سمیه کاظمی حسنوند: ژنرال روی دیوار نشسته است!

اول چندتایی روی سیم‌های برق نشسته بودند و مثل چند لکه سیاه به نظر می‌رسیدند. پرستوها را می‌گویم. پرستوها برگشته بودند و همه از آمدنشان خوشحال بودند.

سمیه کاظمی حسنوند (کاری از همایون فاتح)

سمیه کاظمی حسنوند متولد سال‌های دهه ۱۳۶۰، در ایران زندگی می‌کند. دانش‌آموخته کارشناسی ارشد مدیریت و برنامه‌ریزی آموزشی‌ست. می‌گوید: «این رشته‌ را ابدا دوست نداشتم. چون قلب من با ادبیات گرم و سرخ می‌شد.» تاکنون دو مجموعه داستان منتشر کرده است: «یاس امین‌الدوله» انتشارات ورا، چاپ اول ۹۷، چاپ دوم ۹۸ همچنین «کاپیتان و دوشنبه» انتشارات آوند دانش، چاپ ۹۹ در مجلاتی نظیر کرگدن، تجربه، آزما، کتاب هفته و… داستان‌های زیادی از او منتشر شده است. سمیه کاظمی حسنوند با روزنامه‌هایی مانند بهار، اعتماد، آرمان و… هم همکاری داشته است.

همه چیز از یک صبح بهاری شروع شد. یک صبح بهاری که آفتاب پشت چند تکه ابر ضخیم و سیاه پنهان شده بود و گاهی تیغه‌های براقش، ابرها را پاره می‌کرد و با سماجت روی زمین می‌تابید. از بالکن به شهر نگاه کردم. شهری که در این هوای بهاری پر از رخوت و خواب‌آلودگی بود و باد ترکیبی از بوهای مختلف را همه جا می‌چرخاند. بوی شکوفه‌های هلو و نم خاک و گیاهان تازه روییده به مشام می‌رسید. اول چندتایی روی سیم‌های برق نشسته بودند و مثل چند لکه سیاه به نظر می‌رسیدند. پرستوها را می‌گویم. پرستوها برگشته بودند و همه از آمدنشان خوشحال بودند. وقتی آنها را روی سیم‌های برق یا نرده‌های تراس و شاخه‌های تازه جوانه کرده می‌دیدم، احساس شادی می‌کردم. اما قضیه به همین سادگی‌ها هم نبود. اول روی سیم‌های برق پر از پرستو شد. بعد شاخه درخت‌ها و سقف خانه‌ها، نرده تراس‌ها، کاپوت ماشین‌ها و سرانجام روی زمین، خیابان، چمن پارک‌ها و در نهایت، تمام شهر! تا جایی که تمام شهر سیاه شده بود. روزهای اول خیلی هم هیجان‌انگیز بود. این‌همه پرستوی خوشگل در اطراف ما بود و حتی گاهی برایشان تکه‌های نان می‌ریختیم. اما بعد دیگر وحشتناک بود. همه جا پرستو، پرستو، پرستو! من و زنم زل می‌زدیم به آسمان، پرده، مبل، تلویزیونی که همیشه روشن بود.

زنم گفت: میگه تا اطلاع ثانوی! تا اطلاع ثانوی یعنی تا کی؟

گفتم: نمی‌دونم!

دوباره گفت: مگه پرستوها تخم‌گذار نیست؟ اینا یه طوری زیاد میشن آدم فکر میکنه زایمان میکنن!

گفتم: نمی‌دونم! شاید.

میل بافتنی را توی کلاف صورتی فروکرد و گفت: چی رو نمی‌دونی؟ اینکه پرستوها تخم‌گذارن یا تا اطلاع ثانوی؟

گفتم: نه نه! اینکه زایمان می‌کنن یا نه!

نگاهش کردم. صورتش پر از چین و چروک شده بود. پیر شده بود. بیست سال با هم زندگی کرده بودیم و تا الان اینقدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم. خدای من! گوشه ابروی راستش، یک خال قهوه‌‌ای بود. باورم نمی‌شد. یعنی تمام این سال‌ها، آن خال، گوشه ابرویش بوده و من آن را ندیده بودم. دوباره به طرف پنجره رفتم. حتی فکرش هم دیوانه‌کننده است. تمام محیط اطرافت پر از پرنده‌های سیاهی شود که حتی یک جای خالی هم پیدا نکنی. سیاه، سیاه، سیاه! من و زنم و تمام مردم شهر  در خانه‌هایمان گیر افتاده بودیم. اخبار تلویزیونی داشت از هجوم بی‌سابقه پرستوها به شهر می‌گفت و کارشناسی داشت می‌گفت این هجوم پرستوها بسیار عجیب و غریب است و بهتر است تا اطلاع ثانوی کسی از خانه‌اش خارج نشود و این اعلام یک وضعیت فوق‌العاده و قرمز است. وضعیت قرمزی که نتیجه‌اش یک قرنطینه تام و تمام بود. حالا شهر ما با داشتن نیم میلیون جمعیت به خاطر هجوم پرستوها، قرنطینه شده بود و این یعنی فاجعه. مدت‌ها می‌نشستم پشت پنجره و به این توده سیاه پردار نگاه می‌کردم. البته این توده سیاه پردار، روزهای اول پرستو بودند. اما واژه‌ها، کلمات، اسامی وقتی بر انسان تحمیل شوند از معنی خالی می‌شوند. مثل همین واژه پرستو که شاعرانگی دارد، آدم را به یاد بهار می‌اندازد. اما وقتی یک هفته از قرنطینه گذشت و تو خسته شدی، حق داری هر جور که دلت بخواهد آنها را صدا بزنی. یعنی اصلا دست خودت نیست. توده سیاه پردار یا هر چیز دیگری.

به زنم نگاه کردم و ناخودآگاه نگاهم روی خال گوشه ابرویش ماسید. به گوشه ابرویش اشاره کردم و گفتم: این خال! این خال از کی اونجاست؟

تهدید، کاری از همایون فاتح

زنم با عصبانیت به من خیره شد. لب‌هایش را روی هم فشار داد. می‌خواست چیزی بگوید اما منصرف شد.

گفتم: از چی ناراحت شدی؟

با همان نگاه خیره زل زده بود توی چشم‌هایم و گفت: یعنی تو بعد از بیست سال زندگی مشترک، این خال رو ندیدی؟ داری منو مسخره می‌کنی؟

گفتم: مسخره؟ چرا مسخره‌ات کنم؟

-تو از این خال خوشت نمیاد و بخاطر همین هم داری منو مسخره می‌کنی!

-نه نه! حقیقت چیز دیگه‌ایه! من تا الان اصلا این خال رو ندیدم!

زنم آهی کشید و گفت: اگه توی این اطلاع ثانوی نبودیم، یه نوبت پیش دکتر می‌گرفتم و از شر این خال لعنتی خلاص می‌شدم.

گفتم: نه نه عزیزم. داری اشتباه می‌کنی! من همین چند لحظه پیش اونو توی صورتت دیدم.

زنم با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: لعنت به این پرنده‌های سیاه، لعنت به این اطلاع ثانوی، لعنت به این خال.

این را گفت و رفت توی اتاق و محکم در را کوبید. برای خودم یک لیوان چای ریختم. بعد رفتم کنار پنجره ایستادم. همه جا سیاه بود. گاهی دسته‌های پرستو توی آسمان به پرواز در می‌آمدند. آنقدر زیاد بودند که برای چند لحظه تمام آسمان سیاه می‌شد. با عصبانیت پرده را کشیدم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم. اخبار بود. یک متخصص پرنده‌شناسی داشت حرف می‌زد. آقای متخصص گفت احتمالا امواج رادیویی و فرستنده‌های ماهواره‌ای باعث بروز اختلالاتی در مغز پرستوها شده است. هر چند این هنوز یک احتمال است. یک احتمال اثبات نشده!

معلوم است که این پرنده‌های احمق دیوانه شده‌اند. تمام شبکه‌های تلویزیونی از این پرنده‌ها حرف می‌زدند. تبلیغات تلویزیون عوض شده بود. کارخانه کنسروسازی تصمیم گرفته بود از این به بعد به جای گوشت گوساله از گوشت پرستو استفاده کند. کارشناس تغذیه کارخانه داشت می‌گفت گوشت گوساله پر از اسیدهای چرب مضر برای بدن است و در نتیجه باعث بالا رفتن کلسترول بد می‌شود. فشار خون، اوره، سرطان روده در انتظار شماست. حالا ما تصمیم گرفته‌ایم از گوشت پرستو استفاده کنیم که پر از مواد مفید برای بدنتان است. تلویزیون را خاموش می‌کنم. احمق‌ها! همین مانده که وقتی کنسرو گوشت را باز می‌کنیم، باز هم توی آن حفره، پرستو ببینیم. اما از پرستوی پردار خبری نیست. پرستوی لختی انتظارت را می‌کشد که توی نمک و فلفل و سیر خوابیده است.

زنم از اتاق بیرون آمد. ناخودآگاه نگاهم به طرف خال گوشه ابرویش می‌رفت. از این فاصله کمرنگ به نظر می‌آمد. لیوان خالی چای را روی میز گذاشتم. زنم رفت و کنار پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. خدای من! چقدر موهایش کوتاه است. کوتاه و جوگندمی!  بعد سعی کردم او را با موهای بلند مجسم کنم. اما هر چه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم! یا نشد. اصلا من هیچوقت حواسم به موهای او نبوده است. آن خال عجیب! آن موهای کوتاه. مطمئنم که سر به سرم گذاشته و آن خال، جعلی است. رفتم و کنارش ایستادم. زنم به من خیره شد. انگشتم را روی خال گوشه ابرویش گذاشتم و گفتم: نه نه. این خال جعلی نیست. برجسته است.

زنم با این کار خیلی عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت: چیه؟ چته؟ فکر کردی قیافه خودت خیلی خوبه؟ سرت کچله و شکمت خیلی گنده است.

جا خوردم. شوکه شدم. او مثل یک گربه شده بود که وقتی جایی گیر بیفتد از روی وحشت، قصد جانت را می‌کند.

گفتم: یعنی این نظر واقعیته؟

توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بله بله! واقعی واقعی. توی عمرم هیچوقت این‌طور راستگو نبودم.

به شکمم نگاه کردم و بعد دستی به کله طاسم کشیدم. رفتم و روی کاناپه نشستم. توی ذهنم هی تکرار کردم، کله طاس و شکم گنده. کله طاس و شکم گنده. کله طاس و شکم گنده. زنم روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه نشسته بود و داشت بافتنی می‌‌بافت. یکی از پرستوها کنار پنجره نشسته بود و داشت به شیشه نوک می‌زد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده را کشیدم و گفتم: پرنده احمق! اون بیرون که همه جا رو گرفتید! توی خونه هم از دست شما آسایش نداریم.

این به‌هم‌ریختگی فقط برای کلمات نبود. برای خودمان هم بود. حالا کابینت‌ها و یخچال‌هایمان، انباشته از مواد غذایی بود و ما فقط روی کاناپه لم می‌دادیم و تلویزیون نگاه می‌کردیم و چس فیل می‌خوردیم. کارشناس‌ها می‌آمدند و کلی حرف‌های عجیب و غریب بلغور می‌کردند و در نهایت می‌گفتند تا اطلاع ثانوی در خانه‌هایتان بمانید. همین. ترس از پنجره به سراغم آمده بود. هر بار که جلوی پنجره می‌رفتم با هزارها و میلیون‌ها پرستوی سیاه مواجه می‌شدم که زق‌زق می‌کردند و توی هم می‌لولیدند. میلیون‌ها جفت چشم سیاه این پرندگان انگار گوشت را از تنم می‌کندند و با آن نوک‌های سخت، تکه‌تکه می‌کردند. خودم دیدم که این پرنده‌ها چه بلایی بر سر ژنرال آوردند. ژنرال گربه همسایه بود. گربه ببری خاکستری که چشم‌های آبی مرموزی داشت. ژنرال روی تیغه دیوار نشسته بود و پرستوها ریختند روی سرش. ده‌ها پرستو، صدها پرستو! ژنرال اول از خودش دفاع می‌کرد و با پنجه به پرستوها می‌زد. اما بعد هجوم پرستوها زیاد و زیادتر شد و بعد از روی دیوار پرت شد توی خیابان. هنوز صدای جیغ‌های ژنرال توی گوشم است. ژنرال مرد و طعمه این پرنده‌های قاتل شد.

زنم تندتند داشت بافتنی می‌‌بافت. گفتم: داری چی می‌بافی؟

از گوشه عینکش نگاهی به من انداخت و جواب نداد. دوباره نگاهم به خال گوشه ابرویش افتاد. وقتی متوجه شد سرعت بافتنش بیشتر و بیشتر شد. نه نه! یعنی من توی این بیست سال، آن را ندیده بودم.؟ محال است. زنم هنوز داشت تند تند می‌بافت.

دوباره گفتم: حالا داری چی می‌بافی؟

این‌بار نگاهم نکرد و جواب داد: کلاه.

گفتم: من که کلاه صورتی روی سرم نمیذارن.

-برای تو نیست.

-برای من نیست! پس برای کی داری کلاه می‌بافی؟

-خودم! مگه کسی هم توی این دنیا از خودم باارزشتره.

چیزی نگفتم. یک سیب سرخ درشت از یخچال برداشتم و بلافاصله یک گاز بزرگ از سیب کندم و سیب نصف شد. شیرین بود و مثل خمیر نرم بود.

زنم گفت: همه مردم وقتی یه سیب سرخ رو توی دست‌هاشون میگیرن، اول اونو بو میکنن.اما تو با چند گاز، اونو فرستادی توی شکمت.

گفتم: منظورت این شکم گنده است با این کله کچل.

پوزخندی زد و گفت: دست بردار!

گفتم: من که چیزی نگفتم! فقط گفتم اون خال رو تا الان ندیدم!

با عصبانیت بلند شد و گفت: بس کن دیگه!

روی مبل دراز کشیدم. به پرستوها فکر کردم. از آسمان باران می‌بارید. وسط خیابان گیر افتاده بودم. خیس خیس. چتر توی دستم بود. از بالای سرم صدای جیغ می‌آمد. سرم را بلند کردم. هزاران هزار پرستو دور سرم می‌چرخید. مثل یک گرداب که تند تند بچرخد. بعد پرستوها به من حمله کردند. سر و صورتم و پوست دست‌هایم سوراخ شده بودند و از جایشان خون می‌جوشید. بلند شدم. خانه نیمه تاریک بود. زنم در آشپزخانه نشسته بود و داشت بافتنی می‌بافت.

 گفتم: یه خواب وحشتناک دیدم!

جوابی نداد. رفتم و پرده را کنار زدم. باورم نمی‌شد. چیزی نبود. خیابان خلوت بود و ژنرال روی تیغه دیوار نشسته بود و داشت هوا را بو می‌کرد!

گفتم: پس پرستو ها کجان؟ زنم از گوشه عینک نگاهی به من انداخت و با تعجب پرسید: پرستو؟

-آره،آره‌ پرستو، تا اطلاع ثانوی، کارخانه کنسروسازی!

زنم با تعجب داشت نگاهم می کرد. بعدش ترقه از جا پریدم و به طرفش رفتم. دسته موهای جوگندمی اش را از روی پیشانی‌اش عقب زدم و گفتم: خال! خال قهوه‌ای!!

 باورم نمی‌شد. یک خال قهوه‌ای، گوشه ابرویش بود. یعنی از آن همه وقایع فقط این خال واقعیت داشت.

زنم با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: منظورت چی بود؟

دستپاچه شدم و گفتم: هیچی… هیچی! خوبه که داری برای خودت کلاه می‌بافی!

نگاه تندی به من انداخت و گفت: برای تو دارم کلاه می‌بافم.

گفتم: کلاه صورتی!

گفت: آره فکر کنم خیلی بهت میاد. راستی دیدی پرستوها برگشتن! بهار اومد بالاخره!

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی