستند تکلیف مادر بچه روشن بشود بعد دست به کار شوند. مرد گفت که از ثریا خواسته شده بود تحت هیچ شرایطی به بچه‌اش شیر ندهد یا بغلش نکند. لابد فکر می‌کردند که ممکن است همراه شیر خز‌عبلات اعتقادی مادرش هم یکهو توی خون بچه سرریز شود.

اما آنوقت‌ها بچه‌ها ثریا را توی سلول راه نمی‌دادند، پشت در دستشویی معطلش می‌‌کردند تا توی خودش ادرار کند. فکرشان این بود که ثریا ریده‌ بود به هیکل همه اشان، حالا بد نیست این‌ها هم برینند به هیکلش. پشت سرش می‌گفتند از مابهتران خاطرش را می‌خواهند. می‌گفتند از اولش هم از خودشان بوده. می‌گفتند برای سال نو می‌خواهند آزادش کنند.

ثریا توی سرمای دی ماه همانطور که شیر، شره‌ کرده از سینه‌های رگ‌ کرده‌اش چکه‌چکه لباس چیت نازکش را به دنده‌های بیرون زده‌اش چسبانده بود مات ومبهوت تلوزیون که افشاگریهای یک دختر چهارده ساله‌ی پیکاری را نشان می‌داد به مرضیه گفته بود “مشکلشان جهل است و جبر تاریخی. همانطور که عنادشان مجازی است. گفت که چرخ پرقدرت تاریخ بنا به ضرورت تمام این حرفهای خاله زنکی را له می‌کند شک نکن. من باشم یا نباشم یک روزی حکومت پرولتاریا محقق خواهد شد. “

مرضیه به ثریا اصرار کرده بود که دختر کوچکش را ببیند. اینکه گریه می‌کند و شیرمادرش را می‌خواهد. گفت که لااقل به شوهرش یا یکی از اقوامش خبر بدهند که بچه را تحویل بگیرد. ثریا چایش را که مرضیه برایش آورده بود با دست پس زد، پوزخند تلخی زد که “یک عمر باید تنها زندگی کند. برای یک مبارز، مبارزه هرچه زودتر شروع شود بهتر است. پوستش کلفت تر می‌شود. “

دختر پیکاری توی تلوزیون حالا با صدای نازک و کودکانه و چشمهایی عجیب مات و بی فروغ از خداوند قاسم‌اَلجبارین طلب بخشش می‌کرد و از مسئولین آگاه نظام تشکر می‌کرد که راه هدایت را به او که یک فریب خورده‌ی بدبخت توسری خور است، نشان داده‌اند.

مرضیه خواسته بود همه این چیزها را توی کافه کتاب مرکز بی. اف. آی لندن، برای دخترکی که موهای قرمز تابدارش مثل شعله‌های آتش روی سرش می‌سوختند توضیح بدهد. دخترک همانطورکه با خودکار طرح اسکن شده‌ی صورت مادرش را خط خط می‌کرد فریاد زده بود، حرفهایش را که می‌شنود یاد داستانی می‌افتد که آنوقتها حاج خانوم برایش می‌گفته. خیاطهای حقه بازی که خواستند با دوختن لباس سحرآمیزی برای پادشاه جیبشان را پرکنند و اینطوری پادشاه را برهنه به مردم شهرش نشان دادند. طوری داد زده بود که پیرزن و پیرمرد میز کناری بهت زده نگاهشان کرده بودند. مرضیه خواست که دخترک را آرام کند.

دخترک گفت: «شما قبلا همه حرفهایتان را زدید، خودتان بریدید و دوختید، گیرم خیاط خوبی نبودید، یک نگاهی به خودتان بیندازید لباستان به تنتان زار می‌زند ولی کی گفته بود برای ما هم ببرید و بدوزید؟»
دخترک گفته بود که هنوزبیشتر شبها یا حتی با چشمهای باز مادرش را می‌بیند. اینکه یادش است دارد گریه می‌کند، که می‌تواند بوی شیر گرم و شیرین مادرش را توی دهانش حس کند. قرص صورتی رنگ براقی را با قهوه‌اش یکسر بالا اندخته بود و با صورت درهم کشیده گفت که: «تار و مبهم می‌بیند، که واقعا می‌بیند، به درک که مرضیه باور کند یا نه، که توی تاریکی یکی انگشتش را کرده توی دهان زخمی‌اش و با یک چیز نرم نرم، زخمهایش را شستشو می‌دهد.»

گفت: «اینجا روانشناسش می‌گوید از نظر علمی امکان ندارد، اما موردهایی هم هست که می‌شود توی چند روز اول تولد تصویرهایی به یاد افرادی با حسایتهای بالا یا موقعیتهای دشوار روانی بماند.»

گفت که بارها برای پدر واقعی‌اش که یک‌جایی توی آلمان نزدیک مرضیه زندگی می‌کند نامه نوشته، ایمیل زده که ببیندش و حاضر نشده، از مرضیه خواست با پدرش صحبت کند. مرضیه تلخی چیزی را ته گلویش احساس کرد که آرام بالا آمد تا مثل زهر توی صورت دخترک روبرویش پاشیده شود و دوباره فرو خورده شد.
مرضیه خواسته بود برای دخترک بگوید که اعتقاد مادرش چه مبنایی داشته، اینکه مادرش برای چی و چطوری مبارزه کرده. بی‌فایده بود. همه چیزهایی را که از یکی دو ماه قبل آماده کرده، در برابرچشمهای یخ زده و مبهوت دخترک که عجیب مرضیه را به یاد دختر پیکاری برنامه‌ی افشاگریهای آنموقع تلوزیون مدار بسته‌ی بند می‌انداخت مثل شعارهای الصاقی استالینی رنگ می‌باخت.

مرضیه کلاه بافتنی کوچک سبز چرک‌مرده را که ثریا همراه با پاکت چهارتاکرده‌ی نازکی توی دستهای مرضیه گذاشته بود، برای وقتی دخترکش بتواند با تلخی روبرو شود، از روی پل واترلو توی رودخانه‌ی تمز پرتاب کرد. زیر پل از دست فروشها، کتاب جامعه‌ی مدنی هابرماس را خرید و بلیط هوپ. آن. هوپ. آف‌اش را که برای گردش اماکن دیدنی لندن خریده بود توی سطل زباله انداخت.

مرضیه فکر کرد که، ملاقات بیشترشان به نفع دخترک نیست. به نفع هیچ کس نیست. این بود که به تلفن‌های دخترک جواب نداده بود و بیشتراز سابق توی نشستهای هفتگی دفتر حزب شرکت می‌کرد.
با این حال هرچه که می‌گذشت انگار نقاشیهایش با سماجتی بیشتر و بیشترخواب واقعیت را می‌دیدند. مرضیه تا نیمه‌های شب روی پل هوهنتسولرن قدم می‌زد و توی ذهنش با انعکاس نور چراغهای پل توی آب سردِ راین طرحهای محیطی می‌ساخت و فکر می‌کرد توی دایره‌ی شومی چرخ می‌زند که خودش و زندگی‌اش، اعتقادات و هدفش یکسرش نشسته‌‌‌‌‌‌اند و با حسرت به رویاهای زاده شده از کوره راه ِپر پیچ وخم تاریخ نگاه می‌کنند.

پایان. کلن یازدهم جون ۲۰۰۱

از همین نویسنده:

ندا کاووسی‌فر: دانه‌ی درخت آس

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی