امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوازدهم

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز دوازدهم

۱

سه شنبه ۱ مه

وقتی برادر باسیلیوس صبح روز بعد به سراغ‌ام آمد تا به هزارتو در کوه بلند برویم، خورشید هنوز پشت کوه پنهان بود، اما هوا روشن بود.

وقتی رسیدیم، دوست‌ام گفت ‘در این ساعت روز سنگ‌های سیاه و سفید را به‌تر می‌توان تشخیص داد’ و صداش آرام بود، انگار در نمازخانه ایستاده باشیم.

در نقطه‌ای کنار هزارتو ایستاد و بعد گامی جلو گذاشت، انگار از درگاهی می‌گذرد که ورودی باشد به جایی.

به من نگفته بود چه باید بکنم و هیچ اشاره‌ای هم نکرده بود. اما دریافتم که باید همان کار او را تکرار کنم، از ‘دروازه’ی نامریی و نه از ‘دیوار’های نامریی می‌گذشتم.

مسیر خط‌کشی روی زمین چندان پیچ و خم نبود و راه کشیده با سنگ سپید نیز نه چندان باریک، اما باید توجه می‌کردم به گام‌ها تا در ‘راه راست’ بمانم. برام مشکل نبود. به نظر من جان انسانی – یا در هر صورت جان من – خود می‌سپارد به این بازی، هم‌چون بازی در نمایش، به زمانی که بازی‌گر جوان روی صندلی حصیری می‌‌نشیند و از ما خواسته می‌شود باور کنیم که پادشاهی بر تخت نشسته است.

خیلی زود فکر هزارتو از سرم افتاد و تنها با چشم برادر باسیلیوس را دنبال کردم و هوای خنک صبح‌گاهی را دیگر احساس نمی‌کردم. از آن‌جا که بودم رها شده بودم، انگار از نوشابه‌ی مقدس ماریا-یوحنا نوشیده باشم. فکرم به آسانی خود را رها می‌کرد از زمان و مکان و می‌رفت سوی پرسشی که انگار حالا مهم‌ترین بود: دلیل واقعی بازگشت به وطن محبوبی که نمی‌خواهم از آن نام ببرم، هم‌چون تانیا که حاضر نیست نام مردی را ببرد که بیوه‌اش شده است؟

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

پاسخ غریبی به ذهن‌ام رسید که روشن بیان می‌شد اما معنای تیره‌ای داشت: آمده‌ام تا تنها گل بچینم. و یک‌باره برام روشن شد که این اشاره، چیدن گل و افزودن به دسته گلی که سال‌هاست به دست داری و حتا به سینه می‌فشاری، هم‌زمان زیباترین و خشن‌ترین اشاره است، زیرا ارزش نهادن بر گلی است که در حال کشتن‌اش هستی.

این تصویر از کجا آمد؟ در آن دم چیزی نمی‌توانستم بگویم و حالا، هفت یا هشت ساعت پس از آن نیز که نشسته‌ام به نوشتن، نمی‌دانم. شاید ترس بوده است یا احساس گناه، زیرا بسیاری از جزییات خصوصی از کشور و دوستان‌ام افشا می‌کنم؟ نویسنده به نزدیکان خیانت می‌کند و یا در هر حال خطر است برای آنان. همه‌ی واژگان سرشار از مهری که از قلم من می‌تراود، بوسه‌ی مرگ است.

در حال راه رفتن در هزارتو احساس پاکی داشتم، احساسی شکست ناپذیر که به گونه‌ی غریبی همراه بود با تواضع و نه خودخواهی، و بیش از هر چیزی تمنای سکوت.

به این‌جا آمده بودم تا از برادر باسیلیوس درباره‌ی مسیحیان شرقی بپرسم، در باره‌ی باور خودش، نگاه‌اش به جهان، زندگی قبلی‌ش، ‘دگرگونی’ش و درباره‌ی رامز؛ اما وقتی پا به این هزارتو گذاشتم حالتی به تمامی دیگر داشتم. این هزارتو می‌تواند بازتابی باشد از آن‌چه داری، اما به تمامی توان گفت و گو با دیگران از تو می‌گیرد. دیگر حوصله‌ی حرف زدن نداشتم، چه رسد به گوش دادن. دوست من البته این را می‌دانست و به شکل ترس‌ناکی مراقب بود تا خلل وارد نکند در تفکرات ِ ساکت ِ من.

خیلی بعدتر، وقتی دیدم که ساعت قرارم با راننده‌ی هتل رسیده، لازم دانستم با رمزی از برنامه‌ی یادبود بگویم که در حال برپایی‌ش بودم و ازش بخواهم که بیاید. برای اطمینان گفتم که منظور این است که حرف بزنیم از زندگی خودمان و این‌که چه فکر می‌کنیم درباره‌ی تحولات جهان و از او بخواهم که نشست را افتتاح کند با دعای مذهبی برای آرامش روح مراد. مبهم سر تکان داد بی که چیزی بپرسد. بعد نام کسانی را که انتظار داشتم بیایند گفتم و گفتم که برنامه روز شنبه آینده ساعت دوازده آغاز خواهد شد. تا آن زمان وقت دقیقی به فکرم نرسیده بود اما در حال صحبت با برادر باسیلیوس فکر کردم نمی‌توانم از آن‌جا بروم بدون این‌که ساعتی گفته باشم. او تنها پاسخ داد که ایده‌ی خوبی است و شاید بیاید. از واکنش او شاد بودم، حتا در آن شکل مبهم و احساس کردم به همین بس کنم و نخواهم به زور ازش قول بگیرم.

در راه بازگشت هیچ نگفتم جز سلام و احوال‌پرسی کوتاه با کیوان. برگشتم به هتل و به سمی زنگ نزدم. نشستم تو اتاق تا این‌ها را بنویسم.

سمیرامیس انتظار داشت که او همه چیز از دیدارش از صومعه را مثل بار پیش خواهد گفت. اما او انگار حوصله نداشت. سمیرامیس هم نخواست اصرار کند. برای این‌که ‘فراری’ش ندهد حتا زنگ هم نزد، کاری که همیشه می‌کرد در دعوت برای غذاخوردن با هم، از این‌که می‌ترسید دعوت‌اش، خواهشی پنهانی در خود داشته باشد.

برای همین آن روز ناهار نخورد. پس از اندکی نوشتن و خوردن میوه‌ای که در اتاق بود، به خواب رفت. زمانی بیدار شد که سمیرامیس در اتاق‌اش را زد و گفت که وقت رفتن به فرودگاه است.

۲

آدم خجالت زده شد از این‌که نعیم را نشناخت. خیره بود به مسافرانی که از در خارج می‌شدند، تک تک مردان را نگاه می‌کرد، هم به آنان که تنها بودند و هم آنان که همراه داشتند. و دوست‌اش را بازنمی‌شناخت!

وقتی نعیم در برابرش قرار گرفت و صداش زد ‘آدم’، او را در آغوش گرفت.

صداش هنوز همان بود. موهای بلند فرفری نه خاکستری که سپید بود و خطوط چهره از سی سال پیش پنهان شده بود در پشت گونه‌های چاق، با پوست تیره و سبیل امریکای جنوبی.

تازه وارد گفت: ‘تو اصلن عوض نشدی!’

آدم جواب داد: ‘چرا، من نزدیک‌بین شده‌م.’

این روش او برای عذرخواهی بود.

نعیم گفت: ‘راستش اونی‌که اومده شبیه اونی نیست که تو انتظارشو داشتی.’

و این روش او بود برای عذر آوردن.

مسافر ساک کتانی سبز روشن با راه‌راه آبی همراه داشت. آدم آن را گرفت و دوست‌اش چمدان بزرگ با بند و همان رنگ‌های برزیلی را پشت سر خودش کشید.

‘من با ماشین سمی اومدم، اما نتونست پارک کنه. حالا حتمن جلوی ورودی ایستاده.’

و آنجا ایستاده بود. شاد و شلوغ. شروع کرد به حرف زدن با مامور همسانه‌پوش که می‌خواست سخت‌گیر باشد اما به روشنی تحت تاثیر زیبایی سمی قرار گرفته بود. داشت می‌گفت کمی طول می‌کشد، خیلی خیلی کوتاه.

دوستان شنیدند که گفت:’آهان، اون‌جان. اومدن!’

تا تو اتوموبیل نشستند، نعیم شروع کرد:’آدم اون‌قدر مطمئن بود که منو می‌گیرن که حتا ندید بیرون اومدم.’

سمیرامیس به سهم خود افزود:’تو چاق‌تر شدی و اون ترسوتر.’

آدم، نشسته رو صندلی عقب، شاد خندید. این جور حرف زدن او را یاد دوران دانشجویی می‌انداخت، دوران ِ گروه بیزانس. همان زمان نیز ستیزه‌جویی مهربانانه به هوش نگه‌شان می‌داشت و حفظ‌شان می‌کرد در برابر هم‌نوایی بی‌هوده.

آدم برای حفظ عادت شیطنت‌آمیز باید به همان شکل پاسخ می‌داد:’با چهل کیلو گوشت اضافه اومده و توقع داره بشناسمش.’

نعیم اتاق شماره هفت را در هتل گرفت، کنار اتاق دوست‌اش. فرصت ندادند به او که چمدان‌اش را باز کند. ساعت ده شب بود و سمیرامیس به افتخار ورود او شام زیر نور شمع ترتیب داده بود.

تازه وارد با اشاره به میز با غذای مفصل بر آن رو به بانوی میزبان گفت:’اون کیلوهای اضافی رو اینجا از دست نمی‌دم.’

آدم به عنوان مهمان هشدار داد:’این‌جا همه شب‌ها بساط مزه با شامپاین به راهه.’ و اشاره کرد به شامپانی باز شده در دست فرانسیس همیشه آماده به خدمت.

‘شامپانی؟ مزه با شامپانی؟ دیوانگیه! اگه بدتون نمی‌آد من همون عرق رو ترجیح می‌دم.’

نعیم جاخورده بود. خدمت‌کار که با مشروب منطقه‌ای در سطل یخ برگشت، او را به شهادت گرفت که:’مزه و شامپانی! می‌شه شما واسه اینا بگین آقا که خیلی خیلی حیفه؟’

فرانسیس به روشنی موافق بود اما حاضر نبود به هیچ قیمتی از خانم کارفرما انتقاد کند. عرق ریخت برای آن ناب‌خواه و شامپاین ریخت برای آن دو گمراه.

پس از شنیدن صدای کافی به هم خوردن جام‌ها در دیدار دوباره‌ی دوستان، نعیم پرسید:’از وقتی که من رفتم شما چه کردید؟’

به لحنی پرسید که انگار می‌خواهد بپرسید امروز بعد از ظهر پیش از آمدن به فرودگاه چه کرده‌اید. اما شکل رفتاری جمع چنان بود که کسی تعجب نکرد، یا دست‌کم نشان نداد. آدم نخستین کس بود که پاسخ داد.

‘دو سال بعد از تو رفتم. سمی موند این‌جا تا جامون رو نگه داره…’

سمی هم اضافه کرد:’چون شوقی برای جا به جاشدن نداشت.’

این اما مقدمه بود. سئوال نعیم پاسخ جدی طلب می‌کرد. سه دوست بیست و پنج سال بود که یک‌دیگر را ندیده بودند و هیچ‌کدام نمی‌دانست – جز چند روی‌داد- در زندگی دیگری چه اتفاقی افتاده است. اگر می‌خواستند به دیدار دوباره معنایی بدهند، باید یک به یک تعریف می‌کردند.

سمیرامیس با لحنی پرهیجان اما خسته آغاز کرد و روشن نبود رو به کدام یک از آن دو دارد:’من حرف زیادی ندارم. بیست سال گذشته رو تو کمتر از بیست ثانیه می‌تونم تعریف کنم. دوستام رفتن و جنگ اومد و من خودم رو دفن کردم و صبر کردم تا تموم بشه. بعد پدر و مادرم فوت کردند و من این هتل رو باز کردم. تو زمستون خالیه و تابستون پر و تو این ماه آوریل دو تا از دوستای خوبم اومدن و تو اتاق هفت و هشت ساکن شدن. همین بود، حالا شما.’


بیشتر بخوانید:

شهرزاد – بانگ‌نوا: با اجرای مهنوش راد و امین انصاری (ویژه داستان‌نویسی زنان)


ساکت شد. برای این‌که روشن کند حرف دیگری ندارد، دست‌هاش را چلپیا کرد بر سینه.

آدم گفت:’این گزارش خیلی کلی بود. کوتاه‌تر از اونی که حقیقت باشه.’

‘البته می‌تونستم قشنگ‌تر تعریف کنم، اما اصل‌اش رو گفتم.’

لیوان‌ را بالا برد و دوستان‌اش نیز. هر سه در فکر جرعه‌ای نوشیدند. بعد نعیم با تردید در صدا پرسید:’پس هرگز ازدواج نکردی.’

‘نه.’

‘چرا نه؟’

‘دلیل خودم را دارم.’

‘به خاطر بلال؟’

‘ترجیح می‌دم چیزی راجع به‌ش نگم.’

آدم با لحن آرامی وسط حرف‌شان پرید:’نعیم، اذیت‌اش نکن.’

‘نخواستم عصبانی‌ش کنم اما همین‌جوری هم ولش نمی‌کنم. اگه گفته بود: هر صبح به آواز پرنده‌ها گوش می‌دم، از هوای سالم این‌جا لذت می‌برم، این هتل قلمرو منه، یه جزیره‌ی آرامش که شلوغی همه‌ی دنیا رو فراموش می‌کنم، اون‌وقت می‌گفتم: سمی، به‌ت حسودی‌م می‌شه، تو نمی‌دونی ما چه زندگی‌ای داریم تو شهرهای بزرگ جهانی. یه جای کوچیک تو این بهشت واسه‌م نگه دار و اگه نتونستم بیام و این‌جا پناه بگیرم، می‌تونم خواب‌اش رو ببینم. اما اینو نگفت. گفت:”دوستام رفتن، پدر و مادرم فوت کردن و من خودمو زنده به گور کردم و این‌جا نشستم تا پیر بشم.”‘

‘من اینو نگفتم.’

‘اما من اینو شنیدم. “بعد از بیست سال دیگه بیست ثانیه هم نمی‌تونم حرف بزنم.”سمی، اگه اشتباه فهمیدم بگو.’

‘شاید منظورمو روشن بیان نکردم. قصد نداشتم گله کنم. تنها می‌خواستم بگم که کار خاصی نکردم، یه کاری که مردم یادشون بمونه. اما همون‌جوری که دلم می‌خواد زندگی می‌کنم و هیشکی نیست به‌م دستور بده، هر صبح برام صبحونه می‌آرن تو ایوون که به صدای پرنده‌ها هم گوش می‌دم و هر شب شامپانی می‌نوشم. نه به فقر ایمان آوردم و نه به تقوا، خیالت راحت باشه.’

‘این خیال منو البته راحت می‌کنه.’

‘اما هیچ حوصله ندارم که مدام یه مرد جلوی چشمام باشه.’

‘روش‌های دیگه هم هست.’

‘خیلی جالبه.’

‘می‌بخشی، حرف جالبی نبود که زدم. منظورم این بود که یه مرد حتمن که نباید مزاحم یا مانع باشه. اون می‌تونه متحد، حمایت، پناه و دستیار باشه…’

‘نه، اشتباه می‌کنی. دست کم در مورد من. من تو زندگی‌م به مرد نیاز ندارم.’

‘بذار روشن بگم: من قصد نداشتم تبلیغ خدمات خودم رو بکنم، ها.’

‘حالا دهن‌تو ببند دیوونه!’

دست نعیم را گرفت و برای رعایت مساوات دست آدم را نیز:’خیلی خوشحالم که هردوی شما رو می‌بینم. حتا اگه یه کم منو اذیت کنین، می‌دونم که منظورتون یادآوری به‌ترین دوران زندگی‌مه.’

سه دوست دست هم را گرفته بودند و فرانسیس، ساقی عاقل، در همان فاصله که بود، ایستاد. او استعداد این را داشت که بی نگاه کردن همه چیز را ببیند. وقتی دستان را رها کردند آمد تا جام‌های سمیرامیس و آدم را پر کند و به نعیم نیز لیوان تازه‌ای ودکا تعارف کرد.

برزیلی گفت:’زمان جنگ چه کردی؟’

خانم میزبان نیش‌دار، انگار از پیش به پاسخ فکر کرده باشد، گفت ‘زمستونا تو ریو بودم و تابستونا تو آلپ.’

پیش از آن‌که دوستان بتوانند به این جمله از دو جبهه پاسخ بدهند، دست هر دو را به مهربانی گرفت. بعد انگار دارد به کودک دبستانی توضیح می‌دهد، گفت:’آدمایی که این همه سال این‌جا موندن از “جنگ” حرف نمی‌زنن. اسم‌شو گذاشتن “اتفاقات”. فقط واسه این نیست که اون کلمه‌ی ترسناک رو نگن. برو از یکی راجع به جنگ بپرس. خیلی درست می‌پرسه: کدوم جنگ؟ چون جنگ‌های زیادی بوده. همیشه هم همون سربازا، متحدا، رهبرا نبودند. حتا میدون جنگ هم یکی نبود. گاهی ارتش خارجی می‌ا‌ومد و گاهی ارتش داخلی؛ گاهی اختلاف و درگیری بین دو تا قوم بود و گاهی بین یک قوم؛ یک بار جنگ پشت سر هم اتفاق می‌افتاد و گاهی چند تا جنگ همزمان. دوره‌هایی بود که باید مخفی می‌شدم، نارنجک بود که دور و برم منفجر می‌شد و من نمی‌دونستم فردا صبح زنده هستم یا نه، در حالی‌که ده کیلومتر اون‌طرف‌تر آروم بود و دوستام کنار ساحل دراز کشیده بودند. دو ماه بعد اوضاع برعکس می‌شد: دوستام مخفی می‌شدن و من تو ساحل دراز کشیده بودم. آدما فقط نگران چیزی بودن که دور و بر خودشون، تو ده‌شون، محله یا خیابون‌شون اتفاق می‌افتاد. تنها کسانی که اتفاقای مختلف رو با هم قاطی می‌کردن و به همه‌ش یه اسم می‌دادن و درباره‌ی “جنگ” حرف می‌زدن، اونایی بودن که خیلی دور بودن از این‌جا.’

آدم به لکنت گفت:’ زمستونا تو ریو و تابستونا تو آلپ. اینه دیگه. اما با تو موافق نیستم که اگه نزدیک باشی به‌تر می‌تونی ببینی. وقتی تو محل باشی، تردید نیست که بیش‌تر لمس می‌کنی اما معناش این نیست که پس می‌تونی بهتر ببینی و بی‌طرف باشی. یه بار مراد تلفنی به‌م گفت:”تو این‌جا نیستی، اون چیزی رو که ما از سر می‌گذرونیم لمس نمی‌کنی، نمی‌تونی درک کنی.” به‌ش گفتم:”درسته، من دورم و نمی‌فهمم. پس تو برام توضیح بده. به گوشم.” معلومه که نمی‌تونست توضیح بده. تنها می‌خواست که من اونو یه قربانی ببینم و واسه همین هم حق داشت اون کاری رو بکنه که به نفع‌شه. حتا کشتن دیگران، در صورت لزوم. و من حق نداشتم به‌ش یادآوری کنم، چون در راه دور بودم و از نزدیک لمس نمی‌کردم.’

سمیرامیس، انگار کسی او را مقصر دانسته باشد، گفت:’من کسی رو نکشته‌م.’

آدم دست دوست را نزدیک لب‌هاش برد:’نه، معلومه که تو کسی رو نکشتی. جواب تو رو ندادم، جواب اون رو دادم. گاهی تو فکر با اون حرف می‌زنم.’

سمیرامیس در حالی‌که دست‌اش را آرام پس می‌کشید، گفت:’من کسی رو نکشته‌م. حتا وقتی که خیلی هم دلم می‌خواست. اگه می‌شد همه‌ی رهبرا رو می‌کشتم و همه‌ی برو بچه‌ها رو خلع سلاح می‌کردم. خیالات یک بیوه زن.’

سکوتی درگرفت که دوستان جرات شکستن‌اش نداشتند. بعد، در نگاه خیره به بشقاب، گفت:’فکر کنم من اولین بیوه‌ی جنگ بودم. و این باشکوه نیست. هرگز یه تندیس از بیوه‌ی جنگ دیدین؟’

باز سکوت. خدمت‌کار از این استفاده می‌کرد تا لیوان‌ها را پر کند. سمیرامیس باز سر بالا کرد.

‘چون شما خیلی دوست دارین که من بگم زمان “جنگ” چی‌کار کردم، واسه‌تون تعریف می‌کنم. طولانی نیست.

اول خیلی افسرده بودم. مرگ بلال گم‌ شده بود تو هزاران کشته‌ی دیگه اما من هنوز درد ضربه رو احساس می‌کردم. دارو می‌خوردم و به کلی خودم نبودم. هیچ کاری نمی‌کردم، نه بیرون می‌رفتم و نه حتا پامو از اتاق خواب بیرون می‌ذاشتم. گاهی یه کتاب دست می‌گرفتم اما پیش می‌اومد که یه نصفه روز تموم کتاب رو ورق هم نمی‌زدم. بعد اولین بار که نزدیکی‌مون بمباران شد، منو کشوندن تو پناه‌گاه. پدر و مادرم با من مثل یه بچه‌ی چهارساله رفتار می‌کردن. محشر بودن، ایراد نمی‌گیرم ازشون، سراپا عشق بودن. انگار خوشحال بودن که دخترشون دوباره بچه شده و روز و شب کنارشونه. یکی از دوستای خانوادگی، یه روان‌پزشک هشتاد و پنج ساله که اونم از مصر اومده بود، یک روز در میون سر می‌زد به من تا به پدر و مادرم دلداری بده “حالش خوب می‌شه. یه کم زمان و محبت نیاز داره. باقی مراقبت با من.” فکر کنم درمان اون کمک کرد، و محبت. اما درمان واقعی بمباران‌های محله‌ی ما بود. منفجر شدن یه نارنجک باعث شد که یه دفه عوض بشم. شب قبل‌اش من رو بردن تو پناه‌گاه و بعد از اون انفجار پدر و مادر رو بغل کردم. انگار روح و حواسم تا اون موقع پشت یه پرده بودن و اون انفجار تو یک ثانیه پرده رو داغون کرد. یه دفه علاقه‌مند شدم به اتفاقایی که دور و برم می‌افتاد. صدا و اشتهام برگشت و چشمام که تا اون موقع انگار مات بود، دوباره روشن شد. از اون وقت به رادیو گوش می‌دادم تا ببینم اون روز کجا درگیری بوده. دوباره شروع کردم به خوندن. دوباره شروع کردم به زندگی. همه‌ش به خاطر اون نارنجک که قرار بود منو بکشه. بعدش، پدر و مادرم تو کمتر از شش ماه فوت کردن. اول مادرم، از سرطان و بعد پدرم که دق کرد. برادرام تو کانادا بودن، هر دو تو ونکوور که می‌خواستن من هم برم. اما جرات و حوصله نداشتم از صفر شروع کنم، تصمیم گرفتم این ساختمون‌ها رو که درب و داغون شده بودن بردارم و هتل راه بندازم. حالا همه‌چی رو می‌دونین. من قصه‌ی جنگ خودم رو گفتم. حالا نوبت شماست. کی اول شروع می‌کنه…؟’

نعیم، انگار نشنیده باشد، نگاه تردیدآمیزی کرد به دور و بر و پرسید:’می‌تونی با این هتل زندگی‌ت رو بگذرونی؟’

‘تو پنج شش سال گذشته فقط ضرر بوده. اما زندگی‌م رو با این نمی‌گذرونم.’

‘پس با چی می‌گذرونی؟’

سمیرامیس نگاه کرد به آدم:’این رفیق تو همیشه این‌قدر فضول بود؟’

آدم آهی کشید:’آره، یادم رفته بود، اما همیشه این‌طوری بود، حتا وقتی که چهل کیلو کمتر وزن داشت. اما اگه نمی‌خوای چیزی بگی، جواب نده.’

‘شما هر دوتاتون غیرقابل تحمل هستین، اما من چیزی واسه مخفی کردن ندارم. من با پولی که از پدرم ارث بردم زندگی می‌کنم. اون با یه ثروت کوچولویی از مصر فرار کرد.’

نعیم با تعجب پرسید:’جدی؟ پس او تنها نفر بود. همه‌ی یهودیا که تو سال‌های پنجاه و شصت از مصر بیرون اومدن، تنها لباسای تن‌شون با خودشون بود.’

سمیرامیس تایید کرد:’غیریهودیا هم. اما پدرم شانس آورد. آدم ماجرا رو می‌دونه، نمی‌خوام یه بار دیگه تعریف کنم که حوصله‌ش سر بره.’

‘نه، راحت بگو. حوصله‌م سر نمی‌ره.’

سمیرامیس تعریف کرد از ‘بی‌احتیاطی عظیم’ پدرش و اجبار در فروش همه‌ی دارایی و خروج از مصر برای گریز از ملی کردن و مصادره‌ی اموال. نعیم مجذوب شده بود. وقتی حرف سمیرامیس تمام شد، پرسید:’اجازه دارم اینو تو روزنامه‌م بذارم؟’

‘اگه اسم واقعی افراد رو نذاری، مشکلی ندارم.’

‘فراموش نکن که پنجاه سال پیش اتفاق افتاده و ناصر هم بیشتر از سی ساله که مرده. اما اگه بخوای می‌تونم اسم‌ها رو عوض کنم…’


بیشتر بخوانید:

غلام‌حسین ساعدی: سنگ روی سنگ (رمان)


‘تنها باری که پدرم این رو واسه دیگران گفت، جوری تعریف کرد که انگار واسه باجناقش اتفاق افتاده. واسه همین فکر کنم نمی‌خواست اسم خودش تو ماجرا باشه. اگه زنده بود شاید نظر دیگری داشت، اما ما دیگه نمی‌تونیم ازش بپرسیم.’

‘مشکلی نیست، من اسم‌ها رو عوض می‌کنم…’

سمیرامیس واکنش نشان داد، راضی از این‌که از شر بازجویی خلاص شده:’خوب فهمیده‌م که حالا روزنامه‌نگار شدی؟’

‘مگه نمی‌دونستی؟’

‘چرا، راستش یه کمی می‌دونستم. اما اطلاع زیادی ندارم. پس شروع کن. با پدر و مادرت سوار هواپیما شدی و رفتین سائوپولو. بعدش؟’

برزیلی جام‌اش را بالا برد، زد به جام دوستان، جرعه‌ای از آن سرد و قوی نوشید.

‘بعد از دو روز سفر و دو لیوان بزرگ عرق نمی‌تونم همه‌ی زندگی‌مو تعریف کنم. اما اصل‌شو می‌گم. رسیدم اون‌جا و شروع به تحصیل کردم تو رشته‌ی روزنامه‌نگاری و بعدش کار گرفتم تو یه هفته‌نامه‌ی اقتصادی. همون‌ سال هم ازدواج کردم. بیست و سه سالم بود. حالا هنوز روزنامه‌نگارم و هنوز زن دارم.’

سمیرامیس پرسید:’همون زن؟’

‘همون زن.’

‘برزیلی؟’

‘آره، برزیلی.’

‘و یهودی؟’

‘مادرم دوست داشت اینو باور کنه، آره. پرسید:”یهودیه؟” گفتم:”مامان، اسمش راشل.” اسمش راشله، یا راکوئل به برزیلی، و تا مغز استخون کاتولیک. مادرم متوجه نشد. چیزی به‌ش نگفتم تا روز عروسی.

آدم پرسید:’واسه چی با خودت نیاوردی؟’

‘راکوئل نمی‌تونه مثل من بی مقدمه بره سفر. یه رستوران داره تو سائوپولو، به اسم با راکوئل، یکی از به‌ترین رستوران‌های شهر. همیشه، روز و شب اون‌جاست و مطمئنه که اگه یه هفته بره، مشتریا دیگه نمی‌آن. فکر می‌کنه باید باشه، یه کمی به نظرم اغراق می‌کنه…’

سمیرامیس پرسید:’تو کمک‌اش می‌کنی؟’

‘تو رستوران منظورته؟ معلومه که آره. به روش خودم. وقتی یه غذای تازه درست می‌کنه من باید امتحان کنم. اگه بگم:”خیلی خوشمزه‌س!” می‌ذاره تو لیست غذا و اگه بگم:”بد نیست” می‌ذاره کنار.’

آدم شوخی کرد:’پس جانشین نداری!’

سمیرامیس هم دنبال‌اش را گرفت که:’واسه این کار سخت حتمن به‌ت پول می‌ده؟’

آدم گفت:’این‌جور که معلومه آره. به جای پول گوشت می‌ده. نیگاش کن!’

‘من چاق‌تر شدم اما تقصیر راکوئل نیست. وقتی پیش اون باشم خودداری می‌کنم. وقتی سفر باشم پرخوری می‌کنم. وقتی برم جایی که گزارش تهیه کنم، می‌رم می‌شینم تو یه رستوران خوب و غذای مفصل سفارش می‌دم با یه لیوان بزرگ آبجو و در حال خوردن می‌نویسم. سه جمله یه لقمه، دوباره سه جمله یه لقمه. اون وقت ایده خودش تو یه حالت خلسه می‌آد سراغم.’

آدم زمزمه‌کنان گفت:’باید بشنوی چه جوری حرف می‌زنه.’

نعیم اعتراف کرد:’خوب پرخورم و خودم هم خجالت می‌کشم. این یه مایده‌ی آسمانه که غذا رو دوست داشته باشی. صبح بیدار شی با بوی قهوه‌ی برشته. حالت می‌آد سر جا و می‌دونی تا آخر روز سه بار غذای عالی می‌خوری. هر روز سه بار جشنه! هزار و صد جشن در سال! کی گفته دوست داشتن غذا بده؟ یه مایده از آسمانه. مایده‌ی خدایی. هنره. موافق نیستید؟’

آدم غرید:’بله، البته. قشنگ‌ترین ترکیبه بین ظرافت و حیوانیت.’

نعیم بی هیچ پشیمانی گفت:’باید اعتراف کنم پیش‌تون. می‌دونم که از صداقت من جبونانه سوءاستفاده می‌کنید علیه خودم، اما براتون می‌گم: من نمی‌تونم دست از خوردن بکشم. هرگز احساس سیری ندارم. تنها وقتی دست می‌کشم که دیس‌ها خالی شده باشن یا من واقعن مجبور بشم از سر سفره پاشم.’

آدم ابرو بالا انداخت و گفت:’صبر کنم ببینم، نعیم، این منو نگران می‌کنه. اینی که تو می‌گی یه بیماریه. اگه هرگز احساس سیری نداشته باشی…’

نعیم گفت:’نگران نباش. من می‌دونم دردم چیه. یه اختلال خوش‍‌خیم که اسم‌اش “مامان یهودیه”. وقتی بچه بودم به معنی واقعی کلمه غذا زورچپون می‌کرد تو حلقم. وقتی گشنه بودم نمی‌خوردم که، وقتی اون می‌گفت دهن باز کن، باید می‌خوردم. وقتی سیر می‌شدم که دست از خوردن برنمی‌داشتم، فقط وقتی اون دیگه قاشق پر طرف دهن من نمی‌آورد، بس می‌کردم. واسه اون دو جور بچه وجود داشت، لاغر مردنی و سالم. یکی باعث ننگ مادرش بود و دیگری باعث افتخار. واسه این می‌تونستم از غذا نفرت پیدا کنم اما نشد. از هر لقمه لذت می‌بردم و نمی‌خواستم هرگز بس کنم. وقتی بزرگ‌تر شدم، همین‌جوری موند. مادرم می‌گفت که سالم به نظر نمی‌رسم چون خوب غذا نمی‌خورم. نمی‌خواستم حرف رو حرف‌اش بزنم و اون‌قدر می‌کشیدم تا دیس‌ها خالی بشه. نتیجه این‌که نمی‌تونستم از خوردن دست بکشم. تا آخرش می‌خوردم، البته اگه خوش‌مزه بود.’

آدم به شوخی گفت:’البته.’ بعد با جام در دست ادامه داد:’از حرفات اینو می‌فهمم که اون چهل کیلو اضافی به خاطر زیاده روی نیست بلکه از عشق مادرانه‌ست.’

‘حالا تو مسخره کن. اما عین حقیقته. خیلی باهاش مشکل داشتم. همیشه دوستش داشتم و دارم، اما می‌بینم که نتیجه چی شده. همین چیزی که راجع به غذا گفتم، راجع به چیزهای دیگه هم هست.’

سمیرامیس غر زد:’سکس؟’

‘نه، سکس نه، خیلی بدتره.’

آدم یک‌باره با صدای بلند گفت:’چه چیزی از سکس بدتره؟’ و مشتریان همه سرگرداند سوی میز آن‌ها.

سمیرامیس خجالت زده، لبخند عذرخواهانه تحویل مشتریان داد.

آدم در پایان روز یادداشت کرد: دوست ما نگفت که مادر یهودی‌ش دیگر چه بلایی به سرش آورد. در حالی‌که با اشتیاق داشتیم به حرف‌هاش گوش می‌دادیم و نعیم چشم‌هاش را بست و تکیه به صندلی خوابید، مثل ماموت.

وقتی برزیلی فرورفت تو صندلی‌ش، سمیرامیس چند بار نرم به دست‌اش کوبید. نعیم چشم باز کرد.

‘حالت خوبه؟’

‘از این سالم‌تر نمی‌شه! همه‌ی حرفاتونو شنیدم.’

آدم گفت:’حرفای ما رو؟ ما یه کلمه هم نگفتیم. تو بودی که داشتی حرف می‌زدی.’

‘چی می‌گفتم پس؟’

خانم میزبان با مهربانی گفت:’که دوست داری بری به اتاقت.’

نعیم به موافقت سر تکان داد. عذرخواهی کرد:’شب گذشته نتونستم بخوابم.’

آدم گفت:’من هم.’ و بعد افزود:’تو صومعه با طلوع آفتاب بیدار می‌شی.’

نعیم نگاهی آکنده از پرسش به من کرد. سمی هم اخم کرد به من و حق داشت بگوید که از خوابالودگی دوست‌مان سوءاستفاده کرده و گیج‌ترش کرده‌ام. دیگر چیزی نگفتم. دوباره چشمانش را بست. ‘کاخ‌بانو’ی ما دوباره دست گذاشت روی دست او.

نعیم با آخرین شور شکسپیری روز التماس کرد:’پادشاهی نصیب آن‌که مرا به بستر ببرد’.

اما تا بلند شد، توانست بی نیاز به کمک ما از پله‌ها پایین و به اتاق‌اش برود.


بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی